ما سالهاست طعم امنیت را حتی به خاطر هم نمی آوریم.
یادمان نمیآید زندگی کردن بدون صدای انفجار، بی دلهره آوارگی چه رنگی است.
شوری اشک آنقدر به دهانمان مزه کرده که شیرینی شادی به آن نمینشیند.
ما که اسممان در صدر لیست مستضعفان جهان مدام بالا و پایین میشود.
ما بچهیتیمهایی که همیشه رشک میبریم به مهر پدرانه رهبری که سایهاش مثل کوه بالای سرتان است.
ما که هربار موعد انتخابات هرچند دستمان کوتاه است از رای دادن، اما دست به دعا میبریم برای فرد صالحی که خیرش به دامن ما هم جاری میشود.
ما که سالهاست مهمان خانه شماییم و همسفره بر سر خوان کرامت سلطان.
امروز دیدن اشکهای شما بغض ما را درهم میشکند.
از ما همینقدر برمیآید، به رسم برادری.
در روزگار سختی مرزهایتان را به رویمان گشودید و ما امروز فقط همین دستهای خالی را داریم برای در آغوش گرفتنتان.
سرتان را روی شانه ما بگذارید.
روی همین رشتهکوههای کوچک و نحیف و لرزان.
ما با اندوه و فراق بیگانه نیستیم.
"حالت سوخته را سوختهدل داند و بس"
انگار دوباره برادری، عزیزی، پاره تنی را در آتشی، ویرانهای، سِیلی گم کرده باشیم.
به نام #وطندار #غمشریکتان هستیم #جانِبرادر
جانتان جور باشد و سرتان سلامت💔
✍معصومه مطهری
یک مبنایی از تبار افغانستان
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
یک مشت بسته.همین.دل مگر چیست؟تودهای گوشت قرمز اندازه مشت بسته هر آدم. مگر چقدر توان دارد؟
دل شما را نمیدانم آقای رییس جمهور، شاید هیچوقت مشتتان بسته نبوده که دلتان آنقدر بزرگ و دریایی بوده، اما دل من قد همان مشت بسته است. کوچک و بی طاقت...
شما یادت نمیآید، روزهای سال ۹۶ چقدر سر هر بار مناظرهتان حرص خوردم. چقدر هر بار سکوت میکردی من در خانه از روی مبل نیمخیز میشدم و جای شما فریاد میکشیدم. داغ میکردم که خب اینو بگو، الان باید اینو بگی،چرا نمیگی آخه، چرا رسواشون نمیکنی. نمیدانستم در همان لحظهها هم داری با خدا عشقبازی میکنی.
خاطره ۲۶ اردیبهشت ۹۶ که دریایی شده بودیم در مصلای امام خمینی با عکسهای خندانت در دستمان و شما آن بالا دست در دست آقای قالیباف نگاهمان میکردی دائم جلوی چشمم میآید.دست نوشتهٔ دخترکی این بود...
#قسمت_اول
#خادم_الرضا
📝@nevisandegi_mabna
مدرسه نویسندگی مبنا
یک مشت بسته.همین.دل مگر چیست؟تودهای گوشت قرمز اندازه مشت بسته هر آدم. مگر چقدر توان دارد؟ دل شما را
🔖
... این بود:«من به کسی رای میدهم که برای ظهور، برنامه داشته باشد»،شهادت برنامهات بود؟ نگفتی دل مردم چه؟ شما رییس جمهور مردمی بودی که یک ساعت است اشکهایم بند نمیآید. هربار خاطرهای از زخم زبانها و بعد نجابتهایت یادم میآید و باز از نو میسوزم. راحت شدی. از زخم زبان ها، از متلک ها، از مسخره کردنها،جوکها، استوریها و...
#قسمت_دوم
#خادم_الرضا
📝@nevisandegi_mabna
مدرسه نویسندگی مبنا
🔖 ... این بود:«من به کسی رای میدهم که برای ظهور، برنامه داشته باشد»،شهادت برنامهات بود؟ نگفتی دل م
ما ماندهایم با ایموجیهای خنده، خندهای آنقدر شدید تا حد آمدن اشک از گوشهی چشم؛ آن هم وقتی ما دلمان از غم، هزار تکه شده...
آن لحظهها که کنار ضریح طلایی سلطان خلوت میکردی چه نجواهایی داشتی که اینطور با شکوه و عظمت پرواز کردی؟ شب میلاد امام رئوف، در بلندیهای جدا از زمین، حین خدمت با لباس کار و در جامه پیامبر، آن بالاها چه بر شما گذشت؟چقدر به دلم گفتم شب عید است، بیا بدبین نباشیم. شاید مثل فلان فیلم سینمایی که بعد چند روز در یخبندان نجات پیدا کردند ما هم چشممان روشن شود به دیدن دوباره مردهای پای کار. در شب و سرما دعاهایمان گرمتان کرد؟ همه نفسهایمان را با عطر صلوات و اَمّن یجیب و هر دعایی که بلد بودیم گرم میکرديم و هایش را سمت کوهستانی مه گرفته میفرستادیم اما شماها انگار فقط مرد پای کار نبودید، تا پای جانش را فراموش کرده بودم.
