eitaa logo
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
446 دنبال‌کننده
144 عکس
42 ویدیو
1 فایل
اشرف پهلوانی قمی. مادر سه گل⚘️بهشتی زینب‌سادات، سیدمحمدعلی و ریحانه‌سادات سطح سه تفسیر و علوم‌ قرآنی کارشناس مامایی و مدافع سلامت ✍️نویسنده کتاب سپیددار(۱۴۰۱) ✍️نویسنده کتاب سلامت مادر و کودک در دوران بارداری و شیردهی(۱۴۰۰) ارتباط با ادمین‌: @Sepiddar
مشاهده در ایتا
دانلود
الهی بشکند دستت مٌغیرة دست خودم نبود. دوست نداشتم با کسی حرف بزنم. لبخند همیشگی لب‌هایم را جایی که نمی‌دانستم کجاست، گم کرده بودم. فکر کردم فقط گوشه دلم است؛ ولی وقتی یکی از همکارانم با چشم‌های گردشده پرسید: "چی شده؟ امشب کمرنگی!" متوجه شدم که در چهره‌ام هم پیداست. لبخند کوچکی زدم و سرم را زیر انداختم و رد شدم. اولش فکر کردم به خاطر شیفت‌های پشت سر همی است که بعد از برگشت سفر کربلا، یکشب در میان بیمارستان بودم. امان از شب‌کاریهای پشت سر هم. دمار از جسم و روان آدم در می‌آورد. از هزارجا درد بیرون می‌زند. خُلق ناخوش که جای خود دارد؛ اما نه، اصل مشکل این نبود‌. مفاتیح گوشی همراهم را باز کردم و زیارت رسول‌الله و امام حسن علیهما‌السلام را خواندم؛ اما باز هم چیزی روی دلم سنگینی می‌کرد. کانال استاد امینی‌خواه را باز کردم‌،خدا خیرش بدهد‌‌ از آن طلبه‌های به روز و اهل فن است. فایل صوتی کوتاهی با عنوان روضه امام‌حسن را دانلود کردم. گوشی را به گوشم چسباندم‌. خیلی آرام از سفره کریمانه‌اش گفت و از حلم و صبرش در مقابل فحّاشی مرد شامی و ... و در آخر از مغیره گفت و کوچه بنی‌هاشم و تازیانه و سیلی.😭 قربان مظلومیتت آقاجان. فقط حسن بود که دید؛ چیزی را که نه حسین طاقت دیدنش را داشت، نه زینب.😭 امان از دل پردرد حسن...😭 وقتی به خودم آمدم، پهنه صورتم خیس اشک بود و هق‌هق می‌کردم. علت دل‌آشوبی‌ام را فهمیدم... عضو شوید👈 Sepiddar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قم است و تو و هر چه نعمت است از تو. یا اخت‌الرضا سلام از ما و رساندنش به سلطان‌رضا از تو😭
حرم بانوی کرامت ۱۳شهریور ساعت ۲۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انتشار داستانی از سپیددار برای اولین بار، به مناسبت حلول ماه ربیع🌸
دفعة پیش نیز! - الهی، به امید تو! پایم را که در بیمارستان گذاشتم، همان آش بود و همان کاسه، همان بخش و شلوغی و سروصدا و آمار بالای مادران نوزاده و نوزادان نورسیده. بعد از سلام و احوالپرسی مختصری که به نسبت چند ماه نبود من، کوتاه به نظر می‌رسید، بیماران بخش را تحویل گرفتیم و هر کدام مشغول کاری شدیم. از اتاق اول مدام صدای پچ‌پچ می‌آمد و با قهقهه‌های چند دقیقه یک بارشان، بخش را روی سرشان ‌گذاشته بودند. نیم‌ساعتی گذشت و صدای خنده‌ها به آه و ناله تبدیل شد. کنجکاو شدم. پرونده‌ای که دستم بود روی میز گذاشتم و رفتم سمت اتاق و از دو همراهی که کنار در ایستاده