یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم...
این روزها سراغ هر کسی را که میگیری، یا کربلا رفته یا قصد رفتن دارد یا دلش میخواهد که برود.
دیشب از چشم و چراغ قمیها، برات کربلا خواستم. بهش قول دادم سلامش را روی سر بگذارم و تا خود کاظمین؛ مثل جان ازش مراقبت کنم تا سالم دست جناب پدر برسد.
نمیدانم کربلا چرا اینطور است. اصلاً برنامهپذیر نیست. کلّی دور خودت میچرخی و به هزار جا پیغام و پسغام میدهی و درست وقتی که مطمئنی همه چیز درست است، میبینی دستت خالیست؛ همان که قول داده زیر قولش زده، تو را گذاشته و رفته است.
امسال که دیگر کربلا و اربابانش تمام تلاششان را کردند که در چشمم کنند که تو هیچکارهای. بنشین پای سجاده و ذکرت را بگو. اگر دلمان خواست خودمان دعوت میکنیم اگر هم مقبول نیفتی...
هوا هم در این میان، خودش را آدم حساب کرده و شده مانعی آهنین برای رفتن آدمها! مدام میشنوم: «امسال خیلی گرمه حالت بد میشهها...»
و امان از دل بیصاحب! سرخود برای خودش تصمیم میگیرد و میزند زیر همه آرزوهای یکساله از اربعین پارسال تا الان.
نوشتن آنچه در اربعین پارسال گذشت، برای خودش یک دفتر دویستبرگ میخواهد. از همانها که در بچگی آرزویش را داشتیم و فقط بچه پولدارها توان خریدش را داشتند و پز داشتنش را میدادند.
نمیدانم چرا ننوشتم؛ اما زیاد در موردش با بچهها صحبت کردم؛ آنقدر که هر وقت حرف کربلارفتن با مامانجان میشد، محمدعلی لبخندی میزد و کنار گوشم میگفت: «مامان ایندفعه رفتی کربلا هندونهها رو قایم نکنیا!»
قضیه هندوانه خودش داستانی دارد شنیدنی و جذّاب درست مثل داستان گمشدنها و مدام دنبال گشتنها
یا داستان قهوهخوردن، آن هم قهوه غلیظ عربی کسی که تا به حال قهوه نخورده است!
یا داستان هر پنجدقیقه چای داغ عراقی خوردن در هوای پنجاهدرجه کسی که اصلاً اهل چای نبوده است!
یا داستان چُرتهای نشسته دلچسب مشایه
یا داستان دزدیده شدنمان در کاظمین و سر از کاخی مجلّل درآوردن!
همه این خاطرات (که تنها مشتیاست از خروار)، هم عکس و فیلمش را در گوشی همراه دارم، هم مثل یک فیلم شیرین و بعضاً کمدی از روبروی چشمم میگذرد و بیشتر دلم را عاشق رفتن میکند.
یاد آن ایام بهخیر.
یاد سحرهای حرمين شريفين.
یاد دو ساعت خواب در نیممتر جا در حرم امیرالمؤمنین ع.
یاد بیهوش شدنهای در مینیبوسهای توی راه.
یاد پرچمهای سرخ حرم اباعبدالله ع.
یاد حلیمهای صبح آشپزخانه عباسی .
یاد حرفزدنهای دست وپا شکسته عربیمان.
یاد...
یادش بهخیر.
حالا که خاطرات را مرور میکنم، میبینم چقدر دلم تنگ است و حواسم نیست.
آقاجان بطلب.🤲
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#کربلا
#زیارت_اربعین
#پهلوانی_قمی
بازم منم و بیتابی
کجای دنیا هست
مثل تو اربابی...
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#حسین_آرام_جانم
#زیارت_اربعین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماه کامل در مقابل خورشید ما ☀️هیچ است...
السلام علیک یا امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
انشاالله روزی همه دلدادگان آقا 🤲
#حرم_امیرالمؤمنینع
#صحن_حضرت_فاطمهس
بالاخره بعد از دو روز بدو بدو و یک لحظه هم فرصت نداشتن و بدتر از آن شارژنداشتن، بالاخره گوشیم را شارژ کردم و توانستم چند تا خبر را با هم بدهم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واحد زمان در اماکن زیارتی، به دقیقه و ثانیه نیست؛ به زیارت عاشورا و امینالله و دعای فرجه🙄
مثلاً من همین چند دقیقه پیش، به اندازه پونزده شونزدهتا امینالله و حدود بیست تا دعای فرج و هفتهشت تا زیارت عاشورا، اونم نه تودلی، بلکه همراه مدّاح و با کلّی آب و تاب، توی صف رسیدن به ضریح بودم تا بالاخره دیدن روی ماه یار، حیدر کرّار، بحمدالله میسر شد و اون رو هم مخلصانه تقدیم نگاه شما بزرگواران میکنم.
زیارتتون قبول.🌹
از دیروز عصر که راه افتادیم به طرف کربلا هزارجور تصویر عجیب و غریب در گوشیم یا در ذهنم ثبت شده.
بعضی موقعا میخواستم داد بزنم : "این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست" بعد که نگاههای هاج و واج اطرافیان رو میدیدم، متوجه میشدم که نه تنها اون مصرع؛ بلکه "این چه شمعیست که جانها همه پروانه اوست" رو هم فریاد کشیدم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با بیل اومد، موفقهم شد.☺️
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
راستی یک چیز دیگه:
اگه عضو کانال سپیددار هستی، در نیت تکتک قدمهای من سهیمی و انشاالله نامت به عنوان زائرین پیاده اربعین ثبتشده.
هنوز پیادهروی یکسومش مونده، میتونی دوستاتو به کانال دعوت کنی تا اونا هم به ثواب فوقالعادهای که امام صادق علیهالسلام فرمودن، برسن انشاالله.
لینک کانال سپیددار:
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
قال امامصادق علیهالسلام:
"خداوند بابت هر قدمی که برای زیارت اباعبدالله بر میدارد، یک حسنه مینویسد و یک سیئه از او محو میکند. وقتی که به حرم میرسد، خداوند او را جزء صالحین برگزیده مینویسد. وقتی مناسک او تمام شد، خداوند نام او را جزء فائزین ثبت می کند. وقتی میخواهد بازگردد یک فرشتۀ الهی در مقابل او قرار میگیرد و میگوید: رسول خدا (ص) به شما سلام میرساند و پیغام میدهد (مژده میدهد): عملت را از سر بگیر که تمام گناهان گذشتهات بخشیده شده است.
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجاه و یک شبجمعه است که منتظر این لحظهام😭
صلیالله علیک یا اباعبدالله الحسین
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
از کربلا و پیادهروی اربعین برگشتیم با کلی خاطرات عجیب و جالب.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ضیافتی شاهانه کنار خیابان🍗🍖
تازه آخرش هم بعد از پذیرایی با میوه و حلوای عربی، وسط خیابان، اسکناس روی سر مردم ریختند.😳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بینالحرمین و بارانی که از بالا و چپ و راست میبارید!
و یک روایت عجیب هم نوشتهام که انشاالله به زودی براتون میفرستم.
تا دنیا دنیاست...
- اَل... اَل... اَل...
رو کردم به مرد میانسال چسبیده به در سمت چپ ماشین و پسری که خودش را گلوله کرده بود بغل پدرش.
- چی میگه؟
چپ چپ نگاهی به راننده کرد و چند بار سرش را تکان داد.
- میگه وسط بشین؛ وگرنه باید پیاده بشی!
مرد میانسال، از شرم بود یا ناراحتی یا هر چه، هزار کلمه قطاری پر از خشونت را با دو جمله نسبتاً ساده ترجمه کرده بود. نیمنگاهی به صاحب آن صدای نکره کردم که ماشین را برای چندمین بار کنار جاده خاکی و مقابل انبوهی از زباله، پارک کرده بود و دست چرک پرمویش را روی صندلی کنارش گذاشته بود و زل زده بود به من.
چشمهای ریز قرمز، صورت سیاه چروکیده و لبهای ترکخوردهاش که همه از خشم میلرزیدند، بیشتر شبیه مردی بود که به دشمنش نگاه میکرد تا به یک زن غریب و بیپناه.
