فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصویر کمتر دیده شده از حرکت مردم خلاف جهت حرم امامرضا علیهالسلام
۳/۳/۳ ساعت ۱۳:۳۰
مراسم تشییع شهیدان خدمت
خدایا قدمهایی که امروز در ظاهر برای تشییع شهدا و در اصل برای تأیید و تحکیم نظام جمهوری اسلامی برداشته شد، ثابتقدم در دین و انشاالله مؤثر در ظهور قرار بفرما.
الهی آمین🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رئیسی عزیز
چندین میلیون نفر رخت سیاه به تن کرده و آمده بودند برای یکنفر.
از صبح بیشتر از غم،
حس غرور به خاطر داشتن چنین مردمان مؤمن، مهربان و قدرشناسی سراسر وجودم را فراگرفته بود.
بغض آسمان که ترک برداشت،
تازه بغض از صبح تلنبارشده در گلویم شکست.
هیچوقت مرگ هیچکس را دور یا نزدیک، نتوانستم باور کنم.
هر از چندگاهی همانها را در خانه و کوچه و بازار به انتظار مینشینم.
دست خودم نیست. هیچکس را نمیتوانم فراموش کنم.
حرفهایشان، گریه و خندهشان؛ حتی اخم و خشمشان را به وضوح میبینم و میشنوم.
رئیسی عزیز هم از این قاعده مستثنی نخواهد بود.
باور رفتن برای دیگران مشکل و برای من محال است.
دست خودم نیست...
شامگاه ۳/۳/۳ ساعت ۲۱
#رئیسی_عزیز
#اشک_آسمان_مشهد
#پهلوانی_قمی
ای امام هشتمینم
نور رب العالمینم☀️
ای صفای قلب زارم، هر چه دارم از تو دارم.
تا قیامت ای رضا جان، سر ز خاکت برندارم🥀
غیر تو یاری ندارم. با کسی کاری ندارم.
گر مرا از در برانی، جای دیگر من ندارم.🥺
نگاهم سوی تو. بهشتم کوی تو.
دلم خورده گره، به تار موی تو.🌷
ای همه بود و نبودم، خاک تو مهر سجودم.
از ازل مهرت سرشته، بر تمام تار و پودم.😍
دلم سرمست توست؛ فقط پابست توست.
کلید مشکلم فقط در دست توست.😘
ای امام هشتمینم، نور ربّ العالمینم☀️
نظری کن تا که روزی روی ماهت را ببینم.🤲
❤️علی موسی الرضا
علی موسی الرضا❤️
میدانم که میدانید
اما بیایید کمی بیشتر بدانیم☺️
دیدید همان اوّل سوره بقره، خصوصیات متّقین ردیف شده؟
شاید چون قبلش آمده که این کتاب قرآنی که جلوی شماست، بیشک برای متّقین، هدایت است و میدانستند که من و شما میگوییم: «خب متّقین کیان؟»
برای همین بلافاصله با ذکر پنج ویژگی این سؤال را پاسخ میدهند:
🔶 اولاً به غیب ایمان دارند.
میدانید غیب یعنی چی؟
یعنی هر چه که با حواس درک نمیشود؛ مثلا وقتی قرآن در مورد ذات مقدس پروردگار، وحی، فرشتگان و جنّ و شیطان و حساب و کتاب قیامت صحبت میکند، نگویید: «من که فرشته رو ندیدم پس قبول ندارم.»
این مسئله اولین مرحله جداشدن مؤمن از غیرش است.👌
🔶 ثانیاً نماز میخوانند.
وقتی ارزشت آنقدر بالا میرود که روزی پنجدفعه دعوتت میکنند برای یک ملاقات خاص با خالق، تک و تنها، خودت و خودش، همین میشود عامل تربیت تو، که به هر جایی نروی و به هر کار منکَری دست نزنی.
قدرش را باید بدانیم.👌
🔶ثالثاً از آنچه به آنها روزی دادهایم انفاق میکنند.
توجه کردید؟
هم میفرماید از آنچه ما روزی شما کردیم...
👈 پس اینقدر بخیل نباش در بخشش مالی که مال خودت نیست.
هم عام آمده؛ یعنی از تمام مواهب؛ نه فقط مال و ثروت؛ بلکه از علم و عقل و نیروهای جسمی و مقام و موقعیت اجتماعی و خلاصه هر چه که به تو روزی داده شده ببخشی و البته انتظار پاداشی هم نداشته باشی.
🔶 رابعاً به آنچه بر پیامبر اسلام و پیامبران پیشین نازل شده ایمان دارند.
این نشان میدهد که اعتقاد به تمام انبیا و کتب آسمانی لازم است؛ چون همهشان یک هدف را دنبال میکردند: دعوت به توحید
🔶 خامساً آنها به آخرت قطعاً ایمان دارند.
نه از این ایمانهای الکی ما که در اعمالمان هیچ تأثیری نمیگذارد😔
بلکه ایمانی قطعی و یقینی که او را از کوچکترین لغزشی باز میدارد چون میداند: «و من یعمل مثقال ذرةٍ شراً یره»
از طرفی هم هر کار خیری که میکند، یقین میداند اگر این دنیا هم کسی آن را نبیند؛ حتماً آن را در آخرت خواهند دید: «فمن یعمل مثقال ذرة خیراً یره»
✅ و در آخر میفرماید:
هدایت آنها و همچنین رستگاریشان تضمین شده است.
به عبارت دیگر تنها راه رستگاری؛ همان بلندترین قلّه سعادت یک انسان، راه این گروه است که با کسب پنج صفت ویژه مشمول هدایت الهی گشتهاند.
التماس دعا
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#ویژگیهای_متّقین
#تفسیر_نمونه
#پهلوانی_قمی
قصههای من و آقا
بالاخره با کلّی انشاالله و بیحرف پیش و الهی امامرضا بطلبه، راهی مشهد شدیم.
قطاری که دلنگ و دولونگش بعد از یک شیفت شب سنگین قوز درشتی بود بالای قوزی که از اولین مهره کمری شروع شده بود تا تکتک وریدهایی که بیش از حد و اندازه معمول ورم کرده بودند.
قطاری سهستاره که نمیدانم به کدام نشان لیاقتش این سه ستاره تعلق گرفته بود🙄
البته همان اول راه، وقتی هنوز چند متری از ایستگاه دور نشده بودیم بر داناییام افزوده شد.😒
اولین ستاره احتمالاً برای یک بطری آب بود که با نگاه تحسینبرانگیز ما روبرو شد.
وقتی دو دقیقه بعد، یک آبمیوه انبه دوجرعهای دم کوپه دو، چشمبهراه مکیدهشدن بود دهانم از تعجب ماند.
من به معصومه، همکاری که همین چند لحظه پیش با او آشنا شدهبودم لبخند زدم و او انگشت به دهان مانده بود از ستاره دوم.😳
دقیقهای بعد یک کیک مینیاتوری هم سوار بر ستاره سوم از راه رسید.
مسئول واگن مقابل حیرت ما از این همه سرویسدهی اطمینان داد که همین بود تا آخر سفر.😏
سه نشان ستاره برای قطاری که در دل کویر میخزید، تکمیل شد؛ ماری که نه خط داشت نه خال، چه برسد که خوش هم باشد.🧐
برنامهریزی عالی بود!
همین دیشب که در میان تختها میدویدم فهمیدم که باید ناهار امروز را هم با خودمان همراه بیاوریم!😩
دوپای یکی از مردان جوانی که همان اول رفتند تخت بالا مدام تکان میخورَد و توی چشم و چارمان است.
همان تختی که از دیشب چشم مالیدم تا بپرم بالایش و تا خود مشهد خستگی شیفت را از تن به در کنم؛ اما همان لحظه اول خیالم دود شد و رفت هوا.😫
قوز کردم کنار صندلی زهوار در رفته و از او آمار پدربزرگم را که در جوانی بر این مرکب سوار شده بود پرسیدم.
هوهو چیچیاش را میشنوید؟
اگر تایپ نمیکردم، از خط کج و معوجم متوجه این همه تکان که کره را از ماست میگیرد و چربی را از خون میشدید.😌
منتظرم تا برای نمازظهر بایستد و نمازمان را که خواندیم آن مرد جاافتادهای که آنطرف کوپه نشسته، استراحت کند و من هم بتوانم کمر شکستهام را بر تخت بگذارم تا با قصهای که از سفر پدربزرگم میگوید قدری بیاسایم.
به امید آن ساعت...
۹خرداد ساعت ۱۲:۳۰
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#اختتامیه_جشنواره
#مشهد
#پهلوانی_قمی
حکایت ادامه دارد...
انشاالله امام رضا از همینجا نظر بفرمایند🤲
قصههای من و آقا
دلم دو تکه شده است؛ نیم بیوفایش هر روز با یک حاجی از دوست و فامیل و آشنا همراه میشود و با او میرود؛ نه فقط تا فرودگاه، که تا مدینه و مکه او را بدرقه میکند و دستی بر کعبه تبرّک میکند و برمیگردد🥺
و نیمی چنگ انداخته بر پنجره فولاد آقا😍 و دلش را خوشکرده به حج فقرا.
شاید برای ارائه سند بیوفایی آن نیمهدل است که این ساعات را ثبت میکنم تا بعداً حاشا نکند.🙄
بالاخره ساعتی که انتظارش را میکشیدم رسید و قطار برای نماز ایستاد.
پا تند کردم سمت مسجدی که آنطرف ریلها بود.
تمام مسیری را که از تونل رد میشدم لبخندزنان به یاد مامان و خالهام و داستان #تابلو بودم و حواسم جمع بود به جای حرم امامرضا از پل اهواز سر درنیاورم.😉
تا برگشتیم یک ساعتی از زمان معمول ناهار هم گذشته بود.
ناهار را در کنار همکار جدید و آن مرد جاافتاده و همسرش خوردیم؛ در حالی که جوان طبقه بالا، یک پایش را انداخته بود گَل کمربند ایمنی تخت و مدام تکان میداد.😏
تصویری تکرار نشدنی بود. یک سفره با سه مدل غذا و چند آدمی که همین دو سه ساعت پیش اولین سلام را به هم کردهبودند.🤓
انشاالله ادامه دارد...
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#اختتامیه_جشنواره
#مشهد
#پهلوانی_قمی
السلطان سایهات مستدام!
همین که سوار بر اتوبوس، وارد زیرگذر حرم شدم حس باشکوهی تمام وجودم را گرفت.
چشم که چرخاندم و پلاک ماشینها را با اعداد متفاوت و مربوط به اقصی نقاط ایران دیدم، دستم را بر سر گذاشتم و رو کردم به صحن و سرایش که بالای سرم بود و گفتم:
"بابارضاجان❤️
نه فقط سایهسر من و مردم این شهر خوشبختی، که سایه پر از رحمت و برکتت بر تمام مردم ایران گسترده است."
سلطانِ ایران سلام😍
#السلطان
#بابا_رضا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا دو قبله دارد...
ز آستانه رضایم خدا جدا نکند.
من و جدایی از این آستان خدا نکند.
🔸۲۳ ذیالقعده روز بسیار شریفی است،
در این روز ِزیارتی مخصوص امام رضا علیه السلام که زیارت آن حضرت از دور و نزدیک سنت است، نائبالزیارتان هستم.
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ.🌸
وقت نماز صبح
۱۲ خرداد ۱۴۰۳
#امام_رضا
#وداع
#پهلوانی_قمی
سلام و احترام
بالاخره اختتامیه هم تمام شد و الحمدلله دارم با کولهباری پر از تجربه و خاطرات قشنگ برمیگردم
و البته انتقادات از توزیع ناعادلانه بودجه فرهنگی در دانشگاهها هم فراوان است که در چند سطر نمیگنجد و یک یادداشت مفصل را میطلبد.
امیدوارم سال آینده اینهمه تفاوت سطح امکانات برطرف بشود.
سفرهای که باز ماند.
دبستانی بودم، شاید ده یازدهساله. مدتی بود که احساس استقلال میکردم و تک و تنها میخوابیدم در تکاتاق طبقه دوّم که دو طرفش سیاهی شب بود و دو طرفش دیوار همسایه.
سمت راست را «فاطمیخانمِ حاجرضا» میگفتیم و دیگری منزل مهدی عبوس(مهدی برادر عباس). هم فاطمه در محلهمان فراوان بود، هم مهدی. برای همین با اضافهکردن اسم همسر و برادر و پدر و ... خیلی راحت منظورمان را منتقل میکردیم و هیچ وقت کسی هم دچار اشتباه نمیشد.
