eitaa logo
「پـاتـوقـمـون🎙」
5.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
289 ویدیو
11 فایل
هٰذا‌مِن‌فَضل‌ربی که‌هرچه‌دارم‌از‌فضل‌پروردگارم‌است کپی؟ هرچه بیشتر بهتر، حلال حلالت✌️ کانال‌گرافیکیمون: ➺ @meghdad_graphic تبلیغ و تبادل نداریم! خادم‌کانال(فقط‌کار‌ضروری‌و‌نظرات): ➺ @mim_komeyl
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•| 🎬 حسيني (عليه السلام ) بمان ❣️ ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بہ احترامِ‌سرتــ سر‌بہ‌مهر‌می‌‌سایم و‌قتلگاه‌تو‌را‌قبلہ‌گاه‌میبینم ... ♥️✨
4_373509644758286700.mp3
4.3M
عجب طلایــیــــه❗️ 🎤 راوی حجت الاسلام عاااليه 👌🏻 😭 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
35.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| یه‌گوشه‌بابغض تنهامیشـینم عڪسای‌اربعینُ باگریه‌می‌بـینم ..🥺🖤 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
سکــــوت میکنم😔
❤️بهایِ وَصلِ تو گَر جـٰان بُوَد خَریدارَم... ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
رمان 👇🏻
بسم ربِّ الشهدا داخل صحن نشسته بودیم و نگاهمون به گنبدِ طلایی رنگِ آقا بود😍 اولین سفرِ دونفرمون کنار شما عجیب میچسبه امام رضا جان😍 تو حال خودم بودم که گرمای دست هادی رو روی دستم حس کردم برگشتم نگاهش کردم..وای از اون چشمای عسلی رنگش که هر وقت خیره میشم ضربان قلبم رو چندبرابر میکنه لبخندی زد و با صدای مردونه اش گفت: _خوبی خانم؟ +الحمدالله..شما خوب باشی منم خوبم _من که عالی ام..با شما سفر مشهد خیلی میچسبه خانم..ان شاءالله سفر بعدیمون کربلا باشه +ان شاءالله😍 راحیل لبخندی زد و شیطنتش گل کرد: _ان شاءالله همین جمع اربعین بریم کربلا پای پیاده😍 امیر: ان شاءالله خانم..با تو حتما سفر کرببلا میچسبد🙈😊 راحیل همونجوری که ذوق میکرد گفت: _نمیگی عاشقت میشم اینجوری میگی؟🙈😁 امیر لپ راحیل رو کشید و خندید نگاهی به هادی انداختم تو حال خودش بود..نگاهش به گنبد امام رضا(ع) بود ولی خودش جای دیگه زیرلب با خودش چیزی میگفت،متوجه نمیشدم ولی یه حسی بهم میگفت که داره امام رضا(ع) رو واسطه میکنه برای... با صدای امیر بخودم اومدم: _آبجی خانم تحویل نمیگیری؟ +چراااا داداش🙈 _چرا و کوفت همش حواست به هادیِ😁 خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین یه دفعه هادی نفس عمیقی کشید و گفت: _چی شده؟ امیر: هیچی میگم همش حواسش به توئه هادی نگاهم کرد و لبخندی زد،چیزی نگفت تلفن راحیل زنگ خورد،بابا بود _سلام بابا جون چطورین؟ خوبین؟ جان.. آهان..خب؟عه؟ مزاحم نباشیم بابا،میریم هتل خب..باشه من به امیر میگم ببینم چی میگه،کاری ندارین بابا جون؟ چشم شما هم سلام برسونین،خداحافظ تلفن رو که قطع کرد رو به هممون گفت: _دعوت شدیم خونه سیدمجتبی امیر: عه؟ خب میگفتی براتون میخوایم هتل بگیریم _دیگه بابا گفت شماره تورو فرستاده تا بهت زنگ بزنه گفت زنگ زده بود احوال پرسی بابا گفته بچه ها مشهدن اونم گفته باید بیان اونجا هادی: ما که پادگانیم شما و زینبم اگه اونجا راحتین برید.. نگاهی بهش انداختم،فهمیدم که دلش نمیخواد برم اونجا میدونم برای چی بخاطر ایمان نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: _به بابا زنگ بزن بگو ما هتل راحت تریم راحیل هم که منتظر بود من بگم نه سریع زنگ زد بابا هم متوجه شده بود که ما اونجا راحت نیستیم اصراری نکرد گفت خودش زنگ میزنه به سیدمجتبی و میگه که ما نمیریم نگاهی به هادی انداختم با یه لبخند رضایت بهم نگاه میکرد آروم در گوشش گفتم: +هیچ چیز ارزش عصبی شدن تورو نداره همسرجانم..حال خوب تو برای من مهمه😍 بوسه ای روی پیشونیم زد و قلبم آروم گرفت 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•
بسم ربِّ الشهدا من و راحیل نگران اتاق بودیم راحیل نگاهی به امیر انداخت و گفت: _امیر جان...میگم اگه سختتونه اتاق بگیرید ما بریم خونه آقا سید امیر: عزیزم هتل هماهنگه نگران نباشید من: هماهنگه؟چطوری؟🙄 امیر: وقتی فهمیدیم دارین میاین با رفیقم هماهنگ کردم یه اتاق براتون گرفتم راحیل: ممنون عزیزم😍 راهی هتل شدیم نمیدونم چرا دلشوره دارم قلبم آروم و قرار نداره هادی متوجه تشویشم شد و دستم رو محکم تر گرفت وقتی رسیدیم هتل طاقت دل کندن از هادی رو نداشتم به هر سختی که بود خداحافظی کردیم خیلی خسته بودم نفهمیدم چجوری خوابم برد ... با تکونای راحیل یه چشممو باز کردم و همینجوری که خمیازه میکشیدم گفتم: +چی شده😴 _اذان دارن میگن پاشو بریم حرم نماز بخونیم +الان؟ _آره میگم برامون آژانس بگیره هتل بریم حرم😍برگشتنه هم هوا روشنه پیاده میایم موافقت کردم و کش و قوسی بخودم دادم و راه افتادیم ... حال و هوای عجیبی داشت حرم امام رضا(ع) نسیم خنکی صورتامونو نوازش میکرد بعد از اینکه نمازمونو خوندیم نشستیم توی صحن و مشغول خوندن دعای عهد شدیم جای خالی هادی رو با تمام وجود حس میکردم..دلشوره ام از دیشب آروم نشده خدایا خودت بخیر کن نمیدونم چرا انقدر نگرانم.. به هادی پیام دادم میدونستم گوشی دستش نیست ولی بعدا میبینه و جوابمو میده +سلام عزیزترینم..من و راحیل نماز صبح رو اومدیم حرم خوندیم،دلشوره دارم از دیشب نمیدونم چرا،ان شاءالله که خیره..برام دعا کن همسرجان دعا کن بتونم کنارت قوی باشم و به آرامش برسیم❤️دوستت دارم: زینب هوا کم کم روشن شده بود راحیل مفاتیحش رو بست و گفت: _تو گشنه نیستی زینب؟ +چرا خیلی🤣 _صدات درآد خببب،پاشو بریم سمت هتل دوساعت دیگه تایم صبحانه اس +بریم دل کندن از حرم سخت تر از دل کندن از هادی بود برام.. آقا جان دوباره بطلب مارو از خودت دور نکن..کمکم کن بتونم بهترین باشم برای هادی... ... داشتیم از وسط خیابون رد میشدیم که بریم سمت هتل کیف پولم از دستم افتاد روی زمین خم شدم بردارم که یه دفعه صدای بوق ماشین و جیغ راحیل... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•
