#شیخون
فصل اول
قسمت سوم
تا در را باز کردم مریم پرید تو و با کلی بار و بندیل دوید سمت اتاقشان. رو کردم به دایی.
- سلام دایی خسته نباشی! اینا چیه؟
مریم همانطور که میدوید کشدار جواب داد: «حالا خودت میفهمی.» با اینکه از من کوچکتر بود؛ اما زبانش درازتر بود؛ این را از مامان شنیده بودم. هر موقع که از مریم و خوبیهایش میگفتم، مامان بدون معطلی این جمله را میگفت؛ اما برای من مهم نبود و هر موقع که دایی و مریم از من چیزی میخواستند از زیر سنگ هم که شده پیدا میکردم. دویدم سمت دایی و بازویش را گرفتم.
- دایی نمیخوای کمکت کنم؟
لبخندی زد و سر به زیر راهش را ادامه داد؛ اما من ولکن نبودم. پشت دایی راه افتادم و سعی کردم کیسهای را از دستش بگیرم. بیبی از لای در سرش را بیرون آورد.
- مادر اتفاقی افتاده؟
- نه بیبی الان میام.
مریم قبل از من و دایی به در اتاقشان رسید. بار دو دستش را گذاشت روی زمین. رو کرد به بیبی و با لبخند سلامی داد. از فرصت استفاده کردم و خواستم وارد اتاق دایی بشوم که مریم با چشمهای ریزشده مشکیاش زل زد به من.
- گفتم بعداً میفهمی فضولخان. الان برو ببین بیبی چی میگه.
سرم را زیر انداختم و دست از پا درازتر برگشتم. بیبی دستهایش را باز کرد.
- بیا پسر خوشگلم. قربون لبهای آویزونت برم.
مچاله نشستم توی بغل بیبی و سرم را چسباندم به سینهاش. مامان و بابا هر روز صبح تا عصر سرکار بودند و من با این تالاپتولوپ سالها بود که خو گرفته بودم. باباعلی دبیرستان دین و دانش، ریاضی درس میداد. خودش را وقف کارش کرده بود و همیشه از اینکه سالها با شهیدبهشتی همکار بوده است به خود میبالید. مامانفاطمه هم معلم دبستان نمونه بود؛ همان مدرسهای که مریم درس میخواند. چقدر دلم میخواست جای او بودم و هر روز صبح باد به غبغب میانداختم و دست در دست مامان وارد دبستان میشدم. یکدفعه دلم برای مامان و بابا تنگ شد. یکی دو روز بود که رفته بودند یکی از دهات نزدیک قم. میگفتند حملات هوایی شدیدتر شده و دیگر شهر جای ماندن نیست. مامان نذری شلهزردش را داد و با بابا رفتند برای شناسایی مکانی مناسب. قرار بود بعد از صفر همگی با هم برویم. بیبی میگفت: «سفر توی ماه صفر شگون نداره.» همیشه غروب آخرین روز محرم که میشد بیبی راه میافتاد و درِ یکی یکی همسایهها را میزد و صدقه اول ماه صفر جمع میکرد. صبح اول وقت میرفت نان داغ میخرید و توی یک سفره پارچهای میبست. کنار حوض مینشست و منتظر نواختن کلون در میشد. هنوز یک ساعت نگذشته بود که همه نانها میرسید دست چند خانواده فقیری که رسم بیبی را میدانستند. سفره که خالی میشد، بیبی مینشست کنار سماورش و به پشتی نقش ترکمنی تکیه میداد و یک نفس درشت میکشید. بعد دست میگذاشت سمت چپ سینهاش و با خضوع خاصی «الحمدلله لاحول ولا قوه الا بالله» میگفت. نمیدانم چطور بود؛ اما من هم با آن سن کم، تفاوت ماه صفر را با بقیه ماهها حس میکردم. از بغل بیبی بیرون آمدم و سمت اتاق خودمان دویدم. توی راهپلهها شنیدم که مادر و پدر مریم در مورد کلکلکردنش با من صحبت میکنند. گوش تیز کردم؛ ولی دیگر هیچ صدایی جز خشخش چاقو بر سنگ چاقوتیزکن نیامد. دلم هرّی ریخت پایین. دویدم سمت اتاق و خودم را پشت در قایم کردم. منتظر بودم صدای مریم و التماسش را بشنوم؛ اما خبری نشد. دایی دست بزن نداشت؛ اتفاقا خیلی روحیه لطیف هنرمندانهای داشت. از بچگی قالیبافی را از بیبی یادگرفته بود و خبره تار و پود و نقشه بود. فرش نقش ترنجی که کف اتاقشان افتاده بود و پشتیهای دور تا دور، هنر دست خودش بود. شغلش هم همین بود. برای زنان فامیل و در و همسایه دار قالی میزد و نخهای ابریشمی و پشمی خوش و رنگ و لعاب تهیه میکرد. چقدر دلم میخواست من هم یاد بگیرم. نگاهی به در و دیوار اتاق انداختم. با اینکه خیلی روزها تو این دو اتاق تنها بودم؛ اما هیچ وقت اینقدر احساس تنهایی نمیکردم؛ شاید چون بابا و مامان از شهر خارج شده بودند و فاصلهشان بیشتر از همیشه بود. کز کردم پشت در. انگار عکسهای روی دیوار هم لج کرده بودند؛ حتی آن عکسی که لگنی روی سر گذاشته بودم و خیره به دوربین، با قیافه حق به جانب ایستاده بودم و همیشه مرا به خنده وامیداشت آن موقع جان گرفته بود و مثل پتک روی سرم میخورد.
