eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
114 دنبال‌کننده
2هزار عکس
911 ویدیو
8 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهید صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ.
بھ‌وقـت‌عـٰاشـقـے20:00
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهید صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ.
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
؛
اگه الان يه خونه نزديك حرم داشتم قطعا آدم خوشحال تري بودم.. @One_month_left
کاخ ِهمه حُکام ِجهان را که بگردی دربار ِکسی پنجره فولاد ندارد .✨️؛ @One_month_left
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 بغض و خستگی ام فقط توی آغوش خدا بود که درمان میشد . قامت بستم و نماز شبم رو خوندم . بعد نماز شب ، سر به سجده گذاشتم و تا تونستم توی آغوش خدا درد و دل کردم . سر از سجده که بلند کردم ، احساس سبکی می کردم . دستی به صورتم کشیدم . نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به تخت تکیه دادم و به یک نقطه خیره شده بودم ؛ که صدای چرخش کلید توی قفل توجهم رو جلب کرد . از جا بلند شدم و بیرون رفتم . رضا بود . متوجه ی من نشد . سمت مبل رفت و روی مبل دراز کشید و گفت : آخ .. سمت پریز برق رفتم و چراغ رو روشن کردم . دستش رو روی پیشانی اش گذاشته بود . برق رو که روشن کردم ، دستش رو از روی سرش برداشت وبا صدای خسته گفت : سلام قشنگم ، قبول باشه لبخند کمرنگی روی صورتم شکل گرفت : سلام عزیزدلم ، قبول حق باشه به طرفش رفتم و کنار مبل نشستم . به طرفم برگشت و گفت: چرا نخوابیدی هنوز؟ -خوابم نبرد دل دل میکردم که بپرسم چی شد؟ اما نتونستم. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 ذهنم پر از سوال بود اما الان موقعه ی پرسیدنش نبود رضا هم چیزی نگفت . رضا : سجاد خوابه؟ -آره ؛ شام برات گرم کنم؟ رضا: نه ، هیچی نمی خوام ؛ فقط میخوام بخوابم . -پس پاشو لباس هات رو عوض کن و برو توی اتاق بخواب رضا : باور کن اصلا حال هیچ کاری رو ندارم چشم هاش رو روی هم گذاشت و گفت : می شه چراغ رو خاموش کنی؟ -چشم بلند شدم . برق رو خاموش کردم و بعد دوباره  برگشتم و کنار مبل نشستم . دستش رو به ستم دراز کرد و دستم رو گرفت و زیر سرش گذاشت . روی دستم بوسه ای نشاند و آروم گفت : شبت بخیر قشنگم دست دیگه ام رو لای موهاش بردم و گفتم : شب توام بخیر عزیزدلم به صورتش خیره شدم . حتی توی تاریکی هم جذاب بود ؛ جذاب تر از همیشه . بعد از مدت ها فرصت پیدا کرده بودم تا بدون هیچ مانعی ، فقط و فقط نگاهش کنم و دلم نمیخواست به چیز دیگه ای جز خودش فکر کنم . دو هفته تا رفتنش مونده بود . دوهفته ی دیگه هم خیلی زود از راه می رسید و من دیگه رضا رو کنار خودم نداشتم . فکر نبودش کنارم ، حالم رو بد میکرد ... خیلی بد.. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 یاد روز های اول ازدواج و عاشقیمون افتادم . همون طور که به رضا خیره بودم و با دستم موهاش رو نوازش میکردم ؛ خاطراتمون رو از اول تا امروز مرور می کردم ... یک هفته از اون ماجرا می‌گذشت . بعد اون شب که از رضا جویای اتفاقات اون روز شدم ، فقط بهم گفت سارا رفت تیمارستان و هرچی خانواده اش اصرار کردن ، به خاطر پرونده اش اجاره ندادن برگرده . بیشتر از این برام توضیح نداد و گفت همین کافی هست بدونی . لباس نظامیش رو آورده بود خونه و ازم خواسته بود میشه اتیک هاش رو در بیارم وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت : اگه داعش از علائم و نشانه ها متوجه پاسدار بودنشون بشه ، به هیچ چیزشون حتی جنازه هاشون رحم نمیکنن . لباسش رو برداشتم و شروع به در آوردن اتیک ها کردم و با هر نخی که با بشکاف ، شکافتش میدادم اشک از چشم هام سرازیر میشد . دیگه بیشتر از این نمی تونستم خوددار باشم ! توی دلم کلی لعنت به دشمنان اهل بیت و داعش دادم . اون هایی که حتی بویی از انسانیت نبرده بودن ! هیچ وقت اون شبی که رضا درباره ی داعشی ها گفت : داعش زن و بچه‌هایی رو که اسیر کرده بود از هم جدا کرد و چند روز بهشون گرسنگی داد تا اینکه روزی براشون چلو گوشت آوردن ! ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️