«فاطمیخانم» خدا رحمتش کند، همان کسی بود که توی هر خانهای اسمش زیاد گفته میشد؛ وقتی سفرهای ولو مانده بود و همه پی کارشان رفتهبودند. فقط ممکن بود عناوینش فرق کند! یکی آقاجواد بقّال را صدا میزد و یکی زهراخانم همسایه بغلی!
بابا رو به دیوار همسایه میکرد و صدا میزد: «فاطمیخانوم!» و ما دوزاریمان میافتاد که باید بدویم و سفره را جمع کنیم.
تازه چشم باز کرده بودم و در پاگرد طبقه بالا مشغول پوشیدن لباس مدرسه بودم که بابا صدایم زد و گفت: «بابا امروز مدرسه تعطیله» و رفت؛ بدون اینکه علت تعطیلی را بگوید.
خودم را انداختم روی نرده فلزی و سرک کشیدم. انگار هیچ کس در خانه نبود. سفره بازمانده بود و منتظر فاطمیخانوم بود؛ اما انگار بابا حال صدازدنش را نداشت.
فقط سکوت بود؛ همان چیزی که مدام دنبالش میگشتم تا بالاخره در تکاتاق طبقه بالا پیدایش کردم.
خبر تعطیلی خوب بود؛ اما بغض داشتم. نمیدانم چرا.
چهره گرفته بابا مرا ترساند. از پلهها به سرعت برق و باد پایین دویدم و رو کردم به بابا: «بابا اشتباه نمیکنی؟ فردا تعطیلهها، نه امروز»
بغضی در اتاق عقبی ترکید. خیره شدم به بابا.
- بابا چیزی شده؟
سراپا گوش شدم تا صدایی که با رگههای بغض از گلوی بابا بیرون میآمد بشنوم.
«امام خمینی رحمت خدا...»
دیگر نشنیدم. شاید نمیخواستم بشنوم. کوچک بودم. یک دختر دبستانی جنگدیده و چشیده، کودکی که بارها شکستن دیوار صوتی را شنیده بود و هیچوقت پشتش نشکسته و اندکی نترسیده بود؛ اما آن روز، آن لحظه پشتم شکست.
با دهان بازمانده زل زدم به لبهای بابا که ادامه دهد. چیزی بگوید که خلاف حرف الانش باشد. بگوید: «شوخی کردم» بگوید: «سرِ کارت گذاشتم! بیا این دو تا لقمه رو بگیر و بدو کاراتو بکن بریم مدرسه» اما چهره ورم کرده و سرخ مامان که در آستانه اتاق ظاهر شد، چیز دیگری میگفت.
نشستم روی زمین و خاطراتم را که تنها به قاب تلویزیون ختم میشد مرور کردم. روحانی نورانی و سپیدمویی که مهربانی و در عین حال ابهّت و وقارش از پشت صفحه شیشهای تلویزیون هم پیدا بود.
تصاویر ذهنم مدام میآمد و میرفت و من باور نمیکردم که این پیر فرزانه که امیدش به ما بچّهها بود و همه ملّت امیدشان به او، از بین ما رفته باشد.
باورم نمیشد. با خودم تکرار میکردم: «امکان نداره... حتماً اشتباهی شده... مگه میشه امام خمینی... نه نه نه....»
اشک بیصدا از گوشه چشمانم سرازیر شد. زانوهایم را بغل کردم و به چشمهایم گفتم: «ببارید که حق دارید. ببارید که دیگه یتیم شدید. ببارید که ...»
و الان که سالها گذشته، باز هم خاطره آنروز، همان بغضکردن و ابریشدن و آبشارشدن در صبح چهارده خرداد تکرار میشود.
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#چهارده_خرداد
#امام_خمینی
#پهلوانی_قمی
از دوستان مؤمن و خوشسعادتم که امروز(دحوالارض) را روزه گرفتهاند و کار شصتروز را در یک روز انجام دادهاند التماس دعا دارم.
اللهاکبر اذان مغرب را که شنیدید، قبل از اینکه اولین لقمه را میل کنید دعای سلامتی و فرج آقا و سپس عاقبتبهخیری همه دوستانتان را از خداوند رحمان طلب کنید.
قبول باشد🌹
نترسید من هستم
این همه قرآن خواندهام و شنیدهام؛ ولی این یکی را انگار بار اول بود که میدیدم!
