فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشماتو ببند ! ✨
خیال کن که با زائرایی ! 👥
خیال کن الان کربلایی ! ♥️
وقت عاشقی ،،، 💗
تو هم اونجایی 💭
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
|• #بـهطراوتــِمهتابــ 🌱
دل خوش
☔️
سيري چند ...؟!
👤 سهراب سپهری🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
💌خودت را قربانی چیزی کن که بیارزد
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_شصت_و_سوم
+مراقب خودت باش هادی خیلی زیادااا لباس گرمم برات گذاشتم نذار سردت بشه سرما بخوری
_چشم دستت درد نکنه خانم
+چشمت بی بلا،هادی جان غذای بیرونو نخوریا برات چهامغز و میوه و کیک خونگی گذاشتم که تو راه بخوری هادی حواست باشه هااا مراقب باش توروخدا
_خااااااااانم نگران نباش انقدر دستت درد نکنه عزیزم چشم حواسم هست باهات در تماسم نگران نباش
بوسه ای روی پیشونیم زد
راحیل کنار امیر وایساده بود نگاه مرموزانه ای به ما کرد و گفت:
_امیر جان برات شیرینی خونگی و تنقلات گذاشتم برگ زردآلو و لواشک خونگی هم گذاشتم توی راه بخور نوش جونت آقا میدونم مراقب خودتی سفارش نمیکنم مث بعضیااا☺️
هادی و امیر زدن زیر خنده
یه ابرومو انداختم بالا و دستمو زدم به کمرم و به راحیل نگاه کردم و گفتم:
+ببین منووو فکر نکن خواهرشوهریااا یادت نره اول من خواهرشوهرممم😒😒😒
راحیل ادامو درآورد و گفت:
_باشههه اول تووو خواهرشوهر باش ولی من خواهرشوهرترممم😌😏
+باشه تووو خوبی هوا بده اصن
_گوشتای خورشتم مال من😌
+هااااااحححح😏🙈
امیر همینجوری که میخندید گفت:
_خانمااا بسه مسافر دارین شما خوب نیس پشت سر مسافر غر بزنین
هادی لبخندِ زینب کشی زد و گفت😍:
+پشت سر مسافر غرغر شگون نداره😂
همه زدیم زیر خنده...
از زیر قرآن ردشون کردیم و کاسه آبی پشت سرشون ریختیم...
برو جانِ من
رفتنت حال مرا بهم میریزد
پریشان میشوم
مثل برگ های درختان در پاییز رنگ و رویم میپرد
اما من امید دارم
امید به برگشتنِ تو
امید به خیره شدنِ دوباره در چشم های عسلیِ تو
جانِ من
جانِ من زود برگرد...
...
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_شصت_و_چهارم
یکی دوساعتی میشه که هادی پیشم نیست
خیلی دلم براش تنگ شده حتی وقتایی هم که کنار همیم بازم دلم تنگ میشه براش خیلی حسِ شیرینیه اینکه هست،کنارته،دستت تو دستشه ولی بازم دلتنگشی..
این حس دلتنگی منو هیچوقت ول نمیکنه
همینجوری که داشتم عکسامونو نگاه میکردم و تو رویاهام سیر میکردم یه دفعه با باز شدن در اتاق حواسم پرت شد راحیل بود
با چشمای سرخش که معلوم بود خیلی گریه کرده اومد کنارم نشست
نگاهی بهش کردم و گفتم:
+چی شده؟چرا پریشونی؟ گریه کردی؟
_یه فکری رسید به ذهنم از شدت خوشحالی نتونستم جلوی اشکامو بگیرم
+چه فکری؟😶
_نظرت چیه پس فردا بریم مشهد پیش امیر و هادی؟😍
تعجب کردم و گفتم:
+آخه اونا نرفتن مسافرت که...
_خب ما میریم،هم میریم پابوس آقا هم همسرامونو میبینیم و رفع دلتنگی میشه...نظرته؟😍
خیلی خوشحال شدم پیشنهاد خوبی بود لبخند عمیقی زدم و گفتم:
+عاااالیه بهترین از این نیست،فقط بلیت هوایی بگیر من طاقت دیر رسیدن ندارم😢
...
قرار شد راحیل دوتا بلیت برای پس فردا بگیره که بریم مشهد😍
عجیب دلم تنگ شده براش،ندیدنش خیلی سخته😞
...
سر سفره ی شام جاشون خیلی خالی بود
مامان و خاله نرگس آهسته و آروم غذا میخوردن
حاج رضا و بابا هم سکوت کرده بودن
متوجه نگاهای نگران بابا به خودم و راحیل شدم
لبخندی بهش زدم و سر صحبت رو باز کردم:
+راحیل جان به مامان اینا گفتی؟
راحیل یه کم آب خورد و گلویی صاف کرد و گفت:
_نه راستش خواستم همه باشن بگم
بابا: چیشده دخترم؟
مامان: برای امیر و هادی اتفاقی افتاده؟
خاله نرگس: دِ بگو مادر نگرانمون کردی
حاج رضا: صبر داشته باشین آروم باش نرگس خانم..چیشده راحیل جان؟
راحیل لبخندی زد و گفت:
_چیزی نشده فقط من و زینب تصمیم گرفتیم پس فردا بریم مشهد،هم زیارت میکنیم هم امیر و هادی رو میبینیم و رفع دلتنگی میشه
بابا نفس عمیقی کشید و گفت:
_خیره ان شاءالله...برید بسلامت
مامان: تا کی اونجایین؟
راحیل: دوسه روزه برمیگردیم
خاله نرگس: به امیر گفتی؟
حاج رضا: باهاشون هماهنگ کنید باباجان که یه وقت خدایی نکرده نرسید اونجا بمونید
راحیل: چشم...
خداروشکر که موافقت کردن دل تو دلم نبود که اگه مخالفت کنن چی اگه بگن نه ولی زینب خانم هادی دیگه شوهر توئه همه درکت میکنن که چقدر دلتنگی همه میفهمن که چقدر دوری از هادی برات غیرقابل تحمله همه هواتو دارن تو خدارو داری یادت نره زینب
تو باید خیلی قوی باشی...خیلی
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_شصت_و_پنجم
داشتیم وسایلامونو جمع میکردیم که یه فکری به ذهنم رسید نگاهی به راحیل انداختم و گفتم:
+نظرت چیه سورپرایزشون کنیم؟
_یعنی چی؟
+یعنی خبر ندیم که داریم میریم برسیم مشهد زنگ بزنیم بهشون و بریم پیششون یهو
راحیل یه کم فکر کرد و با کنجکاوی گفت:
_آها یعنی بریم اونجا بعد زنگ بزنیم بهشون که بریم پیششون؟
+آره دیگه
_خیلی خوبه موافقم
...
امروز بعدازظهر پرواز داریم تو این دوروز امیر یبار زنگ زده هادی هم همینطور دیشب زنگ زد قبل خواب کلی حرف زدیم کلی بهونه گرفتم کلی غر زدم از دلتنگیام گفتم براش از سختیه روزای نبودنش اونم فقط میگفت قوی باش خانم صبور باش خدا بزرگه غصه نخور...
میگفت من الان مشهدم تو احساس دلتنگی میکنی اگه برم سوریه چی...😔😔😔
بازم خداروشکر که امروز میبینمش..همین کافیه که چشمام ببینه چشماشو حتی برای چند لحظه😞
...
بعد از خداحافظی با مامان اینا با بابا و حاج رضا راهی فرودگاه شدیم
مامان و خاله نرگس کلی سفارش کردن
بابا گفت رسیدین فرودگاه به بچه ها زنگ بزنین نکنه یه وقت تنها بمونین اونجا
خدایا شکرت که دارم میرم پیش هادی
اگه هادی رو نمیدیدم بعدشم معلوم نبود چقدر پیشمه و میتونم ببینمش
ولی الان یه دل سیر نگاهش میکنم که بعد از برگشتنمون دلتنگیم کمتر بشه هرچند که هرچی بیشتر میبینمش دلتنگ تر میشم ..
