فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز ٢٨ صفر است
خدايا🙏
هرکس مشكل داره
هركس مريضه
هرکس دلش شكسته
هركس گرفتاره
به حرمت حضرت محمد(ص)
امام حسن (ع)و امام رضا (ع)
مشكلش رو حل كن
#شهادت
@One_month_left
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_دویست_و_چهل
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
-خوراکی بده
زینب: چی بدم؟
-لواشک
زینب: بیا
-آخه دختر اینو من چه جوری بخورم قشنگ تیکه اش کن ، لقمش کن بده به من
زینب: خعله خب بیا
-دست شما درد نکنه
ناهار هم تو ماشین خوردیم
و بلخره رسیدیم رفتیم هتل من رفتم حموم و غسل زیارت کردم بعد هم زینب رفت و بعد باهم رفتیم حرم
وارد که شدیم گنبد دیدیم چشم هامون حلقه اشک بست ، این اولین بار بود که باهم اومده بودیم زیارت ضامن آهو.
سلام دادیم
بعد هم وارد حرم شدیم
دلم برای ضریح امام رضا ، دلم برای صحن گوهر شادش ، برای بوی عطر گلاب مشهدی خیلی تنگ شده بود
زیارت کردم و زیارت نامه خوندم بعد هم زنگ زدم به زینب و از حرم بیرون اومدیم رفتیم برای نماز مغرب و عشاء ، نماز رو خوندیم و اومدیم هتل ، شام خوردیم و رفتیم تو اتاق خوابیدیم
جمعه صبح رفتیم سوغاتی خریدیم بعد برای نماز رفتیم حرم ، صحن گوهر شاد
بعد نماز هم رفتیم هتل
روز آخر فرا رسید
توی اون سه روز خودمونو خالی کرده بودیم این دل کندن سخت بود ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_دویست_و_چهل_و_یک
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
آخرین دیدار گنبد امام رضا(ع)
آه ، چقدر تلخه وقتی می خوای دل بکنی
سوار ماشین شدیم و به سمت تهران راه افتادیم.
ماه ها به زودی می گذشت آخر های اسفند افتادیم به خونه کتونی کردن
خسته رو مبل افتاده بودم چشم هام بسته بودم یهو اب پاشیده شد بهم
چشم هام باز کردم زینب داشت می خندید
-زینبببب خسته شدممم چیکارم داری
زینب: پاشو تنبل خان بیا کمک من بدبخت از صبح تا حالا رو پام
-منم از صبح رفتم سرکار اومدم کمک شما بسه دیگه تورو خدا
زینب: پاشو غر نزن اینقدر پاشو
بلند شدم کمکش کردم
روز سال تحویل رفتیم باهم سبزه و ماهی خریدیم آوردیم خونه
زینب: از ماهی خوشم نمیاد
-تو تنگ قشنگن ، می خوام آکواریوم بخرم
زینب: اههه نههه
-تو تنگ قشنگن که
زینب: نخیرم
-خعله خب ولی قناری و گل میخرم
زینب: قناریی؟!
-اره
زینب: هووفف
لحظه سال تحویل بود ، اولین سال تحویلی که کنار هم بودیم
دعا می کردیم که تلویزیون گفت: آغاز سال ....
زینب: عیدت مبارک آقا رضا ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_دویست_و_چهل_و_دو
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
اشک هام می ریخت سرم پایین انداختم
دست هام روی صورتم گذاشتم
زینب دستش گذاشت روی کمرم
بعد چند دقیقه بلند شدم بغلش کردم
-عید توام مبارک قشنگم
قرآن باز کردم : اینم عیدی شما
زینب: دستت درد نکنه
تو مدت عید هر روز خونه یکی میفرفتیم وبعد اونا اومدن خونمون
بعد عید ماه رمضان و بعد ماه محرم و صفر
آخر های شهریور ماه شد که یهو خبر مرگ م*ه*س*ا*ا*م*ی*ن*ی
اعلام شد و بعد یه سری آدم ه*ر*ز*ه چشم و گوش بسته شروع به ا*غ*ت*ش*ا*ش*ا*ت شد
و من هم از طرف بسیج برای نیروی امنیتی تصمیم به رفتن گرفتن
با زینب درمیون گذاشتم کلی نگرانی داشت ولی در آخر راضی اش کردم و رفتم
از صحنه هایی که میدیدم حالم بهم میخورد
واقعا آدما چقدر می تونن ه*ر*ز*ه باشن؟!