بسم ربِّ الشهدا چشمامو که باز کردم نفهمیدم کجام سرم گیج میرفت بدنم درد میکرد نفسم سخت بالا میومد چشمامو که باز کردم تصویر تاری از هادی رو دیدم نمیتونستم صحبت کنم با صدای آروم گفتم: +هادی... گرمای دستشو روی دستم حس کردم چشمامو بستم صدای مردونه اش توی گوشم میپیچید: _جان هادی عشق من..چشماتو باز کن باهام حرف بزن زینب میدونی چندروزِ صداتو نشنیدم😔 اصلا تو حال خودم نبودم بدنم بی جون بود درد شدیدی توی سرم و قفسه ی سینه ام حس میکردم صدای هیچکس بجز هادی رو نمیشنیدم چشمامو آروم باز کردم تصویر ماتی که از هادی جلوی چشمام بود کم کم واضح شد چشمای عسلیِ نگرانش خیره شده بود بهم از سرخی چشماش فهمیدم که درست نخوابیده حواسم پرت نگاهش شده بود که یهو بوسه ای روی گونه ام حس کردم آروم سرمو برگردوندم سمت راست دیدم راحیل کنارم وایساده لبخندی زد و گفت: _خوبی؟تو که مارو نصف جون کردی میدونی من چی کشیدم تو این سه روز؟ صدام گرفته بود گلوم خشک شده بود با همون صدای گرفته گفتم: +سه روز؟ هادی: سه روزِ قلب من کُند میزنه...سه روز اندازه سه سال گذشت.. بغضشو قورت داد و از اتاق رفت بیرون به راحیل نگاه کردم همونجوری که اشکام از گوشه ی چشمم سرازیر شده بود گفتم: +چیشدم من راحیل..چرا اینجام _اونروز که داشتیم از حرم برمیگشتیم یادته؟ +آره نماز خوندیم و راه افتادیم..خب؟ _کیف پولت از دست افتاد وسط خیابون خم شدی برش داری من رد شده بودم از خیابون که یهو دیدم یه ماشین با سرعت زد بهت..محکم با سینه خوردی رو زمین جیغ کشیدم و اومدم سمتت راننده که پیاده شد چشمام از تعجب چهارتا شد +چرا..مگه راننده کی بود؟ _بگم باور نمیکنی ... +بگو.. _ایمان .. +چیییی؟اون اونجا چیکار میکرد؟ _نمیدونم سریع تورو سوار کردیم و رسوندیم بیمارستان +هادی میدونه؟ _آره کم مونده بود باهم درگیر شن این سه روز همش مریم خانم و سدمجتبی اینجان باباتم اومده انقدر سرم درد گرفته بود و تعجب کرده بودم از این اتفاق که توان بیدار موندن نداشتم سرگیجه ام شدید شده بود نفهمیدم چطوری خوابم برد 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا با بی حوصلگی از خواب پریدم هادی بالا سرم نشسته بود و قرآن میخوند با بیدار شدن من قرآن رو بوسید و بست نگاهم کرد و گفت: _بهتری خانم؟ نفس عمیقی کشیدم دردِ نسبتاً زیادی توی قفسه ی سینه ام حس کردم ولی نذاشتم هادی بفهمه،گفتم: +الحمدالله خیلی بهترم چشماشو ریز کرد و با شیطنت گفت: _تو که راست میگی😒فکر کردی نمیدونم نفس کشیدی سینه ات درد گرفت😞 +خوب میشه آقای باهوش😊 _قربون تو برم من،تو خوب نباشی من داغونما تو یه چیزیت بشه من میمیرم😢 +عه خدانکنه من خوبه خوبم.. _الهی شکر خانم خانما..امروز بعدازظهر مرخص میشی برگرد تهران منم پس فردا میام +چقد دیر😞کاش باهم میرفتیم _کار دیگه خانم +فدای سرت.. گرم صحبت بودیم که یه دفعه در زدن هادی آروم گفت: _بفرمائید؟ ایمان با یه دسته گل و چندتا کمپوت وارد اتاق شد هادی از جا بلند شد دستشو گرفتم که یه وقت چیزی نگه حرفی نزنه ایمان سلام کرد و اومد کنار هادی وایساد هادی سعی میکرد عصبانیتشو کنترل کنه گفت: _سلام ایمان صداشو صاف کرد و گفت: _ببخشید من نمیدونم چی بگم شرمنده واقعا..خیلی شرمنده صدامو صاف کردم و آروم گفتم: +دشمنتون شرمنده دسته گل و کمپوت هارو گذاشت روی میز جلوی تخت هادی بدون اینکه نگاهش کنه گفت: _ممنون +قابل شمارو نداره ان شاءالله که بهتر میشین زینب خانم میفهمیدم هادی داره عصبانیتشو کنترل میکنه ولی باید یه چیزی به ایمان میگفتم که دلم خنک شه : +به لطف خدا بهتر میشم،بسلامت ایمان اخماشو کرد تو هم و گفت: _بیشتر مراقب باشین وسط خیابون جای وایسادن نیست اینو که گفت هادی اخماشو کرد تو هم دستشو از دست من ول کرد و گفت: _سرعت کم باشه اتفاقی پیش نمیاد با یه ترمز حل میشه برادر من،دست شما درد نکنه لطف کردی اومدی عیادت،زینب جان استراحت کن عزیزم من الان برمیگردم نگاهی به ایمان کرد و گفت: _بسلامت برادر ایمان حرصش درومده بود نگاهی به هادی انداخت و گفت: _یاعلی اینو گفت و از اتاق رفت بیرون هادی سرشو گرفته بود و نشست روی صندلی کنار تخت آروم صداش کردم: +هادی جانم؟ _جانم عزیزم +حرص نخور دیگه عصبی نباش _حرص نمیخورم،فقط حس خوبی به این آدم ندارم،ولش کن..زنگ بزنم راحیل بیاد برم کارای ترخیصتو بکنم خانم +برو عزیزم الهی بمیرم براش چقدر خودشو کنترل کرد که چیزی به ایمان نگه پسره ی پررو دست از پا درازتر اومده میگه وسط خیابون واینساااا وای خدااا لجم میگیره از این آدم خودت میدونی چقدر ازش بدم میاد هیچوقت دیگه سر راهم قرارش نده نمیخوام هادی بهم بریزه نمیخوام فکرش درگیر بشه خدایا راضی ام به رضای تو... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
🌹💠 حضرت امام خامنه ای : در اگر آدم درست وارد بشود ، خوب است‌ اما اگربرود بشود نه‌خوب نیست. جای خطرناکی است؛ خیلی باید آدم مراقب باشد. فضای مجازی 🚨 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
خاڪریز تو اینجاست میان هیاهوے شهر هزاررنگ...🎨 سنگر تو اینجاست...🧨 میان ڪوچه پس ڪوچه‌هایے ڪه پُر شده از نگاه‌هاے هرز...👀 و تو اما استوار ایستاده‌اے و پرچم سیاه فاطمےات را با افتخار بر سر دارے... بانو...🧕🏻 خدا قوت دهد به تو و به صبورےات عاقبت شهیده°🌸•خواهے‌شد ان‌شاءالله...🍃 🦋| 🎈| ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوانان آخرالزمان ‼️ ✅ ان شاءالله از اين دسته ي جوانان باشيم 🤲🏻💫 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔🖤 من ايرانمو تو عراقے چھ فراقے ... چھ فراقے ... بگير از دلم يھ سراغے چھ فراقے ... چھ فراقے ... ♥️🖤 دورے و دوستے سرم نميشہ هيچ ڪجا واسم حرم نميشہ از تو دورم باور نميشہ دارم ميميرم ... ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
「پـاتـوقـمـون🎙」
💔🖤 من ايرانمو تو عراقے چھ فراقے ... چھ فراقے ... بگير از دلم يھ سراغے چھ فر
کار دستم داد آخر قلب ناپاکم ، حسین (عليه السلام) ! 😭 اربعین ، پای پیاده ، رفت از دستم کھ رفت ...
