مدرسه نویسندگی مبنا
🔖 «هر صبح میمیریم»، داستان قاتلی است که در بند اعدامیهاست. داستان احمدی که دستمان را میگیرد و در
🔖
✨تا انتهای داستان، اوضاع همین است و حتی گره از بعضی سؤالات باز نمیشود و این همان چیزی است که هر مخاطبی را پای کتاب نگه نمیدارد.
✨من، هیچوقت در بند ماجراها و شخصیتها نیستم. چیزی که من را پای یک کتاب نگه میدارد، لذت بردن از خواندن است و من حتی از صحنه مرگ مادر احمد هم لذت بردم. آنقدر که کنارش چندینبار نوشتم:« عجب صحنهای»
همینها برای من کافیست. حظ بردن از هر جهتی در یک کتاب.
🔖 ۶ از ۱۰
📚هر صبح میمیریم
🖋سید احمد بطحایی
📔نشر افق
📄۱۹۶ صفحه
🖋 به قلم "خانم زهرا عطارزاده"
▫️استادیار مدرسه نویسندگی مبنا
#معرفی_کتاب
📝 @nevisandegi_mabna
مدرسه نویسندگی مبنا
🔖 ✨تا انتهای داستان، اوضاع همین است و حتی گره از بعضی سؤالات باز نمیشود و این همان چیزی است که هر م
🔖
اگه شما هم تجربهای از خوندن کتاب "هر صبح میمیریم" دارید، میتونید از طریق شناسه زیر برامون بفرستید:
📮@adm_mabna
#معرفی_کتاب
📝@nevisandegi_mabna
6.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 زنانگی و مردانگی!
📚 و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد
🖋مهزاد الیاسی بختیاری
#برش
📝 @nevisandegi_mabna
🔖 پیامد پیام!
📚 بیست کهنالگوی پیرنگ
🖋 رونالدبی. توبیاس
📝 @nevisandegi_mabna
🔖 شخصی را پسر در چاه افتاد. گفت: جان بابا! جایی مرو تا من بروم ریسمان بیاورم و تو را بیرون بکشم.
🖋 عبید زاکانی
#کهن_داستان
📝 @nevisandegi_mabna
🔖 وارد دبیرستان امام شدم، به دنبال سوژهای متفاوت بودم برای نوشتن روایتی ماندگار.
به دقت همهجا را نگاه کردم، در گوشهای خانمی را دیدم که پشت پوستری از بچه های غزه در حال خود فرو رفته،شاید هم چرت میزد!
نمیدانستم چطوری درِ صحبت را با او باز کنم. چیزی به ذهنم رسید "بسم الله الرحمن الرحیم" محکمی گفتم و به طرفش رفتم. آرام در گوشش زمزمه کردم: «ای لشکر صاحب الزمان آماده باش آماده باش».
#قسمت_اول
#از_شما
📝 @nevisandegi_mabna
مدرسه نویسندگی مبنا
🔖 وارد دبیرستان امام شدم، به دنبال سوژهای متفاوت بودم برای نوشتن روایتی ماندگار. به دقت همهجا را
🔖
سرش را از پشت عکس در آورد و با تعجب نگاهی به من انداخت و خندید. خودم هم خندهام گرفت، گفتم:"ببخشید مادر جان نذاشتم تو حال خودتون باشین."
گفت:"آره دخترم از صبح تا حالا یه ریز دنبال کارای خونه بودم. بشور و بساب و قالیبافی. کُلّه جیرهی من روزی ده رجه! اما به خودم واجب دونستم بیام و توی این جشن شرکت کنم. آخه میدونی این فقط جشن پیروزی ایران نیست، جشن پیروزی اسلام هم هست، الهی که صاحب اصلی مون هم زودتر بیاد و دلامون حسابی شاد بشه.
گفتم:«نظرتون راجعبه حملهی دیشب ایران چیه؟»
#قسمت_دوم
#از_شما
📝 @nevisandegi_mabna
مدرسه نویسندگی مبنا
🔖 سرش را از پشت عکس در آورد و با تعجب نگاهی به من انداخت و خندید. خودم هم خندهام گرفت، گفتم:"ببخشی
🔖
گفت:«خیلیا دارن میگن ایران نتونسته بزنه. موشکاشون کاری نکرده و همه اش رهگیری شده. اما من اینو میدونم که حتماً یه جوری بوده یه اتفاقی افتاده که اونا اینقدر عصبانی شدن و دارن تلاش میکنن این قضیه رو کوچیک نشون بدن. راستش رو بخوای نمیدونم پهپاد چی چی هست. موشک ها چه فرقی با هم دارن؟ اما اینقدر میدونم که حتماً زدن. اگر خدا بخواد موشکها هر جایی که باید میخوردند، خوردند."و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی".
به فکر فرو رفتم. حاج خانم با اینکه سواد زیادی نداشت اما حکمت قضیه را، در آیهی هفده سورهی انفال به خوبی درککرده بود؛ «این شما نبودید که آنها را کشتید؛ بلکه خداوند آنها را کشت! و این تو نبودی که خاک و سنگ به صورت آنها انداختی؛ بلکه خدا انداخت! و خدا میخواست مؤمنان را به این وسیله امتحان خوبی کند؛ خداوند شنوا و داناست.
✍خانم لیلا رضایی
#از_شما
#قسمت_آخر
📝 @nevisandegi_mabna