اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ.
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ.
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
؛
اگه الان يه خونه نزديك حرم داشتم
قطعا آدم خوشحال تري بودم..
#امام_رضا #حضـرتِصدویِک_قلبـم
@One_month_left
کاخ ِهمه حُکام ِجهان را که بگردی
دربار ِکسی پنجره فولاد ندارد .✨️؛
#امام_رضا #حضـرتِصدویِک_قلبـم
@One_month_left
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_پانزدهم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
بغض و خستگی ام فقط توی آغوش خدا بود که درمان میشد .
قامت بستم و نماز شبم رو خوندم .
بعد نماز شب ، سر به سجده گذاشتم و تا تونستم توی آغوش خدا درد و دل کردم .
سر از سجده که بلند کردم ، احساس سبکی می کردم .
دستی به صورتم کشیدم . نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به تخت تکیه دادم و به یک نقطه خیره شده بودم ؛ که صدای چرخش کلید توی قفل توجهم رو جلب کرد .
از جا بلند شدم و بیرون رفتم .
رضا بود .
متوجه ی من نشد . سمت مبل رفت و روی مبل دراز کشید و گفت : آخ ..
سمت پریز برق رفتم و چراغ رو روشن کردم . دستش رو روی پیشانی اش گذاشته بود . برق رو که روشن کردم ، دستش رو از روی سرش برداشت وبا صدای خسته گفت : سلام قشنگم ، قبول باشه
لبخند کمرنگی روی صورتم شکل گرفت : سلام عزیزدلم ، قبول حق باشه
به طرفش رفتم و کنار مبل نشستم .
به طرفم برگشت و گفت: چرا نخوابیدی هنوز؟
-خوابم نبرد
دل دل میکردم که بپرسم چی شد؟ اما نتونستم. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_شانزدهم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
ذهنم پر از سوال بود اما الان موقعه ی پرسیدنش نبود
رضا هم چیزی نگفت .
رضا : سجاد خوابه؟
-آره ؛ شام برات گرم کنم؟
رضا: نه ، هیچی نمی خوام ؛ فقط میخوام بخوابم .
-پس پاشو لباس هات رو عوض کن و برو توی اتاق بخواب
رضا : باور کن اصلا حال هیچ کاری رو ندارم
چشم هاش رو روی هم گذاشت و گفت : می شه چراغ رو خاموش کنی؟
-چشم
بلند شدم . برق رو خاموش کردم و بعد دوباره برگشتم و کنار مبل نشستم .
دستش رو به ستم دراز کرد و دستم رو گرفت و زیر سرش گذاشت . روی دستم بوسه ای نشاند و آروم گفت : شبت بخیر قشنگم
دست دیگه ام رو لای موهاش بردم و گفتم : شب توام بخیر عزیزدلم
به صورتش خیره شدم . حتی توی تاریکی هم جذاب بود ؛ جذاب تر از همیشه .
بعد از مدت ها فرصت پیدا کرده بودم تا بدون هیچ مانعی ، فقط و فقط نگاهش کنم و دلم نمیخواست به چیز دیگه ای جز خودش فکر کنم .
دو هفته تا رفتنش مونده بود .
دوهفته ی دیگه هم خیلی زود از راه می رسید و من دیگه رضا رو کنار خودم نداشتم .
فکر نبودش کنارم ، حالم رو بد میکرد ... خیلی بد.. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_هفدهم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
یاد روز های اول ازدواج و عاشقیمون افتادم .
همون طور که به رضا خیره بودم و با دستم موهاش رو نوازش میکردم ؛ خاطراتمون رو از اول تا امروز مرور می کردم ...
#یک_هفته_بعد
یک هفته از اون ماجرا میگذشت . بعد اون شب که از رضا جویای اتفاقات اون روز شدم ، فقط بهم گفت سارا رفت تیمارستان و هرچی خانواده اش اصرار کردن ، به خاطر پرونده اش اجاره ندادن برگرده .
بیشتر از این برام توضیح نداد و گفت همین کافی هست بدونی .
لباس نظامیش رو آورده بود خونه و ازم خواسته بود میشه اتیک هاش رو در بیارم
وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت : اگه داعش از علائم و نشانه ها متوجه پاسدار بودنشون بشه ، به هیچ چیزشون حتی جنازه هاشون رحم نمیکنن .
لباسش رو برداشتم و شروع به در آوردن اتیک ها کردم و با هر نخی که با بشکاف ، شکافتش میدادم اشک از چشم هام سرازیر میشد .
دیگه بیشتر از این نمی تونستم خوددار باشم !
توی دلم کلی لعنت به دشمنان اهل بیت و داعش دادم . اون هایی که حتی بویی از انسانیت نبرده بودن !
هیچ وقت اون شبی که رضا درباره ی داعشی ها گفت : داعش زن و بچههایی رو که اسیر کرده بود از هم جدا کرد و چند روز بهشون گرسنگی داد تا اینکه روزی براشون چلو گوشت آوردن ! ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_هجدهم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
زنان گرسنه مشغول خوردن غذا شدن وقتی سیر شدند برای بچههاشون ابراز دلتنگی میکنن داعشیا بهشون میگن گوشتی که خوردین بچههاتون بودن
هیچ وقت اون شب رو یادم نمی ره که بعد از شنیدنش حالم بد شد و شب تا صبح نتونستم بخوابم و چقدر رضا خودش رو لعنت کرد که این موضوع رو به من گفت .
این موضوع آنقدر دردناک و وحشتناک بود که حتی الان هم از یادآوریش وحشت به جونم می افته .
مردان و پسرای ما با چه کسانی میجنگن!
از وقتی خیلی چیز ها برام روشن شده ، به این فکر میکنم که خداروشکر که توی ایران ، آنقدر دلیر مرد وجود داره که جونشون رو برای خاک و ناموسشون فدا میکنن تا ایران ، مثل سوریه و کشور های دیگه که توش جنگ و نا امنی هست ؛ نشه !
نفسم رو از سینه بیرون دادم .
اتیک هارو در آوردم . از جا بلند شدم و اتیک هارو روی اپن گذاشتم .
به اتاق رفتم و لباس رضا رو به چوب لباسی آویزون کردم .
رضا خواب بود و آفتاب از پنجره ، دقیقا به چشم هاش می خورد.
هی سرش رو اینور و اونور میکرد اما مثل همیشه ، حاضر نبود از خواب نازش بیدار بشه و پرده رو بکشه. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
هدایت شده از قطار¹²⁸
دامنه های کوه دماوند📻 .
رمانش و ببین فقطط.
@One_month_left
هدایت شده از _ماهِتاریک؛
یک ماه مانده...!
عکسایی که از حرم میذاره خیلی ناز؛رمان خفنش.
@One_month_left
سلام حضرت عشق❤️
تا رمق در تن ما هست بیا
حال ما بی تو تباهست بیا...
اللهم عجل لولیک الفرج
#امام_زمانم
@One_month_left
💚دائم سوره قلهو اللهاحد را بخوانید
و ثوابش را هدیه کنید به #امام_زمان
💔این کار عمر شما را با برکت میکند
و
💔 مورد توجه خاص حضرت
قرار میگیرید•
#آیتالله_بهجت رحمه الله علیه
#امام_زمان
@One_month_left