eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
111 دنبال‌کننده
2هزار عکس
862 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
حسین جانم🖤
آخر او فقط ۱۸ سالش بود؛ با حسرت به مزاری که خودش برای فاطمه‌اش ساخته بود نگاه میکرد و میفرمود: " سَرعانَ ما فرَّقَ بَینَنا " چقدر زود بین من‌ و تو جدایی افتاد🥀
منم همینطور حاج محمود :)
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 صداش رو پایین تر آورد و همون طور که اشک میریخت گفت : این چه حرفاییه که داری میزنی،عشقی که با تو تجربه اش کردم رو با هیچ احدی نمیشه مقایسه کرد،حتی حاضر نیستم با یکی دیگه این عشقو تجربه کنم. وجود تو توی زندگیم باعث شد خیلی چیزا عوض بشه..باعث شدی توی تمام لحظات کنار هم بودنمون لذت رو با تک تک وجودم احساس کنم،حالا بهم میگی بعد نبودت اینا رو با یکی دیگه تجربه کنم؟با یکی دیگه جوری زندگی کنم که با تو بودم؟ من هرگز هرگز حاضر نیستم با یکی دیگه به جز تو این عشقو تجربه کنم و حاضر نیستم بیخیال سجاد بشم،من هیچوقت نمیتونم ازش بگذرم،دفعه بعد اگه چنین حرفی رو بزنی دیگه نه من نه تو لعنت بهم ! به جای اینکه حالش رو خوب کنم ، بدتر کرده بودم . نگاه ازم گرفته بود و با صدای بلند گریه میکرد . سجاد سریع وارد اتاق شد و گفت : چی شده مامانی؟ چرا گریه میکنی؟ به جای زینب جواب دادم : چیزی نیست پسرم ، دل مامان درد گرفته سجاد : برم براش آب بیارم؟ -برو عزیزم ، فقط مراقب باش چیزی نشکنی ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 سجاد : چشم و از اتاق بیرون رفت . دست هام رو دور زینب حلقه کردم و به خودم چسبانمش . سرش رو روی سینه ام گذاشتم و گفتم : ببخش خانومم ، ببخش که حواسم به دلت نبود . هرچقدر می خوای گریه کن ولی توروخدا آروم باش آنقدر گریه کرد تا به هق هق افتاد. سجاد که آب آورد ، از خودم جداش کردم و کمی آب بهش دادم . سجاد نگران گفت : خوبی مامانی؟ با صدای گرفته اش گفت : خوبم عزیزم سجاد دستش رو روی صورت زینب گذاشت : دیگه گریه نکنیا باشه؟ تو گریه میکنی من یه جوری میشم سجاد رو توی بغلش گرفت و بوسید : قربونت بشم من عزیز دلم لبخندی بهشون زدم و بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم . به سرویس بهداشتی رفتم و آبی به صورتم زدم . از سرویس بهداشتی که بیرون اومدم ، سجاد اومد پیشم و گفت: بابایی ، گشنمه به ساعت نگاه کردم . نه و نیم شب شده بود! -چشم بابایی الان غذا گرم میکنم زینب از اتاق بیرون اومد و به سمت سرویس بهداشتی رفت . منم رفتم توی آشپزخانه و غذایی که از ظهر مانده بود رو روی اجاق گذاشتم تا گرم بشه. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 وسایل شام رو آماده کردم . غذا که آماده شد ، زینب و سجاد رو صدا زدم . زینب نمیخورد و میگفت : اشتها ندارم ولی با سجاد دوتایی بهش غذا دادیم . بعد از خوردن غذا ، هردوشون رو فرستادم تا برن بخوابن و خودم میز رو جمع کردم و ظرف هارو شستم . بعد از اینکه آشپزخانه رو مرتب کردم و مسواکم رو زدم ، به اتاق خواب رفتم . با دیدن زینب که چشم هاش باز بود گفتم : هنوز نخوابیدی عزیزم؟ زینب : خوابم نبرد به سمت تخت رفتم و کنار زینب دراز کشیدم . زینب کمی سرش رو بالا برد و من دستم رو دراز کردم و بعد زینب سرش رو روی بازوم گذاشت. اون شب بدون هیچ صحبتی گذشت . برای شام مامان دعوتمون کرد خودشون . ساعت ده بود و مامان طبق عادتش به اتاقش رفت تا قرآن بخونه . مدتی بود که با مامان تنها نشده بودم و شدیدا نیاز به نوازش ها ، صحبت های مادرانه اش داشتم . بلند شدم و به سمت اتاقشون رفتم . در زدم و وارد شدم . مامان گوشه ای نشسته بود و قرآن میخوند . کنارش نشستم تا قرآن خوندش تموم بشه . قرآن خواندنش که تموم شد ، قرآن رو بست و بوسید و روی میز کنار تخت گذاشت. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 -قبول باشه قربونت برم مامان : قبول حق باشه پسرم به صورتش خیره شدم . مامان نگاهش رو توی صورتم چرخاند و چشم هاش پر اشک شد و با بغض گفت : به داشتنت افتخار میکنم پسرم دستش رو بلند کردم و بوسیدم : همه این هارو مدیون شما و بابا هستم مامان پیشونیم رو بوسید و گفت : شیرم حلالت مادر ، شیرم حلالت که من رو جلوی اهل بیت روسیاه نکردی شیرم حلالت عزیزم با لبخند بهش نگاه کردم : خداروشکر که کاری نکردم که شما سرافکنده بشید پشت دستم رو نوازش کرد . نگاهم رو به زمین دادم و گفتم : مامان ، ازت یه خواهشی دارم سرم رو بلند کردم و به مامان نگاه کردم . مامان : رضا جان ، خودت هم میدونی که زینب با نیایش و ستایش و فاطمه برام هیچ فرقی نداره ! پسر هم کو ندارد نشان از پدر ! حواسمون به هرچهارتاشون هست عزیزم ، خیالت راحت -قربونت برم ، ممنون مامان جان لبخندی گرم و مادرانه تحویلم داد . خم شدم و سرم رو روی پاهاش گذاشتم و مامان مشغول نوازش کردن موهام شد. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
بھ‌وقـت‌عـٰاشـقـے20:00
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهید صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ.