eitaa logo
دردسر شیرین من
9.4هزار دنبال‌کننده
599 عکس
206 ویدیو
4 فایل
در دنیایی که سراسر جنگ است، تو پناه من باش🙂 خالق آثار: دردسر شیرین من«فایل شده در گوگل» زندگی به طعم آلبالو «تمام شده» رد خون «در حال تایپ» به قلم: نگین مرزبانی روزی یه پارت...
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  غذای مغز ☕
🦋💫 هیچ وقت در رسیدن به آنچه که از ته دل می خواهی تسلیم نشو 🔴 به اهدافت فکر کن https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
هدایت شده از  غذای مغز ☕
🦋💫 مهم نیست که چند اشتباه انجام می دهید یا چقدر آهسته پیشرفت می کنید، با وجود همه این ها، شما هنوز هم از همه کسانی که تلاش نمی کنند جلوتر هستید🧚🏻‍♂ https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
هدایت شده از  غذای مغز ☕
🦋💫 خوش بین گل رز را می بیند، و نه خارهای آن را بدبین به خارها خیره می شود، و از گل سرخ غافل می شود🥀 https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت163 * نسیم خنکی می وزید و شال حریر مشکی رنگ روی سر آ
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒 به جز چایی و پنیری که صبح خورده بودم دیگر لب چیزی نزدم. همین که صدای زنگ در بلند میشود. به خیال اینکه آیهان است دستی به شالم کشیدم و از چشمی در به شخصی که پشتش بود نگاه می کنم. با دیدن علیرضا مانند لاستیکی که بادش را خالی کرده باشند، پنچر می شوم و در را باز می کنم. با دست پر از وسیله داخل می آید. همین که سلام میکنم سریع جواب میدهد و به آشپزخانه می رود. نایلون های سفید را گوشه‌ای می گذارد و دستی به لباس سرمه‌ای رنگش می کشد و روی مبل می نشیند. کتری را پر از آب میکنم و زیر اجاق را روشن کردم تا از کسی که خودش صاحب خانه بود پذیرایی کنم. - چیزی نمیخورم، بیا بشین! سر به زیر روبه رویش نشستم. - نهار خوردی؟ سرم را نشانه‌ی منفی به چپ و راست تکان دادم. از جا بلند شد و به آشپزخانه رفت سپس با ساندویچ برگشت و مقابلم گرفت. - بخور، برا تو گرفتم. تشکر کردم و ساندویچ را گرفتم. سوالی که مانند خوره به جانم افتاده بود را به زبان آوردم. - آیهان... میدونه که من اینجام؟ نگاهش را دزدید. - فرصت نشد بگم، اما تو اولین فرصت بهش میگم. ساندویچ را روی میز گذاشتم و از جا بلند شدم. با تعجب نگاهم کرد که گفتم: - وقتی آیهان خبر نداره من اینجام پس بهتره برم. - کجا؟ - جایی که کسی ازم خبر نداشته باشه. پوزخند میزند. - جایی که کسی خبر نداشته باشه یا جایی که آیهان پیدات کرده؟ هوم! کدومش؟ دستم را مشت کردم، از اعتماد بی جایم نسبت به این پسر سخت پشیمان شده بودم. - اونش دیگه به خودم مربوطه. از اولشم نباید به خاطر کاری که خواهرت کرد به تو اعتماد می کردم. - منو با خواهرم مقایسه نکن! عصبی میخندم. - چرا؟ مگه هم خون نیستین؟ کلافه دستی میان موهایش کشید و به عقب هدایتشان کرد. - به آیهان میگم اینجایی، اما الان وقتش نیست! - اونوقت تو باید وقتش رو مشخص کنی؟ چی میخوای علیرضا؟ اومدی کار نیمه تموم خواهرتو تموم کنی آره؟ کلمه آخرم را داد زدم که از جا بلند شد. - وقتی میگم وقتش نیست یعنی نیست، مطمئن باش حتی خود آیهان هم الان نمیخواد ببینتت اینو مطمئن باش. - منظورت چیه؟ اگه آیهان بدونه من اینجام قطعا میاد، اگه تو دیشب بهش میگفتی امروز می اومد. - آره اما نه تا وقتی که به خاطر نقش بازی کردن های شما مادرش قربانی بشه. چشمانم را تنگ کردم. - یعنی چی؟ نفسش را به بیرون فوت کرد و سرگردان به اشیاء در خانه چشم دوخت. منتظر به لب هایش نگاه می کردم. - پیچک خانم... دیشب... انگار گفتن برایش سخت است که نفس عمیقی کشید و من بی‌طاقت شدم. - پیچک خانم چی؟ حرف بزن! - پیچک خانم دیشب... فوت کرد. پاهایم سست شد و روی زمین افتادم، ترسیده جلو آمد و کنارم زانو زد. - خوبی؟ @negin_novel
🦋🦋🦋
بیستون،هیچ،دماوندم اگر سد بشود...هدفم قسمت من بوده و بااااید بشود✌🏻🍃
از شونزده سالگی سیگار به لب زدم. اگه پدرم می فهمید لب های دخترش که اون قدر روش حساس بود و حتی روی واقعی بودن رنگش رگ گردنش ورم می کرد، بی خیال اون رژ لبی که از سرخی اش می ترسید حالا داره گرفتار کبودیه سیگار میشه، قطعا می کشتتم. می دونستم که ادعای غیرتش میشه که اجازه ی سرخاب سفیداب بهم نمیده تا کسی نگاه بد بهم نکنه اما من به خاطر فقر و نداری و بدبختی که اون توان درست کردنش رو نداشت، اسیر رفقای نابابی که قطعا فقط برای پسرها نیست و توصیه های ریه سوزشون شده بودم و خوب می دونستم که همچین خبطی برای دخترهای این خطه چه قیامتی به پا می کنه. مادرم ساده بود و راحت می شد اون رو پیچوند و پدرم...