بالاخره سوار هواپیما شدیم ده دقیقه ای توی راه با راحیل بحث میکردیم
سر اینکه کی کنار پنجره بشینه🤣
از اونجایی که من خیلی خواهرشوهر مهربونی هستم اجازه دادم زنداداش عزیزم بشینه کنار پنجره
بالاخره راه افتادیم
هنذفری رو توی گوشم گذاشتم
مداحی هایی که همیشه با هادی گوش میدادم رو پلی کردم
چشمامو بستم و با فکر به چشمای هادی آروم گرفتم
...
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_شصت_و_ششم
_الو سلام عزیزم،کجایی؟
امیر: سلام راحیل خانم خودم،ما اومدیم حرم همین الان کارمون تموم شد جاتون خیلی خالیه
راحیل: الهی...التماس دعا همسرجان
امیر: محتاجم خانم شما کجایی
راحیل: من با زینب اومدم بیرون😌یه کم هواخوری
امیر: خوب کاری کردین
راحیل: آره بابا پوسیدیم میگم امیر درب شماره چندین؟
امیر: ورودی اصلی نشستیم داخل صحن
راحیل: آها باشه عزیزم تا کی اونجایی؟
امیر: تازه اومدیم هستیم حالا
راحیل: باشه عشق من مراقب خودتون باشین التماس دعا
امیر: چشم خانمم شما هم مراقبت کن یاعلی
...
زدیم زیر خنده
با خنده به راحیل گفتم:
+واااای کارت عالی بود الان بریم بالا سرشون قیافشون دیدنیه🤣
_آره چقد ذوق کنن😁🙈
سریع یه تاکسی گرفتیم و رفتیم سمت حرم
به بابا اینا گفته بودیم که به امیر و هادی چیزی نگن تا ما خودمون برسیم پیششون و زنگ بزنیم
ساعت حدود 8شب بود که رسیده بودیم مشهد
داشتیم میرفتیم سمت درب اصلی حرم که هادی بهم زنگ زد با ذوق گوشیو جواب دادم:
+سلاااااااام آقای من😍زیارت قبووول
_سلام خانم خانما،قربونت برم قبول حق،چطوری؟ بدون ما خوش میگذره؟
+نه فقط میگذره😞
_الهی قربونت برم عزیزم نبینم ناراحت باشی،کجایی؟
+ما اومدیم بیرون هواخوری😐🤭🙄
_میگم زرشکی چقدر به شما میادااا😄😁
منو میگییی چشام چارتا شد😳😳😳
راحیل که دست و پاشو گم کرده بود اون وسط قیافه اش دیدنی بود🤣
با یه قیافه همینجوری👈🏻😳 به هادی گفتم:
+عشقم علم غیب داری🙄
_نه خانمم،برگرد
+چی؟
_برگرد پشت سرت😁
با دیدن هادی و امیر قیافه ی ما بود که دیدنی شده بود🤣این ما بودیم که ذوق کرده بودیم از دیدنشون
دوییدیم سمتشون
امیر اخم الکی ای کرد و گفت:
_یعنی من بفهمم ایده ی کی بودااا😒
+ایده ی خانومت وگرنه من که میخواستم بگم🙄
راحیل با حرص گفت:
_نههه که تو خوشت نیومد همکاری نکردی شریک جرمی خانم الان😏
امیر رو به راحیل کرد و با لبخند گفت:
_الهی قربون خودتو ایده هات خانم خوووب کردین دلمون تنگ شده بود😍☺️
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
+حالا اگه ایده مال من بودا موهامو کنده بودی😁
چشمکی بهم زد و گفت:
_تو عزیز داداشی😉
...
