﷽
____________________
سلام آبی.
باشد حرف میزنم، صبر کن آب دهانم را قورت بدهم، کمی صدایش بلند است، ببخش.
این روزها همیشه آب دهانم را که قورت میدهم، صداش به گوش بقیه میرسد. پرسیدی خوبی؟ میدانی من از سوال تکراری بیزارم...
یک چیزی غیر از خوبی؟ من به "خوب هستی" هم راضیم، دستکم اینطوری دو کلمه خرجم کردهای، نهه ابدا وقت نمیخرم! وقت سیری چند؟ اگر هم با دلار بالا و پایین میشود قیمتش الان دقیقهای چند؟ من میفروشم. اتفاقا امشب آمدم بگویم اگر آنقدر بدهی که سوار تاکسی زرد رنگی شوم و از پلی بگریزم هر چه مانده میفروشم. خوب نیستم خب. یک تکه کاغذ سفید رفته توی چشمم و یک سیب گنده توی گلویم. شبها بیدار میمانم که بنویسم هر کار میکنم جز نوشتن، صبح بیدار میشوم قهوه میخورم بدتر کافئینش چسبِ پلکهام میشود. تقویم میگوید دوازده شعبان است و من پانزدهم ها دلم نمیخواهد چشمام را باز کنم و همان همیشگیها را ببینم. تاریخ میگوید سه روز دیگر پانزدهم است و من آمدم وقتم را حراج بگذارم، من از طلوع خورشید روز پانزدهم میترسم. که چشم باز کنم و دیوار سفید روبهروم سه تابلو میخ شده باشد از عکسهای پسرکم و صدای موتور از پنجره بیاید و شیشه را بلرزاند و بعدش خاوری بوق ممتد بدهد، بخواهم بروم سرویس و... بروم سرویس دست و روم را بشویم که چه شود؟
ببین آبی، باید حرف بزنیم باهم. من میخواستم خیلی پیشتر بگویم اما حالام بد نیست، حالم بد است. میروم زیر دوش و بازش میگذارم تا هر وقت که کسی صدام کند، مات میمانم روی آدمها، آخریش دو روز پیش روی راننده، طرف فکر کرد چقدر چشمام هرز میرود لابد، آبی بس نیست؟
سرم درد میکند هر روز، سیب گلوم بزرگتر میشود هی، حوصله ندارم موهام را سشوار بکشم میچپانم توی روسری گلدار نخی کم شود خیسیش، حال احوال پرسی از آدمها را ندارم، یک به یک میروند و دورم از خالی بودن حقیقیشان به واقعی میل میکند، دستم پیش و پس از غذا میلرزد، از گرسنگی نیست امتحان کردهام.
قبول کن تو خیلی صبرت زیاد است آبی. من مثلت نیستم. پسرک دوبار تمنای آب بازی کند سومبار یک سفره پلاستیکی می اندازم و آب میدهم دستش. من تشنهام آبی، تشنه نباشم چیزی توی گلوم گیر کرده که اگر نرود پایین خفهام میکند. آب دهانم که با صدا میرود زیر، آدمها چشمشان را تنگ میکنند و لب و سرشان را کج که آب بخوری بهتر نمیشود؟ آبی! آب بخورم چه؟ بهتر نمیشود؟ آب داری توی کیفت؟ من هنوز پای فروشش هستم، فروش این دو روز و روزهای ماندهم. پانزدهم بدترین روزم میشود اگر با صدای موتور هوندای پستچی منطقه ۱۳ چشمم را باز کنم. مگر نگفتی حرف بزنم؟ کو همدلیت؟
#کوثر_علیپور
#خرق_عادت
Malekian-Tarji-band.mp3
14.96M
من مرغِ زبونِ دامِ اُنسَم
هرچند که میکُشی پَرَم نیست
#سعدی
﷽
__________
مازی سراغ دارم که توش هم خرگوش پا دارد، هم هویج، هم مبدا حرکت میکند هم مقصد. در مدلهایی که حلش کردیم خرگوش ایستاده شرق و هویج لمیده حوالی غرب. جلوی خرگوش راهها پیچیدهاند بهم و از خیل راههای درهم تنیده، جز یکی به مقصد نمیرساندش. هویج ثابت است، اپسیلونی جابه جا نمیشود. خرگوش شروع به جستن میکند. گم میشود توی پیچ و خمهای زیاد، اگر برسد به بنبست، دومبار ندارد؛ میبازد خرگوش. این ورژن رایج بازی ماز است.
مازی سراغ دارم که هویجش پا دارد. گیریم پیچِ سختیِ ماز را بپیچانید ته، شبیه اتوبانهای تو در توی کالیفرنیا. از قوانینش این است که قدر معقولی وقت دارید و یک عالم جان و امکان بازگشت اگر به دیوار بن بست بکوبید و هم امکان شروع دوباره نه یک بار و دوبار که هر چند بار که بخواهید. نقشه هواییش هم لول شده توی جیبتان. ماز اتوبان نیست با خروجیها و ورودیهای متفاوت، یک ورود و یک خروج دارد و باقیش بنبست است، بروید توش اگر، بتنش سرتان را درد میآورد، میگیرید که اشتباه آمدهاید.