دردسر شیرین من
#داستانک #خاکستر #قسمت‌اول از شونزده سالگی سیگار به لب زدم. اگه پدرم می فهمید لب های دخترش که ا
پدرم هم یا تو جنگل و پی چوب خشک ها بود و یا اون قدر دماغش از دود زغال هایی که درست می کرد، پر شده بود که جایی برای دود سیگار و تشخیص اون نداشت. من همیشه عاشق نقاشی بودم اما از بچه فقیر جماعت که هنرمندی در نمیومد؛ اون هم هنری که خوندنش خدا تومن خرج داشت و به رشته های دیگه هم نه علاقه ای داشتم و نه استعدادی و نه مثل خیلی ها پولی برای شکوفایی زوری اون ها پس به صلاح دید پدر ترک تحصیل کردم و تموم دنیام تانکر نفت آهنی گوشه ی حیاط شد و زغال های دست ساز پدر که ابزار کارم بودن و چهره هایی رو با اون ها روی تانکر نقاشی می کردم و خودم تنها بازدید کننده از نمایشگاه نقاشی ام می شدم.
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت164 به جز چایی و پنیری که صبح خورده بودم دیگر لب چیزی ن
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒 اشک هایم بی اختیار روی گونه‌ام روانه می شدند و نگاهم به نقطه‌ای نامعلوم روی زمین بود. - نه، امکان نداره! چطور ممکنه! - ظاهرا شوک عصبی بهش وارد شده و سکته قلبی داشته. برای این که صدای هق هقم بلند نشود دستم را روی دهانم کوبیدم و برای کسی که حکم مادر را برایم داشت باریدم. تمام روز هایی که با هم بودیم را مانند سکانس های یک فیلم از ذهنم عبور می کردند و چاقو به دست به جان بی جانم خط می کشیدند و هر لحظه حالم را بدتر از قبل می کرد. ذوق و شوقش برای عروسیمان، قربان صدقه هایش و حتی نگاه پر از عشقش... خدایا این داغ را چگونه باید تاب آورد. عشق آقا اردشیر به او، آتانازی که دم به دقیقه خودش را در آغوش مادر می انداخت و حتی آیهانی که جانش وصله به جان مادرش بود. باید می رفتم، باید می دیدم، باید به آتاناز و آیهان دلداری بدهم، باید از آقا اردشیر معذرت خواهی کنم و باید در مراسم ختم پیچک خانم که کم محبت نصیبم نکرده بود شرکت می کردم. از جا بلند شدم. - باید... باید برم... باید تو مراسم ختمش حتما شرکت کنم. مانند من بلند شد و با لحن محکمش گفت: - نمیشه، الان وقتش نیست. - وقتشه، اگه الان نرم دیگه نمی تونم برم. پیچک خانم مثل مادر خودم بود. شوری اشک در دهانم را مزه مزه می کنم و دستی به لباس های سفید تنم می کشم. - لباس ندارم، چی بپوشم حالا؟ نگاهش روی لباس هایی که خودش دیشب برایم خریده بود، گیر می کند و نفس را آه مانند بیرون می دهد. *** به در خانه آقا اردشیر که رسیدیم غروب بود. مردم تک و توک می آمدند و می رفتند، اعلامیه و اسم پیچک خانم روی دیوار های این خانه از دور هم بوی عزا و غم می داد. انگار چشمان بی تابم فقط منتظر دیدن اسمش و آن کلمه مرگبار مرحومه که قبل از اسمش بود برای باریدن. همین که یک قطره از چشمم می ریخت قطره‌ی بعدی سری جایش را پر می کرد و اما خواندن آن شعر مادرم را گوشه‌ی بنر مشکی رنگ را نمی داد. - سر کوچه میمونم! با نگاهم ازش تشکر کردم و پیاده شدم. دستی به مانتو مشکی بلند با شال و شلوار همرنگش که علیرضا چند دقیقه پیش برایم خریده بود، کشیدم و با همان نگاه بارانی و قدم های سست داخل شدم. @negin_novel
در وجود همه ما یک منِ افسرده, یک منِ عصبانی، یک منِ شاد و یک منِ مضطرب وجود دارد. کدام من پیروز می شود؟ هر کدام که بیشتر تغذیه شود...
دردسر شیرین من
#داستانک #خاکستر #قسمت‌دوم پدرم هم یا تو جنگل و پی چوب خشک ها بود و یا اون قدر دماغش از دود زغال ه
بازدیدی که اگر شانس می آوردم و کسی نبود، سیگاری پک می زدم و با غم هنر کور شده ام رو برانداز می کردم و اون شب شانس نیوردم... صدای پدر هول و ولا به جونم انداخت و من هم فیلتر دستم رو به زمین انداختم و به خونه رفتم و چه زود شب، اون غروب رو بلعید و ما به خواب رفتیم، بدون این که خبری داشته باشیم!... خبری از فیلتر خاموش نشده و تانکر سر باز و زغال های به جلز و ولز افتاده و اون همه چوب آتیش گرفته و... اون شب هممون سوختیم و خاکستر شدیم... هممون... چه پدر و مادری که با باد به پرواز در اومدن و آسمونی شدن و چه... چه منی که به ظاهر نجات پیدا کردم و کسی هرگز از خاکستر درون این چهره ی ذوب شده نفهمید!...