دست همو گرفته بودیم و رفتیم سمت حرم
همینجوری که راه میرفتیم به هادی گفتم:
+راستی شما از کجا مارو پیدا کردین🙄
هادی خندید و گفت:
_زنگ زدم خونه باهات صحبت کنم مامانم اینا خونه شما بودن یه دفعه مامانت گفت بچه ها نرسیدن هنوز🤣لو داد نقشتونو😂🙈
راحیل: وااای🤣حالا خوبه کلی سفارش کردیم😂
امیر: خدا خواست ما شمارو پیدا کنیم گم نشید
هادی: آره والا وگرنه الان دنبال ما بودین میدونین که ما یه جا بند نمیشیم😂
لبخندی زدم و گفتم:
+حتی کنار منم بند نمیشی؟
_ما در بند شماییم خانم اسیر شدیم رفته😄😍
با قندهایی که در دلم آب میشد راهمون رو ادامه دادیم🤣🙈
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
•| #انتظار
با آنهمهبُحران،
چگونهزندهماندهاید ؟
- بهانتظارحضرتِیاسعزیز ....
سبزمیمانیمومیروییم🌱 . . !
- باز آ :)
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•| #کليپ 🎬
حسيني (عليه السلام ) بمان ❣️
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بہ احترامِسرتــ سربہمهرمیسایم
وقتلگاهتوراقبلہگاهمیبینم ...
#اذانبہوقتدلتنگی♥️✨
4_373509644758286700.mp3
4.3M
#طلائـیه عجب طلایــیــــه❗️
🎤 راوی حجت الاسلام #مهدوی_ارفع
عاااليه 👌🏻
#پیشنهاد_دانلود😭
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
35.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#story | #استوری
یهگوشهبابغض
تنهامیشـینم
عڪسایاربعینُ
باگریهمیبـینم ..🥺🖤
#کربلاییعلیپورکاوه
#اربعین
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
❤️بهایِ وَصلِ تو گَر جـٰان بُوَد خَریدارَم...
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_شصت_و_هفتم
داخل صحن نشسته بودیم و نگاهمون به گنبدِ طلایی رنگِ آقا بود😍
اولین سفرِ دونفرمون کنار شما عجیب میچسبه امام رضا جان😍
تو حال خودم بودم که گرمای دست هادی رو روی دستم حس کردم برگشتم نگاهش کردم..وای از اون چشمای عسلی رنگش که هر وقت خیره میشم ضربان قلبم رو چندبرابر میکنه
لبخندی زد و با صدای مردونه اش گفت:
_خوبی خانم؟
+الحمدالله..شما خوب باشی منم خوبم
_من که عالی ام..با شما سفر مشهد خیلی میچسبه خانم..ان شاءالله سفر بعدیمون کربلا باشه
+ان شاءالله😍
راحیل لبخندی زد و شیطنتش گل کرد:
_ان شاءالله همین جمع اربعین بریم کربلا پای پیاده😍
امیر: ان شاءالله خانم..با تو حتما سفر کرببلا میچسبد🙈😊
راحیل همونجوری که ذوق میکرد گفت:
_نمیگی عاشقت میشم اینجوری میگی؟🙈😁
امیر لپ راحیل رو کشید و خندید
نگاهی به هادی انداختم تو حال خودش بود..نگاهش به گنبد امام رضا(ع) بود ولی خودش جای دیگه
زیرلب با خودش چیزی میگفت،متوجه نمیشدم ولی یه حسی بهم میگفت که داره امام رضا(ع) رو واسطه میکنه برای...
با صدای امیر بخودم اومدم:
_آبجی خانم تحویل نمیگیری؟
+چراااا داداش🙈
_چرا و کوفت همش حواست به هادیِ😁
خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین
یه دفعه هادی نفس عمیقی کشید و گفت:
_چی شده؟
امیر: هیچی میگم همش حواسش به توئه
هادی نگاهم کرد و لبخندی زد،چیزی نگفت
تلفن راحیل زنگ خورد،بابا بود
_سلام بابا جون چطورین؟ خوبین؟ جان..
آهان..خب؟عه؟ مزاحم نباشیم بابا،میریم هتل خب..باشه من به امیر میگم ببینم چی میگه،کاری ندارین بابا جون؟ چشم شما هم سلام برسونین،خداحافظ
تلفن رو که قطع کرد رو به هممون گفت:
_دعوت شدیم خونه سیدمجتبی
امیر: عه؟ خب میگفتی براتون میخوایم هتل بگیریم
_دیگه بابا گفت شماره تورو فرستاده تا بهت زنگ بزنه گفت زنگ زده بود احوال پرسی بابا گفته بچه ها مشهدن اونم گفته باید بیان اونجا
هادی: ما که پادگانیم شما و زینبم اگه اونجا راحتین برید..
نگاهی بهش انداختم،فهمیدم که دلش نمیخواد برم اونجا میدونم برای چی بخاطر ایمان
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:
_به بابا زنگ بزن بگو ما هتل راحت تریم
راحیل هم که منتظر بود من بگم نه سریع زنگ زد
بابا هم متوجه شده بود که ما اونجا راحت نیستیم اصراری نکرد گفت خودش زنگ میزنه به سیدمجتبی و میگه که ما نمیریم
نگاهی به هادی انداختم با یه لبخند رضایت بهم نگاه میکرد
آروم در گوشش گفتم:
+هیچ چیز ارزش عصبی شدن تورو نداره همسرجانم..حال خوب تو برای من مهمه😍
بوسه ای روی پیشونیم زد و قلبم آروم گرفت
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
🍃🍃🍃
‼️به ما بپیوندید
@atre_khodaaa •[🦋]•
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_شصت_و_هشتم
من و راحیل نگران اتاق بودیم
راحیل نگاهی به امیر انداخت و گفت:
_امیر جان...میگم اگه سختتونه اتاق بگیرید ما بریم خونه آقا سید
امیر: عزیزم هتل هماهنگه نگران نباشید
من: هماهنگه؟چطوری؟🙄
امیر: وقتی فهمیدیم دارین میاین با رفیقم هماهنگ کردم یه اتاق براتون گرفتم
راحیل: ممنون عزیزم😍
راهی هتل شدیم
نمیدونم چرا دلشوره دارم قلبم آروم و قرار نداره
هادی متوجه تشویشم شد و دستم رو محکم تر گرفت
وقتی رسیدیم هتل طاقت دل کندن از هادی رو نداشتم به هر سختی که بود
خداحافظی کردیم
خیلی خسته بودم نفهمیدم چجوری خوابم برد
...
با تکونای راحیل یه چشممو باز کردم و همینجوری که خمیازه میکشیدم گفتم:
+چی شده😴
_اذان دارن میگن پاشو بریم حرم نماز بخونیم
+الان؟
_آره میگم برامون آژانس بگیره هتل بریم حرم😍برگشتنه هم هوا روشنه پیاده میایم
موافقت کردم و کش و قوسی بخودم دادم و راه افتادیم
...
حال و هوای عجیبی داشت حرم امام رضا(ع)
نسیم خنکی صورتامونو نوازش میکرد بعد از اینکه نمازمونو خوندیم نشستیم توی صحن و مشغول خوندن دعای عهد شدیم
جای خالی هادی رو با تمام وجود حس میکردم..دلشوره ام از دیشب آروم نشده
خدایا خودت بخیر کن نمیدونم چرا انقدر نگرانم..
به هادی پیام دادم میدونستم گوشی دستش نیست ولی بعدا میبینه و جوابمو میده
+سلام عزیزترینم..من و راحیل نماز صبح رو اومدیم حرم خوندیم،دلشوره دارم از دیشب نمیدونم چرا،ان شاءالله که خیره..برام دعا کن همسرجان دعا کن بتونم کنارت قوی باشم و به آرامش برسیم❤️دوستت دارم: زینب
هوا کم کم روشن شده بود راحیل مفاتیحش رو بست و گفت:
_تو گشنه نیستی زینب؟
+چرا خیلی🤣
_صدات درآد خببب،پاشو بریم سمت هتل دوساعت دیگه تایم صبحانه اس
+بریم
دل کندن از حرم سخت تر از دل کندن از هادی بود برام..
آقا جان دوباره بطلب مارو از خودت دور نکن..کمکم کن بتونم بهترین باشم برای هادی...
...
داشتیم از وسط خیابون رد میشدیم که بریم سمت هتل
کیف پولم از دستم افتاد روی زمین خم شدم بردارم که یه دفعه صدای بوق ماشین و جیغ راحیل...
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
🍃🍃🍃
‼️به ما بپیوندید
@atre_khodaaa •[🦋]•
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_شصت_و_نهم
چشمامو که باز کردم نفهمیدم کجام
سرم گیج میرفت بدنم درد میکرد
نفسم سخت بالا میومد
چشمامو که باز کردم تصویر تاری از هادی رو دیدم
نمیتونستم صحبت کنم با صدای آروم گفتم:
+هادی...
گرمای دستشو روی دستم حس کردم
چشمامو بستم صدای مردونه اش توی گوشم میپیچید:
_جان هادی عشق من..چشماتو باز کن باهام حرف بزن زینب میدونی چندروزِ صداتو نشنیدم😔
اصلا تو حال خودم نبودم بدنم بی جون بود درد شدیدی توی سرم و قفسه ی سینه ام حس میکردم
صدای هیچکس بجز هادی رو نمیشنیدم
چشمامو آروم باز کردم تصویر ماتی که از هادی جلوی چشمام بود کم کم واضح شد
چشمای عسلیِ نگرانش خیره شده بود بهم از سرخی چشماش فهمیدم که درست نخوابیده حواسم پرت نگاهش شده بود که یهو بوسه ای روی گونه ام حس کردم آروم سرمو برگردوندم سمت راست دیدم راحیل کنارم وایساده
لبخندی زد و گفت:
_خوبی؟تو که مارو نصف جون کردی میدونی من چی کشیدم تو این سه روز؟
صدام گرفته بود گلوم خشک شده بود با همون صدای گرفته گفتم:
+سه روز؟
هادی: سه روزِ قلب من کُند میزنه...سه روز اندازه سه سال گذشت..
بغضشو قورت داد و از اتاق رفت بیرون
به راحیل نگاه کردم همونجوری که اشکام از گوشه ی چشمم سرازیر شده بود گفتم:
+چیشدم من راحیل..چرا اینجام
_اونروز که داشتیم از حرم برمیگشتیم یادته؟
+آره نماز خوندیم و راه افتادیم..خب؟
_کیف پولت از دست افتاد وسط خیابون خم شدی برش داری من رد شده بودم از خیابون که یهو دیدم یه ماشین با سرعت زد بهت..محکم با سینه خوردی رو زمین جیغ کشیدم و اومدم سمتت راننده که پیاده شد چشمام از تعجب چهارتا شد
+چرا..مگه راننده کی بود؟
_بگم باور نمیکنی ...
+بگو..
_ایمان ..
+چیییی؟اون اونجا چیکار میکرد؟
_نمیدونم سریع تورو سوار کردیم و رسوندیم بیمارستان
+هادی میدونه؟
_آره کم مونده بود باهم درگیر شن این سه روز همش مریم خانم و سدمجتبی اینجان باباتم اومده
انقدر سرم درد گرفته بود و تعجب کرده بودم از این اتفاق که توان بیدار موندن نداشتم سرگیجه ام شدید شده بود نفهمیدم چطوری خوابم برد
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_هفتاد
با بی حوصلگی از خواب پریدم
هادی بالا سرم نشسته بود و قرآن میخوند
با بیدار شدن من قرآن رو بوسید و بست
نگاهم کرد و گفت:
_بهتری خانم؟
نفس عمیقی کشیدم دردِ نسبتاً زیادی توی قفسه ی سینه ام حس کردم ولی نذاشتم هادی بفهمه،گفتم:
+الحمدالله خیلی بهترم
چشماشو ریز کرد و با شیطنت گفت:
_تو که راست میگی😒فکر کردی نمیدونم نفس کشیدی سینه ات درد گرفت😞
+خوب میشه آقای باهوش😊
_قربون تو برم من،تو خوب نباشی من داغونما تو یه چیزیت بشه من میمیرم😢
+عه خدانکنه من خوبه خوبم..