✊ چطور به طرف مقابلمون «نه» بگیم؟ 🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
•| ✍حاج آقا پناهیان: عالم منتظرِ امام زمانه،و امام زمان (عج) منتظرِ آدمایی که بلند بشن و خودشون رو بسازن ... ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا نمیدونم چرا سهم من از دیدن هادی همین چند دقیقه ی کنارش بودنه... الانم که قرار برگردیم تهران دیگه فرصتی نیست تا بیشتر کنارش باشم... سید مجتبی و مریم خانم خیلی اصرار کردن که تا تموم شدن دوره ی عقیدتی بچه ها اونجا بمونیم اما اصلا دلم نمیخواست جایی باشم که اون پسره ایمان نفس میکشه خیلی بنده های خدا عذرخواهی کردن کلی شرمنده شده بودن و ناراحت بابا هم مثل همیشه دلگرمی میداد بهشون و میگفت فدای سرتون خداروشکر که خطر رفع شد و زینب رو پا شد همیشه همین روحیه ی مهربون بودنشو حفظ میکنه..کاش یه کم مثل بابا بودم... یه کم گذشت داشتم ... +مراقب خودت باش هادی زود بیاین توروخدا _خانمم نگران نباش مراقبم.چشم زود میایم😄 امیر: مراقب عیال من باش بیقراری نکنه راحیل: یکی باید مراقب خودش باشه که من هستم امیر: اصلا من عاشق همین روحیه ی ایثار تو شدم خانم هادی دستمو گرفت و منو برد یه کم اونور تر سرشو آورد در گوشم و آروم گفت: _خوب باش زینب،قوی باش،نذار هیچی از پا درت بیاره خانم..اینجوری دل منم قرصه و نگرانیم کمتر...خیلی دوستت دارم تو تمام منی ضربان قلبم تند شده بود قندی بود که تو دلم آب میشد نگاهش کردم و خیره شدم تو چشمای عسلی رنگش لبخندی زد و پیشونیمو بوسید و گفت: _چه چشمای خوشگلی داری شما😍 با دست اشاره کردم که سرتو بیار پایین آروم در گوشش گفتم: +من کنار تو قوی ام،منم دوست دارم زندگیه من تو قلب منی🙈 لبخند عمیقی زد و گفت: _خانم شما خیلی ماهی،جان هادی صبور باش تا آروم باشی توکلتو از دست ندیا زینب..تو خدارو داری بیشتر از من کنارت چشم آرومی گفتم و رفتیم پیش بچه ها بالاخره بعد از چنددقیقه خداحافظی کردیم و راه افتادیم 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋
بسم ربِّ الشهدا امروز برخلاف روزای دیگه زودتر از خواب بیدار شدم البته هرروز به لطف تکونای راحیل خانم از خواب میپرم ولی بیدار نمیشم😐 اما امروز چون حضرت یار دارن تشریف میارن صبح زود بیدار شدم🙈 بله..انگیزه به این میگن ان شاءالله قسمت مجردای جمع😂🙈 از اتاق رفتم بیرون کسی تو حال نبود مامان رو صدا زدم جوابی نشنیدم توی آشپزخونه هم که نیست🙄 ای بابا کجان اینا! مثل همیشه چای مامان تازه دم بود و میز صبحانه آماده یه تیکه نون بربری تازه برداشتم بخورم که مامان از توی حیاط صدام زد : _زینب؟ بدو رفتم تو حیاط :+سلام سادات جونم صبحت پرتقالی😍 _سلام شیرین زبون تو صدام کردی چند دقیقه پیش؟ +آره دیدم نبودی تو آشپزخونه _گفتم یه کم به حیاط برسم خیلی وقته این گلای بی زبون رو ول کردیم به امان خدا،هادی زنگ نزد؟ +گوشیمو چک نکردم خوب شد گفتی😱 بدو رفتم سمت اتاق گوشیو از شارژ کشیدم و چکیدم( همون چک کردم خودمون🤣🙈) به به حضرت یار پیام دادن انگار :_سلام خانم خانما صبح قشنگت بخیر ما الان نماز صبح رو حرم خوندیم و ان شاءالله بعدازظهر راه میوفتیم مراقب خودت باش عشق قشنگم❤️💍😍 ... ای جاااان😍هووووراااا آقامون شب میااااد سریع به راحیل زنگ زدم که با خبر خوش من صبحشو آغاز کنه با صدای خواب آلودی از پشت تلفن گفت: _الو... +سلام عروس چخبرته انقد میخوابی لنگ ظهر شدااا _زینب تویی؟ میکشمت داشتم خواب امیرمو میدیدم چرا بیدارم کردی😭 +عخیییی عزیزم،حالا چی میدیدی _خواب دیدم اومدن😔 +خب پس پاشو خوابت تعبیر شد امشب میرسن _توروووخدا...آخ جووون😍 +خب دیگه زیاد ذوق نکن من برم به کارام برسم توأم انقد نخواب والا که قباحت داره دختر انقد تنبل _حررف نزن میخوام بیام خونمونو تر و تمیز کنم +خوب میکنی بیا که خاک برداشته زندگیتو زنیت داشته باش🤣 _میکشمت زینب صبر کن بیام تلفن رو قطع کرد روم بی ادبیات😐 پیام دادم به هادی که بدونه منتظرشم.. : +سلام به روی ماهت عشقم،تشریف بیارید منتظر دیدن چشمای عسلی شما هستم خیلی زیاد😍🙈دلمون تنگ شده براتون آقای من❤️ تلفن رو گذاشتم رو میز و رفتم به کارام برسم بعد از یه رب راحیل اومد و به زور منو برد ازم بیگاری بکشه😭 خونه زندگیشو خااااک گرفته بود هیچی دیگه کارمون درومد تا شب😏 +ببینم حالا که داری ازم کار میکشی اینو بگو ناهار چی میخوای بهمون بدی؟ از شانس خوب من همون لحظه مامان اومد تو😐 _ناهار با من +وااا مامان😐همینکارا رو کردی عروست پررو شده دیگه _همینه که هست😒 راحیل پشت چشمی نازک کرد که بیا و ببین بعدم گفت: _مامان خیلی هوس لوبیاپلو کردم😝 مامانم نه گذاشت نه برداشت گفت: _اتفاقا تو فکرم بود درست کنم خیلی وقته نخوردیم،این سینی رو بگیر زینب برید به کارا برسید +چشم😐 بوسه ای روی گونه ام زد و از اتاق رفت بیرون چش غره ای به راحیل رفتم و گفتم: +بالاخره تو کوچه مام عروسی میشه صبر کن تماشا کن _ای وای حالا چی بپوشم +واس چی؟ _عروسیه تو کوچتون دیگه🤣 سینی رو گذاشتم رو میز و دور اتاق دنبالش کردم پررو شده🤣😐 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا امروز برخلاف روزای دیگه زودتر از خواب بیدار شدم البته هرروز به لطف تکونای راحیل خانم از خواب میپرم ولی بیدار نمیشم😐 اما امروز چون حضرت یار دارن تشریف میارن صبح زود بیدار شدم🙈 بله..انگیزه به این میگن ان شاءالله قسمت مجردای جمع😂🙈 از اتاق رفتم بیرون کسی تو حال نبود مامان رو صدا زدم جوابی نشنیدم توی آشپزخونه هم که نیست🙄 ای بابا کجان اینا! مثل همیشه چای مامان تازه دم بود و میز صبحانه آماده یه تیکه نون بربری تازه برداشتم بخورم که مامان از توی حیاط صدام زد : _زینب؟ بدو رفتم تو حیاط :+سلام سادات جونم صبحت پرتقالی😍 _سلام شیرین زبون تو صدام کردی چند دقیقه پیش؟ +آره دیدم نبودی تو آشپزخونه _گفتم یه کم به حیاط برسم خیلی وقته این گلای بی زبون رو ول کردیم به امان خدا،هادی زنگ نزد؟ +گوشیمو چک نکردم خوب شد گفتی😱 بدو رفتم سمت اتاق گوشیو از شارژ کشیدم و چکیدم( همون چک کردم خودمون🤣🙈) به به حضرت یار پیام دادن انگار :_سلام خانم خانما صبح قشنگت بخیر ما الان نماز صبح رو حرم خوندیم و ان شاءالله بعدازظهر راه میوفتیم مراقب خودت باش عشق قشنگم❤️💍😍 ... ای جاااان😍هووووراااا آقامون شب میااااد سریع به راحیل زنگ زدم که با خبر خوش من صبحشو آغاز کنه با صدای خواب آلودی از پشت تلفن گفت: _الو... +سلام عروس چخبرته انقد میخوابی لنگ ظهر شدااا _زینب تویی؟ میکشمت داشتم خواب امیرمو میدیدم چرا بیدارم کردی😭 +عخیییی عزیزم،حالا چی میدیدی _خواب دیدم اومدن😔 +خب پس پاشو خوابت تعبیر شد امشب میرسن _توروووخدا...آخ جووون😍 +خب دیگه زیاد ذوق نکن من برم به کارام برسم توأم انقد نخواب والا که قباحت داره دختر انقد تنبل _حررف نزن میخوام بیام خونمونو تر و تمیز کنم +خوب میکنی بیا که خاک برداشته زندگیتو زنیت داشته باش🤣 _میکشمت زینب صبر کن بیام تلفن رو قطع کرد روم بی ادبیات😐 پیام دادم به هادی که بدونه منتظرشم.. : +سلام به روی ماهت عشقم،تشریف بیارید منتظر دیدن چشمای عسلی شما هستم خیلی زیاد😍🙈دلمون تنگ شده براتون آقای من❤️ تلفن رو گذاشتم رو میز و رفتم به کارام برسم بعد از یه رب راحیل اومد و به زور منو برد ازم بیگاری بکشه😭 خونه زندگیشو خااااک گرفته بود هیچی دیگه کارمون درومد تا شب😏 +ببینم حالا که داری ازم کار میکشی اینو بگو ناهار چی میخوای بهمون بدی؟ از شانس خوب من همون لحظه مامان اومد تو😐 _ناهار با من +وااا مامان😐همینکارا رو کردی عروست پررو شده دیگه _همینه که هست😒 راحیل پشت چشمی نازک کرد که بیا و ببین بعدم گفت: _مامان خیلی هوس لوبیاپلو کردم😝 مامانم نه گذاشت نه برداشت گفت: _اتفاقا تو فکرم بود درست کنم خیلی وقته نخوردیم،این سینی رو بگیر زینب برید به کارا برسید +چشم😐 بوسه ای روی گونه ام زد و از اتاق رفت بیرون چش غره ای به راحیل رفتم و گفتم: +بالاخره تو کوچه مام عروسی میشه صبر کن تماشا کن _ای وای حالا چی بپوشم +واس چی؟ _عروسیه تو کوچتون دیگه🤣 سینی رو گذاشتم رو میز و دور اتاق دنبالش کردم پررو شده🤣😐 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا با صدای زنگ در از جام پریدم بدو رفتم تو حیاط در رو که باز کردم با دیدن هادی و امیر جیغ بلندی زدم امیر و هادی سریع اومدن تو حیاط پریدم تو بغل هادی🙈 ساکش رو گذاشت زمین و محکم بغلم کرد بغض کرده بودم ولی نخواستم حال خوبمون خراب بشه امیر چشماشو بسته بود یه چشمی نگاهمون کرد و گفت: _استغفرالله حیا کنین...زن من کووو؟ خندیدم و گفتم: +تو آشپزخونه اس بلند داد زدم: +رااااااحیل راحیل هراسون از اتاق اومد تو حیاط: _چیشدههههه؟؟؟😰 با دیدن چهره ی امیر دویید سمتش _سلااااااام آقای من +سلام خانمم _خوبی؟ هادی تو خوبی داداش؟ هادی: الحمدالله آبجی تو چطوری _خوبم..شکر امیر: نظرتون چیه بریم داخل؟سوز میاد😐 راحیل: بریم عزیزم دست همو گرفتن و جلوتر از ما رفتن تا میخواستم راه بیوفتم سمت اتاق هادی دستمو گرفت و آروم گفت: _وایسا... وایسادم،زل زده بود تو چشمام نگاهش کردم و با شیطنت گفتم: +آخی...انقد دلت تنگ شده بود که نگاهتو برنمیداری؟🙈 _آره...بیشتر از همیشه... دستشو گذاشت روی قفسه ی سینم : _خوبه؟ +خوبه خوب _اگه حرمت نون و نمک نبود،اگه حرمت خونِ سیدمصطفی عموی شهیدش نبود میدونستم باهاش چیکار کنم +کی؟ _همون بی وجدانی که با ماشین زد بهت +میشه دیگه بهش فکر نکنی؟ _زینب...خودمو خیلی کنترل کردم که نزنم... +عهههه هادی جان...گذشت ولش کن،نه اون آدم مهمه نه کاری که کرد الان که خداروشکر سالم جلوت وایسادم نیای تو میدوعم که دستت بهم نرسه گفته باشم😝 _عههه؟ اینجوریه؟ +آرههههه اینو گفتم و دوییدم سمت اتاق هادی هم به دنبالم کودک درون ما فعال نیست بیش فعاله🤣🏃‍♀️ 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا بعد از خوردن شام امیر یهو گفت: _خب نوبتی ام باشه نوبت سوغاتیه☺️ راحیل: عزیزم چرا زحمت کشیدین نیاز نبود به این چیزا،همین که سالم برگشتین خودش سوغاتیه🙊😍☺️ خوووووووودشیرینو ببینااا یهو منم اون وسط گفتم: +اتفاقا سفر مشهد بی سوغاتی اصن معنی نداره دستتون درد نکنه حالا چیا آوردین؟