از عربی چیزهایی میدانستم؛ اما حتی یک کلمهاش هم از آن چیزهایی نبود که تا الان شنیده بودم. شاید در دایره لغات آموخته شده من نبود. من با کلمات فصیح قرآن و روایات کار داشتم نه با ناسزا.
- ال ... ال... ال...
با لبهای آویزان به مرد «ال الی» نگاه کردم. خون از چشمهایش میچکید. با خودم گفتم این چهره مخوف که بیشتر به جانیهای زندان آلکاتراز میماند تا راننده اربعین، معلوم است که نمیشود کلمات مؤدبانه از دهانش خارج شود؛ چه برسد به آیات مطهّر قرآنی.
مرد کنار پنجره سرش را زیر انداخته بود و زانوهایش را میمالید.
عمامهبهسری که حیف است اسامی مقدّسی مثل روحانی و طلبه رویش بگذارم، در را باز کرد و منتظر شد برایش جا باز کنم. دهانم خشک شده بود بس که باز مانده بود. همان خشک را قورت دادم و پریدم پایین.
مرد عمامه به سر که هیکلش دو سه برابر مرد چسبیده به پنجره بود، با یک حرکت وارد ماشین زهوار دررفته شد که از بقایایش معلوم بود قبلاً کولر داشته و رنگش زرشکی بوده و صندلیهای شیک و نرمی هم داشته است؛ اما الان از هیچکدام آنها خبری نبود. یک اسکلت فلزی بود که حرکت میکرد. تازه اینرا هم به لطف افسر عراقی پیدا کردیم و سوار شدیم؛ وگرنه در این شلوغی باید تا خود صبح میماندیم کنار جاده.
راننده رو کرد به صاحب عمامه و الالکنان با چشم و ابرو به من اشاره کرد. ال الشان که تمام شد، «عمامه به سر» سر چرخاند و با لهجه غلیظی که همه حروفش از ته گلو ادا میشد گفت: «خانوم! برای چی وسط نمیشینین؟! این آقا شاکیه میگه وقتی شما کنار میشینین، مسافرا فکر میکنن ماشین پُره و نمیان سوار بشن.» نفس عمیقی کشیدم و خوشحال شدم از اینکه بالاخره یک نفر پیدا شد که حرفم را به آن زباننفهم بفهماند؛ غافل از اینکه...
- بقیه شاهدن؛ این آقا هر وقت که مسافر دیده، وایساده و من رفتم پایین و مسافرشو سوار کرده و منم مزاحمش نبودم. شانس من هیچکدومشونم تا کربلا نمیرفتن و سریع پیاده میشدن و دوباره یه مسافر دیگه...
«عمامه به سر» نگاهی به «ال ال» چروکیده کرد و دوباره رو کرد به من: «خب ایشونم حرفش همینه. مگه چی میشه شما بشینین وسطِ دو تا مرد؟!»
یکهو تب کردم! خون به جوش آمدهام نزدیک بود مثل آتشفشان از یک جایی بیرون بزند که با چند نفس سریع، به اشک تبدیل شد و آرام و بدون قُل قُل، از چشمه چشمانم جوشید.
سرم را از عصبانیت چند بار تکان دادم. داشتم منفجر میشدم از قضاوت «عمامه به سر» که نمیدانم علمش را از کدام علمیه گرفته بود و مرا برای ننشستن بین دو مرد، برای چند ساعت مؤاخذه میکرد!
ساکام را بین آن شِبه مرد عمامهای، محکمتر کردم و چشم دوختم به خیابان موازی کمی آنطرفتر که تصاویری ضدّ این تصویر را مدام نمایش میداد.
«عمامه به سر» چند عمود آن طرفتر پیاده شد. «ال ال» که انگار فرصت را مغتنم شمرده بود، از ماشین لکندهاش پایین پرید و با خشم دوید سمت من و چند اسکناس پاره را کف دستم گذاشت و زمین را نشان داد و «اِمشی اِمشی» گفت و هزار تا ال ال دیگر.
اگر چه زبانش را متوجه نمیشدم؛ اما از آن چشمهای از حدقه بیرون زده سرخ و دهانی که بیش از این کج نمیشد و لحن وحشیانهاش معلوم بود که فحش است که بارم میکند. به مرد چسبیده به در نگاه کردم.