_الهی شکر خانم خانما..امروز بعدازظهر مرخص میشی برگرد تهران منم پس فردا میام
+چقد دیر😞کاش باهم میرفتیم
_کار دیگه خانم
+فدای سرت..
گرم صحبت بودیم که یه دفعه در زدن
هادی آروم گفت:
_بفرمائید؟
ایمان با یه دسته گل و چندتا کمپوت وارد اتاق شد
هادی از جا بلند شد دستشو گرفتم که یه وقت چیزی نگه حرفی نزنه
ایمان سلام کرد و اومد کنار هادی وایساد
هادی سعی میکرد عصبانیتشو کنترل کنه گفت:
_سلام
ایمان صداشو صاف کرد و گفت:
_ببخشید من نمیدونم چی بگم شرمنده واقعا..خیلی شرمنده
صدامو صاف کردم و آروم گفتم:
+دشمنتون شرمنده
دسته گل و کمپوت هارو گذاشت روی میز جلوی تخت
هادی بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
_ممنون
+قابل شمارو نداره ان شاءالله که بهتر میشین زینب خانم
میفهمیدم هادی داره عصبانیتشو کنترل میکنه ولی باید یه چیزی به ایمان میگفتم که دلم خنک شه
:
+به لطف خدا بهتر میشم،بسلامت
ایمان اخماشو کرد تو هم و گفت:
_بیشتر مراقب باشین وسط خیابون جای وایسادن نیست
اینو که گفت هادی اخماشو کرد تو هم دستشو از دست من ول کرد و گفت:
_سرعت کم باشه اتفاقی پیش نمیاد با یه ترمز حل میشه برادر من،دست شما درد نکنه لطف کردی اومدی عیادت،زینب جان استراحت کن عزیزم من الان برمیگردم
نگاهی به ایمان کرد و گفت:
_بسلامت برادر
ایمان حرصش درومده بود نگاهی به هادی انداخت و گفت:
_یاعلی
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون
هادی سرشو گرفته بود و نشست روی صندلی کنار تخت
آروم صداش کردم:
+هادی جانم؟
_جانم عزیزم
+حرص نخور دیگه عصبی نباش
_حرص نمیخورم،فقط حس خوبی به این آدم ندارم،ولش کن..زنگ بزنم راحیل بیاد برم کارای ترخیصتو بکنم خانم
+برو عزیزم
الهی بمیرم براش چقدر خودشو کنترل کرد که چیزی به ایمان نگه
پسره ی پررو دست از پا درازتر اومده میگه وسط خیابون واینساااا
وای خدااا لجم میگیره از این آدم خودت میدونی چقدر ازش بدم میاد هیچوقت دیگه سر راهم قرارش نده
نمیخوام هادی بهم بریزه نمیخوام فکرش درگیر بشه
خدایا راضی ام به رضای تو...
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
🌹💠 حضرت امام خامنه ای :
در #فضای_مجازی اگر آدم درست وارد بشود ، خوب است اما اگربرود #غرق بشود نهخوب نیست. جای خطرناکی است؛ خیلی باید آدم مراقب باشد.
فضای مجازی 🚨
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
خاڪریز تو اینجاست
میان هیاهوے شهر هزاررنگ...🎨
سنگر تو اینجاست...🧨
میان ڪوچه پس ڪوچههایے
ڪه پُر شده از نگاههاے هرز...👀
و تو اما استوار ایستادهاے
و پرچم سیاه فاطمےات را
با افتخار بر سر دارے...
