یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
زینب یعنی زینت پدر
یعنی دختری که پدر دوست دارد بگوید
این دختر من است🥲❤️
#میلاد_حضرت_زینب
@One_month_left
یکی از بزرگان :
🌹«...روز جمعه ای طرف عصر در سرداب مقدس رفتم دیدم غیر ازمن احدی نیست... در آنحال صدایی از پشت سر شنیدم که به فارسی فرمود:
«به شیعیان و دوستان مابگویید که خدا را قسم دهند به حق عمه ام حضرت زینب سلامالله علیها که فرج مرا نزدیک گرداند»💞
#امام_زمانم
@One_month_left
مادریکردهبرای سهاِمامش، جا داشت
که بگویند به او " امّأبیها زینب"
#میلاد_حضرت_زینب
@One_month_left
•💛🌱•
با نام تو تمامی حاجات ما رواست
ای بهترین تجلی امن یجیب ها...
#میلاد_حضرت_زینب
@One_month_left
در شام تولد تو ای ماه دمشق
جای همه ی مدافعانت خالی . . ؛💚
#میلاد_حضرت_زینب
@One_month_left
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_یازدهم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
اگر سجاد نبود قطعا خونه نمی رفتم و میرفتم جایی تا بلکه کمی آروم بشم ؛ اما حالا که سجاد باهام بود مجبور بودم برم خونه .
به خونه رسیدیم . ماشین رو پارک کردم .
سجاد هم مثل رضا خوابش خیلی سنگین بود . نمی تونستم بغلش کنم و با بدبختی بیدارش کردم و باهم رفتیم خونه .
ساعت هفت بود . خیلی نگران بودم .
دلم میخواست زنگ بزنم به رضا اما فکر نمیکردم الان در موقعیتی باشه که بتونه جواب بده .
سعی کردم خودم رو با کار سرگرم کنم .
با اینکه سختم بود اما با سجاد رفتیم حموم و اومدیم .
اشتها نداشتم و کمی هم غذا به اندازه ی سجاد مونده بود ولی شروع کردم به درست کردن غذا تا سرگرم بشم .
سجاد: مامانی شام امادست؟
به سجاد نگاه کردم و گفتم : آره پسرم برو ظرف هارو آماده کن
سجاد: چشم . مامان ، بابا نمیاد؟
-نمی دونم پسرم
سجاد : چرا بهش زنگ نمیزنی؟
ساعت ده و نیم شب بود و هنوز رضا نیومده بود . دیگه الان باید بهش زنگ میزپیدم .
-میشه گوشیم رو برام بیاری پسرم
سجاد : چشم
و از آشپزخانه بیرون رفت. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_دوازدهم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
زیر گاز رو خاموش کردم و به هال رفتم .
سجاد گوشیم رو جلوم گرفت و گفت : بفرمائید
-دستت درد نکنه عزیزم
گوشی رو از سجاد گرفتم . به اتاق رفتم و شماره ی رضا رو گرفتم و گوشی رو روی گوشم گذاشتم .
هرچی بوق خورد بر نداشت . می خواستم قطع کنم که صدای خسته اش توی گوشی پیچید : سلام عزیزدلم من دیر میام خونه شما شامتون رو بخورید و بخوابید
تا خواستم چیزی بگم صدای عمه اش اومد : رضا بیا سارا به هوش اومد
رضا : اومدم عمه
و بعد من رو مخاطبش قرار داد و گفت : مراقب خودت باش ، من باید برم ، شبت بخیر
انگار لب هام به هم چسبیده بود اما به سختی بازشون کردم و فقط تونستم بگم : توام مراقب خودت باش
و بعد گوشی رو قطع کردم .
بغض عجیبی به گلوم فشار آورد . سعی داشتم پس اش بزنم اما شدنی نبود .
سجاد : چی شد مامان؟
نگاهم رو به سجاد دوختم .
سجاد : مامانی؟ خوبی؟
به سختی گفتم : آره عزیزم ، بابا دیر میاد تو برو ظرف هارو آماده کن تا من بیام
سجاد ناراحت گفت : چشم
و از اتاق بیرون رفت .
سعی کردم نفس عمیق بکشم و بغضم رو پس بزنم. ....
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_سیزدهم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
با اینکه موفق نشده بودم اما از اتاق بیرون رفتم.
مثل همیشه سجاد میز رو آماده کرده بود .
قابلمه رو از روی گاز برداشتم و روی میز گذاشتم . روی صندلی نشستم و ظرف سجاد رو برداشتم و براش غذا کشیدم .
خودم هیچ اشتهایی نداشتم .
در قابلمه رو بستم و سرم رو روی میز گذاشتم .
دست سجاد روی شانه ام نشست و گفت : مامانی؟ حالت خوب نیست؟
به سختی سرم رو بلند کردم و گفتم : نه مامان ، خیلی خسته ام
پسرک با محبتم گفت : خب پس بیا زودتر غذات رو بخور و برو بخواب ، من همه چیز رو جمع میکنم
لبخند کمرنگی زدم و گفتم : نه مامانی ، من گشنه ام نیست . تو بخور بعد دوتایی باهم جمع میکنیم و میریم میخوابیم
ناراحت گفت : آخه اگه تو نخوری منم نمیتونم بخورم
توروخدا بیا یکم غذا بخور
- قربونت برم گشنم نیست مامان جون ، شما بخور
قاشقی رو برداشت و از توی ظرف خودش پر برنجش کرد و به طرفم گرفت و با لحن خواهشانه ای گفت : مامان اینو به خاطر من بخور ، توروخدا ؛ ببین آبجیام گشنه ان ، گناه دارنا
خنده ی کوتاهی کردم و گفتم : از دست تو ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_چهاردهم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
دستم رو به طرف قاشق بردم که نگذاشت و گفت : نه خودم بهت میدم
خنده ی کوتاهی کردم و سرم.رو به طرف قاشق بردم و دهانم رو باز کردم و سجاد بیشتر برنج هارو روی میز ریخت و کمی ام توی دهان من
خندیدم و گفتم : دستت درد نکنه عزیزم ، دیگه خودت بخور
اما مثل رضا با خنده ای مرموز گفت : چشم
و بعد یک قاشق از غذاش رو خورد و دوباره قاشق من رو پر از برنج کرد و به طرفم گرفت : ببین زینب خانوم ، بابا بهم گفته وقتی نیستش من مواظب تو و اجیام باشم ؛ بعدم گفته وقتی نیست من مرد خونه ام
پس حالا روی حرف مرد خونه حرف نیار و غذات رو بخور
با تموم خستگی هام ، خنده ی کوتاهی به این زبون بازیاش کردم و اون قاشق رو خوردم .
با همین زبون بازیاش چند قاشق غذا به خوردم داد تا آخر غذاش رو خورد و باهم سفره رو جمع کردیم .
بعد از اینکه مسواکش رو زدم ، اومد بوسم کرد و شب بخیر گفت و بعد به اتاقش رفت تا بخوابه .
من هم ظرف هارو شستم و مسواک زدم و بعد از گرفتن وضو به اتاق رفتم .
سجاده ام رو برداشتم و پهن کردم. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
اینحسینیشدنملطفِرضـابودهوُبس
پسشفایافتهدرگوشهٔگوهـرشادم !
#حضـرتِصدویِک_قلبـم #حسین_جانم
@One_month_left
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آب زنید راه را دختر عشق آمده
مژده دهید شاه را خواهرِ عشق آمده...🫀
#میلاد_حضرت_زینب #حضرت_زینب
@One_month_left
هدایت شده از یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
از امام صادق علیه السلام نیز نقل شده: هر کس این سوره را در هر شب جمعه بخواند کفاره گناهان ما بین دو جمعه خواهد بود.
#فور
@One_month_left
سلام بر اون آقایی که صورتش
رو خاک مالیده شد💔
أَلسَّلامُ عَلَى الْخَدِّ التَّریبِ .
#حسین_جانم
تو کشتیِ حضرتِ نوح،
به اذنِ خدا فقط آدمایِ بیگناه و
صالح اجازهیِ ورود داشـتن!
اما جنسِ کشتیِ امام حسین
با کشتیِ حضرتِ نوح فرق میکنه.
امام حسین تویِ کشتیِ نجاتش،
هممونو جا میده...
تازه زمین افتاده ها و گنهکارا،
خطا کرده ها و پشیمونا،
بیشتر تویِ کشتیش جا دارن :)
#حضـرتِصدوبیـستهشـتِقلبـم
@One_month_left
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نامِ زینب "س" دلنشین و دلرباست
دخترِ مشکلگشا ، مشکلگشاست …
_شهید محمدحسین محمدخانی؛
#حضرت_زینب #شهیدانه #استوری
@One_month_left
ولي كاش بغلم كني تو گوشم بگي
اگه خسته اي بيا كربلا..:)
#حضـرتِصدوبیـستهشـتِقلبـم