«لاتحزن انّ الله معنا» (توبه/40) را یادم هست و اتفاقاً از وجود پرخیر و آرامشش فیض هم بردهام، وقتی که پریشان بودم و در مقابل حادثه سنگین و دلهرهآوری توانم بریده بود؛ اما این یکی را نه.
«قال لاتخافا انّنی معکما اسمع و اری» (طه/46)
اصلاً جنس کلامش فرق میکند. در سوره توبه، نقلقول بشر است؛ هر چند پیامبر خاتم باشد؛ اما در طه، قول خداوند است.
گویی در محضر پروردگار عالم ایستادهام، همو که هم حیّ مطلق است، هم حاضر و ناظر بر کلّ عالم و آدم، همو که بر هر چیزی قادر است.
محبت از کلامش آبشار میشود بر سرم وقتی که میفرماید: «نترسید! من با شما هستم. (همه چیز را) میشنوم و میبینم.»
و من نفس بلندی میکشم و انگار همان لحظه آتش ناملایمات روزگار برایم گلستان میشود.
ولی هنوز آرام ننشستهام که آیه «ولاتنیا لذکری» (طه 42) نوری را ساطع میکند و در دل و ذهنم فرو میرود که
درست است که فرمود: «کمکتان میکنم. حمایتتان میکنم» اما این را هم فرمود که «در ذکر من کوتاهی نکنید.»
ذکر الهی و توجّه کامل و دائم به پروردگار راهیست برای کسب این توانایی خدانشان تا بر هر ترسی پیروز شوید، مخصوصاً خوفی که در راه انجام وظیفه الهی ایجاد شده باشد.
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
🔸تفسیر نمونه
🔸بیانات رهبری در دیدار با اعضای مجلس خبرگان. 1397
#پهلوانی_قمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدانید فرق کریم با جواد در چیست؟
از شخص کریم همین که درخواست کنید،
به شما عنایت میکند.
ولی جواد، خود به خود به دنبال سائل میگردد تا به او عطا کند.🥺
🖤شهادت جوادالائمه علیهالسلام تسلیت🖤
دیروز صبح هنوز صبحانه ماماندختری ریحانهسادات را لب نزده بودم که حس کردم قلبم جابهجا شده است!
دخترم در چند بشقاب کوچک، کره و پنیر و گردو گذاشته بود و چشم به در دوخته بود تا محمدعلی با نان تازه از راه برسد.
همین که برادرش وارد شد لبخندی زد و دستهایش را دو طرف دهانش گرفت و صدا زد: "بابا! آجی! بیاین صبحونه ماماندختری. هم نون تازه داریم، هم کنجید تازه"
در حالی که قلبم تاپتاپ، توی گلویم میتپید کنجد بوداده سفارش ریحانهسادات را سر میز گذاشتم و پنج نفری شروع کردیم به خوردن صبحانه.
لقمهها از کنار دلدل قلبم میگذشت و پایین میرفت.
آنقدر قلبم تپید و جهید که حتی قرار ملاقات همیشگی با قهوه را هم کنسل کردم.
نمیدانستم چرا. سابقه نداشت. یک چیزی بود که ناخودآگاه همیشه پیشگوی مرا نگران کرده بود؛ اما هنوز چه و کجایش را نمیدانستم؛ فقط میدانستم چیز بدیاست که انتظارم را میکشد؛ شاید یک خبر بد.
تاپتاپ دولاپهنای بیقاعده و دلیل قلب ادامه پیدا کرد تا غروب.
آماده که شدم دوباره سروصدای ریحانهسادات درآمد که "کجا؟ چرا الان؟ برای چی آخه؟..."
انگار که دفعه اول شیفترفتن من است.
محمدعلی از اتاقش بیرون آمد و طوری که لبهایش هزار بار کج و کوله شد فریاد کشید: "امیدوارم اونقدررر خلوت باشه که حوصلهتون سر بره"
به قلب پاک و بدون خط و خش و مؤمنش ایمان داشتم؛ اما تاپتاپ قلب پیشگوی خودم چیز دیگری میگفت.
آنقدر در فکر و خیال بودم که ماشین خودش به بیمارستان رسید و سر جایش ایستاد.
رفتم سمت دستگاه تایمکس تا انگشت ورود بزنم که به جای دو دستگاه پیچشده به دیوار، هفتهشت تا سوراخ بود و دیگر هیچ...
ادامه دارد.
#یک_روز_با_کادر_درمان
#پهلوانی_قمی