بودند علّت را جویا شدم. گویا تمام این مدّت، صحبت خواستگاری و عروسی و «یه دختر دارم، شاه نداره» و «دختر نمی‌دیم بهتون» و از این حرف‌ها بود! از شش نوزاد اتاق، پنج نوزاد دختر بودند و مادر تک‌دانه پسر اتاق، بیمار تخت دو بود. گردن کشیدم. کنار مادر، پتویی آبی‌رنگ بود که زیر آن چیزی وول می‌خورد. محو گل‌های ریز صورتی روی پتو بودم که یک‌دفعه صورتی گرد و سفید از زیر آن خارج شد. دلم رفت و نشست پیش محمّدعلی‌ شش‌ماهه‌ام. به قول قدیمی‌ها، شیرم رمق داشت و پُرپَرشدن متکّای بازو و شکم و حتّی گونه‌های پسرم کاملاً محسوس بود. نمودار رشدش، پلّه را رها کرده بود و سوار بر آسانسور، به اوج می‌رفت. در یک‌ونیم‌ماهگی‌اش، کلّه‌‌قندی شش‌کیلویی بود، به همان سفیدی و شیرینی. از صدای ناله مادر نوزاد پسر به خود آمدم. گویا نیم‌ساعتی بود درد امانش را بریده و رشته سخن از دستش خارج شده بود. این دردها را خوب می‌شناختم، هم درد را، هم درمان را. درد هر دو سه دقیقه یک بار تکرار می‌شد، مثل دردهای زایمانی. دوباره درد حمله کرد و وسط پیشانی‌اش دو چروک عمیق افتاد. دندان‌های کج‌وکوله‌اش را روی هم فشار داد و فریاد کشید: «وای ... مُردم!» - می‌خوای بهت شیاف مسکّن بدم؟ زود دردت‌و خوب می‌کنه. - هرچی می‌خوای بِدی، بِده. دارم می‌میرم! - تا حالا شیاف استفاده کردی؟ - وای ... آره. از اتاق یک خارج شدم و به طرف اتاق داروها رفتم و در تمام مسیر حواسم به اجری بود که در هر قدم برای رفع نیاز مؤمن نهفته است! شیاف را به همراهش دادم و از اتاق بیرون رفتم و سرگرم آماده‌کردن داروهای تزریقی بیماران شدم. هنوز ‌چند دقیقه‌ای نگذشته بود که فریادی شنیدم: «به دادش برسین! کمک!» سرآسیمه به‌طرف صدا دویدم. اتاق اوّل بود. - نفسم بالا نمی‌آد! ... کمک! بیمار تخت دو بود، مادر تنها پسر اتاق. درد داشت، امّا دیگر چروکی در پیشانی‌اش نبود. آب زیر پوستش افتاده بود، شاید هم آب‌آلبالو، قرمز. مثل این بود که دارو، دانۀ ذرت بدنش را بو داده باشد! چندبرابر حالت معمول پف کرده بود. همان‌طور که به‌سمت ترالی احیا می‌دویدم، از همکاران درخواست کمک کردم. - من کد می‌زنم. - باشه. منم ترالی رو میارم. صدای «کد نود و نه»* سه بار در بخش‌های بیمارستان پیچید. اِیروِی* را در دهانش گذاشتم. همراهان را با التماس از اتاق خارج کردیم و به دنبال آنها تیم احیا بود که نفس‌نفس‌زنان خودشان را به اتاق یک رساندند. دکتر بیهوشی پس از معاینه بیمار نفس عمیقی کشید و رو کرد به دستیارش. ادامه دارد. https://eitaa.com/pahlevaniqomi ترالی احیا: کمد چرخ‌دار که تمام وسایل احیا، طبق استاندارد در آن چیده شده‌است. کد۹۹: کدی که برای احیای اورژانسی بیماران بدحال در بیمارستان اعلام می‌شود. اِیروِی: لوله‌ای که راه تنفس دهانی را باز نگه می‌دارد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام صبح زیبای آدینه‌تون به‌خیر
و اما ادامه ماجرا...