صبح که فهمیدم امام رضا علیه السلام خادمش را از همان آسمان برده سر سفره خودش تازه یادم آمد.
حالا فریم به فریم فیلمهای آن همه سفر استانی و پابوسیهای حرم که با زیرنویس قرمز انا لله و انا الیه راجعون یکسره از تلویزیون پخش میشود، نمیگذارد اشکهایم قطع شود. خوشروزی بودی آقای رییس جمهور، آنجا که هستی هم مردمی باش، برایمان در این غربتکده زمین دعا کن. ما هنوز هم زخمی خنجر زبانهای پر زهرِ نامردهاییم. حتی حالا که شهید دادهایم و دلهای قد مشتمان از غم پرپر میزند. میبینند صورتهایمان خیس است و باز هم دست از سرمان برنمیدارند. اصلا میدانی چیست؟
برای شما حیف بود شهید نشوید. شهادت حقتان بود و در عید میلاد، مزدتان را گرفتید. نوش جانتان و گوارای روح بلندتان...
🖋سایه
#قسمت_آخر
#خادم_الرضا
📝@nevisandegi_mabna
🔻 شما فامیل رئیس جمهور هستید؟
مشهد بودیم . همسرم اسنپ خبر کرد. پراید نقرهای که تمام بدنه یا زنگ زده بود یا انگار باضربهای رفته بود تو، دم هتل ایستاد. سوار شدیم. ماشین زوری زد و راه افتاد. صندلیهایش انگار میخواستند از جایشان بزنند بیرون. ذکر یا امام رضا گرفتم . به بچهها گفتم از در فاصله بگیرید.
-«آقای رئیسی چه نسبتی با شما دارن؟»
یکه خوردم از این سوال بی مقدمهی همسرم. راننده به موهای جو گندمی ِخلوتش دست کشید و تن فربهاش را توی صندلی کوچک ماشین تکان داد. گفت: چطور؟
همسرم خندید.
- «آخه اینجا فامیلی شما نوشته رئیس الساداتی.»
از آنجا که من نشسته بودم میشد دید که گونههای مرد چه طوری به بالا و نزدیک چشم.ها کشیده میشود.
-«پسرعمومه...پسرعموی پسرعمو هم که نه...پسرعموی پدرمه.»
چشمهایم درشت شد.
همسرم گفت: «چرا نرفتین ازش بخواین شما رو بذاره سر یک کار درست و حسابی. مثل خیلیای دیگه. اسنپ آخه؟»
آقای راننده دوباره خندید. گفت الان که رئیس جمهوره... اون وقتها هم که تولیت آقا بود هم نرفتم. یعنی روم نشد. بعد هم انقدر سرش شلوغه اصلا وقت این چیزا رو نداره. اصلا آدم این کارا نیست.برای هیچ کدوم از فامیلامون کاری نکرده. هر کی هم به یه جایی رسیده خودش یه کاری برای خودش دست و پا کرده. اون خیلیا یم خودشون میدون و خدای خودشون.»
دروغ چرا با این حرفها قند توی دلم آب شد. مردی که حتی نزدیک تری آدمهای دوربرش هم نتوانستند از نمدش برای خودشان کلاهی بسازند. پراید لکنته تقی صدا داد. راننده دستی را کشید.
-«دیگه نموتونوم جلوتر بروم. حرمم که پیدایِ. برای ما هم دعا کنید.»
-«دست شما درد نکنه. پنج ستاره دادم بهتون. انشاءالله عاقبت بخیر بشید.»
✍زهرا غلامزاده
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
🔖
از دیروز که همه گروهها پر شده از خبر سانحه بالگردتان، در میان جنگل های سرد و دور از دسترس آذربایجان،
تا امروز صبح که خبر شهادتت قطعی شده است، آرام و قرار ندارم!
یک صحنه در ذهنم مدااام مرور می شود؛ یاد آن روز بارانی میافتم که ماموری چتری را بالای سرت گرفت، تو اما تندتر راه رفتی که زیر چتر نروی.
فلانی کنارم نشسته بود. پوزخندی زد و گفت: «همهش فیلمه. اهل شعاره. می خواد مثلا بگه من خیلی آدم خاکی ای هستم! یکی نیس بگه برو درست کار کن. گند زدی به مملکت... اون از وضع دلار،اون از وضع گرونی، اون از وضع...»