بانو...🧕🏻
خدا قوت دهد به تو و به صبورےات
عاقبت شهیده°🌸•خواهےشد
انشاءالله...🍃
🦋|#شَھیدھ
🎈|#خواهَرانہ
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوانان آخرالزمان ‼️
#پيشنهاد_دانلود ✅
ان شاءالله از اين دسته ي جوانان باشيم 🤲🏻💫
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔🖤
من ايرانمو تو عراقے
چھ فراقے ...
چھ فراقے ...
بگير از دلم يھ سراغے
چھ فراقے ...
چھ فراقے ...
♥️🖤
دورے و دوستے سرم نميشہ
هيچ ڪجا واسم حرم نميشہ
از تو دورم باور نميشہ
دارم ميميرم ...
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
「پـاتـوقـمـون🎙」
💔🖤 من ايرانمو تو عراقے چھ فراقے ... چھ فراقے ... بگير از دلم يھ سراغے چھ فر
کار دستم داد آخر قلب ناپاکم ، حسین (عليه السلام) !
😭
اربعین ، پای پیاده ، رفت از دستم کھ رفت ...
✊ چطور به طرف مقابلمون «نه» بگیم؟
#سبک_زندگی 🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
•| #جمعہ_هاے_انتظار
✍حاج آقا پناهیان:
عالم منتظرِ امام زمانه،و
امام زمان (عج) منتظرِ
آدمایی که بلند بشن و
خودشون رو بسازن ...
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_هفتاد_و_يک
نمیدونم چرا سهم من از دیدن هادی همین چند دقیقه ی کنارش بودنه...
الانم که قرار برگردیم تهران دیگه فرصتی نیست تا بیشتر کنارش باشم...
سید مجتبی و مریم خانم خیلی اصرار کردن که تا تموم شدن دوره ی عقیدتی بچه ها اونجا بمونیم اما اصلا دلم نمیخواست جایی باشم که اون پسره ایمان نفس میکشه
خیلی بنده های خدا عذرخواهی کردن
کلی شرمنده شده بودن و ناراحت
بابا هم مثل همیشه دلگرمی میداد بهشون و میگفت فدای سرتون خداروشکر که خطر رفع شد و زینب رو پا شد
همیشه همین روحیه ی مهربون بودنشو حفظ میکنه..کاش یه کم مثل بابا بودم...
یه کم گذشت داشتم
...
+مراقب خودت باش هادی زود بیاین توروخدا
_خانمم نگران نباش مراقبم.چشم زود میایم😄
امیر: مراقب عیال من باش بیقراری نکنه
راحیل: یکی باید مراقب خودش باشه که من هستم
امیر: اصلا من عاشق همین روحیه ی ایثار تو شدم خانم
هادی دستمو گرفت و منو برد یه کم اونور تر سرشو آورد در گوشم و آروم گفت:
_خوب باش زینب،قوی باش،نذار هیچی از پا درت بیاره خانم..اینجوری دل منم قرصه و نگرانیم کمتر...خیلی دوستت دارم تو تمام منی
ضربان قلبم تند شده بود قندی بود که تو دلم آب میشد
نگاهش کردم و خیره شدم تو چشمای عسلی رنگش
لبخندی زد و پیشونیمو بوسید و گفت:
_چه چشمای خوشگلی داری شما😍
با دست اشاره کردم که سرتو بیار پایین
آروم در گوشش گفتم:
+من کنار تو قوی ام،منم دوست دارم زندگیه من تو قلب منی🙈
لبخند عمیقی زد و گفت:
_خانم شما خیلی ماهی،جان هادی صبور باش تا آروم باشی توکلتو از دست ندیا زینب..تو خدارو داری بیشتر از من کنارت
چشم آرومی گفتم و رفتیم پیش بچه ها
بالاخره بعد از چنددقیقه خداحافظی کردیم و راه افتادیم
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
🍃🍃🍃
‼️به ما بپیوندید
@atre_khodaaa •[🦋