برای آزادی اومدن تو خیابون ها به همه چیز و همه کس آسیب میرسونن
واقعا از آزادی چی می خوان؟
اینکه لخت بیان تو کوچه و خیابون؟! ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_دویست_و_چهل_و_سه
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
اینقدر شعور و فهم ندارن که بفهمن این آزادی آزادی که میگن اگه به حرفشون گوش بدن چه اتفاقی براشون میوفته
خدایا
با گاز اشک آورد متفرقشون می کردیم
نصفه شب برگشتم خونه در رو که باز کردم زینب دوید سمتم
زینب: رضا اومدی
-سلام عزیزم آره
زینب: مردم از دلشوره
دیدم چشم هاش قرمزه
-گریه کردی؟
زینب:می خواستی نکنم؟
بعد دوباره اشک هاش سرازیر شد
همش فکر می کردم یه چیزیت شده
-نه عزیزم من سالمم چرا خودتو اذیت می کنی
زینب: اگه یه چیزیت میشد اونوقت من چه خاکی تو سرم می ریختم؟
-خاک کربلا ، زینب آروم باش حالا که من اینجام
رفتم جلو بغلش کردم
-امروز بغلت نکردم بی قراری می کنیاا خانوم خانوما
شام چی داریم؟
زینب: کوفت منو نگران کردی جریمه ای
از خودم جداش کردم به چشماش نگاه کردم
-تا باشه از این جریمه ها خودم آشپزی می کنم
زینب: غذا داریم نمی خواد زحمت بکشی
-پس برو گرم کن تا من بیام میرم لباس عوض کنم
زینب: باشه ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
شهادت امام رضا علیه السلام را به همه ی مسلمانان جهان تسلیت عرض میکنم🖤
#شهادت_امام_رضا
#امام_زمان
@One_month_left
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_دویست_و_چهل_و_چهار
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
رفتم لباس هامو عوض کردم بعد رفتم بیرون
زینب: خیلی وحشتناک بود؟
-چیزی که تو اخبار دیدی بود دیگه
یه مشت آدم که هیچی نمی دونن و اینقدر ساده هستن که دشمن روشون نفوذ کرده و تونسته گولشون بزنه که امنیت بگیرن فقط به خاطر آزادی
آزادی که هیچی ازش نمی دونن و فقط دهنشون رو باز می کنن و میگن آزادی آزادی.
زینب: چی بگم والا
از فردا زینب گذاشتم خونه باباش و خودم رفتم
مهر ماه رسید
-زینب خیلی مراقب باش میری دانشگاه و میای از این به بعد دیگه بدون من هیچ جا نمیری خب؟
برگشت خودم میام دنبالت کلاسات ساعت چند تموم میشه؟
زینب: چهار
-میام دنبالت دوباره میرم سرکار تکون نمی خوریا
زینب: باشه
زینب رسوندم دانشگاه و رفتم سرکار
قبل چهار حرکت کردم سمت دانشگاه دو دقیقه به چهار اونجا بودم
ساعت چهار شد زینب اومد بیرون دوستاش هم کنارش بودن
بوق زدم سرش برگردوند سمتم دست تکون دادم سریع خداحافظی کرد و اومد
-تو دانشگاه وایسا من بهت زنگ میزنم بیرون نیا
زینب: باشه ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست.▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_دویست_و_چهل_و_پنج
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
ساعت ۶ از سرکار اومدم خونه زینب سوار کردم بردم خونه باباش
زینب: رضا مراقب خودت باشیا یه طوریت بشه خودمو خودتو کشتما
-اولا چشم ، خدا مراقبمه منم مواظبم
دومن خودمو کشتی کشتی ولی اجازه نمیدم خودتو بکشی
سومن برو دیگه دختر خانوم
زینب: مراقب خودت باش
-چشم
دستش بوسیدم
-برو خانومم برو
زینب رفت منم رفتم وسایلم برداشتم و همگی باهم رفتیم جایی که بهمون گفتن
چقدر وحشی بازی در می آوردن
آتیش زدن اموال عمومی ، روسری و شال
لخت کردن خودشون
مونده بودیم سرمونو بندازیم پایین چه جوری جمع متفرق کنیم چی کار کنیم اصلا
همه فقط و فقط به خدا متوسل شده بودیم
نصفه شب برگشتم خونه دیدم انگشتم خونیه بریده
دستم شستم ولی خونش بند نمی اومد
زینب زنگ زد دستم با دستمال خشک کردم و تماس رو وصل کردم
زینب: کجایی تو رضا
-سلام خانوم خونه ام
زینب: چرا نیومدی دنبال من
-گفتم خوابی به خدا
زینب: اتفاقی افتاده؟ چیزیت شده؟
-نه عزیزم فقط خیلی خستم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست.▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_دویست_و_چهل_و_شش
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
زینب: الکی نگیا
-چیز خواصی نیست
زینب: پس یه چیزی هست چی شده
-انگشتم زخم شده
زینب: چه جوری زخم شده؟
-بریده
زینب: با چی؟
-نمی دونم متوجه نشدم با چی بریده الان دیدم
زینب: اینجوری جواست به خودت بود؟
-حالا چیزی نشده که منم متوجه نشدم
زینب: برو بخواب شب بخیر
وااای خدا
رفتم رو زمین گرفتم خوابیدم
بیدار شدم دیدم پتو رومه متکا هم زیر سرم
نگاهی رو رو خودم احساس کردم
سر چرخوندم
زینب بود
-سلام با کی اومدی؟
زینب: سلام ، بابام
دستم نگاه کردم دیدم با چسب بسته
زینب: همه جارو خونی کردیا البته تمیز کردم
-دستت درد نکنه ، ساعت چنده؟
زینب: شیش
پاشدم
زینب: صبحونه آماده کردم برات
-دستت درد نکنه
آماده شدم زینب امروز دانشگاه نداشت
رفتم سرکار
وارد شدم دیدم همه جمع شدن
-یا الله برادرا
همه: سلام
-سلام چه خبره؟
سجاد:امیر حسین( همکارم) عاشق شده ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️