دیگه نمىخوام به چیزایى که ندارم
فکر کنم؛
مثل نداشتن تو...
مىخوام به چیزایى که دارم فکر کنم؛
مثل دوست داشتن تو...
16.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⇤#عشـقخـاص💕⇥
.
⦙⦙↵«ٺوC᭄»
⦙⦙↵سࢪ آغـاز تـمام آࢪزوہـاے شیـࢪین دنـیاے منۍ
••❥زِ آن روز ڪہ دیدمٺ شبی خوابم نیسٺ!🩵
⤹˹ 𝓷𝓪𝓿𝓪_𝓮_𝓮𝓼𝓱𝓺 •💍• ˼
.
﮼𖡻 «ٺو» باشی ،
خرداد پایان بهارنیسٺ ؛
آغازِ دوسٺ داشٺـن اسٺ!💕🌱𖡻 ﮼
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقپانزدهم📜
مادر رفته بود و من هنوز بیدلیل مقابل میز آرایشم نشسته بودم !
خیره در صورت عروسی که تصویرش آینه را پر کرده بود و غمِ چشمانش،
هیچ شباهتی به عروس و شادی و عشقی که ساقدوشهای همیشگی یک عروس بودند ،
نمیمانست!
اما با اینحال اصلا دلم نمیخواست نقطه ضعفی که انگار مثل یک حفرهی بزرگ در روحم ایجاد شده بود
و داشت با جاذبهی دَوَرانیاش تمام خاطراتم را به درون خَلأ خودش میکشید و من ...
حتی خود من هم داشتم در این گرداب غرق میشدم ، به چشم نیکان بیاید .
آدم بازنده دیدن نداشت و من باید به خودم
و دیگران نشان میدادم که علیرغم همهی اجبارها،
فعلا تا دیدن عکسالعمل ماهان صبور خواهم بود.
بلوز آستین بلندی به همراه دامن شلوار پلیسهای پوشیدم و موهای دکلره شدهام را
که به رنگ کنفی روشن بود، بستم و به صورت بیرنگ و روی این دلقک ،
رنگ و لعاب سیاه سرمه و قرمزی رژی کشیدم و از اتاق بیرون زدم .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقشانزدهم📜
برخلاف تصورم ، نیکان روی مبل جلوی تلویزیون لم داده بود و باز هم برخلاف شب قبل ،
اخمی چاشنی صورتش بود که با ورودم به سالن بدون نگاه کردن به من گفت :
_چه عجب !
همه رو زهرمار کردی از بس دیر اومدی .
متوجهی منظورش نشدم و خودش بهتر فهمید .
_منظورم سینی مفصل صبحانهایه که مادرت برات آورده ....
کاچی مخصوص نوعروس !
و پوزخند صدا داری زد و عمدا دوباره آن کلمهی پرکنایه را تکرار کرد:
_کاچی عروس!
نگاهم سمت میز ناهارخوری وسط آشپزخانه رفت ...
راست میگفت ...
چه میز صبحانهی مفصلی که سرد شده بود !
_خب حالا که اومدم ...
از جا برخاست ...
همین که تمام قد ایستاد، باز یادم آمد که چقدر از قد و قامتش میترسم !
بی هیچ حرفی رفت سمت آشپزخانه و پشت میز نشست و من فقط نگاهش کردم که
درحالیکه قاشقی درون پیالهی کاچی سرد شده میزد گفت :
_حالا هم تا ظهر همون وسط پذیرائی واستا و فقط نگاه کن .
این یعنی "بیا دیگه ".
تیک کوچک گوشهی لبم از کنایهاش زده شد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
•ܥ❟ࡄࡅߺ߳ࡉ ܥߊܝܩܢ ࡅߺ߳❟ ܝ❟ ܦ߳ܥ ܥࡅ࣪ߺࡅ࡙ߺߊ... ∞♥️💍•
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقهفدهم📜
مقابلش نشستم و درحالیکه برای خودم پیالهی کوچکی از حلیم میکشیدم ،نگاهم سمت او رفت .
داشت کاچی مخصوص عروس را میخورد !
شاید جای من و او عوض شده بود!
از این تفکر خندهام گرفت که سرش فوری با اخم بالا آمد و نگاهم را شکار کرد .
اشتباه کردم .
با دیدن آن نگاه پر از خشم و تعجب ،
ترجیح دادم مثل دیشب مهربان باشد تا مثل امروز عصبی و اخمو .
_خب تو که گرسنه بودی چرا منتظر من شدی ،خودت مینشستی پشت میز ، صبحانتو میخوردی ؟!
کمی از گره ابروانش با سوالم باز شد :
_وقتی یه اسم توی شناسنامهی منه، یعنی من با دوران مجردیم فرق دارم ...
دیگه اونطوری نیست که هر وقت بیای خونه و گرسنه باشی بری سرتو تا کمر بکنی تو یخچال و یه چیزی بخوری ...
باید با اونی بشینی پای سفره که قبول کردی باهاش یه عمر سر سفرهی زندگیت باشی .
لبخند زدم ...
فقط برای آنکه آن یه نیمچه گره ابروانش را هم باز کند و مرا از ترس نجات دهد :
_آفرین ...
فلسفهی خوبی واسه زندگی مشترک داری ولی حیف ...
_حیف چی ؟
ترجیح دادم نگاهش نکنم .
تُن صدایم پایین آمد و با ترس گفتم :
_بد کسی رو واسه زندگی مشترک انتخاب کردی...
کسی که شاید یه عمر ...
و نگفتم "سرسفرهی زندگیت نمیمونه" چون نمیشد .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقهجدهم📜
سه نقطهای که باید با کلمهی مناسب پر میشد
و نشد را با اخمی و نگاه پر جذبهای پر کرد!
حلقههای نگاهم را به کاسهی حلیم پیش رویم دوختم که نفس را با صدا فوت کرد.
_ناهار دعوتیم .
جملهی خوبی بود برای گذاشتن از آن جای خالی .
_کجا ؟
_رسم داریم که روز بعد از عروسی خانوادهی داماد ،
عروس و خانوادهاش رو دعوت کنند.
چه رسم مزخرفی !
اصلا دلم نمیخواست با نگاه سرد مهین خانم،
مادر نیکان، برخورد کنم .
دستم روی قاشق و قاشق درون کاسهی حلیم ماند و نیکان با ضرب، تکیه زد به پشتی صندلی میز ناهارخوری و نگاهم کرد.
اصلا نه به ذوق دیروزش و نه به این رفتار امروزش !
اصلا این بشر واقعا عاشق بود!؟
آهسته سرم را نمنمک بالا آوردم و خیرهاش شدم .
اخم نداشت .
نگاهش بدون هیچ ترحمی روی صورتم بود که زبانم به یک جمله لغزید :
_یعنی باید باور کنم که واقعا تو تمام مدت دوستم داشتی و نمیگفتی ؟
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
••
.
این که از بیخبری کُشت مرا چیزی نیست
زندهام کرد به یک حرف، قیامت این است
#فطرت_مشهدی
.
•••
مرا از یاد برد آخر ولی من ؛
به جز او عالمی را بردم از یاد :)
یک جهان شعر سرودم که بفهمی تنها
محض لبخند تو شاعر شده ام خوش انصاف...
بامت بلند باد که دلتنگیات مرا
از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است ...!
#خبرت_هست که باران و بهارم شدهای؟!
چون پرستویِ مهاجر،نگرانت شدهام؟!(:🕊
« سَلامٌ على من عَجِبَت من صَبرِها مَلائِكَةُ السَّماء. »
-سلام بر آنان که فرشتگانِ آسمان در صبرشان شگفت زده شدند.