ادامه دارد
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
سلام
بزرگواران اگر نظر و پیشنهادی دارند لطفا بفرمایند. با کمال میل استقبال میکنم.
لینک پیام ناشناس هم در گروه گذاشته شده است.
📨 #پیام_جدید
📝 متن پیام : سلام فاصله زمانی گذاشتن پیام ها رو کم کنید قسمتای قبل را فراموش می کنیم وقتی قسمت جدید میاد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🗓 = 1402/7/1
🆔 @gkite_ir
🌐 https://gkite.ir
✍️سپیددار
یادداشتهای ا. پهلوانی قمی
📨 #پیام_جدید 📝 متن پیام : سلام فاصله زمانی گذاشتن پیام ها رو کم کنید قسمتای قبل را فراموش می کنیم
کاملا حرفتان را قبول دارم.
ممنونم که داستان را دنبال میکنید
و از آن مهمتر نظر دادید.
عنوان کانال گویای مشغله فراوان من هست؛ ولی باز هم سعی میکنم بیشتر بنویسم انشالله.
#شیخون
فصل اول
قسمت چهارم
نفسم بند آمد. لای پنجره را که باز کردم سوز سرمای آذرماه دوید توی اتاق. لرزم گرفت. بیبی از پشت پنجره اتاقش زل زده بود به من. تا نگاههایمان به هم گره خورد، لبخندی عرض صورت استخوانی و مهربانش را گرفت. سرش را از پنجره بیرون آورد.
- مصطفی مادر کجا رفتی؟ یک کاسه شله زرد میاری با هم بخوریم؟
- چشم بیبی الان میام.
پنجره را بستم و کشانکشان خودم را به حیاط رساندم. زیرزمین اتاق بیبی یک اتاق سه در چهار از سقف تا کف کاشی بود که چند سال پیش وسطش را دیوار کشیدند و شد آشپزخانه و حمام. سه پله سنگی پایین رفتم و مقابل دو یخچال سبزرنگ ایستادم. روی یکیاش برچسب خانمکوچولو بود و یک گل رز قرمز خشکشده و دیگری برچسب پسرشجاع بود و برگهای که رویش روزهای هفته نوشته شده بود و مقابلش چند جور غذا. حرارت بشکه قدبلندی که همیشه هارهار میسوخت بدنم را گرم کرد؛ ولی این گرما توی تابستان واقعاً غیرقابل تحمل بود. مامان هر موقع که آشپزی میکرد لباسش خیس عرق میشد؛ اما لبخند از لبانش نمیافتاد. با خودم میگفتم: «اگه من بودم دیوونه میشدم» اما مامان بعد از آن همه زحمت تازه میآمد و ناز مرا میکشید که غذا بخورم.
رفتم سراغ یخچال پسرشجاع. دو کاسه چینی گل ریز صورتی همان روبروی چشمم بود. با دانههای قهوهای دارچین بر زمینه زرد معطر «یا حسن جان» نوشتهشده بود. کاسه خوشرنگ و لعاب را برداشتم و دویدم سمت بیبی.
- بفرما بیبی. بهترین شلهزرد دنیا، تقدیم به بهترین بیبی دنیا.