سرش را زیر انداخت و گفت: «حق با شماست؛ اما چه میشه میکرد؟! میگه این پولو بگیر برو یه ماشین دیگه.»
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#زیارت_اربعین
#زینب
#پهلوانی_قمی
پارهاسکناسها را به دست مرد کنار پنجره دادم. چشمهایم دیگر نمیدید. خون به مغزم نمیرسید. میخواستم فریاد بزنم: «یا امامحسین! اینه مهموننوازیت؟!» شرم کردم. رو کردم به مرد: «ببینید چقدره؟» پولها را شمرد و گفت: «یک سوم پولیه که دادید.»
پولها را گرفتم و فرو کردم در مشتِ «جانی». تمام قوایم را جمع کردم. دم عمیقی کشیدم و همراه با بازدم شروع کردم با صدای بلند حرف زدن. انگشت اشارهام را جلوی چشمان نجس خونیاش گرفتم و با هر کلمه، محکم تکان دادم و از قول و وفای به عهد گفتم. از اینکه تعهّد کردی با این پول مرا به کربلا ببری و باید به قولت عمل کنی. از اینکه با یک سوم پول و آنهم وسط راه، من چطور دوباره یک ماشین دیگر پیدا کنم؟ از اینکه...
در عقب را با شدت بست و اشاره کرد به صندلی جلو. مرد عربی که تا الان چسبیدن من به در و فاصله کردن ساکام بین مردان دیگر را مسخره کرده و پوزخند زده بود پایین آمد و صندلی عقب نشست و من جایش نشستم.
مادرم مدام از عقب جلز و ولز میکرد و لعن و نفرین نثار این نامردان میکرد و میخواست که ماشین را ترک کنیم؛ اما حق با من بود و باید از حقام دفاع میکردم. رفتن ما دقیقاً همان کاری بود که آن وحشی میخواست.
نشستم جلو و مرد چسبیده به در که حال زار مرا دید لیوان آبی را دستم داد که واقعاً لازمم بود. تا خود عمود 1040 که مقصدمان بود، دیگر صدای نکرهای شنیده نشد.
وقتی که از ماشین پیاده شدیم، رو کردم به آن مرد تا از خرده حمایتش تشکر کنم که انکرالاصوات شروع کرد به فحش دادن که چرا ثانیهای جلوی ماشین ایستادهای و نمیگذاری مسافرانی که نان شبام را تأمین میکنند تور بزنم؟
از تهِ تهِ تهِ قلبام نفرینش کردم که نانش سنگ شود.
قلبی که از شدّت به در و دیوار کوبیدهشدن، جانی برایش نمانده بود در مشت گرفتم. چند قدمی برداشتیم تا به مسیر پیادهروی رسیدیم. جایی که تصویر دیگری از دنیای اعراب را برایمان به تصویر کشیده بود.
پیرمردی نورانی بود که نه عرق؛ که دانههای آرامش از سر و رویش میچکید و حتی بخارشدهاش هم اطرافیان را آرام میکرد. میان انگشتان عقیق یمنیانداختهاش، یک بامیه شیرین جاگرفته بود که با سلامی متین و لبخندی ملیح به رهگذران بخشیده میشد.
میان این همه تعارض مات و مبهوت مانده بودم. آن طرف جاده و این طرف، دو دنیای متفاوت بود. نگاهم به خیل جماعتی افتاد که اگر چه پایشان زخمی و کولشان خسته بود؛ اما با لبی خندان، پا جای پای زینب سلاماللهعلیها میگذاشتند که سالها پیش این مسیر را در ذلّت اسارت طی کرده بود؛ با سربازانی به مراتب وحشیتر از آن نامرد. امان از دل زینب.
گویا تا دنیا دنیاست، این تصاویر متناقض کنار هم هستند. یک طرف مولاعلی علیهالسلام است و دیگری معاویه. یک طرف امامحسین علیهالسلام است و دیگری شمر بن ذی الجوشن... یک طرف نامرد وحشی عرب است و یک طرف پیرمردی عقیق به دست.
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#زیارت_اربعین
#زینب
#پهلوانی_قمی
رو به قبله بایستید و ۳ مرتبه با احترام بگید:
صلیالله علیک یا اباعبدالله الحسین