" هویجش پا دارد" یعنی دویدن میداند. خرگوش راه درست را که تشخیص دهد، هویج میدود سمتش. قدمهای خرگوش در مسیری که درست، هویج را راه میاندازد. هویج مقصد است. مقصد پیش میآید دمادم. دور بودنشان را کم میکند و کمتر، قدمِ صوابِ خرگوش. آنقدر کم که میرسند بهم. در چنین بازیای امیدِ بُرد بیشتر است یا باخت؟
بازی را حضرت امیر رونما کرده است برایم:
...
"از پیمبر شنیدم امیدبخشترین نشان خدا، آنجاست که میگوید نماز را در دو طرف روز به پا دار و نیز در ساعات آغازین شب، که البته حسنات و نکوکاریها، سیّئات و بدکاریها را نابود میسازد."
این کلام کسی است که سالها پیش چنین شبی معاویهنامی خواسته او را روی زمین نبیند دگر. کلام اشاره به آیه ۱۱۴ سوره هود است. آنکه نامش معاویه با امید توی زاویه است یا با حسنه یا با مازی که دوسرش برد است؟
دو گزینه پیش روی شماست: یکم، بمانید و بازی کنید، دوم، انصراف دهید.
چندی پیش شنیدم که کیومرث پور احمد انصراف را خواسته، غمگین شدم، داغ شدم، این که دو سرش برد بود، انصراف چرا آقای پوراحمد؟
تنهاتر، غریبتر، حزینتر و فرسودهتر از علی مگر داریم؟ علی گفته چشمانش برق زده وقتِ شنیدن این خبر که حسنات سیئات را میبرند در. من گزینه اول را انتخاب میکنم.
#زندگی_ماز_است.
#ماز_یعنی_پچیده
#خودکشی
#ماز
#کیومرث_پوراحمد
#خرق_عادت
#کوثر_علیپور
@nnaasskk
هدایت شده از چی کتاب
🔰چی کتاب برگزار میکند
👥️دورهمی مجازی به میزبانی چیکتاب
⌚️ زمان: دوشنبه ۲۱ فروردینماه ساعت ۲۴
📥جهت شرکت در دورهمی عدد ۳ را به شماره ۱۰۰۰۶۵۳۴ پیامک کنید.
📚 @cheeketab
📚 @cheeketab
﷽
_____________
دو شب پیش نشسته بودم توی تاریکی، فکری که این وحشت که جبرائیل گفت کجاست؟ چرا نمیفهممش؟ صبحش که فروشنده بارکدخوان را میزد روی مرغ هشتتکه منتظر بودم سرپا شود مرغِ بیجان، بزرگ و فربه، نوک حناییش جادارِ جادار، قدر همه آدمهایِ آن تو، و ببلعدمان؛ منتظر بودم چراغ اتاق را که میکُشم، گوشهام پر از صدای ویز ویز و جیر جیر شود، باز روشنش کنم صدا برود و وقت خاموشی برگردد از نو، و مدام پیشتر بیاید، گفتی لانهشان توی لالهی گوشم است؛ بیهقی امشب یادم داد "گفتی رستخیز است". حتی در دیدهام عادی مینمود اگر دستم را میگرفتم پیش لبانم و میچسبید بهشان و جدا نمیتوانست شد. وضعیت عادی بود. ماشینها کم تردد، آدمها خواب. چشمه نور کمتوانی گذاشتم بودم پشتم که خطی را بتوانم دید، سایهام را پهن کرده بود جلوم. سایه مدام تکان میخورد. دستش را میگرفت زیر چانه که دقیقتر ببیند، من جم نمیخوردم. شناسه "ام" را از روی سایه برداشتم. نمیشناختم سایه را. صورتم را کج و راست کردم تا اختلاف تاریکی سایه و روشنایی سقف شناساییش کند. فرورفتگیها و برآمدگی همان بود. بینی تپل، چشمان درشتِ خودم با بزرگنمایی دو برابر، نه سه برابر، ده برابر، شصت برابر حتی. در دم چاق میشد. تکان میخورد. گرگیجه گرفته بود، بی که جا عوض کنم. رنگ اما چرا، زیاد عوض کردم. سایه میزایید، بیشتر میشد، از نور میخورد، فربهتر میشد، باد میکرد، جا گیرتر میشد، آنقدر که همه چیز را تصرف کرد. عادتیِ شبم را و "وحشت کجاست"م را. سایهام را کجا گم کنم؟ زور کدامین نور به تیرگی سایه ما میچربد؟ میگوید "میچربید".
#اینک_وحشت_دنیای_بی_علی
﷽
_____________
یک راهِ سومی میانِ حرف زدن و سکوت کردن وجود دارد و آن ادبیات است.
#جان_مکسوِل_کوتزی
@nnaasskk
شبانگاهان طاهر قریشی.mp3
2.36M
﷽
_______________
خیلی خودم را حبس بیست و دوم نمیکنم. آنقدر نقطه شروع و پایان برایم پر رنگ نیست که نقاط میانش. بیست و دو فروردین امسال افتاده بود روی نوزدهم رمضان. امروز اگر بیست و دوم ماه اول سال بود این تِرَک را پِلی میکردم.
@nnaasskk
﷽
_________
جلسه اول مقدماتی با شخصیت پردازی شروع میشود. اولین صوت کارگاهی را استاد با مثالی شروع میکنند، که فرض کنید از خیابان رد میشوید و عروسکشانِ "کس"ی است. بعد در ادامه این "کس" را رفته رفته به ما که مخاطبیم نزدیک و نزدیکتر میکنند. واکنش ما وقتی آشنا، دوست، دوستِصمیمی، فامیل خواهر یا برادرمان را توی ماشین عروس میبینیم، نهیکسان است. برای همهشان تا کمر از شیشه نمیزنیم در، که دستمال بچرخانیم و کل بکشیم مثلا! جلسه اول مقدماتی میگویند آنکه به ما نزدیکتر است بیشک بیش از دگران احساسات خوش و ناخوش ما را بر میانگیزد و البته این حرف درستی است. حرف درستی است به زعم من اما همهش این نیست. فاصله دور و نزدیک را نقطهای که در آنیم معین میکند یا نَسَب و دیدن و شنیدن و ...، که ما صداش میزنیم حواس پنجگانه؟ آنکه نزدیکتر یعنی آنکه مراودات بیشتر داشتیم با او، دیدیم هم را، غم و شادیمان را شریک شدیم، بسا یکدیگر را در آغوش کشیدیم یا صرفا از رحم یک مادریم؟ خط کشی که نزدیک و دور به آدمیزاد را اندازه میزند DNA و خون و مدت سال و روز دوستی است صرفا؟ فکر میکنم همهاش این نیست. به گمانم وقتی میشود فهمیدش که صبرزرد را از عطاری بگیریم و قاطی مثالمان کنیم، تلخ شود یکهو. عوض عروسی بشود مجلس تشییع. حالا "کس" خیلی مهم نیست دور باشد از ما یا نزدیک. میزان احساساتی که برانگیخته میشود، علاوه بر آنها که در صوت، قدر تجربیات زیسته مشترکمان است. قدر ارزشهای یکیشدهمان، قدر سبک زندگی پرشباهتمان و ... هم هست.
روزی با خودم عهد کردم گوشهای از اولین حقوقم را صرف کار فرهنگی کنم، هر جا که میروم به این فکر میکنم چطور جهاد تبیین را میشود پیاده کرد؟ نیز عضو گروهیام که در آن کتاب میخوانند و کتاب انفاق میکنند، چادر سرم است و محرمها فعل مشترک انجام میدهم با خانمی که صحبتش است از دیشب. چند روز پیش عید فطرمان بوده عید او نیز، یک ماه گرسنگی کشیدیم باهم، نه ماه نوباوهمان را توی شکم داشتیم، دشواری زایمان کشیدیم با هم، چند ماهی خواب نداشتیم از دلپیچه بچه، دلبرک کوچکمان هی آتش سوزاند، شستیم و و رُفتیم و غر زدم به جانش، بعد لبمان را بردیم زیر دندان که خدایا هر چه دادی شکر، یک وقت تا نکنی مطابق کمصبری منِ کمتر؟ با کودکمان پا گذاشتیم در بست شیخطوسی و گفتیم این دست کوچک توی دست تو باشد آقا، امنتر است؛ شیرین زبانی که کرد تعریف کردیم برای باباش شب که آمد خانه. وَ نوشتیم سوم اسفند اولین بار گفت مامان مثلا؛
پاری از شما نوشته بودید پریسا مزینایی اینگونه بوده و نگفته میدانم شما هم اینگونه صبح را شب میکنید، شبیه من، شبیه پریسا. به سانِ هم داغ از غمِ آدمی مشترک شدیم به اسم قاسم، داغ از دلآشوبی کشوری به نام ایران. حالا میگویند همین خانم که اینهمه روزگار مشترک داشتیم باهم، زیر خاک است. نفس او بند آمده نفس من نه، لیک به شماره افتاده برایش. فکر میکنم میشود "کس" آنقدرها هم نزدیک نباشد اما نبودش لبمان را خشک کند از داغی.
یک سه چهار پنج تا خطکش دیگر هم باید به نزدیکی و دوری شخصیتها اضافه کنید آقای جوان! تجربه زیسته، مادری و هممبنا بودن مثلا. صبح از خیابان مجازستان میگذشتم، خانمی را تشییع میکردند که حتی اسمش را هم ندیده بودم بین بیشمار پیامهای گروه! احساسات آنگونه بود که برای یک دوست چندین و چند ساله. تلخیِ صبر زرد مفاهیم را جابهجا میکند گاهی.
#نمیدانم_عادت_یا_خرق_عادت_است_مرگ؟
@nnaasskk