من که درست یادم نمیآید؛ اما خود مامانفاطمه برایم تعریف کرده بود که وقتی خیلی کوچک بودم دم در خانه آقاجون، مشغول بازی بودم که تفنگ اسباببازیام میافتد توی نهر کَندهای که آب فراوانی را برای چند زمین کشاورزی میبرد. من سعی میکنم تفنگم را از چنگال امواج خروشان بیرون بکشم که مرا هم با خود میبرد. مامان هم به جای اینکه بدود مرا نجات بدهد میایستد کنار و فریاد میزند: «یا فاطمه زهرا، پسرم سرما نخوره!» خدا رحم میکند و قبل از اینکه من زیر پل طول و درازی که قربانگاه چند بچه سه چهار ساله بوده کشیده بشوم، یکی از همسایهها که اتفاقاً پسرش یکی از این قربانیان بوده سر میرسد و مرا از آب بیرون میکشد. از آن موقع هر سال بیست و هشتم صفر، مامانفاطمه نذری را که برای سرمانخوردن من کرده بود ادا میکرد! شلهزردهای مامانفاطمه لنگه نداشت. عطر و طعمش جوری بود که اگر یک دقیقه پیش، یک قابلمه پر، کلهپاچه خورده بودی بازهم نمیتوانستی قید خوردنش را بزنی؛ اما آن موقع فکرم پیش مریم بود. کاسه که توی دست بیبی جا گرفت، دویدم سمت حیاط. بیبی سرش را بیرون آورد.
- مادر بیا خودتم بخور.
- نه بیبی. الان کار دارم.
سلام منتظران
نمیدانم الان که آقایمان در سوگ از دست دادن پدر بزرگوارشان هستند باید به ایشان تسلیت گفت یا تبریک آغاز امامت.
اما برای دلدادگان یوسف زهرا سلاماللهعلیها، این ساعات، آغاز مسیر عاشقی است،
لحظه شکفتن گل امید،
نقطه شروع حرکت جهانی امام عصر به سمت نجات انسان،
همان امام عصری که اجداد بزرگوارشان از حسرت دیدن و خدمت به حکومتشان سخنها گفتهاند،
لحظه تولد دعای ندبه
و برای منتظران، این ساعات، شروع دوبارهای است برای عهدبستن با مولا، تا آخرین نفس، تا لحظه ظهور، تا انتقام سیلی مادر، تا برپایی حکومت عدل
انشاالله این روز خیلی نزدیک است
🌿اللهم عجل لولیکالفرج و العافیة والنصر واجعلنا من خير اعوانه و انصاره🌿
#اشرفپهلوانیقمی
#مدافعسلامتمادرانوکودکان
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#شیخون
فصل اول
قسمت پنجم
رفتم دم اتاق دایی. سرفهای کردم و سه چهار بار غلیظ «یاالله» گفتم. مریم سرش را از لای در بیرون آورد.
- چی شده خونه رو روی سرت گذاشتی؟ فضولیت اجازه نداد؟
مریم راست میگفت بدجوری حس کنجکاویام گل کرده بود؛ ولی هر راستی را که نباید گفت! اخمی کردم و گفتم: «من از تو بزرگترم. مؤدب باش.» پقّی زد زیر خنده.
- باشه بابا. تو هم با اون چند ماه جلوتر اومدنت خودتو کُشتی!
کمی که با ابروهای درهمرفته نگاهش کردم تحملم تمام شد. از همان بچگی نمیتوانستم اخم کنم. حس میکردم ابروهایم به قول بیبی گوریده میشود به هم و دیگر باز نمیشود. مریم هم دست کمی از من نداشت. هیچ وقت ابروهای کمانی کمپُشتش را درهمرفته ندیدم. تا میآمد اخم بکند خندهاش میگرفت. از خنده او من هم خندهام گرفت. سرم را زیر انداختم. «با اجازه« بلندی گفتم و از کنار مریم رد شدم. دایی روبروی در، تکیه داده بود به دیوار و یک چاقوی دسته چوبی زنجان دستش بود. نگاهم به یک تپه گوشت و استخوان افتاد که توی سینی بزرگ مقابل دایی منتظر خردشدن بود. جستی زدم و کنار دایی نشستم.
- دایی! منم کمک کنم؟ من قویَما. نگاه کن.
آستینم را بالا بردم و نیمچه عضله بازویم را نشانش دادم. لبخند کمرنگی زیر سبیل قهوهایاش که تا روی لبهایش را گرفته بود پیدا شد.
- نه دایی کار تو نیست. خطرناکه.
من و مریم نشستیم روبروی دایی و خردکردن گوشتها را به قطعات کوچکی که قد یک بند انگشت دایی بود تماشا کردیم.
