eitaa logo
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
452 دنبال‌کننده
140 عکس
42 ویدیو
1 فایل
اشرف پهلوانی قمی. مادر سه گل⚘️بهشتی زینب‌سادات، سیدمحمدعلی و ریحانه‌سادات سطح سه تفسیر و علوم‌ قرآنی کارشناس مامایی و مدافع سلامت ✍️نویسنده کتاب سپیددار(۱۴۰۱) ✍️نویسنده کتاب سلامت مادر و کودک در دوران بارداری و شیردهی(۱۴۰۰) ارتباط با ادمین‌: @Sepiddar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹 زيارة الاربعين 🔹 تزور عند ارتفاع النّهار وتقول: السَّلامُ عَلى وَلِيِّ اللهِ وَحَبيبِهِ، السَّلامُ عَلى خَليلِ اللهِ وَنَجيبِهِ، السَّلامُ عَلى صَفِيِّ اللهِ وَابنِ صَفِيِّهِ، السَّلامُ عَلى الحُسَينِ المَظلُومِ الشَّهيدِ، السَّلامُ على أسيرِ الكُرُباتِ وَقَتيلِ العَبَراتِ، اللّـهُمَّ إنّي أشهَدُ أنَّهُ وَلِيُّكَ وَابنُ وَلِيِّكَ وَصَفِيُّكَ وَابنُ صَفِيِّكَ الفائِزُ بِكَرامَتِكَ، أكرَمتَهُ بِالشَّهادَةِ وَحَبَوتَهُ بِالسَّعادَةِ، وَاجتَبَيتَهُ بِطيبِ الوِلادَةِ، وَجَعَلتَهُ سَيِّداً مِنَ السادَةِ، وَقائِداً مِنَ القادَةِ، وَذائِداً مِن الذادَةِ، وَأعطَيتَهُ مَواريثَ الأنبِياءِ، وَجَعَلتَهُ حُجَّةً عَلى خَلقِكَ مِنَ الأوصِياءِ، فَأعذَرَ فىِ الدُّعاءِ وَمَنَحَ النُّصحَ، وَبَذَلَ مُهجَتَهُ فيكَ لِيَستَنقِذَ عِبادَكَ مِنَ الجَهالَةِ وَحَيرَةِ الضَّلالَةِ، وَقَد تَوازَرَ عَلَيهِ مَن غَرَّتهُ الدُّنيا، وَباعَ حَظَّهُ بِالأرذَلِ الأدنى، وَشَرى آخِرَتَهُ بِالَّثمَنِ الأوكَسِ، وَتَغَطرَسَ وَتَرَدّى فِي هَواهُ، وَأسخَطَكَ وَأسخَطَ نَبِيَّكَ، وَأطاعَ مِن عِبادِكَ أهلَ الشِّقاقِ وَالنِّفاقِ وَحَمَلَةَ الأوزارِ المُستَوجِبينَ النّارَ، فَجاهَدَهُم فيكَ صابِراً مُحتَسِباً حَتّى سُفِكَ فِي طاعَتِكَ دَمُهُ وَاستُبيحَ حَريمُهُ، اللّـهُمَّ فَالعَنهُم لَعناً وَبيلاً وَعَذِّبهُم عَذاباً أليماً، السَّلامُ عَلَيكَ يَا بنَ رَسُولِ اللهِ، السَّلامُ عَلَيكَ يَا بنَ سَيِّدِ الاوصِياءِ، أشهَدُ أنَّكَ أمينُ اللهِ وَابنُ أمينِهِ، عِشتَ سَعيداً وَمَضَيتَ حَميداً وَمُتَّ فَقيداً مَظلُوماً شَهيداً، وَأشهَدُ أنَّ اللهَ مُنجِزٌ ما وَعَدَكَ، وَمُهلِكٌ مَن خَذَلَكَ، وَمُعَذِّبٌ مَن قَتَلَكَ، وَأشهَدُ أنَّكَ وَفَيتَ بِعَهدِ اللهِ وَجاهَدتَ فِي سَبيلِهِ حَتّى أتاكَ اليَقينُ، فَلَعَنَ اللهُ مَن قَتَلَكَ، وَلَعَنَ اللهُ مَن ظَلَمَكَ، وَلَعَنَ اللهُ أُمَّةً سَمِعَت بِذلِكَ فَرَضِيَت بِهِ، اللّـهُمَّ إنّي أُشهِدُكَ أنّي وَلِيٌّ لِمَن والاهُ وَعَدُوٌّ لِمَن عاداهُ بِأبي أنتَ وَأُمّي يَابنَ رَسُولِ اللهِ، أشهَدُ أنَّكَ كُنتَ نُوراً فىِ الأصلابِ الشّامِخَةِ وَالأرحامِ المُطَهَّرَةِ، لَم تُنَجِّسكَ الجاهِلِيَّةُ بِأنجاسِها وَلَم تُلبِسكَ المُدلَهِمّاتُ مِن ثِيابِها، وَأشهَدُ أنَّكَ مِن دَعائِمِ الدّينِ وَأركانِ المُسلِمينَ وَمَعقِلِ المُؤمِنينَ، وَأشهَدُ أنَّكَ الإمامُ البَرُّ التَّقِيُّ الرَّضِيُّ الزَّكِيُّ الهادِي المَهدِيُّ، وَأشهَدُ أنَّ الأئِمَّةَ مِن وُلدِكَ كَلِمَةُ التَّقوى وَأعلامُ الهُدى وَالعُروَةُ الوُثقى، وَالحُجَّةُ على أهلِ الدُّنيا، وَأشهَدُ أنّي بِكُم مُؤمِنٌ وَبِإيابِكُم، مُوقِنٌ بِشَرايِعِ ديني وَخَواتيمِ عَمَلي، وَقَلبي لِقَلبِكُم سِلمٌ وَأمري لأمرِكُم مُتَّبِعٌ وَنُصرَتي لَكُم مُعَدَّةٌ حَتّى يَأذَنَ اللهُ لَكُم، فَمَعَكُم مَعَكُم لا مَعَ عَدُوِّكُم صَلَواتُ اللهِ عَلَيكُم وَعلى أرواحِكُم وَأجسادِكُم وَشاهِدِكُم وَغائِبِكُم وَظاهِرِكُم وَباطِنِكُم آمينَ رَبَّ العالِمينَ. ثمّ تصلّي ركعتين وتدعو بما أحببت وترجع.
لیلا مثل برق‌گرفته‌ها زل زده بود به آن دو نفر و تکان نمی‌خورد. مردی درشت‌هیکل و سر و سبیل‌تراشیده، انگشتان پهنش را روی گلوی مادرش گذاشته بود و با هر عربده‌ای فشار دستش را بیشتر می‌کرد. صورت خانوم‌جون که همیشه مثل ماه شب چهارده می‌درخشید رو به خسوف رفت‌. صدای خِرخِر ضعیفی از میان لبان کبودش شنیده شد و دست‌هایش کنار بدنش افتاد. مرد دستی به ریش‌ دراز خضاب‌کرده‌اش کشید و قهقهه‌ای مستانه سر داد. کیف مخملی را از دست خانوم‌جون کشید و به سمت در دوید. هنوز دو قدم بیشتر نرفته بود که ایستاد. سرش را برگرداند و با چشم‌های سرخ دریده سر تا پای لیلا را برانداز کرد و روی چشمان درشت مشکی‌اش میخکوب شد. دست و پای لیلا به لرزه افتاد. صدای تاپ‌تاپ قلبش را می‌شنید. یک قدم به عقب رفت. دور و برش را نگاه کرد. خانه‌ بین‌راهی که برای استراحت یک‌شب کرایه کرده بودند یک اتاق کوچک بیشتر نداشت و با یک قدم بزرگ می‌توانست به در چوبی آن برسد. صدای تک‌گلوله‌ای از دوردست شنیده شد. پشت‌بندش چند فریاد الله‌اکبر به گوش رسید که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. لیلا زیر چشمی به مرد نگاه کرد. سنگینی چشم‌هایش را از روی لیلا برداشته بود و به این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخاند و زوزه می‌کشید. صدا به چند متری خانه رسید. مرد با لگد در را بازکرد و بیرون دوید. یک لحظه بعد صدای رگبار و به دنبالش زوزه گرگی زخمی بلند شد. خانوم‌جون سرفه‌ای کرد و شروع کرد به تند تند نفس کشیدن. لیلا دوید سمت مادرش و چسبید به سینه‌اش. بغض چند دقیقه‌ای‌اش ترکید و اشک، نگاه خشک و بهت‌زده‌اش را سیراب کرد. یک منزل بیشتر تا کربلا فاصله نبود. شنیده بود تا نزدیکی دیوارهای شهر آمده‌اند؛ اما زیارت اربعین، نذر هرساله مادر بود. بلند شد و دستی به صورت از مرگ برگشته مادر کشید. - بلند شو مادر. خود آقا سربازاشو کمکمون فرستاده. بلند شو مادر به کانال یادداشت‌های یک مدافع سلامت طلبه در ایتا بپیوندید: https://eitaa.com/pahlevaniqomi
هفت هشت روز بر خلاف سیصد و پنجاه و چند روز سال زندگی کردیم و چقدر هم حال داد! نشسته خوابیدیم و ایستاده و در حال راه‌رفتن غذا و نوشیدنی خوردیم. پنج دقیقه یکبار آب و چای خوردیم و دو روز یک دفعه هم دستشویی نداشتیم. همه‌اش یا بخار می‌شد و از سر و کولمان بالا می‌رفت و یا عرق می‌شد و از کمرمان سرازیر می‌شد. زبان هم را نمی‌دانستیم؛ اما حرف دل همدیگر را خوب می‌فهمیدیم. و چقدر این چند روز زود گذشت! اربعین عراقی به کانال یادداشت‌های یک مدافع سلامت طلبه در ایتا بپیوندید: https://eitaa.com/pahlevaniqomi