😝🙈 هادی زد زیر خنده و گفت: _سوغاتی شما محفوظه خانم +ای جون🙈چی خب آقا؟ بگووو دیگه دستشو کرد توی ساک یه جعبه ی مکعبی سرمه ای رنگ درآورد و داد دستم +این چیه؟😍 _بازش کن ببین چیه؟ با کلی شوق و ذوق بازش کردم و وقتی در جعبه رو باز کردم ذوقم چندبرابر شد یه انگشتر عقیق که روش حک شده بود علی و فاطمه با خط شکسته وقتی انگشتر رو دیدم همون لحظه دستم کردم،چشمام پر اشک شد نگاهش کردم و لبخندی زدم و گفتم: +ممنون عشق من خیلی خوشگله امیر هم برای راحیل دقیقا همون انگشتر رو خریده بود😍 هیچوقت این انگشتر رو از دستم درنمیارم چون اینجوری احساس میکنم حضرت زهرا(س) همیشه کنارمه و حضرت علی(س) همیشه هوامو داره ... هادی گرفته بود،تو خودش بود نمیدونم چرا بهش اشاره کردم که بیا تو اتاق کارت دارم رفتیم تو اتاق درو بستم و نشستم روی زمین اشاره کردم با دست که بشین کنارم نشست صورتشو با دستم آوردم بالا و گفتم: +چیشده که آقای من انقدر پریشونه؟ نفس عمیقی کشید و گفت: _چیزی نیست خانم +نه دیگه چیزی هست که شما رو بهم ریخته آقا...بگو به من _کلافه ام زینب...رفتنمون دیر شده +چه دیری؟ _نمیدونم...یه حکمتی هست حتما +حتما عزیزم..بد به دلت راه نده _زینب...برام دعا کن خیلی زیاد،از خدا برام طلب مغفرت کن...من تا گناهام بخشیده نشه به آرزوم نمیرسم ..میدونم آرزوش شهادته...ای کاش میشد بهش بگم تو از چشمای مهربونت معلومه که چقد دلت پاکه😔 همینجوری که داشتم نگاهش میکردم گفت: _تا تو راضی نباشی خدا راضی نمیشه زینب... دلم لرزید خدایا... من راضی ام به رضای تو یه دفعه نفهمیدم چیشد که گفتم: +هرچی خدا بخواد منم میخوام نفس عمیقی کشید و گفت: _خدا به دل تو نگاه میکنه،دلت فعلا راضی نیست... بغض گلومو گرفت قلبم لرزید نفس عمیقی کشیدم یه دفعه منو کشید تو بغلش... سرم روی شونه اش بود دستاشو محکم دورم حلقه کرده بود وقتی نفس میکشیدم احساس میکردم بوی گلاب به مشامم میخوره... نگاهی بهش انداختم و گفتم: +عطر گلاب زدی؟ _نه..برا چی؟ +هادی...بوی گلاب میدی😍 _من؟؟؟عجیبا و غریبا😅 +آره بخدا...خودت حس نمیکنی یه کم خودشو بو کرد و گفت: _نه والا...دماغ شما خوش بوئه خانم😄😍 بوسه ای روی گونه اش زدم و گفتم: +دماغ من بوی خوب رو استشمام میکنه عجیب بوی گلاب میدی همسرجان😍 _چی بگم...ان شاءالله که خیره ... از حرفای امشبش متوجه شدم که دلش گرفته ازم😞 اون میخواد من راضی باشم به شهادتش ولی مگه میشه؟؟؟ چطور آدم میتونه از عشقش بگذره و راضی به مرگش باشه... چطور میتونم هادیمو با پهلوی خونی و صورت پر از خون ببینم... تصورشم قلبم رو درد میاره من طاقت جدایی و دل کندن از هادی رو ندارم ولی باید قوی باشم... صبور باشم خیلی خیلی صبور... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
تمام سال بۍقرارے ام رابراے اربعینت دیدے؟ دݪت آمد اربعیݩ بیایدو ایران بمانم ؟!💔
❣️ انگيزه براي درس خوندن از اين بيش تر ؟! ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
|• 🌱 ‌ در خوشی همه جهان تواند یار شب نشان کسی داده است...!! 👤 •[🗞🌈]• ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya