eitaa logo
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
446 دنبال‌کننده
144 عکس
42 ویدیو
1 فایل
اشرف پهلوانی قمی. مادر سه گل⚘️بهشتی زینب‌سادات، سیدمحمدعلی و ریحانه‌سادات سطح سه تفسیر و علوم‌ قرآنی کارشناس مامایی و مدافع سلامت ✍️نویسنده کتاب سپیددار(۱۴۰۱) ✍️نویسنده کتاب سلامت مادر و کودک در دوران بارداری و شیردهی(۱۴۰۰) ارتباط با ادمین‌: @Sepiddar
مشاهده در ایتا
دانلود
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجاه و یک شب‌جمعه است که منتظر این لحظه‌ام😭 صلی‌الله علیک یا اباعبدالله الحسین https://eitaa.com/pahlevaniqomi
سلام دوستان عزاداریهاتون قبول
از کربلا و پیاده‌روی اربعین برگشتیم با کلی خاطرات عجیب و جالب.
و اما اندر عجایب اربعین اینکه:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ضیافتی شاهانه کنار خیابان🍗🍖 تازه آخرش هم بعد از پذیرایی با میوه و حلوای عربی، وسط خیابان، اسکناس روی سر مردم ریختند.😳
و یک روایت عجیب هم نوشته‌ام که ان‌شاالله به زودی براتون میفرستم.
تا دنیا دنیاست... - اَل... اَل... اَل... رو کردم به مرد میانسال چسبیده به در سمت چپ ماشین و پسری که خودش را گلوله کرده بود بغل پدرش. - چی می‌گه؟ چپ چپ نگاهی به راننده کرد و چند بار سرش را تکان داد. - می‌گه وسط بشین؛ وگرنه باید پیاده بشی! مرد میانسال، از شرم بود یا ناراحتی یا هر چه، هزار کلمه قطاری پر از خشونت را با دو جمله نسبتاً ساده ترجمه کرده بود. نیم‌نگاهی به صاحب آن صدای نکره کردم که ماشین را برای چندمین بار کنار جاده خاکی و مقابل انبوهی از زباله، پارک کرده بود و دست چرک پرمویش را روی صندلی کنارش گذاشته بود و زل زده بود به من. چشم‌های ریز قرمز، صورت سیاه چروکیده و لب‌های ترک‌خورده‌اش که همه از خشم می‌لرزیدند، بیشتر شبیه مردی بود که به دشمنش نگاه می‌کرد تا به یک زن غریب و بی‌پناه. از عربی چیزهایی می‌دانستم؛ اما حتی یک کلمه‌اش هم از آن چیزهایی نبود که تا الان شنیده بودم. شاید در دایره لغات آموخته شده من نبود. من با کلمات فصیح قرآن و روایات کار داشتم نه با ناسزا. - ال ... ال... ال... با لب‌های آویزان به مرد «ال الی» نگاه کردم. خون از چشم‌هایش می‌چکید. با خودم گفتم این چهره مخوف که بیشتر به جانی‌های زندان آلکاتراز می‌ماند تا راننده اربعین، معلوم است که نمی‌شود کلمات مؤدبانه از دهانش خارج شود؛ چه برسد به آیات مطهّر قرآنی. مرد کنار پنجره سرش را زیر انداخته بود و زانوهایش را می‌مالید. عمامه‌به‌سری که حیف است اسامی مقدّسی مثل روحانی و طلبه رویش بگذارم، در را باز کرد و منتظر شد برایش جا باز کنم. دهانم خشک شده بود بس که باز مانده بود. همان خشک را قورت دادم و پریدم پایین. مرد عمامه به سر که هیکلش دو سه برابر مرد چسبیده به پنجره بود، با یک حرکت وارد ماشین زهوار دررفته شد که از بقایایش معلوم بود قبلاً کولر داشته و رنگش زرشکی بوده و صندلی‌های شیک و نرمی هم داشته است؛ اما الان از هیچ‌کدام آن‌ها خبری نبود. یک اسکلت فلزی بود که حرکت می‌کرد. تازه این‌را هم به لطف افسر عراقی پیدا کردیم و سوار شدیم؛ وگرنه در این شلوغی باید تا خود صبح می‌ماندیم کنار جاده. راننده رو کرد به صاحب عمامه و ال‌ال‌کنان با چشم و ابرو به من اشاره کرد. ال ال‌شان که تمام شد، «عمامه به سر» سر چرخاند و با لهجه‌ غلیظی که همه حروفش از ته گلو ادا می‌شد گفت: «خانوم! برای چی وسط نمی‌شینین؟! این آقا شاکیه می‌گه وقتی شما کنار می‌شینین، مسافرا فکر می‌کنن ماشین پُره و نمیان سوار بشن.» نفس عمیقی کشیدم و خوشحال شدم از این‌که بالاخره یک نفر پیدا شد که حرفم را به آن زبان‌نفهم بفهماند؛ غافل از این‌که... - بقیه شاهدن؛ این آقا هر وقت که مسافر دیده، وایساده و من رفتم پایین و مسافرشو سوار کرده و منم مزاحمش نبودم. شانس من هیچکدومشونم تا کربلا نمی‌رفتن و سریع پیاده می‌شدن و دوباره یه مسافر دیگه... «عمامه‌ به‌ سر» نگاهی به «ال ال» چروکیده کرد و دوباره رو کرد به من: «خب ایشونم حرفش همینه. مگه چی می‌شه شما بشینین وسطِ دو تا مرد؟!» یکهو تب کردم! خون به جوش آمده‌ام نزدیک بود مثل آتشفشان از یک جایی بیرون بزند که با چند نفس سریع، به اشک تبدیل شد و آرام و بدون قُل قُل، از چشمه چشمانم جوشید. سرم را از عصبانیت چند بار تکان دادم. داشتم منفجر می‌شدم از قضاوت «عمامه به سر» که نمی‌دانم علمش را از کدام علمیه گرفته بود و مرا برای ننشستن بین دو مرد، برای چند ساعت مؤاخذه می‌کرد! ساک‌ام را بین آن شِبه مرد عمامه‌ای، محکم‌تر کردم و چشم دوختم به خیابان موازی کمی آن‌طرف‌تر که تصاویری ضدّ این تصویر را مدام نمایش می‌داد. «عمامه به سر» چند عمود آن طرف‌تر پیاده ‌شد. «ال ال» که انگار فرصت را مغتنم شمرده بود، از ماشین لکنده‌اش پایین پرید و با خشم دوید سمت من و چند اسکناس پاره را کف دستم گذاشت و زمین را نشان داد و «اِمشی اِمشی» گفت و هزار تا ال ال دیگر. اگر چه زبانش را متوجه نمی‌شدم؛ اما از آن چشم‌های از حدقه بیرون زده سرخ و دهانی که بیش از این کج نمی‌شد و لحن وحشیانه‌اش معلوم بود که فحش است که بارم می‌کند. به مرد چسبیده به در نگاه کردم. سرش را زیر انداخت و گفت: «حق با شماست؛ اما چه می‌شه می‌کرد؟! می‌گه این پولو بگیر برو یه ماشین دیگه.» https://eitaa.com/pahlevaniqomi
پاره‌اسکناس‌ها را به دست مرد کنار پنجره دادم. چشم‌هایم دیگر نمی‌دید. خون به مغزم نمی‌رسید. می‌خواستم فریاد بزنم: «یا امام‌حسین! اینه مهمون‌نوازیت؟!» شرم کردم. رو کردم به مرد: «ببینید چقدره؟» پول‌ها را شمرد و گفت: «یک سوم پولیه که دادید.» پولها را گرفتم و فرو کردم در مشتِ «جانی». تمام قوایم را جمع کردم. دم عمیقی کشیدم و همراه با بازدم شروع کردم با صدای بلند حرف زدن. انگشت اشاره‌ام را جلوی چشمان نجس خونی‌اش گرفتم و با هر کلمه، محکم تکان دادم و از قول و وفای به عهد گفتم. از این‌که تعهّد کردی با این پول مرا به کربلا ببری و باید به قولت عمل کنی. از این‌که با یک سوم پول و آن‌هم وسط راه، من چطور دوباره یک ماشین دیگر پیدا کنم؟ از این‌که... در عقب را با شدت بست و اشاره کرد به صندلی جلو. مرد عربی که تا الان چسبیدن من به در و فاصله کردن ساک‌ام بین مردان دیگر را مسخره کرده و پوزخند زده بود پایین آمد و صندلی عقب نشست و من جایش نشستم. مادرم مدام از عقب جلز و ولز می‌کرد و لعن و نفرین نثار این نامردان می‌کرد و می‌خواست که ماشین را ترک کنیم؛ اما حق با من بود و باید از حق‌ام دفاع می‌کردم. رفتن ما دقیقاً همان کاری بود که آن وحشی می‌خواست. نشستم جلو و مرد چسبیده به در که حال زار مرا دید لیوان آبی را دستم داد که واقعاً لازمم بود. تا خود عمود 1040 که مقصدمان بود، دیگر صدای نکره‌ای شنیده نشد. وقتی که از ماشین پیاده شدیم، رو کردم به آن مرد تا از خرده حمایتش تشکر کنم که انکر‌الاصوات شروع کرد به فحش دادن که چرا ثانیه‌ای جلوی ماشین ایستاده‌ای و نمی‌گذاری مسافرانی که نان شب‌ام را تأمین می‌کنند تور بزنم؟ از تهِ تهِ تهِ قلب‌ام نفرینش کردم که نانش سنگ شود. قلبی که از شدّت به در و دیوار کوبیده‌شدن، جانی برایش نمانده بود در مشت گرفتم. چند قدمی برداشتیم تا به مسیر پیاده‌روی رسیدیم. جایی که تصویر دیگری از دنیای اعراب را برایمان به تصویر کشیده بود. پیرمردی نورانی بود که نه عرق؛ که دانه‌های آرامش از سر و رویش می‌چکید و حتی بخارشده‌اش هم اطرافیان را آرام می‌کرد. میان انگشتان عقیق یمنی‌انداخته‌اش، یک بامیه شیرین جاگرفته بود که با سلامی متین و لبخندی ملیح به رهگذران بخشیده می‌شد. میان این همه تعارض مات و مبهوت مانده بودم. آن طرف جاده و این طرف، دو دنیای متفاوت بود. نگاهم به خیل جماعتی افتاد که اگر چه پایشان زخمی و کولشان خسته بود؛ اما با لبی خندان، پا جای پای زینب سلام‌الله‌علیها می‌گذاشتند که سال‌ها پیش این مسیر را در ذلّت اسارت طی کرده بود؛ با سربازانی به مراتب وحشی‌تر از آن نامرد. امان از دل زینب. گویا تا دنیا دنیاست، این تصاویر متناقض کنار هم هستند. یک طرف مولاعلی علیه‌السلام است و دیگری معاویه. یک طرف امام‌حسین علیه‌السلام است و دیگری شمر بن ذی الجوشن... یک طرف نامرد وحشی عرب است و یک طرف پیرمردی عقیق به دست. https://eitaa.com/pahlevaniqomi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان صبحتون امام‌حسینی
رو به قبله بایستید و ۳ مرتبه با احترام بگید: صلی‌الله علیک یا اباعبدالله الحسین
داشتم از عجایب سفر اربعین می‌گفتم.
این هم یه نمونه‌اش:
تمام بیست ساعت رانندگی رو در اینستا یا مشغول پست دیدن و لایک و کامنت گذاشتن بود، یا خودش زنده‌زنده پست تهیه می‌کرد و در پیجش ارسال می‌کرد و یه کامنتم بی‌جواب نمیذاشت.😳
یکی دیگه از عجایب کربلا این کولراس👇
تمام افرادی که دور و بر و نزدیکش نشسته بودن، از گرما تلف می‌شدن.😒 اما عقبیا خوش‌خوشانشون بود.
کربلاییا حتما این مدل کولر رو زیاد دیدن. همه جا بود. هم در موکبای کوچک و بزرگ، هم در صحن حرمین. ✅قابل توجه دوستداران هنر نویسندگی 🔸میدونید که هنر نویسنده، خوب‌دیدن و به شکلی زیباتر از دیگران، توصیف‌کردنه. 🔸تشبیه و استعاره در انتقال پیام مورد نظر شما به مخاطب و زیبایی نوشته شما بسیار موثره. حالا یه مسابقه داریم: میتونید این کولر و کاراییش رو به چیزی تشبیه کنید؟ منتظرم جواباتونو در گروه نویسندگی ببینم.☺️
مادرم دیگر! (1) دو سال و یک هفته از آن دعایی که نمی‌دانم به درد دنیا و آخرتم می‌خورد یا نه، گذشته است. مدام در سرم می‌چرخد «آخه این دعا بود کردی؟ بذار دنیا بیاد، بعد. این همه دعا، تو چسبیدی به این، خب که چی؟ می‌خوای چیو به کی ثابت کنی؟! راحت دعا می‌کردی بره بالا، بولد بشه، همه بشناسنش...» اما نه. این کار از من برنمی‌آمد. دو ساعت تمام، میان هزاران کیلو گوشت و پوست و استخوان که در میان انبوهی لباس مشکی در دالانی یک متری روباز حرکت می‌کردند، تنها به یک چیز فکر کردم. همان چیزی که در تمام مسیر یک و سال و خرده‌ای نوشتن «سپیددار» در ذهن داشتم. همان که با شنیدن درخواست رهبرم از چون منی، سرعتش افزون شد. یادم می‌آید پنج شب پیاپی نخوابیدم. یا شیفت شب داشتم یا برای استفاده از سکوت شبی که در میانه روز و سروصدای بچه‌ها، گوهری بود که با یک چشم برهم گذاشتن، می‌رفت ته اقیانوس نَوم و تا فردا شبی بیاید باید حسرتش را می‌خوردم. آن پنج شب گذشت و تمام فکر و ذهن من این بود که «وظیفه‌ام الان اینست. من باید بنویسم.» آن زمان استرس هر روز رفتن به بیمارستان و شاید برنگشتن، به قوّت خودش باقی بود. هر مُهر قرمز تعطیلی که در تقویم می‌خورد، مُهر داغی بود بر پیشانی ما. می‌دانستیم به دنبالش، پیک دیگری می‌آید و قربانی‌های دیگری را با خود خواهد برد. شبانه‌روز می‌نوشتم تا رسالتی که بر روی دوشم احساس می‌کردم به سرانجام برسانم. پیش از دیگران بیدار می‌شدم و دیرتر از بقیه می‌خوابیدم تا بالاخره فرزند زیبای ذهنم متولد شد. دوستش داشتم. از انتشار کتاب قبلی‌ام در نشری مهجور و خاک خوردنش، خون دل‌ها خورده بودم، از این‌که به خاطر پایان‌نامه‎بودنش؛ حتی مرا مالک کتاب نمی‌دانستند و آن همه تحقیق و پژوهش را در گوشه‌ای از نشر، روی هم تلنبار کرده بودند و حتی در یک کتابفروشی سطح شهر هم نسخه‌ای از آن یافت نمی‌شد. دلم خوش بود که از نیمه‌های نوشتن این کتاب، با یک ناشر خوب قرارداد بسته‌ام و حرف دلم به گوش خیلی‌ها خواهد رسید؛ اما... حکایت نویسندگان و ناشرهایشان، همان «آواز دهل شنیدن از دور خوش است» برای من هم اتفاق افتاد. بگذریم. برمی‌گردم به دالان روبازی که به در دولنگه طلایی منتهی می‌شد. ادامه دارد. https://eitaa.com/pahlevaniqomi
مادرم دیگر (2) موج سیاه رفت تا به در رسید و در آن سوی در، خورشید بود که به زمین نشست کرده بود و منظومه‌ای عاشق، دور و برش می‌چرخیدند. نوری خون‌سان، در خرده آینه‌ها منعکس می‌شد و واقعه جان‌سوز عاشورا را به تصویر می‌کشید. هر چه که به خورشید نزدیکتر می‌شدم حرارت دلم بیشتر می‌شد. به روزها و شب‌هایی فکر می‌کردم که دلم را درست در همین فاصله نشانده بودم و یک دل سیر، با خورشید از نورها و تاریکی‌ها گفته بودم و او مدام نوربارانم کرده بود؛ از «قرةعینی و ثمرةفؤادی‌»هایی که مادرش، مادرمان، به نورچشمش گفته بود و در پنجشنبه‌های حدیث‌کسا خوانده بودیم و لحظه اول قند در دلمان آب شده بود و تنها لحظه‌ای بعد که یاد زخم‌های نیزه و شمشیر و سم اسبان و ... افتاده بودیم دلمان می‌خواست قند زهرمارشده را جایی بیاندازیم یا زودتر قورتش دهیم تا بیشتر از این کاممان را تلخ نکند. گویا مادرش، مادرمان، حاضر بود و ملائک حول مضجع شریفش حلقه می‌زدند و بر روی عاشقان میوه دلش بوسه. دلم می‌خواست زمین می‌ایستاد. نه جلوتر را می‌خواستم، نه عقب‌تر را. می‌خواستم همان‌جا چند قدمی‌اش بایستم و تا قیامت در پرتوی نورش ذوب شوم؛ اما چاره‌ای نبود. موج سیاه دوست داشت به نور برسد و مرا هم با خود می‌برد. سرم را به سوی آسمان آینه‌ای بلند کردم و در میان آن همه دعایی که نه تنها برای اقوام و دوست و آشنا، که برای مرغ دریا و مور بیابان و کهکشان فلان کردم، خرده دعایی هم برای نونهالم، سپیددار کردم؛ همان دعایی که به زعم خودم، آخرتش را تضمین می‌کرد. شاید باورتان نشود که برایش دعا کردم که زیر سنگین‌ترین سنگ‌های کف اقیانوس گیر کند و تا ابد روی خورشید را نبیند؛ اگر ناخلف باشد. مادرم دیگر! اگر ناخلف باشد، چه بهتر که هیچ‌کس نبیند. چه بهتر که هیچ‌کس نخواند. نونهالم از زیر ذره‌بین خیلی‌ها که گذشت، بلندپروازانه تقریظ آقا را برایش آرزو کردند؛ آرزویی که برای جوانان عیب نیست؛ اما... زیر قبّه، آن‌جایی که می‌گویند دعایش مستجاب است، آن‌طرف بام را هم دعا کردم. مادرم دیگر! اما الان بعد از حدود دو سال از تولد «سپیددار»، فرزندم میان اقیانوسی از کتاب‌های خوب دیده نشده؛ مثل پیرمردی در دریا، تنها و بی‌قوت و غذا پرسه می‌زند. نه پر پرواز به او داده شد، نه سنگی که او را ته اقیانوس حبس کند. مادرم دیگر! دلم برایش می‌سوزد... https://eitaa.com/pahlevaniqomi
الهی بشکند دستت مٌغیرة دست خودم نبود. دوست نداشتم با کسی حرف بزنم. لبخند همیشگی لب‌هایم را جایی که نمی‌دانستم کجاست، گم کرده بودم. فکر کردم فقط گوشه دلم است؛ ولی وقتی یکی از همکارانم با چشم‌های گردشده پرسید: "چی شده؟ امشب کمرنگی!" متوجه شدم که در چهره‌ام هم پیداست. لبخند کوچکی زدم و سرم را زیر انداختم و رد شدم. اولش فکر کردم به خاطر شیفت‌های پشت سر همی است که بعد از برگشت سفر کربلا، یکشب در میان بیمارستان بودم. امان از شب‌کاریهای پشت سر هم. دمار از جسم و روان آدم در می‌آورد. از هزارجا درد بیرون می‌زند. خُلق ناخوش که جای خود دارد؛ اما نه، اصل مشکل این نبود‌. مفاتیح گوشی همراهم را باز کردم و زیارت رسول‌الله و امام حسن علیهما‌السلام را خواندم؛ اما باز هم چیزی روی دلم سنگینی می‌کرد. کانال استاد امینی‌خواه را باز کردم‌،خدا خیرش بدهد‌‌ از آن طلبه‌های به روز و اهل فن است. فایل صوتی کوتاهی با عنوان روضه امام‌حسن را دانلود کردم. گوشی را به گوشم چسباندم‌. خیلی آرام از سفره کریمانه‌اش گفت و از حلم و صبرش در مقابل فحّاشی مرد شامی و ... و در آخر از مغیره گفت و کوچه بنی‌هاشم و تازیانه و سیلی.😭 قربان مظلومیتت آقاجان. فقط حسن بود که دید؛ چیزی را که نه حسین طاقت دیدنش را داشت، نه زینب.😭 امان از دل پردرد حسن...😭 وقتی به خودم آمدم، پهنه صورتم خیس اشک بود و هق‌هق می‌کردم. علت دل‌آشوبی‌ام را فهمیدم... عضو شوید👈 Sepiddar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قم است و تو و هر چه نعمت است از تو. یا اخت‌الرضا سلام از ما و رساندنش به سلطان‌رضا از تو😭
حرم بانوی کرامت ۱۳شهریور ساعت ۲۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا