زیباترین✨سرقت ثبت شده تو جهان
سرقت دل یار💍💙هست
↫ܢ̣ܘ ܦ̈ܠܩܢ ܩَܣࡅ߳ߊܢ̣ߺ
#کپی_رایت_ممنوع(حرام)
از چاه🕳چشمانت در آمدم ....
افتادم تو چال گونه ات :)💘
↫ܢ̣ܘ ܦ̈ܠܩܢ ܩَܣࡅ߳ߊܢ̣ߺ
#کپی_رایت_ممنوع(حرام)
همجوارِ مهجور ֶָ ֶָ ֶָ ֶָ ֶָ 💔
تَلخ تَرین پارادوکس هست تو عالم عاشقی
↫ܢ̣ܘ ܦ̈ܠܩܢ ܩَܣࡅ߳ߊܢ̣ߺ
#کپی_رایت_ممنوع(حرام)
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
- سلام بر خالق زیباییها؛‹تو بخوان چشمهایش›
±ظهربخیر
ظاهرت خورشید تابان
باطنت ماهِ منیر است
چشم هایت همچو دریا
زلف هایت باغ سیب است...
- مریم رضایی؛
#جرعه_ای_شعر 🔗'💙":)
چون دوستت دارم ،
راهی پیدا خواهم کرد
تا نور زندگی تو باشم .
حتی اگر در تاریکترین و
دلگیرترین حال خود باشم !🌘✨
خم ابروی تو
در صنعــــت تیر اندازے
برده از دست هر آن کس ڪه ڪمانے دارد♥️👀..
-حافظ🌱..
یکی میگفت
یه مردِ فوقالعاده با یه زنِ فوقالعاده
هیچوقت نمیتونن باهم باشن!
چون زنِ فوقالعاده
همون اول پیشنهاد رو قبول نمیکنه
و مرد فوقالعاده
هیچوقت دوبار به یه نفر پیشنهاد نمیده
خلاصه که الان با تنها بودنم دارم راحت تر کنار میام😂😂😂😂
با تو میشه حتّیٰ در مورد سیمان بین آجرا
حرف زد ولی خسته نشد =)!🦥'🌱'
دلم میخواست وقتایی که بهم میگفت تو چقدر مهربونی.
پیشونیشو ببوسم بعدش بهش بگم:
«عشقم، من فقط با تو مهربونم، پاچهی بقیه رو میگیرم 😁💋»
#عشاقبخوانند♥️
‹شب خواستگاری وقتی حرفامون تموم شد تهِ حرفاش بهم گفت: خانم این قلبِ ما تو آتیشِ عشقِ شما سوخت!
با جوابِ منفی،خونه خرابمون نکنی💜💍🔓›
- امروزتویهماشینییهدونهازاین
پیکسلابود؛خیلیقشنگبود . .
روشنوشتهبود :
‹ بااحتیاطرانندگیکن ؛
منبهبودنتاحتیاجدارم ›
- همینقدرسادهوقشنگ 🧡'📎′: )!
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتدویستونودوهشتم♡
درست آمده بود.
جلوتر رفت و نگاهش از کابینت و میز و ظرفشویی رد شد.
به درستی کارش شک داشت.
مقابل یخچال ایستاد و فکر کرد
داروهای معده درد دقیقا چه شکلی بودند!
در یخچال را باز کرد و با درماندگی به غذاهای نیمخورده و سالاد
و نوشابه و میوه نگاه کرد.
پشتش به در بود و ندید که الهام با کمری خم شده وارد آشپزخانه شد،
اما با دیدن مردی که تا کمر توی یخچال خم شده بود،
وحشت زده هین بلندی کشید.
او ناباور و مبهوت به عقب برگشت و الهام با دیدن او وقتی هر دو
دستش را جلوی دهانش میگرفت، بلندتر جیغ زد.
شاهین هر دو دستش را بالا برد و با دستپاچگی گفت:
نترس...
منم... منم شاهین... نترس.
حرف های منقطعش دخترک را آرام نکرد. چشم هایش تا انتها باز شده و نگاهش به او عجیب بود.
شاهین نفسی کشید و سعی کرد
آرام باشد. با دست جایی آن بیرون را نشان داد و گفت: عموت...
سردار علامیر از درد معده بیهوش شده. اومدم... اومدم داروهاشو
پیدا کنم.
الهام از ترس و حیرت نفس نفس میزد، اما بالاخره دستهایش را از جلوی دهانش پایین آورد.
شاهین در یخچال را بست و پرسید:
میدونی داروهاش کجاست؟
او با دهانی خشک سرش را تکان داد.
به سوی کابینت رفت و درش را باز کرد. سبدی دارو از آن بیرون
آورد و همه را با هم روی میز گذاشت.
هنوز آنقدر جان نداشت که بتواند حرف بزند.
شاهین به چشم هایش خیره بود، اما عاقبت از جاظرفی لیوانی آب برداشت و از شیر آب پرش کرد.
سبد را برداشت و با عجله به نشمین برگشت.
الهام با نگاه دنبالش کرد و بعد ناتوان و دردآلود روی صندلی رها شد.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتدویستونودونهم♡
سرش را روی میز گذاشت و پشت سیاهی پلکها باز هم شاهین
را دید؛ نیمه ش بهای سرد زمستان، وقتی از پشت پنجره قبل از کشیدن پرده لحظه ای کوتاه نگاهش میکرد، گاهی لبخند میزد
و گاهی لب میزد سرده، پنجره رو ببند.
شاهین با سبد داروها بازگشت.
آن را روی میز گذاشت و با نگاهی کوتاه به الهام قدمی به سوی در رفت.
ماندنش بیش از آن جایز نبود، اما پای رفتنش هم محکم
نبود.
نفسی کشید و راه رفته را برگشت.
کنار او خم شد و آهسته پرسید:
نصفه شبی چرا اومدیآشپزخونه؟
او سرش را بلند کرد.
بلوز و شلوار سادۀ نخی با طرحی از کیتی به تن داشت. روسری
روی سرش نبود و موهای بافته اش آشفته بود.
از آن فاصلۀ کم به شاهین نگاه کرد.
امتحان حسابش را خراب کرده بود. شده بود دوازده و آن نمره وسط کارنامه اش توی
ذوق میزد. از مادرش میترسید و بدتر، از
کتک های آقابهادر که برای زدن و له کردن او پی بهانه نبود.
شاهین را نرسیده به کوچه دیده بود و آنقدر
ترسیده که بغضش اشک شده و باریده بود و ماحصل گریه اش برای شاهین، وساطت
او مقابل فهمیه بود و سکوت پرمصلحت مادرش مقابل آقا بهادر.
با درد لب زد:
یه زمانی دوست بودیم... مثل برادرم بودی.
نگاه شاهین در نور کم هود، صورت و چشم های او را میکاوید.
لب هایش آهسته جنبید:
برادرت نبودم... هیچوقت، اما دوست
بودیم.
نگاه الهام پایین افتاد.
درد حرفهای تند افشان، ترس از
چیزهایی که در زندگی اش بود و او نمیدانست، دلتنگی دوری و
قهر با مادرش و بودن میان کسانی که نمیشناختشان، همه توی اشکی جمع شد و از چشمش چکید.
نفس بلندی کشید و سبد دارو را جلو آورد.
در همانحال زمزمه کرد:
حیف شد.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
از تلخترین جملات تاریخ ادب، شاید عبارتی از کتاب «انّی راحلة» یوسف السباعی باشه ؛
جایی که دختری عاشق رو، به زور به عقد مرد دیگهای در میارن. وقتی حلقه رو به دستش میندازن، میگه :
هرگز گمان نمیکردم که آدمیزاد
«يُمكنُ أن يُخنقَ من إصبعه»،
ممکن است از انگشتانش هم به دار آویخته شود !
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
- سلام بر خالق زیباییها؛‹تو بخوان چشمهایش›
±ظهربخیر
مثل خاراندن یک زخم پس از خوب شدن...
یاد یک عشق، عذابیست که لذت دارد...!👀♥️
وقتی افلاینه مثل عراقی بهش بگید:
"به جان میجویمت جانا کجایی؟"
که وقتی بیاد و سین کنه
یه لبخند قشنگ بشینه گوشهی لبش..🤤💜
_احمد: همه چی شروع شد...
_آیدا: آره، آره، همه چی شروع شد...
«تنها عشق که میتونه انسان رو نجات بده»
°•🐝💞🧀•°
خاطره یعنی : سکوتی طولانی میانِ خنده های بلند !
#وکاشدریادتوباشد♥️✨
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتسیصد♡
کاور مسکنی را برداشت و از پارچی که روی میز بود توی لیوان
عمویش آب ریخت.
شاهین به حرکات او خیره بود.
زمزمه وار پرسید:
هنوز با من قهری؟
الهام قرص را با چند جرعه آب بلعید
. دوباره به او که کنار صندلی اش خم شده بود، نگاه کرد و لب زد:
نه...
موهای رمیده اش را پشت گوش کشید و از روی صندلی بلند شد.
پلک زد و خودش را دید، روی تخت مامایی پزشکی قانونی .
اینبار از پایین نگاهش کرد و سرد و کوتاه گفت:
اما دیگه دوست
نیستیم.
میخواست از مقابل او بگذرد که او بازویش را گرفت. نگاهش
کرد و بیحاشیه پرسید: چیکار کنم منو ببخشی؟
الهام به چشمهای غمگین او زل زد و بیرحم جواب داد:
برادرم باش!
سیاهی چشم شاهین در نگاه او میچرخید. آب دهانش را بلعید و سیب گلویش لرزید.
برای آب کردن کوه یخی که بینشان بود، چاره ای جز قبول خواستۀ او نداشت.
سرش را تکان داد و نجوا کرد:
باشه.
نفس بلند الهام صورتش را گرم کرد.
از کنار شاهین گذشت و او در نور کمسوی آشپزخانه ای غریبه به سایۀ دختری که از آغاز جوانی عاشقش شده بود، چشم دوخت.
رگی که توی شقیقه اش نبض گرفته بود، هر لحظه محکمتر میکوبید.
امیرمنصور با دست هایی پشت کمر در راهروی بیمارستان قدم
میزد و تیرداد به ساعتش نگاه میکرد.
منیژه را برده بودند
سیتی اسکن کنند و حالا آمدنش به درازا کشیده بود.
منصور جایی وسط راهرو ایستاد و به زنی که با قدم هایی بلند در
معیت یک پرستار پیش میآمد چشم دوخت.
ثریا همان بود که بود؛ شکننده پشت نقابی از استقامت و
خونسردی.
پلک زد و او را دید؛ زیر باران، کنار خیابان، با چشمهایی خیس.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