- مریم! گوشتا رو بیار مامان.
سینی گوشتها را همراه مریم به حیاط بردیم و دادیم دست زندایی که در آشپزخانه منتظر ایستاده بود.
- انشاالله فردا ظهر قراره قیمه نذری بدیم. باید هر دوتون حسابی کمکم کنین.
برق کشف ماجرا از چشمانم جهید؛ طوری که انعکاسش را توی چشمان مشکی زندایی دیدم. لبخندی زد و مشغول شستن گوشتها شد.
#شیخون
#اشرفپهلوانیقمی
#مدافعسلامتمادرانوکودکان
۱۰ توصیف از بارداری که کمتر شنیدهاید:
🔶 بارداری تاریخساز است.
چون زندگی زنان را به دو دوره قبل از مادری و بعد از آن تقسیم میکند.
🔶 بارداری دارو است.
چون باعث بهبودی نسبی برخی بیماریهای خود ایمنی، مثل روماتیسم مفصلی و بیماری ام اس میشود.
🔶 بارداری اکسیر زندگی است.
چون سرطانهای خطرناکی مثل سرطان تخمدان و پستان را به میزان قابل توجّهی، کاهش میدهد.
🔶 بارداری جُربُزه میخواهد!
چون هر کسی نمیتواند این وظیفه سنگین را به سرانجام برساند.
🔶 بارداری کاتالیزور است.
چون بارمسئولیتش، باعث تسریع رشد روح زن میشود.
🔶 بارداری آیندهساز است.
چون رشد و تکامل جنینی که فردای جامعه را میسازد در این دوران است.
🔶 بارداری تولید نیاز میکند.
چون یکسری نیازهای جسمی و روحی روانی زن در این دوران افزایش پیدا میکند.
🔶 بارداری تولید حق میکند.
چون حق شکر و اطاعت در این دوران و پس از آن، بر دوش فرزند گذاشته میشود.
🔶 بارداری با دو دوتا چهارتای دنیا منافات دارد!
چون نُه ماه تمام، سختی است و حسن ختامش بزرگترین دردهاست؛ اما کلّی آدمها برای چشیدن این سختیها، هزینهها میکنند.
🔶 بارداری شکلات تلخ است.
چون با تمام سختیها و تلخیهایش شیرین است و دوستداشتنی.
🥀چشیدن این شکلات خوشمزه را برای تکتک زنان سرزمینم آرزومندم.❤️
#مدافعسلامتمادروکودک
#پهلوانیقمی
#بارداری
#شکلاتتلخ
کانال یادداشتهای یک مدافع سلامت طلبه:
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
.off .N .DE .ash .N .off .N
این که نوشتهام نه اسم رمز است، نه نسخه دارویی، نه ...
اینها فقط شیفتهای یک هفته من است: شب. آف. شب. آش. لانگ. شب. آف
دیدم با این برنامه فشرده، به هزاروخردهای کارم نمیرسم، رفتم سراغ کتاب «مدیریتزمان» برایانتریسی. وارد فضای کتاب شدم. جناب برایان کتاب در دست، نشسته بود پشت میز و مدام از مدیریت زمان و فوایدش میگفت. مرا که دید اشاره کرد بنشینم و برنامه یک هفته را برایش بنویسم. نوشتم و دستش دادم. همهاش را متوجه شد جز آش را! وقتی گفتم پنجشنبهها محفل حدیثکسا دارم و این هفته به خاطر میلاد حضرت رسول (صلیاللهعلیهوآله) آش پختهام و چند دقیقه دیگر مهمانها میرسند، یکجوری نگاهم کرد که یعنی «ما را سر کار گذاشتهای؟» بعد کتاب را روی میز گذاشت و رفت. پشت سرش را هم نگاه نکرد. چند قدمی که دنبالش دویدم، رو برگرداند که با زبانی که درست نفهمیدم انگلیسی بود یا ایتالیایی یا... اما به من فهماند که «تو مانده مرا و کتابهایم را قورت بدهی به عنوان زشتترین قورباغه زندگیات!»
دست از پا درازتر از کتاب بیرون آمدم و خیره شدم به برنامه شیفتها که فردا لانگم و آه خدایا، که یاد «لایلاف»۱ مامانسادات، مادر مادرم افتادم که به هر غذایی که میترسید کم بیاید میخواند و زیاد هم میآمد. با خودم فکر کردم بهتر است همین کار را با وقتم بکنم. اتفاقاً همان لحظه صدای زنگ در بلند شد. مامانسادات بود. بلند شدم و خوشآمد گفتم و محفل حدیثکسا از همان لحظه شروع شد و من توی ذهنم مدام منتظر فرصتی هستم که مامانسادات به سرو کولم لِایلاف بخواند تا کمی وقتم کش بیاید؛ فقط ماندهام روش خواندن و فوتکردنش چطور باشد که لِایلاف به عرض و طول اضافه نکند و فقط مستقیم بنشیند در مرکز مدیریت زمان!
بروم چای بریزم که همه منتظرند ...
۱. سوره قریش
#مدیریتزمان
#مدافعسلامتمادروکودک
#پهلوانیقمی
کانال یادداشتهای یک مدافع سلامت طلبه:
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
✍️سپیددار
یادداشتهای ا. پهلوانی قمی
.off .N .DE .ash .N .off .N این که نوشتهام نه اسم رمز است، نه نسخه دارویی، نه ..
سلام
پیرو توصیههای برایان و دوستان، تصمیم گرفتم در هفته، یک روز مشخص، داستان "شیخون" را انشاالله با حجم بیشتری بارگزاری کنم.
روزش چه روزی باشد خوب است؟
یک داستان واقعی از یک مدافع سلامت طلبه و احوال این روزهای بیمارستان ما:
میخوام خوشگل بشم!
همان اول شیفت، هنوز همکاران عصر نرفته بودند که بیماربارانمان کردند! ⛈
از در و دیوار بیمار میآمد و منطقشان هم این بود که تخت دارید پس میتوانید! تعداد کم نیرو هم مشکل خودتان است؛ میخواستید تخت نداشته باشید!🤷♀
در کشاکش تحویل و توی سر و کله زدن خودمان بودیم که خانمی نزدیک استیشن شد و با همکارم پچپچ کرد و همکارم هم مرا با انگشت نشانش داد.🙄
همراه تخت هفت بود. حاملگی دخترش مول بود، همان بچهخوره معروف بین مادربزرگها و فردا صبح آماده عمل بود.
میخواست از یک مدافع سلامت، وسط بخش تخصصی زنان در مورد نه عمل، که بعد از عمل بپرسد. 😳
از اینکه نفاس است؟ نمازش چه میشود؟ وضو و غسلش چه میشود؟
به چشمهای مشکیاش که دو سه چروک عمیق کنارش افتاده بود چشم دوختم.👵 بسماللهی گفتم و شروع کردم:
- مرجعتون کیه؟
- آقای سیستانی
- خب آیةاللهسیستانی برعکس بیشتر مراجع، وظیفه بیماران بستری با آنژیوکت را، تیمم میدونن.👌
- خانومِ ... تلفن!
تلفن را از دست همکارم گرفتم🤳 و طی یک دقیقه مکالمه شرح حال یک بیمار دیگر را هم از همکار اورژانس گرفتم و شد قوزی بالای قوزهایمان.☹️
سرم را برگرداندم. خیره شده بود به من و منتظر جوابش بود.
دوباره بسماللهی توی دلم گفتم و کانال ذهنم را روی طلبگی تنظیم کردم.
- خب داشتم میگفتم. میدونید که تعریف نفاس، خارج شدن اولین جز بچه است و در صورت نبود بچه، دوره نفاس صدق نمیکنه.
با اینحال بهتره بازم از دفتر مرجعتون بپرسید.🍃
- یعنی نفاس نیست؟ نمازاشو چه جور بخونه؟ با این وضعیت چه جور غسل کنه؟
- بیمار رو به کی تحویل بدم؟
- چه زود! مگه الان پشت تلفن نبودید؟
همکار اورژانس بود. انگار سوار ابرهای بیمارزا شده بود، تا زود تند سریع خودش را به ما برساند. 😏
لبخندی زد و ادامه داد: «این خانوم گراوید یک، بیست هفته، تب بالا داشته آپوتل گرفته...»(۱)
پرونده را نگاه کردم. یک صفحه کامل دستور داشت. هر چه آزمایش که میشد در آزمایشگاه انجام داد برای بیمار سرماخوردگی، که بیست هفته شکلاتتلخ زیردندانش مزه کرده بود نوشته بودند تا نکند چیزی از قلم بیفتد!🧐
باشه و خداقوتی گفتم و او رفت. نگاه کردم به لیست تختها که هنوز چندتایی مانده بود.
- خدا تا صبح به خیر کنه.
