eitaa logo
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
448 دنبال‌کننده
144 عکس
42 ویدیو
1 فایل
اشرف پهلوانی قمی. مادر سه گل⚘️بهشتی زینب‌سادات، سیدمحمدعلی و ریحانه‌سادات سطح سه تفسیر و علوم‌ قرآنی کارشناس مامایی و مدافع سلامت ✍️نویسنده کتاب سپیددار(۱۴۰۱) ✍️نویسنده کتاب سلامت مادر و کودک در دوران بارداری و شیردهی(۱۴۰۰) ارتباط با ادمین‌: @Sepiddar
مشاهده در ایتا
دانلود
مادرم دیگر! (1) دو سال و یک هفته از آن دعایی که نمی‌دانم به درد دنیا و آخرتم می‌خورد یا نه، گذشته است. مدام در سرم می‌چرخد «آخه این دعا بود کردی؟ بذار دنیا بیاد، بعد. این همه دعا، تو چسبیدی به این، خب که چی؟ می‌خوای چیو به کی ثابت کنی؟! راحت دعا می‌کردی بره بالا، بولد بشه، همه بشناسنش...» اما نه. این کار از من برنمی‌آمد. دو ساعت تمام، میان هزاران کیلو گوشت و پوست و استخوان که در میان انبوهی لباس مشکی در دالانی یک متری روباز حرکت می‌کردند، تنها به یک چیز فکر کردم. همان چیزی که در تمام مسیر یک و سال و خرده‌ای نوشتن «سپیددار» در ذهن داشتم. همان که با شنیدن درخواست رهبرم از چون منی، سرعتش افزون شد. یادم می‌آید پنج شب پیاپی نخوابیدم. یا شیفت شب داشتم یا برای استفاده از سکوت شبی که در میانه روز و سروصدای بچه‌ها، گوهری بود که با یک چشم برهم گذاشتن، می‌رفت ته اقیانوس نَوم و تا فردا شبی بیاید باید حسرتش را می‌خوردم. آن پنج شب گذشت و تمام فکر و ذهن من این بود که «وظیفه‌ام الان اینست. من باید بنویسم.» آن زمان استرس هر روز رفتن به بیمارستان و شاید برنگشتن، به قوّت خودش باقی بود. هر مُهر قرمز تعطیلی که در تقویم می‌خورد، مُهر داغی بود بر پیشانی ما. می‌دانستیم به دنبالش، پیک دیگری می‌آید و قربانی‌های دیگری را با خود خواهد برد. شبانه‌روز می‌نوشتم تا رسالتی که بر روی دوشم احساس می‌کردم به سرانجام برسانم. پیش از دیگران بیدار می‌شدم و دیرتر از بقیه می‌خوابیدم تا بالاخره فرزند زیبای ذهنم متولد شد. دوستش داشتم. از انتشار کتاب قبلی‌ام در نشری مهجور و خاک خوردنش، خون دل‌ها خورده بودم، از این‌که به خاطر پایان‌نامه‎بودنش؛ حتی مرا مالک کتاب نمی‌دانستند و آن همه تحقیق و پژوهش را در گوشه‌ای از نشر، روی هم تلنبار کرده بودند و حتی در یک کتابفروشی سطح شهر هم نسخه‌ای از آن یافت نمی‌شد. دلم خوش بود که از نیمه‌های نوشتن این کتاب، با یک ناشر خوب قرارداد بسته‌ام و حرف دلم به گوش خیلی‌ها خواهد رسید؛ اما... حکایت نویسندگان و ناشرهایشان، همان «آواز دهل شنیدن از دور خوش است» برای من هم اتفاق افتاد. بگذریم. برمی‌گردم به دالان روبازی که به در دولنگه طلایی منتهی می‌شد. ادامه دارد. https://eitaa.com/pahlevaniqomi
مادرم دیگر (2) موج سیاه رفت تا به در رسید و در آن سوی در، خورشید بود که به زمین نشست کرده بود و منظومه‌ای عاشق، دور و برش می‌چرخیدند. نوری خون‌سان، در خرده آینه‌ها منعکس می‌شد و واقعه جان‌سوز عاشورا را به تصویر می‌کشید. هر چه که به خورشید نزدیکتر می‌شدم حرارت دلم بیشتر می‌شد. به روزها و شب‌هایی فکر می‌کردم که دلم را درست در همین فاصله نشانده بودم و یک دل سیر، با خورشید از نورها و تاریکی‌ها گفته بودم و او مدام نوربارانم کرده بود؛ از «قرةعینی و ثمرةفؤادی‌»هایی که مادرش، مادرمان، به نورچشمش گفته بود و در پنجشنبه‌های حدیث‌کسا خوانده بودیم و لحظه اول قند در دلمان آب شده بود و تنها لحظه‌ای بعد که یاد زخم‌های نیزه و شمشیر و سم اسبان و ... افتاده بودیم دلمان می‌خواست قند زهرمارشده را جایی بیاندازیم یا زودتر قورتش دهیم تا بیشتر از این کاممان را تلخ نکند. گویا مادرش، مادرمان، حاضر بود و ملائک حول مضجع شریفش حلقه می‌زدند و بر روی عاشقان میوه دلش بوسه. دلم می‌خواست زمین می‌ایستاد. نه جلوتر را می‌خواستم، نه عقب‌تر را. می‌خواستم همان‌جا چند قدمی‌اش بایستم و تا قیامت در پرتوی نورش ذوب شوم؛ اما چاره‌ای نبود. موج سیاه دوست داشت به نور برسد و مرا هم با خود می‌برد. سرم را به سوی آسمان آینه‌ای بلند کردم و در میان آن همه دعایی که نه تنها برای اقوام و دوست و آشنا، که برای مرغ دریا و مور بیابان و کهکشان فلان کردم، خرده دعایی هم برای نونهالم، سپیددار کردم؛ همان دعایی که به زعم خودم، آخرتش را تضمین می‌کرد. شاید باورتان نشود که برایش دعا کردم که زیر سنگین‌ترین سنگ‌های کف اقیانوس گیر کند و تا ابد روی خورشید را نبیند؛ اگر ناخلف باشد. مادرم دیگر! اگر ناخلف باشد، چه بهتر که هیچ‌کس نبیند. چه بهتر که هیچ‌کس نخواند. نونهالم از زیر ذره‌بین خیلی‌ها که گذشت، بلندپروازانه تقریظ آقا را برایش آرزو کردند؛ آرزویی که برای جوانان عیب نیست؛ اما... زیر قبّه، آن‌جایی که می‌گویند دعایش مستجاب است، آن‌طرف بام را هم دعا کردم. مادرم دیگر! اما الان بعد از حدود دو سال از تولد «سپیددار»، فرزندم میان اقیانوسی از کتاب‌های خوب دیده نشده؛ مثل پیرمردی در دریا، تنها و بی‌قوت و غذا پرسه می‌زند. نه پر پرواز به او داده شد، نه سنگی که او را ته اقیانوس حبس کند. مادرم دیگر! دلم برایش می‌سوزد... https://eitaa.com/pahlevaniqomi
الهی بشکند دستت مٌغیرة دست خودم نبود. دوست نداشتم با کسی حرف بزنم. لبخند همیشگی لب‌هایم را جایی که نمی‌دانستم کجاست، گم کرده بودم. فکر کردم فقط گوشه دلم است؛ ولی وقتی یکی از همکارانم با چشم‌های گردشده پرسید: "چی شده؟ امشب کمرنگی!" متوجه شدم که در چهره‌ام هم پیداست. لبخند کوچکی زدم و سرم را زیر انداختم و رد شدم. اولش فکر کردم به خاطر شیفت‌های پشت سر همی است که بعد از برگشت سفر کربلا، یکشب در میان بیمارستان بودم. امان از شب‌کاریهای پشت سر هم. دمار از جسم و روان آدم در می‌آورد. از هزارجا درد بیرون می‌زند. خُلق ناخوش که جای خود دارد؛ اما نه، اصل مشکل این نبود‌. مفاتیح گوشی همراهم را باز کردم و زیارت رسول‌الله و امام حسن علیهما‌السلام را خواندم؛ اما باز هم چیزی روی دلم سنگینی می‌کرد. کانال استاد امینی‌خواه را باز کردم‌،خدا خیرش بدهد‌‌ از آن طلبه‌های به روز و اهل فن است. فایل صوتی کوتاهی با عنوان روضه امام‌حسن را دانلود کردم. گوشی را به گوشم چسباندم‌. خیلی آرام از سفره کریمانه‌اش گفت و از حلم و صبرش در مقابل فحّاشی مرد شامی و ... و در آخر از مغیره گفت و کوچه بنی‌هاشم و تازیانه و سیلی.😭 قربان مظلومیتت آقاجان. فقط حسن بود که دید؛ چیزی را که نه حسین طاقت دیدنش را داشت، نه زینب.😭 امان از دل پردرد حسن...😭 وقتی به خودم آمدم، پهنه صورتم خیس اشک بود و هق‌هق می‌کردم. علت دل‌آشوبی‌ام را فهمیدم... عضو شوید👈 Sepiddar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قم است و تو و هر چه نعمت است از تو. یا اخت‌الرضا سلام از ما و رساندنش به سلطان‌رضا از تو😭
حرم بانوی کرامت ۱۳شهریور ساعت ۲۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انتشار داستانی از سپیددار برای اولین بار، به مناسبت حلول ماه ربیع🌸
دفعة پیش نیز! - الهی، به امید تو! پایم را که در بیمارستان گذاشتم، همان آش بود و همان کاسه، همان بخش و شلوغی و سروصدا و آمار بالای مادران نوزاده و نوزادان نورسیده. بعد از سلام و احوالپرسی مختصری که به نسبت چند ماه نبود من، کوتاه به نظر می‌رسید، بیماران بخش را تحویل گرفتیم و هر کدام مشغول کاری شدیم. از اتاق اول مدام صدای پچ‌پچ می‌آمد و با قهقهه‌های چند دقیقه یک بارشان، بخش را روی سرشان ‌گذاشته بودند. نیم‌ساعتی گذشت و صدای خنده‌ها به آه و ناله تبدیل شد. کنجکاو شدم. پرونده‌ای که دستم بود روی میز گذاشتم و رفتم سمت اتاق و از دو همراهی که کنار در ایستاده بودند علّت را جویا شدم. گویا تمام این مدّت، صحبت خواستگاری و عروسی و «یه دختر دارم، شاه نداره» و «دختر نمی‌دیم بهتون» و از این حرف‌ها بود! از شش نوزاد اتاق، پنج نوزاد دختر بودند و مادر تک‌دانه پسر اتاق، بیمار تخت دو بود. گردن کشیدم. کنار مادر، پتویی آبی‌رنگ بود که زیر آن چیزی وول می‌خورد. محو گل‌های ریز صورتی روی پتو بودم که یک‌دفعه صورتی گرد و سفید از زیر آن خارج شد. دلم رفت و نشست پیش محمّدعلی‌ شش‌ماهه‌ام. به قول قدیمی‌ها، شیرم رمق داشت و پُرپَرشدن متکّای بازو و شکم و حتّی گونه‌های پسرم کاملاً محسوس بود. نمودار رشدش، پلّه را رها کرده بود و سوار بر آسانسور، به اوج می‌رفت. در یک‌ونیم‌ماهگی‌اش، کلّه‌‌قندی شش‌کیلویی بود، به همان سفیدی و شیرینی. از صدای ناله مادر نوزاد پسر به خود آمدم. گویا نیم‌ساعتی بود درد امانش را بریده و رشته سخن از دستش خارج شده بود. این دردها را خوب می‌شناختم، هم درد را، هم درمان را. درد هر دو سه دقیقه یک بار تکرار می‌شد، مثل دردهای زایمانی. دوباره درد حمله کرد و وسط پیشانی‌اش دو چروک عمیق افتاد. دندان‌های کج‌وکوله‌اش را روی هم فشار داد و فریاد کشید: «وای ... مُردم!» - می‌خوای بهت شیاف مسکّن بدم؟ زود دردت‌و خوب می‌کنه. - هرچی می‌خوای بِدی، بِده. دارم می‌میرم! - تا حالا شیاف استفاده کردی؟ - وای ... آره. از اتاق یک خارج شدم و به طرف اتاق داروها رفتم و در تمام مسیر حواسم به اجری بود که در هر قدم برای رفع نیاز مؤمن نهفته است! شیاف را به همراهش دادم و از اتاق بیرون رفتم و سرگرم آماده‌کردن داروهای تزریقی بیماران شدم. هنوز ‌چند دقیقه‌ای نگذشته بود که فریادی شنیدم: «به دادش برسین! کمک!» سرآسیمه به‌طرف صدا دویدم. اتاق اوّل بود. - نفسم بالا نمی‌آد! ... کمک! بیمار تخت دو بود، مادر تنها پسر اتاق. درد داشت، امّا دیگر چروکی در پیشانی‌اش نبود. آب زیر پوستش افتاده بود، شاید هم آب‌آلبالو، قرمز. مثل این بود که دارو، دانۀ ذرت بدنش را بو داده باشد! چندبرابر حالت معمول پف کرده بود. همان‌طور که به‌سمت ترالی احیا می‌دویدم، از همکاران درخواست کمک کردم. - من کد می‌زنم. - باشه. منم ترالی رو میارم. صدای «کد نود و نه»* سه بار در بخش‌های بیمارستان پیچید. اِیروِی* را در دهانش گذاشتم. همراهان را با التماس از اتاق خارج کردیم و به دنبال آنها تیم احیا بود که نفس‌نفس‌زنان خودشان را به اتاق یک رساندند. دکتر بیهوشی پس از معاینه بیمار نفس عمیقی کشید و رو کرد به دستیارش. ادامه دارد. https://eitaa.com/pahlevaniqomi ترالی احیا: کمد چرخ‌دار که تمام وسایل احیا، طبق استاندارد در آن چیده شده‌است. کد۹۹: کدی که برای احیای اورژانسی بیماران بدحال در بیمارستان اعلام می‌شود. اِیروِی: لوله‌ای که راه تنفس دهانی را باز نگه می‌دارد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام صبح زیبای آدینه‌تون به‌خیر