حالا ۲۰ ساعت است اخبار را پیگیری میکنم؛ میبینم دوست داشتی زیر باران باشی...
دوست داشتی راحت طلب نباشی...
دوست داشتی متکبر و بی مصرف نباشی...
دوست داشتی تا زمانی که بر سر خدمتی، تلاش کنی...
سفرهای طولانی استانی و سخت، با بالگردهایی که عمرشان از ۴۰ رد شده را دوست داشتی....
دوست داشتی دل کارگران و بی بضاعتان را شاد کنی...
همیشه نگران سفره مردم بودی و تلاش میکردی برای رفع مشکلاتشان....
چقدر کارخانه احیا کردی....
چقدر بدهیهای بانکی را صاف کردی...
کلنگزنی صرف و مراسمات پر تجملِ افتتاحیه و قیچی کردن ربان و چیک و چیک عکس خبرنگاران را دوست نداشتی....
اهل عمل بودن یعنی اینکه پروژه های نیمه تمام، را به ثمر برسانی بدون مراسم و تشریفات و اتلاف وقت!
حالا بیش از ۲۰ ساعت است راحت خوابیدهای!
زیر باران شدید، در هوای سرررد، با مه غلییییظ....
حالا دیگر بخواب که آنجا دیگر کسی نیست چتری بالای سرت بگیرد، یا پتویی دورت بپیچد که از شدت سرما یخ نزنی....
میگویند جسمت سوخته، شبیه حاج قاسم!
بماند که جسم او قابل تشخیص نبود، ولی هویت تو را به سادگی تشخیص دادند.
ولی در عوض او در لحظه پرواز کرد، و تو طبق آنچه از خبرها حاکی است، ذره ذره سوختهای..
سید جان آن لحظه یادِ در سوخته افتادی؟!
حضرت مادر را صدا کردی؟!
برای ما دعا کردی که مرد عملی چون خودت بر سر کار بیاید؟!
"ولا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا"
سید عزیز!
میدانیم که زندهای و نزد پرودگارت روزی میگیری... میدانم که بروی پیش دوستان شهیدت و در بزم بهشت برزخی که برایت به پا کرده اند، باز هم ما را فراموش نمیکنی....
کشور در اوج بحرانهای اقتصادی و سیاسیاست... دعا کن کسی مثل خودت سر کار بیاید؛ با ایمان، باخشوع، مخلص، قاطع، اهل تلاش و خستگیناپذیر و از همه مهمتر نامهربان با دشمنان و مهربان با دوستان....
اللهم انا لانعلم منه الا خیرا😭😭😭😭
🖋 ن. طباخیان اصفهانی
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
🔖ایستاده در میان طعنهها!!
این بار هم داستان جور دیگری تمام شد. خدا همیشه طراح خوبی است. جوری میچیند که ما فکرش را هم نمیکنیم. او میخواهد انسانهای خالصش را به همه نشان دهد. خودش گفته است هر کس برای من کار کند دلها را برای او خواهم کرد. ما دیشب دلهایی را دیدیم که همه کنار هم جمع شدند. مردمی که دلواپس شما بودند و سیلی از صلوات و دعا و ذکر راه انداختند. ما خوش خیال بودیم و دیر به خودمان آمدیم. ما که در هیایوی رسانهها گُم بودیم. گَرد گِله و فراموشی داشت همه جا پخش میشد تا نتوانیم زبان به تقدیر باز کنیم. ولی شما به دور از هیاهو و در آن شلوغی کارتان را با جرأت انجام دادید و پا پس نکشیدید.
در میانهی توهینها، طعنهها و اتهامها ایستادید. چشم بستید، سکوت کردید و بیوقفه تلاش.
خواستند تلاشهای شبانهروزی شما را کم و کوچک نشان بدهند. خبرهای بد را سر کوچه و بازار جار زدند و خبرهای خوب را در پستوها قایم کردند.
اما آخر داستان جور دیگری تمام شد. خدا نشانمان داد شما آدم پشت میز نشین نبودید. #رئیسی_عزیز شما به عهدتان وفا کردید و #تا_پای_جان_برای_ایران کار کردید. شما با خودش بستید و پاداشش را گرفتید. ما مدعی بودیم و رحمی نکردیم. ما که تازه انگشت به دهان شدیم که اصلا شما در آن نقطه صفر مرزی چهکار میکردید؟!
"وَعِبَادُ الرَّحْمَنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْنًا وَإِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلَامًا"
بندگان واقعی خدای رحمان کسانی هستند که در معاشرت با مردم متواضعانه رفتار میکنند و وقتی آدمهای نادان، بیادبانه با آنها رفتار میکنند، با مدارا و ملایمت پاسخ میدهند.
🖋 زهرا غلامی
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
May 11
پاییز ۱۴۰۱ آیین تجلیل از بانوان مدال آور بود و من سخنران مراسم بودم
با دقت و توجه کامل شنیدید یادداشت کردند
و هنگامی که برای تقدیم دست نوشته ام رفتم
در مقابلم ایستادند و با نگاهی گرم و پدرانه گفتند حتما رسیدگی میکنم.
🖋خانم الناز دارابیان
#رئیس_جمهور_شهید
https://eitaa.com/chahar_chahar
🔖این مردم همه چی رو بزرگ میکنن!
همین چند روز پیش بود که اومده بودن ساری. منم که از همه جا خسته و ناامید برای کارم نامهای نوشتم و به اتفاق پدر و مادرم رفتم ساری تا نامه رو به ایشون برسونم. دیدیم توی خیابون پره از آدم هایی که دارن نامه مینويسن. کلی خنديديم و گفتیم کجابود این نامهها رو بخونن، یه نفت و یه کبریت کارشونو میسازه.
مادرم اصرار داشت بریم توی مصلی و ایشون رو از نزدیک ببینیم. گفتم:" برای چی میخوای بری، خودشون رو میخوایم ببینیم چیکار، فرضا هم که واجب باشه، واجب کفاییه. ببین چه جمعیتی اومده، ما دیگه نیاز نیست بریم."
مامانم رفت یه دوری بزنه تا بابام رو که نمیدونستیم الان کجاست پیدا کنه. دیدیم برگشته و داره با هیجان تعریف میکنه که یه خانمی رفته بوده داخل مصلی و ایشون رو از نزدیک دیده. خانمه میگفت چه نوری داره، چهرهاش نورانیه. مامانم داشت تعریف میکرد و منم خندیدم و گفتم:" ای بابا! این مردمم همه چی رو بزرگش میکنن."
اما ای دل غافل اون منم که همیشه عقبم، همیشه از همه چیز جا میمونم.
امروز (روز اعلام شهادتشون) دیدیم برام پیامک اومده درخواست شما ثبت شده 😭😭😭
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
دستفروش نزدیک خانهمان است.
همیشه اذان را که میگویند موکت کوچکش را میاندازد و قامت میبندد.
مقید است شب و روزهای ولادت، پیراهن رنگی بپوشد؛ اینبار اما روز ولادت حضرت رضا(ع) مشکی پوشیده؛ عزادار توست سید.
چه حکمتی است که مستضعفان عالم با وجود بهره کمتر از این دنیا، بیشتر پای کار جبهه ایمان هستند؟
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
«جایی میان مرزهای دو طیف»
خودتان میدانید خیلی وقت است، «ما» و «آنها» دو سر طیف نامشخصی ایستادهایم. وقتی ما دیشب شبیه گنجشکهای بیپناهی بالبال میزدیم که خبری از بالگرد شما توی جنگلهای نیمهتاریک بگیریم، آنها داشتند دهانشان را شیرین میکردند. عکاسی که توی اینستاگرام دنبال میکنم، استوری کرد سوپرمارکت محلهشان گفته دیگر مشروب و مزهای باقی نمانده. همه را برای محافل شادمانی بردهاند. مغزم از این حجم تحقیر و بیتفاوتی از کار افتاده بود.
«ما» ماندیم و مرگ. «آنها» و خشونتی که به جای تسلابخشی، اندوه روی اندوهمان میآورد. همین چندماه پیش اولین باری بود که شما را از نزدیک دیدم. نشستم پشت سر آرمیتا و مادرش، خانواده شهدا و مسئولین. نمیدانم آنجا چه میکردم. قرار بود نیمه ماه رمضان با شعرا بروم دیدار و نشد. شب عید فطر گفتند وقتش شده. شما ایستادید زیر نوشته «الْحَمْدُلِلَّهِ عَلَى مَا هَدَانَا» ۱۵ دقیقهای درباره مردم، گرهگشایی، رهبر فرزانه، خدمت، وحدت، دستاوردها و شعار امسال صحبت کردید.
آنروز رهبری چندباری گفتند «همانطور که آقای رئیس جمهور...» دیدار که تمام شد رفتید پشت پرده و از دید خارج شدید. همانجا جایزه شما را پیچیدند؟! پس ما چی؟ حالا چطور با این مرزهای پررنگ میان «ما» و «آنها» غریبهگی نکنیم؟! چرا فرمول اتصال این دو طیف را در ادامه نگفتید؟! مگر میشود از این حجم استیصال و درماندگی عبور کنیم؟! الان توی خبرها خواندم فردا قرار است شما و هیئت همراه قم باشید. بقیه حرفها بماند برای فردا آقای رئیسی!
✍ فاطمهسادات موسوی
@chiiiiimeh
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |