eitaa logo
ام ابیها (س)
172 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
7.6هزار ویدیو
437 فایل
کاشان، حسن آباد، بلوار سردار شهید علی معمار حسن آبادی، مقابل کانون اباصالح المهدی(عج)، مسجد مهدیه تلگرام👇 #⃣ @ommeabeha2 ایتا👇 #⃣ @ommeabeha ارتباط با ادمین: 🆔 @RO_Ehsan 🆔 @ftm_zare_h
مشاهده در ایتا
دانلود
از وقتی که مشغول به کار شدم، حساب سال داشتم. یعنی همه ساله، اضافه درآمدهای خودم را مشخص میکردم و یک پنجم آن را به عنوان خمس پرداخت میکردم با اینکه روحانیان خوبی در محل داشتیم، اما یکی از دوستانم گفت: یک پیرمرد روحانی در محل ما هست. بیا و خمس مالت را به ایشان بده و رسیدش را بگیر. در زمینه خمس خیلی احتیاط میکردم. خیلی مراقب بودم که چیزی از قلم نیفتد. من از اواسط دهه هفتاد، مقلد رهبری معظم انقلاب شدم. یادم هست آن سال، خمس من به بیست هزار تومان رسید. یکی از همان سالها، وقتی خمس را پرداخت کردم، به آن پیرمرد تأکید کردم که رسید دفتر رهبری را برایم بیاورد. هفته بعد وقتی رسید خمس را آورد، با تعجب دیدم که رسید دفتر آیت الله... است! گفتم: این رسیدچیه؟ اشتباه نشده !؟ من به شما تأکید کردم مقلد رهبری هستم. او هم گفت: فرقی نداره. با عصبانیت با او برخورد کردم و گفتم: باید رسید دفتر رهبری را برایم بیاوری. من به شما تأکید کردم که مقلد رهبری هستم و می خواهم خمس من به دفتر ایشان برسد. او هم هفته بعد یک رسید بدون مهر برایم آورد که نفهمیدم صحیح است یا نه! از سال بعد هم خمس خودم را مستقیم به حساب اعلام شده توسط دفتر رهبری واریز می کردم. یکی دو سال بعد خبردار شدم این پیرمرد روحانی از دنیا رفت. من بعدها متوجه شدم که این شخص، خمس چند نفر دیگر را هم به همین صورت جا به جا کرده! در آن زمانی که مشغول حساب و کتاب اعمال بودم، یکباره همین پیرمرد را دیدم. خیلی اوضاع آشفته ای داشت. در زمینه حق الناس به خیلی ها بدهکار و گرفتار بود. بیشترین گرفتاری او به بحث خمس برمی گشت. برخی آدم های عادی وضعیت بهتری از این شخص داشتند! پیرمرد پیش من آمد و تقاضا کرد حلالش کنم. اما اینقدر اوضاع او مشکل داشت که با رضایت من چیزی تغییر نمی کرد. من هم قبول نکردم. در اینجا بود که جوان پشت میز به من گفت: اینهایی که می بینی، این کسانی که از شما حلالیت می طلبند یا شما از آنها حلالیت می طلبی کسانی هستند که از دنیا رفته اند. حساب آنها که هنوز در دنیا هستند مانده، تا زمانی که آنها هم به برزخ وارد شوند. حساب و کتاب شما با آنها که زنده اند، بعد از مرگشان انجام میشود. بعد دوباره در زمینه حق الناس با من صحبت کرد و گفت: وای به حال افرادی که سالها عبادت کرده اند اما حق الناس را مراعات نکردند. اما این را هم بدان، اگر کسی در زمینه حق الناس به شما بدهکار بود و او را در دنیا ببخشی، ده برابر آن در نامه ی عملت ثبت می شود. اما اگر به برزخ کشیده شود، همان مقدار خواهد بود. اما یکی از مواردی که مردم نسبتاً به آن دقت کمتری دارند، حق الله است. می گویند دست خداست و ان شاءالله خداوند از تقصیرات می گذرد. حق الناس هم که مشخص است. اما در مورد حق النفس یعنی حق بدن، تقریبا حساسیتی بین مردم دیده نمیشود! گویی حق بدن را هم خدا بخشیده! اما در آن لحظات وانفسا، موردی را در پرونده ام دیدم که مربوط به حق بدن (حق النفس) میشد. در روزگار جوانی، با رفقا و بچه‌های محل، برای تفریح به یکی از باغ های اطراف شهر رفتیم. کسی که ما را دعوت کرده بود، قلیان را آماده کرد و با یک بسته سیگار به سمت ما آمد. سیگارها را یکی یکی روشن کرد و دست رفقا میداد. من هم در خانه ای بزرگ شده بودم که پدرم سیگاری بود، اما از سیگار نفرت داشتم. آن روز با وجود کراهت، اما برای اینکه انگشت نما نشوم، سیگار را از دست آن آقا گرفتم و شروع به کشیدن کردم! حالم بد شد. خیلی سرفه کردم. انگار تنگی نفس گرفته بودم. بعد از آن هیچ وقت دیگر سراغ قلیان و سیگار نرفتم. اما در آن وانفسا، این صحنه را به من نشان دادند و گفتند: تو که می دانستی سیگار ضرر دارد چرا همان یکبار را کشیدی؟ تو حق النفی را رعایت نکردی و باید جواب بدهی. همین باعث گرفتاریم شد! در آنجا برخی افراد را دیدم که انسانهای مذهبی و خوبی بودند، اما به حق النفس اهمیت نداده بودند. آنها به خاطر سیگار و قلیان به بیماری و مرگ زودرس دچار شده بودند و در آن شرایط، به خاطر ضرر به بدن گرفتار بودند ادامه دارد.... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 (س) تلگرام👇 🌺 @ommeabeha2 ایتا👇 🌺 @ommeabeha ✍ ارتباط با ادمین: 🆔 @Basirateammar
ام ابیها (س)
#سه_دقیقه_در_قیامت #قسمت_بیستم از وقتی که مشغول به کار شدم، حساب سال داشتم. یعنی همه ساله، اضافه د
در مورد اهمیت تشکیل خانواده، شاید لازم به هیچگونه تذکری نباشد. درست است که قبول بار خانواده، کار سخت و سنگینی است. اما در روایات ما، ازدواج، سنت پیامبر اسلام معرفی شده و تکامل نیمی از دین انسان، منوط به ازدواج و تشکیل خانواده است. وقتی هم که فرزندی متولد شود، خیرات و برکات بر اهل خانه نازل میشود. خداوند در آیه ۳۱ سوره اسراء در مورد رزق و روزی خانواده می فرماید: ((...ما آنها و شما را ز روزی میدهیم )) در این آیه، روزی همسر و فرزندان، قبل از انسان بیان شده. به تعبیری باید گفت: بسیاری از برکات و روزی ها به خاطر وجود اولاد به سوی انسان نازل می شود. البته این را هم باید اشاره کرد که تمام امور دنیا، بخصوص همین تشکیل خانواده، با سختی و گرفتاری همراه است. چرا که خداوند در آیه ۴سوره بلد می فرماید: ((بدرستی که ما انسان را همواره در سختی و رنج آفریدیم)) یعنی حال دنیا اینگونه است که با سختی ها و مشکلات آمیخته شده. اما در آن سوی هستی مشاهده کردم که هر بار انسان در کنار خانواده و همسر خود قرار میگیرد، خیرات و برکات الهی بر او نازل میگردد. برای همین است که پیامبر اسلام فرمودند: در پیشگاه خداوند تعالی، نشستن مرد در کنار همسر خود، از اعتکاف در مسجد من (درمدینه) محبوب تر است. از طرفی، بسیاری از خیرات انسان، توسط فرزند برای او ارسال میشود. شاید هیچ باقیات الصالحاتی بهتر از فرزند صالح برای انسان نباشد. برای همین است که امام رضا (ع) می فرماید: وقتی خداوند خیر بنده اش را بخواهد، وی را نمی میراند تا فرزندش را ببیند. بنده از نوجوانی یاد گرفتم که هر کار خوبی انجام میدهم یا اگر صدقه ای می دهم، ثواب آن را به روح تمام کسانی که به گردن من حق دارند، از آدم تا خاتم و تمام اموات شیعه و پدران و مادرانم نثار کنم. در آن سوی هستی، پدربزرگم را همراه با جمعی که در کنارش بودند مشاهده کردم. آنها مرتب از من تشکر می کردند و می گفتند: ما به وجود اولادی مثل تو افتخار می کنیم. خیرات و برکاتی که از سوی تو برای ما ارسال شده، بسیار مهم و کار گشا بود. ما همیشه برایت دعا میکنیم تا خداوند بر توفیقات تو بیفزاید. در میان بستگان ما خیلی از افراد در فامیل ازدواج می کنند. من هم با دختر دایی خودم ازدواج کردم. از طرفی من در میان فامیل معروف هستم که خیلی اهل صله رحم هستم. زیاد به فامیل سر میزنم و تلاش میکنم که تا جایی که امکان دارد مشکلات بستگان را بر طرف نمایم. عمه ای دارم که مادر شهید است. همان که پسرش در اتاق عمل بالای سرم بود. تمام فامیل به من می گویند که تو پسر این عمه هستی. از بس که به عمه سر می زنم و تلاش در راه حل مشکلات ایشان دارم. خاله ام نیز همسر شهید است، فرزندش خیلی کم میتواند به او سر بزند، لذا بیشتر مواقع به دنبال حل مشکلات آنها هستم. دیگر بستگان نیز به همین صورت. تاجایی که در توانم هست برای حل مشکل فامیل اقدام می کنم. برکت این مطلب را هم در زندگی خود دیده ام. دعای خیر فامیل همواره مشکل گشای گرفتاریهایم بوده. حتی به من نشان دادند که در برخی موارد، حوادث سختی که شاید منجر به مرگ می شد، با دعای فامیل و والدین من بر طرف شد! چرا که امام صادق (ع) می فرماید: صله ارحام، اخلاق را نیکو، دست را با سخاوت، دل و جان را پاک و روزی را زیاد می کند و مرگ را به تاخیر می اندازد. در جای دیگری پیامبر اکرم‌ (ص) فرمودند: کسی که با جان و مالش به دنبال صله رحم باشد، خداوند متعال اجر صد شهید را به او عطا می کند. ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 (س) تلگرام👇 🌺 @ommeabeha2 ایتا👇 🌺 @ommeabeha ✍ ارتباط با ادمین: 🆔 @Basirateammar
خیلی سخت بود. حساب و کتاب خیلی دقیق ادامه داشت. ثانیه به ثانیه را حساب می‌کردند. زمان هایی که باید در محل کار حضور داشته باشم را خیلی با دقت بررسی می کردند که به بیت المال خسارت زده ام یا نه!؟ خدا رو شکر این مراحل به خوبی گذشت. زمانهایی را که در مسجد و هیئت حضور داشتم محاسبه کردند و گفتند: دو سال از عمرت را اینگونه گذراندی که جزو عمرت محاسبه نمی کنیم. یعنی باز خواستی ندارد و میتوانی به راحتی از این دو سال بگذری. در آنجا برخی از دوستان همکارم و حتی برخی آشنایان را میدیدم، میتوانستم مشکلات روحی و اخلاقی آنها را ببینم. عجیب بود که برخی از دوستان همکارم را دیدم که به عنوان شهید راهی برزخ میشدند و بدون حساب و بررسی به سوی بهشت برزخی میرفتند!!! چهره خیلی از آنها را به خاطر سپردم. جوانی که پشت میز بود گفت: برای بسیاری از همکاران و دوستانت، شهادت را نوشته اند، به شرطی که خودشان با اعمال اشتباه، توفیق شهادت را از بین نبرند. به جوان پشت میز اشاره کردم و گفتم: چکار می توانم بکنم که من هم توفیق شهادت داشته باشم، او هم اشاره کرد و گفت: در زمان غیبت امام عصر (عج) زعامت و رهبری شیعه با ولی فقیه است. پرچم اسلام به دست اوست. همان لحظه تصویری از ایشان دیدم. عجیب اینکه افراد بسیاری که آنها را می‌شناختم در اطراف رهبر بودند و تلاش میکردند تا به ایشان صدمه بزنند اما نمی توانستند! من اتفاقات زیادی را در همان لحظات دیدم و متوجه آنها شدم اتفاقاتی که هنوز در دنیا رخ نداده بود! خیلی ها را دیدم که به شدت گرفتار هستند. حق الناس میلیون ها انسان به گردن داشتند و از همه کمک میخواستند. اما هیچکس به آنها توجه نمی کرد. مسئولینی که روزگاری برای خودشان کسی بودند، و با خدم و حشم فراوان مشغول گذران زندگی بودند، حالا غرق در گرفتاری بودند و به همه التماس می کردند. بعد سوالاتی از جوان پشت میز پرسیدم و او جواب داد. مثلا در مورد امام عصر (عج) و زمان ظهور پرسیدم. ایشان گفت: باید مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولایشان زودتر اتفاق بیافتد تا گرفتاری دنیا آخرتشان بر طرف شود. اما بیشتر مردم با وجود مشکلات، امام زمان (عج)را نمی خواهند اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنیایی به ایشان مراجعه می کنند. بعد مثالی زد گفت: مدتی پیش، مسابقه فوتبال بود بسیاری از مردم، در مکانهای مقدس امام زمان (عج) را برای نتیجه این بازی قسم میدادند! مشغول دسیسه چینی در کشورهای اسلامی هستند و برخی کشورهای به ظاهر اسلامی با آنان همکاری می کنند و.... جوان پشت میز لبخندی زد و گفت: نگران نباش. اینها کفی بر روی آب هستند. نیست و نابود می شوند شما نباید سست شوید. نباید ایمان خود را از دست دهید مگر به آیه ی ۱۳۹ سوره آل عمران دقت نکرده ای: خداوند متعال می فرماید: سست نشوید و غمگین نباشید، شما اگر ایمان داشته باشید، برترین گروه انسان ها هستید. نکته دیگری که آنجا شاهد بودم، انبوه کسانی بود که زندگی دنیایی خود را تباه کرده بودند، آن هم به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند! جوان گفت: آنچه حضرت حق از طریق معصومین برای شما فرستاده است، در درجه اول زندگی دنیایی شما را آباد می کند و بعد آخرت را می سازد. مثلا به من گفتند: اگر آن رابطه پیامکی با نامحرم را ادامه میدادی، گناه بزرگی در نامه عملت ثبت میشد و زندگی دنیایی تو را تحت الشعاع قرار می داد. ادامه👇👇👇 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 تلگرام👇 🌺 @ommeabeha2 ایتا👇 🌺 @ommeabeha ✍ ارتباط با ادمین: 🆔 @Basirateammar
ام ابیها (س)
#سه_دقیقه_در_قیامت #قسمت_بیست_ودوم خیلی سخت بود. حساب و کتاب خیلی دقیق ادامه داشت. ثانیه به ثانیه
کمتر از لحظه ای دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده ام و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند. دستگاه شوک را چند بار به بدن من وصل کردند و به قول خودشان، بیمار احیا شد. روح به جسم برگشته، حالت خاصی داشتم. هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافته ام و هم ناراحت بودم که که از آن وادی نور، دوباره به این دنیای فانی برگشته ام. پزشکان بعد از مدتی کار خودشان را تمام کردند. در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پایانی عمل بود که من سه دقیقه دچار ایست قلبی شدم. بعد هم با ایجاد شوک،مرا احیا کردند. من در تمام آن لحظات، شاهد کارهایشان بودم. پس از اتمام کار، مرا به اتاق مجاور جهت ریکاوری انتقال داده و پس از ساعتی، کم کم اثر بی هوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بهم برگشت. حالم بهتر شد و توانستم چشم راستم را باز کنم، اما نمی خواستم حتی برای لحظه ای از آن لحظات زیبا دور شوم. من در این ساعات، تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی داشتم را با خودم مرور می کردم. چقدر سخت بود. چه شرایط سختی را طی کردم. من بهشت برزخی را با تمام نعمت هایش دیدم. من افراد گرفتار را دیدم. من تا چند قدمی بهشت رفتم. من مادرم حضرت زهرا علیهاسلام را با کمی فاصله مشاهده کردم. من یقین کردم که در آن سوی هستی مادر ما چه مقامی دارد. برایم تحمل دنیا واقعا سخت بود. دقایقی بعد، دو خانم پرستار وارد سالن شدن تا مرا به بخش منتقل کنند. آنها می خواستند تخت چرخدار مرا به آسانسور منتقل کنند همینکه از دور آمدند، از مشاهده چهره ی یکی از آنان واقعا وحشت کردم. من او را مانند یک گرگ میدیدم که به من نزدیک میشود! مرا به بخش منتقل کردند. برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند. یکی دو نفر از بستگان ما میخواستند به دیدنم بیایند. آنها از منزل خارج شده و به سمت بیمارستان در راه بودند. من این را به خوبی متوجه شدم! یکباره از دیدن چهره باطنی آنها وحشت کردم. بدنم لرزید به یکی از همراهانم گفتم: تماس بگیر و بگو فلانی برگرده، تحمل هیچکس رو ندارم. احساس میکردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است. باطن اعمال و رفتار و.... به غذایی که برایم می آوردند نگاه نمی کردم. می‌ترسیدم باطن غذا را ببینم. اما از زور گرسنگی مجبور بودم بخورم. دوست نداشتم هیچکس رو نگاه کنم. برخی از دوستان آمده بودند تا من تنها نباشم. اما نمی دانستند که وجود آنها مرا بیشتر تنها میکرد! بعد از ظهر تلاش کردم تا روی خودم را به سمت دیوار برگردانم. می خواستم هیچکس را نبینم. اما یکباره با چیزی مواجه شدم که رنگ از چهره ام پرید. من صدای تسبیح خدا را از در و دیوار می شنیدم. دو سه نفری که همراه من بودند، به توصیه پزشک اصرار می کردند که من چشمانم را باز کنم. اما نمی دانستند که من از دیدن چهره اطرافیانم ترس دارم و برای همین چشمانم را باز نمی کنم. آن روز در بیمارستان، با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود. من نمی توانستم اینگونه ادامه دهم. با این وضعیت، حتی با برخی نزدیکان خودم نمی توانستم صحبت کرده و ارتباط بگیرم! خدا را شکر این حالت برداشته شد و روال زندگی من به حالت عادی بازگشت. اما دوست داشتم تنها باشم. دوست داشتم در خلوت خودم، آنچه را در مورد حسابرسی اعمال دیده بودم مرور کنم. تنهایی را دوست داشتم. در تنهایی تمام اتفاقاتی که شاهد بودم را مرور می کردم. چقدر لحظات زیبایی بود. آنجا زمان مطرح نبود. آنجا احتیاج به کلام نبود. با یک نگاه، آنچه می خواستیم منتقل میشد. آنجا از اولین تا آخرین را می شد مشاهده کرد. من حتی در آن زمان برخی مسائل را متوجه شدم که گفتنی نیست. من در آخرین لحظات حضور در آن وادی، برخی دوستان و همکارانم را مشاهده کردم که شهید شده بودند، می خواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه؟! از همان بیمارستان توسط یکی از بستگان تماس گرفتم و پیگری کردم و جویای سلامتی آنها شدم. چندتایی را اسم بردم. گفتند: نه، همه رفقای شما سالم هستند. تعجب کردم. پس منظور از این ماجرا چه بود؟ من آنها را در حالی که با شهادت وارد برزخ می شدند مشاهده کردم. چند روزی بعد از عمل، وقتی کمی حالم بهتر شد مرخص شدم. اما فکرم به شدت مشغول بود. چرا من برخی از دوستانم که الان مشغول کار در اداره هستند را در لباس شهادت دیدم؟ ادامه👇👇👇 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 تلگرام👇 🌺 @ommeabeha2 ایتا👇 🌺 @ommeabeha ✍ ارتباط با ادمین: 🆔 @Basirateammar
پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد، فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده را هم دیده ام. نمی دانستم چطور ممکن است. لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم. ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی، بحث زمان و مکان مطرح نبوده. لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشی. بعد از این صحبت، یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد. یکی دو هفته بعد از بهبودی من، پدرم در اثر یک سانحه مصدوم شد و چند روز بعد، دار فانی را وداع گفت .خیلی ناراحت بودم، اما یاد حرف عمو خدا بیامرزم افتادم که گفت: این باغ برای من و پدرت هست و به زودی به ما ملحق میشود. در یکی از روزهای دوران نقاهت، به شهرستان دوران کودکی و دوران نوجوانی سر زدم، به سراغ مسجد قدیمی محل رفتم و یاد و خاطرات کودکی و نوجوانی، برایم تداعی شد. یکی از پیرمردهای قدیمی مسجد را دیدم. سلام و علیک کردیم و برای نماز وارد مسجد شدیم. یکباره یاد صحنه هایی افتادم که از حساب و کتاب اعمال دیده بودم. یاد آن پیرمردی که به من تهمت زده بود و به خاطر رضایت من، ثواب حسینیه اش را به من بخشید. این افکار و صحنه ناراحتی آن پیرمرد، همینطور در مقابل چشمانم بود. با خودم گفتم: باید پیگیری کنم و ببینم این ماجرا تا چه حد صحت دارد. هر چند میدانستم که مانند بقیه موارد، این هم واقعی است. اما دوست داشتم حسینیه ای که به من بخشیده شد را از نزدیک ببینم. به آن پیرمرد گفتم: فلانی رو یادتون هست. همون که چهار سال پیش مرحوم شد؟ گفت:بله، خدا نور به قبرش بباره. چقدر این مرد خوب بود. این آدم بی سر و صدا کار خیر میکرد. آدم درستی بود. مثل اون حاجی کم پیدا میشه. گفتم: بله، خبر داری این بنده خدا چیزی تو این شهر وقف کرده؟ مسجد، حسینیه؟! گفت:نمی دونم. ولی فلانی خیلی باهاش رفیق بود. اون حتما خبر داره. الان هم توی مسجد نشسته. بعد از نماز سراغ همان شخص رفتیم. ذکر خیر آن مرحوم شد و سوالم را دوباره پرسیدم. این بنده خدا چیزی وقف کرده؟ این پبرمرد گفت: خدا رحمتش کنه. دوست نداشت کسی خبردار بشه، اما چون از دنیا رفته به شما می گویم. ایشان به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت: این حسینیه رو میبینی که اینجا ساخته شده. همان حاج آقا که ذکر خیرش رو کردی این حسینیه رو ساخت و وقف کرد. نمی دونی چقدر این حسینیه خیر و برکت داره. الان هم داریم بنایی می کنیم و دیوار حسینیه رو بر می داریم و ملحقش می کنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر بشه. من بدون اینکه چیزی بگم، جواب سوآلم رو گرفتم. بعد نماز سری به حسینیه ام زدم و برگشتم. شب با همسرم صحبت میکردم. خیلی از مواردی که برای من پیش آمده بود باور کردنی نبود. بعد به همسرم که ماه چهارم بارداری را پشت سر گذاشته بود گفتم: راستی خانم، من قبل از اینکه بیمارستان بروم، با هم سونوگرافی رفتیم و گفتند که بچه پسر است، درسته؟! گفت: آره، برگه اش رو دارم. کمی سکوت کردم و با لبخند به خانمم گفتم: اما اون لحظه آخر به من گفتند به خاطر دعا های همسرت و دختری که توی راه داری شفاعت شدی. به همسرم گفتم این هم یک نشانه اگه این بچه دختر بود، معلوم میشود که تمام این ماجراها صحیح بوده. در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد. اما جدای از این موارد، تنها چیزی که پس از بازگشت، ترس شدیدی در من ایجاد می کرد و تا چند سال مرا اذیت می کرد، ترس از حضور در قبرستان بود! من صداهای وحشتناکی می‌شنیدم که خیلی دلهره آور و ترسناک بود. اما این مسئله اصلا در کنار مزار شهدا اتفاق نمی افتاد. در آنجا آرامش بود و روح معنویت که در وجود انسان ها پخش می‌شد. لذا برای مدتی به قبرستان نرفتم و بعد از آن، فقط صبح های جمعه راهی مزار دوستان و آشنایان می شدم. اما نکته مهم دیگری را که باید اشاره کنم این است که: من در کتاب اعمالم و در لحظات آخر حضور در آن دنیا، میزان عمر خود را که اضافه شده بود مشاهده کردم. به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پایان رسیده! من اکنون در وقت های اضافه هستم! اما به من گفتند: مدت زمانی که شما برای صله رحم و دیدار والدین و نزدیکانت می گذاری جزو عمر شما محسوب نمی شود. همچنین زمانی که مشغول بندگی خالصانه خداوند یا زیارت اهل بیت هستی جزو این مقدار عمر شما حساب نمی شود. ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 تلگرام👇 🌺 @ommeabeha2 ایتا👇 🌺 @ommeabeha ✍ ارتباط با ادمین: 🆔 @Basirateammar
دیگر یقین داشتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی است. در روزگاری که خبر از شهادت نبود چطور باید این حرف را ثابت می کردم. برای همین چیزی نگفتم. اما هر روز که برخی همکاران را در اداره می دیدم، یقین داشتم یک شهید را که تا مدتی بعد، به محبوب خود خواهد رسید ملاقات میکنم. اما چطور این اتفاق می افتد. آیا جنگی در راه است!؟ چهار ماه بعد از عمل جراحی و اوایل مهرماه ۱394 بود که در اداره اعلام شد:کسانی که علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند، می توانند ثبت نام کنند. جنب و جوشی در میان همکاران افتاد. آنها که فکرش را می کردم، همگی ثبت نام کردند. من هم با پیگیری بسیار، توفیق یافتم تا همراه آنها، پس از دوره آموزش تکمیلی، راهی سوریه شوم. آخرین شهر مهم در شمال سوریه، یعنی حلب و مناطق مهم اطراف آن باید آزاد میشد، نیروهای ما در منطقه مستقر شدند و کار آغاز شد. چند مرحله عملیات انجام شد و ارتباط تروریست‌ها با ترکیه قطع شد. محاصره شهرحلب کامل شد. مرتب از خدا میخواستم که همراه با مدافعان حرم به کاروان شهدا ملحق شوم. دیگر هیچ علاقه ای به حضور در دنیا نداشتم. مگر اینکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهم. من دیده بودم که شهدا در آن سوی هستی چه جایگاهی دارند. لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم. کارهایی را انجام دادم. وصیتنامه و مسائلی که فکر میکردم باید جبران کنم انجام شد. آماده رفتن شدم. به یاد دارم که قبل اعزام خیلی مشکل داشتم با رفتن من موافقت نمی شد و... اما با یاری خدا تمام کارها حل شد. ناگفته نماند که بعد از ماجرایی که در اتاق عمل برای من پیش آمد، کل اخلاق و رفتار من تغییر کرد. یعنی خیلی مراقبت از اعمالم انجام میدادم، تا خدای ناکرده دل کسی را نرنجانم، حق الناس بر گردنم نماند. دیگر از آن شوخی ها و سر کار گذاشتن ها... خبری نبود. یکی دو شب قبل از عملیات، رفقای صمیمی بنده که سالها با هم همکار بودیم، دور هم جمع شدیم. یکی از آنها گفت: شنیدم که شما در اتاق عمل، حالتی شبیه مرگ پیدا کردید و..... خلاصه خیلی اصرار کردند که برایشان تعریف کنم. اما قبول نکردم. من برای یکی دو نفر سر بسته حرف زده بودم و آنها باور نکردند. لذا تصمیم داشتم که دیگر برای کسی حرف نزنم. جواد محمدی، سیدیحیی براتی، سجاد مرادی، عبدالمهدی کاظمی، برادر مرتضی زارع و علی شاهسنایی و.... مرا به یکی از اتاق های مقر بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی. من هم کمی از ماجرا را گفتم، رفقای من خیلی منقلب شدند. خصوصا در مسئله حق الناس و مقام شهادت. فردای آن روز در یکی از عملیات ها، به عنوان خط شکن حضور داشتم. در حین عملیات مجروح شدم و افتادم. جراحت من سطحی بود اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم. هیچ حرکتی نمی توانستم انجام دهم. کسی هم نمی توانست به من نزدیک شود. شهادتین را گفتم. در این لحظات منتظر بودم با یک گلوله از سوی تک تیرانداز تکفیری به شهادت برسم. در این شرایط بحرانی، عبدالمهدی کاظمی و جوادمحمدی خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. آنها خیلی سریع مرا به سنگر منتقل کردند. خیلی از این کار ناراحت شدم. گفتم: برای چی این کار رو کردید. ممکن بود همه ما رو بزنند. جواد محمدی گفت: تو باید بمانی و بگویی که در آن سوی هستی چه دیدی. چند روز بعد، باز این افراد در جلسه ای خصوصی از من خواستند که برایشان از برزخ بگویم. نگاهی به چهره تک تک آنها کردم. گفتم چند نفر از شما فردا شهید می شوید. سکوتی عجیب در آن جلسه حاکم شد. با نگاه های خود التماس می کردند که من سکوت نکنم.حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصیف نبود. من تمام آنچه دیده بودم را گفتم. از طرفی برای خودم نگران بودم.نکند من در جمع اینها نباشم. اما نه. ان شاءالله که هستم جواد با اصرار از من سوال می کرد و من جواب میدادم. در آخر گفت:چه چیز بیش از همه آن طرف به درد ما می خورد؟ گفتم بعد از اهمیت به نماز با نیت الهی خالصانه، هر چه می توانید برای بندگان خدا کار کنید. روز بعد یادم هست که یکی از مسئولین جمهوری اسلامی، در مورد مسائل نظامی اظهار نظری کرده بود که برای غربی ها خوراک خوبی ایجاد شد. خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت ناراحت بودند. جواد محمدی مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: میبینی پس فردا همین مسئولی که اینطور خون بچه ها را پایمال می کند، از دنیا میرود و می گویند شهید شد! خیلی آرام گفتم: آقا جواد، من مرگ این آقا را دیدم. او در همین سالها طوری از دنیا می رود که هیچ کاری نمی توانند برایش انجام دهند! حتی مرگش هم نشان خواهد داد که از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته. ادامه👇👇👇 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 تلگرام👇 🌺 @ommeabeha2 ایتا👇 🌺 @ommeabeha ✍ ارتباط با ادمین: 🆔 @Basirateammar
مدتی از ماجرای بیمارستان گذشت. پس از شهادت دوستان مدافع حرم،حال و روز من خیلی خراب بود. من تا نزدیکی شهادت رفتم اما خودم می دانستم که چرا شهادت را از دست دادم! به من گفته بودند که هر نگاه حرام، حداقل شش ماه شهادت آنان که عاشق شهادت هستند را عقب می اندازد. روزی که عازم سوریه بودیم، پرواز ما با پرواز آنتالیا همزمان بود! چند دختر جوان با لباس هایی زننده در مقابل من قرار گرفتند و ناخواسته نگاه من به آنها افتاد. بلند شدم و جای خود را تغییر دادم. هر چه می خواستم حواس خودم را پرت کنم انگار نمی شد. اما دیگر دوستان من، در جایی قرار گرفتندکه هیچ نامحرمی درکنارشان نباشد. این دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند. نمی دانم، شاید فکر کرده بودند من هم مسافر آنتالیا هستم. هر چه بود، گویی ایمان و اعتقاد من آزمایش شد. گویی شیطان و یارانش آمده بود تا به من ثابت کند هنوز آماده نیستی. با اینکه در مقابل عشوه های آنان هیچ حرف و هیچ عکس العملی انجام ندادم، اما متاسفانه نمره قبولی از این آزمون نگرفتم. در میان دوستانی که باهم در سوریه بودیم، چند نفر دیگر را می شناختم که آنها را جزو شهدا دیده بودم. می دانستم آنها نیز شهید خواهند شد. یکی از آنها علی خادم بود. علی پسر ساده و دوست داشتنی سپاه بود. آرام بود و با اخلاص. توی فرودگاه در جایی نشست که هیچکسی در مقابلش نباشد. تا یک وقت آلوده به نگاه حرام نشود. در جریان شهادت رفقای ما، علی هم مجروح شد، اما همراه با ما به ایران برگشت. من با خودم فکر میکردم که علی به زودی شهید خواهد شد، اما چگونه و کجا؟! یکی دیگر‌ از رفقای ما که او را در جمع شهدا دیده بودم، اسماعیل کرمی بود. او در ایران بود و حتی در جمع مدافعان حرم حضور نداشت. اما من او را در جمع شهدایی که بدون حساب و کتاب راهی بهشت میشدند مشاهده کردم! من و اسماعیل، خیلی با هم دوست بودیم. یکی از روزهای سال۹۷ به دیدنم آمد. یک ساعتی با هم صحبت کردیم. اسماعیل خداحافظی کرد و گفت: قرار است برای ماموریت به مناطق مرزی اعزام شود. رفقای ما عازم سیستان شدند. مسائل امنیتی در آن منطقه به گونه ای است که دوستان پاسدار، برای ماموریت به آنجا اعزام میشدند. فردای آن روز سراغ علی خادم را گرفتم. گفتند رفته سیستان. یکباره با خودم گفتم: نکند باب شهادت از سیستان برای او باز شود!؟ سریع با فرماندهی مکاتبه کردم و با اصرار، تقاضای حضور در مرزهای شرقی را داشتم. اما مجوز حضور ما در سیستان صادر نشد. مدتی گذشت. با رفقا در ارتباط بودم اما نتوانستم آنها را همراهی کنم. در یکی از روزهای بهمن ۹۷ خبری پخش شد. خبر خیلی کوتاه بود. اما شوک بزرگی به من و تمام رفقا وارد کرد. یک انتحاری وهابی، خودش را به اتوبوس سپاه میزند و ده ها رزمنده را که ماموریتشان به پایان رسیده بود به شهادت میرساند. سراغ رفقا را گرفتم. روز بعد لیست شهدا ارسال شد. علی خادم و اسماعیل کرمی هر دو در میان شهدا بودند. البته بعد از شهادت دوستانم، راهی مرزهای شرقی شدم. مدتی را در پاسگاه‌های مرزی حضور داشتم. اما خبری از شهادت نشد! یک روز دو پاسدار را دیدم که به مقر ما آمدند. با دیدن آنها حالم تغییر کرد! من هر دو آنها را دیده بودم که حساب و در زمره ی شهدا و با سرهای بریده شده راهی بهشت بودند. برای اینکه مطمئن شوم به آن ها گفتم: نام هر دوی شما محمد است، درسته؟ آن ها تأیید کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه دهم اما بحث را عوض کردم و چیزی نگفتم. من در اداره مشغول به کار بودم. با حسرتی که غیر قابل باور است. ادامه👇👇👇 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 تلگرام👇 🌺 @ommeabeha2 ایتا👇 🌺 @ommeabeha ✍ ارتباط با ادمین: 🆔 @Basirateammar
1⃣ طبق آیه( اقْرَأْ كِتَابَكَ كَفَىٰ بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيبًا ) در بخشی از داستان، حسابرسی از چه سنی ثبت و ضبط میشود؟ 2⃣ این حدیث فرموده ی کیست؟ نخستین چیزی که خدای متعال بر امتم واجب کرد، نماز های پنج گانه است... 3⃣ طبق آیه ( فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ ) چه اعمالی نوشته میشود؟ 4⃣ حدیثی از پیامبر در مورد نابودی حسنات بنویسید؟ 5⃣این مفهوم در کدام آیه و سوره از قرآن کریم آمده است ؟ (روز قیامت برای مسخره کنندگان،روز حسرت بزرگی است) 6⃣ برترین اعمال به فرموده ی امام حسین چیست؟ 7⃣ نقش نیت در پرونده ی اعمال را توضیح دهید با ذکر حدیث؟ 8⃣ حدیثی از امام صادق در مورد آزار و اذیت مومن بنویسید؟ 9⃣ علت اینکه ما در روز حوادثی را از سر میگذرانیم و با خود میگوییم که خوب شد اینطور نشد برای چیست؟ 🔟 نکته و یا حس خودتون رو بعد از مطالعه این داستان توضیح دهید. 💫 جواب سوالات رو حداکثر تا تاریخ ۲۶ اردیبهشت؛ شهادت مولا علی (ع) به آی دی 🆔 @Basirateammar در تلگرام و یا ایتا ارسال نمایید. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 تلگرام👇 🌺 @ommeabeha2 ایتا👇 🌺 @ommeabeha ✍ ارتباط با ادمین: 🆔 @Basirateammar
ام ابیها (س)
📚 مسابقه ی کتابخوانی 📚 از مستند داستانی شگفت انگیز #سه_دقیقه_در_قیامت هرشب چند قسمت از داستان در
عزیزانی که بیشترین جواب صحیح را داده بودند: خانم معصومه کرمانیان خانم مرضیه خداوردیان خانم زهرا صالحی خانم فاطمه علی حسینی خانم زینب ترابی خانم فاطمه زارع خانم فاطمه پژوم آقای علی نوکاریزی از همراهی و صبوری همه بزرگواران کمال تشکر را دارم. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 تلگرام👇 🌺 @ommeabeha2 🌺 https://t.me/joinchat/AAAAAE6aNdVUojDHXG4Vww ایتا👇 🌺 @ommeabeha ✍ ارتباط با ادمین: 🆔 @Basirateammar