سلام عزاداری‌هاتون قبول. کسایی که "هیئت دخترونه"را دنبال می‌کنن، ان‌شاالله حوالی غروب قسمت پایانی را می‌فرستم.
😍 ماجراهای هیئت دخترانه ما قسمت سوّم _ منظورم اینه که وقتی تا نزدیکی النگو رو شستی، باید با نیّت غیروضو، النگو را بالا بکشی؛ وگرنه وضو خراب می‌شه؛ چون حرکت آب به بالا میشه. در مورد رفتن پی کار دیگه هم، باید پشت‌سرهم بودن اعمال وضو رعایت بشه؛ یعنی اگر بینشون اون‌قدری فاصله بیفته که موقع شستن یا مسح کردن عضوی، جاهایی که قبلا شستید خشک شده باشه، وضو باطله. چند نفری که معترض بودند شروع کردند به بازگویی تجربیات خودشان. یکی می‌گفت: «من اصلاً این دستم رو که النگو دارم زیر شیر آب می‌گیرم.» دیگری می‌گفت: «این که ارتماسی می‌شه.» یک نفر دیگر از گوشه حلقه دستش را بلند کرد و در مورد وضوی ارتماسی پرسید. توضیح مختصری در مورد وضوی ارتماسی دادم و تفصیلش را به دلیل نزدیک بودن به اذان و تنگی وقت به بعد موکول کردم. با این‌همه سؤال و جواب بین وضو، دست‌ها و صورتم برای مسح خشک شده بود و مجبور شدم از ابتدا وضو بگیرم. بوی پیاز سرخ‌شده و نعناداغ فضا را پر کرده بود. مسابقه رو به پایان بود و این جمعیت بلافاصله بعد از مسابقه، غذا می‌خواستند و جایزه. اشاره کردم به دو نفر از اعضای تدارکات که مشغول آماده کردن لقمه‌ها شوند. نان‌های لواش را تکه‌ تکه کرده بودند و کافی بود یکی دو قاشق پوره سیب‌زمینی داخل آن بریزی و چند دور بپیچانی تا یک لقمه آب دهان راه‌انداز بشود! مسح سر را با سر انگشت از پایین به بالا کشیدم. از صدای چند زنگ پیاپی، ریحانه‌سادات و دوستانش خانه و خاله‌بازی را رها کردند و همه با دهانی باز چشم دوختند به ما. دختر قدبلند و خوش‌برورویی که در آشپزخانه مشغول پیچیدن لقمه‌ها بود، از بقیّه سبقت گرفت. - خانوم این‌جوری که اشتباهه. باید از بالا به پایین مسح بکشی. دوست بغل‌دستی‌اش حرفش را با سر تأیید کرد و در حالی‌که بندهای انگشتش را نشان می‌داد ادامه داد: «تازه حداقل باید این‌قدر روی سر کشیده بشه.» مادر پرانرژی، دست‌هایش را از سینه جدا کرد و عرض و طول انگشت اشاره‌اش را نشان داد. - بله! عرضش حداقل باید این‌قدر باشه. تازه جهتش اشتباس. کی دیده کسی از پایین سر به بالا مسح بکشه؟ هر کسی چیزی می‌گفت و حتّی یک نفر هم نبود که طرف من باشد. دستم را بالا گرفتم و با صدایی که بر صدای همهمه جمعیّت غلبه کند گفتم: «اتفاقاً خیلیم درسته.» دخترهای نوجوان که همه ایستاده بودند و آرام و قرار نداشتند با حرف من؛ مثل آب روی آتش، سرد شدند و نشستند. ادامه دادم: «اولش که بهتون گفتم وضو را طبق نظر رهبری می‌گیرم. ایشونم حداقل مسح سر را نوک انگشت می‌دونن که می‌تونه حتّی از پایین به بالا کشیده بشه.» سکوت بر حلقه ما حکم‌فرما بود و هر چه صدا بود از حلقه کناری بود که سر آجرهای خانه‌سازی با هم بحث می‌کردند. - خب حالا می‌رسیم به مسح پا. آسمان رو به تاریکی بود. سریع دستم را روی پای راست گذاشتم و از روی انگشت شست به اندازه سه چهارسانت دست کشیدم. دوباره ده پانزده زنگ به صدا درآمدند و با هم مقدار کم مسح را گوشزد کردند. نگاهی به حلقه دختران کردم. - در این حرکت من دو اشکال بود. کسی می‌تونه توضیح بده؟ همه ساکت شدند. ادامه دارد