- خانوم یعنی باید نمازاشو بخونه؟
- بله عرض کردم از دفتر مرجع بازم بپرسید؛ اما طبق این تعریف نفاس نیست که نماز نداشته باشه. غسلهاشم بستگی به نوع استحاضهش داره؛ اگه کثیرهس و وظیفهش غسله و توانش رو نداره میتونه تیمم بدل از غسل کنه ....
او مدام جوانب کار را میپرسید و من نگاهم به بیمار جدید بود که تخت را برایش آماده کردهاند یا نه؟
- مثل اینکه سرتون شلوغه. خلوت شد میام بقیه سؤالام رو میپرسم!🤪
نمیدانم چطور زمان گذشت. سرم را که برگرداندم نیمه شب بود و باید علایمحیاتی بیماران را میگرفتم.
از اتاق روبروی استیشن شروع کردم. همان اول شیفت با بیماران آشنا شده بودم و با این چند ساعتی که بهشان خدمت کرده بودم، آنها هم مرا خوب میشناختند.
تخت بیستوپنج مادر سی و چندسالهای بود که شکم بزرگش قریبالوقوع بودن زایمان را فریاد میزد.🤰
برای گرفتن فشار، بالای سرش رفتم. داشت با بیمار بغل، در مورد زایمان و برنامههایش میگفت:
«چقدر دلم میخواد زودتر بچهمو ببینم. دلم برای بغلکردن و شنیدن اوو اووش یک ذره شده. کاشکی زودتر این چند روزم بگذره...»🤱
- فشارتون یازده است. خدا رو شکر خوبه. تبم ندارید.
- ممنون خانوم دکتر. خوش به حال شما! حتماً هر روز کلی فرشته کوچولو میبینید. من عاشق بچهم. دارم روزشماری میکنم.😍
-انشاالله به سلامتی و عاقبت به خیری.
- ممنون خانوم دکتر. کلی برنامهریزی کردم. از چند ماه پیش سالن رزرو کردم. میخوام برم ناخن بکارم خوشگل بشم! 👀
لب گزیدم. ادامه داد:
- آخه گفتم یک ماه نجسم. مشکلی ندارم برای نمازام!
توی دلم گفتم: «نخیر! امشب از اون شبهاست.» دوباره توی دلم بسماللهی گفتم و کانال ذهنم را عوض کردم.
- چه جور حساب کردی که یک ماه شد؟!
چشمهایش را گشاد کرد و گفت: «مگه نیست؟!»😳
رفتم سراغ بیمار تخت بیستوشش که فشار و نبضش را بگیرم. ادامه داد: «بعدِ زایمان، حداقل یک ماه آدم خونریزی داره؛ نمیشه نماز خوند. بهترین زمانه. چه اشکالی داره خوشگل بشم؟»
گوشی پزشکی را از گوشم در آوردم و به بیمار تخت بیستوشش گفتم: «حالت خوبه؟ سرگیجه نداری؟ بذار نبضتو بگیرم.»
نبضش طبیعی بود. به برگه علایم حیاتی بالای سرش نگاه کردم، همه همین بود. حداکثرش ده بود. رو کردم به مادر پا به ماه.
- عزیزم نفاس حداکثر ده روزه. بعد از ده روز اگر خونریزی ادامه پیدا کنه استحاضهس و باید تمام اعمال عبادیو انجام بدی.
وضو و غسل هم که مقدماتشه.
کار حرام، اونم وقتی که با گذشتن از پل زایمان، از هرگونه گناه پاکی و میشی محبوب خدا؟😍
سرش را زیر انداخت و دیگر چیزی نگفت. من هم آنقدر مشغول کارهای بخش شدم که قضیه یادم رفت.
دو روز بعد شیفت صبح بودم. پس از تحویل بخش و تقسیم کارها رفتم سراغ بیمارانم.
- خانوم دکتر میخوام یه چیزی بهتون بگم.
رو برگرداندم. تخت بیستوشش بود. رفتم نزدیک تخت و گوش تیز کردم.
- اون خانومی که روی تخت بغلی بود یادتونه؟ نزدیک زایمانش بود.🤰
یادم بود. همان زن جوان را میگفت که میخواست برای زایمان خوشگل شود! گفتم: «آره یادمه چی شد؟ مرخص شد؟»
- آره رفت تا چند روز دیگه برای زایمان بیاد. یک پیام داشت. گفت به شما بگم که به حرفتون فکر کرده. دیگه ناخن نمیکاره...😊
(۱): حاملگی اول. آمپول تببر گرفته.
#احکامبانوان
#مدافعسلامتمادروکودک
#پهلوانیقمی
کانال یادداشتهای یک مدافع سلامت طلبه:
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
https://gkite.ir/es/9407981
اگر صحبتی، پیشنهادی، نقدی دارید میتوانید به صورت ناشناس با این لینک پیام بفرستید.
📨 #پیام_جدید
📝 متن پیام : سلام خوبید؟
خدا قوت
من اکثر اوقات یادداشت های یک مدافع سلامت را میخونم
عالی
توی دل کلی احسنت و آفرین نثارت میکنم
بهت می رسه؟
ولی اعتراف میکنم اون یادداشت پنجشنبه شبت بد جوری منو سرکار گذاشت
شیفتاتو خوندم
خدایا ashچه جور شیفتیه ؟؟
یعنی من اونقدر یادم رفته؟
هی تو دلم گفتم خاک تو سرت
حالا متن را می خونم هی تو دلم میگم
ببین چقدر فاصله گرفتی ؟
یهو دیدم برایان هم مثل من سر کاره
خیییلی عالی بود
👏👏👏
کمتر کسی منو سر کار می گذاره
😁😁😁
آفرین به خودتون
آفرین به قلمتون
مشمول نگاه امام زمان عج باشید
یا علی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🗓 = 1402/7/8
🆔 @gkite_ir
🌐 https://gkite.ir
✍️سپیددار
یادداشتهای ا. پهلوانی قمی
📨 #پیام_جدید 📝 متن پیام : سلام خوبید؟ خدا قوت من اکثر اوقات یادداشت های یک مدافع سلامت را میخون
ممنون که میخوانید و بیشتر ممنون که نظر میدهید.
نظرات شما باعث قوت قلب و ادامه پرانرژیتر راه است.
عاقبت به خیر باشید انشاالله
تا حالا چند قاتل را به چشم خودتان دیدهاید؟ نه توی تلویزیون و سینما یا دستبند به دست توی کلانتری؛ بلکه قاتلی که راست راست توی خیابان راه میرود یا بدتر یک قدمی شما نشسته و مجبوری بهش خدمت هم بکنی و به روی مبارک هم نیاوری که او را به جا آوردهای.
من چندین بار دیدهام و هنوز هم برایم عادی نشده است و هر بار مثل روز اول، قلبم تیر میکشد. قصد داشتم امروز قصه یکیشان را برایتان تعریف کنم؛ اما دیدم عید است و وقت سرور و شادی.
به جایش امشب یک خاطره واقعی خندهدار برایتان میگذارم تا مثل من هر بار که یادش میافتید لبخند بر لبانتان نقش ببندد.
عیدتون مبارک
تابلو!
چند باری که سحر رفته بودیم، خیلی عالی بود. آرامش عجیبی آن موقع صبح حکمفرماست. هنوز چندماهی تا ماه مبارک مانده بود؛ اما حال و هوای سحرهای حرم، همیشه بوی رمضان میداد. صدای مناجات دلم را برد روبروی کعبه؛ اولین باری که سفر حج رفته بودیم. آن زمان زینبسادات، یک سال و نیمه بود. روحانی کاروان نشست چند متری کعبه و زن و مرد به صف نشستیم و همصدا مناجات امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را نجوا کردیم. چه حال و هوایی!
- خدا خیرت بده مادر. چقدر دلم هوای حرم کرده بود! انشاالله به زودی زیارت امام رضا.
نمیدانم چرا یاد سفر چند سال پیش افتادم. لبخندی زدم و رو به گنبد، دستهایم را بلندکردم.
- یا حضرت معصومه زیارت برادرتون رو نصیبمون کن.
مامان آمیناش را از ته دل و پرسوز و گداز گفت و رو به من کرد.
- خالهتم چندبار سراغ گرفته. میگه اون سفر خیلی خوش گذشت. کاش دوباره میرفتیم.
- بله بله... مخصوصاً به من.
مامان دو چین به ابروهایش داد.
- مگه چیکارت کردیم!؟
- هیچی فقط داشتم سکته میکردم.
آن سال زنانه تصمیم گرفتیم مشهد برویم. هنوز محمدعلی و ریحانه به دنیا نیامده بودند. با یک تور مطمئن که از مسجدیهای محل بود، هماهنگ کردیم. مکان و غذا با آنها و رفت و برگشت با خودمان. بلیط قطار گرفتیم و عزم رفتن کردیم. توی راه نزدیکیهای صبح، قطار برای نماز ایستاد و همه پیاده شدند. من و زینبسادات و معصومه با هم رفتیم و مامان و خالهزهرا با هم.
توی سرمای زمستان لرزیدیم و وضو گرفتیم و با آستینهای نیمهخیس دویدیم سمت نمازخانه. دو رکعت نماز را چسبیده به بخاری خواندیم و با سرعت برگشتیم سمت قطار. دلم میخواست روبروی بخاری بنشینم و تکان نخورم؛ اما توقف قطار برای نماز خیلی کوتاه بود. اگر تنها توی این بیابان جا میماندیم، معلوم نبود چه چیزی در انتظارمان است. هنهنکنان رسیدیم به کوپه.
- مامان و خاله کوشن؟
- نمیدونم با هم رفتن.
توی سیل جمعیتی که به طرف قطار میدویدند، دنبال دو قطره میگشتم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. همان لحظه قطاری در جهت مخالف ما توی ایستگاه ایستاد و جلوی دید ما را گرفت.
- نکنه جا بمونن.
- نه بابا مگه بچهن؟
سه چهار دقیقه برای من مثل سه چهار ماه گذشت و نیامدند. دیگر تک و توک مسافری مانده بود که بیرون از قطار باشد.
- بچهها از جاتون تکان نخورین، برم دنبالشون.
تمام واگن را دویدم. در واگن ما را بسته بودند. نزدیک بود قلبم از جا کنده شود. کوبیدنش به درو دیوار قفس سینه را به وضوح حس میکردم. بالاخره یک در باز پیدا شد. خیلی از واگن خودمان دور شده بودم. شمارهاش را حفظ کردم تا گم نکنم. به طرف مسجد دویدم. نبودند.
- یعنی هنوز دستشویی موندن؟!
دویدم سمت دستشویی. باد سرد به گونههای گرگرفتهام میخورد و جزجز میکرد. هیچ کس آنجا نبود. صدای سوت قطار بلند شد.
- یا امام رضا این همه راه اومدیم زیارتت. توی این برّ بیابون چیکار کنیم.
یک لحظه نگاهم به قطاری افتاد که مخالف مسیر ما توی ایستگاه ایستاده بود. رویش نوشته بود: «اهواز- مشهد». فکری از ذهنم گذشت.
- نکنه...
اولین در را بالا رفتم و بدو توی راهروهای تنگ قطار دویدم. دیگر امیدم داشت ناامید میشد. اگر توی این قطار حبس میشدم چی؟
- یا امام رضا
یکهو مامان و خاله را روبروی خودم دیدم. چشمهایم را مالیدم. خودشان بودند. وقت شکوه و شکایت نبود. دستشان را گرفتم.
- بدویین. الان قطار راه میفته.
به هم نگاهی کردند و با وجودی که به نظرشان حرفم منطقی نبود، دنبالم راه افتادند. از قطار پیاده شدیم و وارد تونلی شدیم که ما را به قطار قم مشهد که آن طرف ریل قرار داشت میرساند. یک در باز پیدا کردم؛ شاید تنها در باز. چشمانم برقی زد و پریدم روی پلهها و دست مامان و خاله را گرفتم و خودمان را توی قطاری که یک ثانیه بعد راه افتاد انداختیم.
- خدایا شکرت.
توی قلبم یک میخ بزرگ فروکرده بودند و مدام فشار میدادند. هنوز نفسم جا نیامده بود. این بار سلانهسلانه به طرف کوپهی خودمان حرکت کردم. دیگر چشم از مامان و خاله که جلوتر از من حرکت میکردند برنداشتم. به کوپه که رسیدم، روی صندلی ولو شدم و یک نفس صدادار از ته دل کشیدم. قطار حرکت میکرد و من خیره مانده بودم به بیابان بیدار و درخت پشت پنجره. معصومه با هر دو دست به نمای پنجره اشاره کرد و سرش را چند بار تکان داد. دو قطره اشک توی چشمان عسلیاش برق زد و غلتید روی گونههای سفیدش. رو کرد به مامان و شروع کرد به خالی کردن بغضی که چند دقیقهای راه گلویش را گرفته بود.
- مامانجون چرا اینقدر دیر اومدید؟ داشتیم سکته میکردیم از نگرانی.
- نمیدونی کجا پیداشون کردم. داشتن تشریف میبردن اهواز.
- اهواز! چرا؟
مامان و خاله به هم نگاهی کردند و زدند زیر خنده. من و معصومه مات و مبهوت با چهرهای برافروخته به هم نگاه کردیم. مامان شروع کرد به آوردن دلیل منطقی خندهشان.