دفعه پیش نیز! قسمت دوم دکتر بیهوشی پس از معاینه بیمار نفس عمیقی کشید و رو کرد به دستیارش. - خدا رو شکر چیزی نیس. احتمالاً حسّاسیّته. یه آمپول هیدروکورتیزون بهش بزنین. اگر بهتر نشد بهم خبر بدین. تیم احیا زودتر از همیشه رفت. نفس‌های بیمار هم‌چنان نیمه می‌آمد و می‌رفت. گردنش را به عقب کشیده بود و مثل ماهی لب‌هایش باز و بسته می‌شد و از هوا، مولکول اکسیژن التماس می‌کرد. داروی ضد‌حسّاسیّت چند دقیقه بعد از ورود به خون، زیر پوستش هم رفت. کم‌کم از آلبالویی به نارنجی تغییر رنگ داد و بعد شد انبه‌ای، زردِ زرد. قفسه سینه‌اش مثل یک گنبد شد و بعد با شدت، هرچه دی‌اکسید‌کربن بود، به هوا پاشید. زن جوان کوه کنده بود و شانه‌هایش زیر بار پرمشقّت تنفس خم شده بود. نفسش که جا آمد، پلک‌هایش روی هم افتاد. من هم نفس عمیقی بعد از این‌همه استرس و بدو بدو کشیدم، اما هنوز کلی کار داشتم، بدون فرصت استراحت. یک ساعت بعد، دوباره بالای سر بیمار رفتم. سرِ عصاییِ علامت سؤال‌، ذهنم را قلقلک می‌داد! صورتش نه چروک بود و نه آب‌افتاده. رنگش نه انبه‌ای بود و نه آلبالویی. گندمی بود، مثل قبل. در راستای شَست، مُچَش را در دست گرفتم و شمردم. نبضش نرمال بود. دستش تکانی خورد و بعد مژه‌های بالا و پایین از هم فاصله گرفتند. اوّلین سیاهی مردمکش را که دیدم، ابروهایم به هم گره خوردند. زبانم می‌خواست تکان بخورد و هرچه بدوبی‌راه بود، نثار این زن جوان فراموشکار کند، اما مثل همیشه دست نگه داشت. نفس عمیقی کشیدم و با لبخند کم‌رنگی پرسیدم: «عزیزم، مگه شما نگفتی قبلاً شیاف استفاده کردی؟ می‌دونی نزدیک بود جونتو ...، استغفراللّه!» صدای گریه نوزاد آبی‌پوش بلند شد. مادر جوان بی‌توجه به سؤال من، چشم‌هایش خیره به تخت کوچک کنارش بود. دکمه‌های لباسش را باز کرد، پسرش را در آغوش گرفت و مشغول شیردهی شد. نگاهش به ‌لب‌های برگشتۀ پسرش که سینۀ مادر را با حرص می‌مکید، دوخته شد. انگشتش را بین مشت بستۀ نوزاد جا داد و بالا و پایین ‌برد. چشم‌هایش را بست. تمام وجودش گوش شد و به سمفونی هارمونی مکیدن و بلعیدن دل سپرد. یک لکه سفیدرنگ بزرگ روی سینه‌ام افتاد. چشم‌هایم را بستم و پسرم را در آغوشم تصوّر کردم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود! صدای ملچ‌ملوچ که قطع شد چشم‌هایم را باز کردم و خیره به چشمان مادر پرسیدم: «پس چرا این‌جوری شدی؟!» چشم‌هایش را با اکراه باز کرد. سرش را کمی بالا آورد و نیم‌نگاهی به چشمان سراپاانتظار من کرد و گفت: «اون دفعه‌م این‌جوری شدم» خشکم زد. نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم. لطیفه‌اش را شنیده و خندیده بودم، امّا هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزی حکایت من هم جزو لطایف شود! صدای همکارم در گوشم پیچید. همان اوّل صبح، موقع تحویل شیفت، لب‌هایش را نزدیک گوشم کرد و خیلی جدّی گفت: «نبودی، از دستت راحت بودیم! دیگه نه کسی هماتومی تشخیص می‌داد، نه انتقال به اتاق عمل داشتیم. همه ترخیص می‌شدن. هیچ عارضه‌ای‌ هم کشف نمی‌شد که زحمتی برای ما ایجاد کنه. خداییش نبودی، راحت بودیم!» با سپیددار همراه باشید: 📲 Sepiddar