سلام امام حسینی‌ها یک سؤال داشتم. چند بار تا حالا یک چیزی از ذهنتون گذشته و خیلی زود بهش رسیدید؟ برای من که بارها. کربلا که بودیم از جلوی مستشفی‌الامام‌الحسین که رد شدیم از ذهنم گذشت کاش برم این بیمارستان و کادر درمان و وضعیت رسیدگی به بیمارانشون رو ببینم؛ اما تندی اصلاحش کردم خودم مریض نباشما! خدا بین زمین و هوا خواسته‌ام را گرفت و به این راحتی هم دست‌بردار نبود! چند بار توی این سفر بیمارستان رفته باشم خوبه؟ توفیق شد داستانش را براتون میگم.
سیستم درمان کشور بغلی اولین بار موقعی بود که تازه دو سه ساعتی از جرقه ذهنی من گذشته بود. تمام طول شارع را پیاده زیر آفتاب آمده بودیم و خسته و کوفته می‌خواستیم کمی توی موکب اصفهانی‌ها استراحت کنیم که صدای فریاد کمک از دو متر آن طرف‌تر بلند شد. همراه چند نفر دیگر دویدم سمت صدا. یکی از زنان میانسال کاروان بود که به قول خودش چند سالی است قلبش با باتری کار می‌کند و اتفاقاً همین امسال هم زمان تعویضش است و باید برای عمل آماده شود. دستش را روی قلبش گرفته بود و ناله می‌کرد. مسافت شش هفت کیلومتری که ما پیاده رفته بودیم او همراه ما بود. رفتنمان سحر بود و باد خنکی که می‌وزید از سختی کار کم می‌کرد؛ اما زمان برگشتن که آفتاب تابستان؛ مثل یک آب‌پرتقال‌گیر کارکُشته دستش را گذاشته بود روی سر ما و می‌چلاند طاقت‌فرسا شده بود؛ حتی برای جوان سالم و سرحالش، چه برسد به بیمار قلبی. هر کسی می‌خواست کمکی کند. یکی پایش را بالا گرفته بود، یکی سرش را. یکی با بشقاب بادش می‌زد و یکی هم آب خنک لب دهانش گذاشته بود و اصرار داشت بنوشد؛ اما او چشمانش را محکم بسته بود و از درد به خود می‌پیچید. موکب بغلی درمانگاه داشت و سریع خبرش کردیم. نمی‌دانم دکتر بود یا پرستار؛ اما تشخیصش بردن به بیمارستان بود با 122. آمبولانس چند دقیقه بعد آمد و به جای آمدن با برانکارد از ما خواست که بیمار قلبی را بلندش کنیم و راه ببریم تا نزدیک آمبولانس! هر چه هم اعتراض کردیم به گوشش نرفت، شاید هم متوجه حرف ما نشد. هر چند خیلی هم فرقی نمی‌کرد. برانکاردش هیچ نداشت. یک تخت پلاستیکی نارنجی بود و چهار چرخ. از جک‌های پایین و بالابرنده ارتفاع هم خبری نبود. بیمار به سختی خودش را به تخت رساند و خوابید. گفتند فقط یک نفر با بیمار سوار آمبولانس شود که ترجیح دادیم مدیر کاروان باشد که به زبان عربی هم وارد بود. هم حس وظیفه همیشگی مدافع سلامتی‌ام گل کرده بود و هم یک جور حس امانت‌داری. آن زن تنها آمده بود و توی کشوری غریب که کیلومترها با شهر و دیار خودش فاصله داشت مشکل قلبی پیدا کرده بود که با توجه به سابقه‌اش بدجوری قلبمان را به تاپ‌تاپ انداخته بود. در آن لحظه نه خستگی و پاهای تاول‌زده معنا داشت، نه آفتاب بی‌رحم کربلا. فاصله حدود پانصد ششصد متری را با یکی از دوستان دویدیم و زودتر از آمبولانس به بیمارستان رسیدیم! منتظر آمدن بیمار بودیم که دوست دیگری درحال دویدن را آن طرف خیابان دیدم. گذرنامه بیمارمان دستش بود؛ همان چیزی که در مملکت غریب از نان شب هم واجب‌تر است. بیمارستان همان شبه‌برانکارد را هم نداشت. یاد بیمارستان خودمان و پانزده بیست برانکارد مجهز همیشه آماده دم در اورژانس افتادم و یاد مهندس کارآفرین ایرانی که در کتاب «تندتر از عقربه ها حرکت کن » شرح داده بود که چطور برای ساختن این برانکاردهای مجهز در داخل کشور تلاش کرده است. بیمار را روی ویلچر گذاشتیم و وارد حیاط نسبتاً کوچکی شدیم که هر سه طرفش ساختمان بود. طرف چپ، ساختمان یک‌طبقه‌ای که پرچم هلال احمر سردرش آویزان بود همان اول گفتند ما هیچ نداریم و بروید ساختمان اصلی بیمارستان. رفتیم سمت راست. برخلاف ظاهر مرتب و سنگ‌کاری شده، داخل بیمارستان شاید مربوط به چهل پنجاه سال پیش بود. در و دیوار چرک و زه‌وار دررفته‌ای که تعداد زیادی سفیدپوش خانم و آقا در آن رفت و آمد می‌کردند، شاید بیشتر از تعداد بیماران. چیزی که برایم جالب بود نوع پوشش خانم‌ها بود. دکمه هیچ مانتوی سفیدی بسته نبود و زیر آن، پیراهن و شلوار گشاد تیره‌ای پوشیده بودند. یکی دو دور شال مشکی هم دور صورت گرد و سفید و آرایش‌کرده‌شان پیچیده بودند و مدام نگاهشان به آینه بود که جایی‌شان کج نشود. دختر جوانی جلو آمد و از ما علت آمدنمان را پرسید. یکی از پرسنل هلال‌احمر که از اهالی خونگرم اهواز بود و تکنسین دارو، همراهمان آمده بود برای ترجمه و راهنمایی. ما به هم‌وطن‌مان می‌گفتیم و او به همکارانش. بیمار روی تخت خوابید و دستگاه نوار قلب آوردند و گرفتند. به نظرم خیلی نوارش عادی نبود؛ اما تنها درمان را مسکّن دانستند. نمی‌دانم جز مسکّن داروی دیگری هم توی داروخانه‌هایشان پیدا می‌شود یا نه. توی این چند بار مواجهه چیز دیگری ندیدم. برای درمان اسهال و سرماخوردگی و گلودرد و درد قلب و سکته و... همه یک چیز تجویز می‌کردند: مسکّن. به لطف خدا این مورد جواب داد و چند ساعت بعد بیمارمان ترخیص شد و بنده خدا از ترس تکرار حمله تا آخر سفر از موکب خارج نشد. اللهم‌اشف کلّ مریض https://eitaa.com/pahlevaniqomi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امام‌رضایی‌ها دیشب توی خواب قبل از نماز صبح، یک هدیه خوب گرفتم. بهتر است بگویم دو تا. نمی‌دانم تعبیرش چی هست؛ ولی از سحر انرژی گرفتم برای ادامه راه. هدیه‌هایم دو انگشتر عقیق بود؛ یکی از امام رئوف، السلطان، شمس‌الشموس، مولا علی‌بن‌موسی‌الرضا علیه‌السلام و دیگری از امام و رهبر عزیزمان سیدعلی حسینی‌الخامنه‌ای خدا را شکر
ان‌شاالله از اول ربیع، داستانی که دارم می‌نویسم توی گروه می‌گذارم داغ داغ.
https://gkite.ir/es/9407981 اگر صحبتی، پیشنهادی، نقدی دارید میتونید به صورت ناشناس با این لینک پیام بفرستید.
هوالحبیب فصل اول قسمت اول شبی مهتابی از دومین ماه سال 1387 بود. آن شب را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. گوشه دیوار شیخون کز کرده و زل زده بودم به آسمانی که سقفش نزدیک‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. چند دقیقه یک‌بار ستاره‌ای درشت در آسمان می‌شکفت و پاره‌های نورش دور و برم را مثل روز روشن می‌کرد و من در پرتوی آن نور، چیزهایی دیدم که زندگی‌ام را زیر و رو کرد؛ شاید هم کمی جلوتر بود؛ وقتی هفت هشت‌ سال بیشتر نداشتم و توی سرم نقشه‌ها کشیده بودم که یک دفعه همه آن‌ها نقش بر آب شد. چشم‌هایم را که باز کردم کسی توی اتاق نبود. یادم افتاد بابا و مامان دیشب در مورد رفتن و این‌که پسر خوبی باشم و حرف بی‌بی را گوش بدهم چیزهایی می‌گفتند. هنوز توی رختخواب بودم که صدای قاروقور شکمم بلند شد. دستی به چشم‌هایم مالیدم و یک‌راست رفتم سراغ نان و پنیری که گوشه اتاق توی سفره‌ پیچیده شده بود. از وقتی دندانهای جلویی‌ام شل شده بود از هر چه سفت و خشک بود فراری بودم. نان را پیچیدم توی سفره و دستمال سفید چِلواری که مامان مخصوص نان، دور‌دوزی کرده بود برداشتم. نوک پایم را داخل کتانی کردم و خش‌خش‌کنان دویدم سمت در. بی‌بی سرش را از اتاق بیرون آورد. - مصطفی کجا می‌ری؟ دو متری در ایستادم و سرم را برگرداندم. - بی‌بی می‌رم نون بگیرم. دلم داره ضعف می‌ره. - مادر امروز شهادته. نونوایی غلغله بود. از محله باغ‌پنبه هم اومده بودند نونوایی ما. خدا پدر مش‌رضا رو بیامرزه. هر دفعه که منو توی صف می‌بینه زودتر از همه یک نون انگشتی بزرگ می‌ذاره تو دستم و راهیم می‌کنه. نفس عمیقی کشیدم و دویدم سمت اتاق بی‌بی و دو زانو کنار سفره نشستم. کمی که گذشت خودم را چسباندم به بی‌بی. - بی‌بی قول داده بودی قصه مش‌رضا را برام تعریف کنی. یادته؟ بی‌بی یک تکه پنیر قمی بزرگ گذاشت روی نان و با نوک انگشت به سرتاسر نان مالید. نان را لوله کرد و جلوی صورتم گرفت. - حالا بیا این لقمه خوشمزه رو بخور. همین دیروز صبح پنیرش رو درست کردم. بپا انگوشتاتو باهاش نخوری! انگشت کوچکم را بالا آوردم و سرم را کج کردم. - می‌خورم بی‌بی؛ اما یک شرط داره. قبوله؟ بی‌بی لقمه را کنار سفره گذاشت. چشم‌هایش را ریز کرد و به من خیره شد و یکهو نوک انگشتان اشاره‌اش را فرو کرد توی کمر و پهلوی من. - فسقلی حالا برای من شرط می‌ذاره. وایسا ببین چی کارت می‌کنم. نقطه ضعف من را می‌دانست. من ریسه می‌رفتم و او هم ول‌کن نبود. - بی‌بی تو رو خدا بسه. نمی‌تونم دیگه. تو رو خدا. تا بی‌بی دلش به رحم می‌آمد من حرفم را تکرار می‌کردم و او هم دوباره شروع می‌کرد. وقتی این همه اصرار من را دید کوتاه آمد. - باشه بگیر این لقمه رو بخور. حواست باشه این یک رازه‌ها. ببینم این‌قدر مرد شدی که این راز رو توی دلت نگه داری؟ - قول می‌دم بی‌بی. خیالت راحت. ادامه دارد https://eitaa.com/pahlevaniqomi
فصل اول قسمت دوم چهار زانو نشستم و دو دستم را زیر چانه گذاشتم و زل زدم به چشمان بی‌بی. روده کوچک داشت روده بزرگم را می‌خورد. مدام توی هم می‌لولیدند و صدای قارو قورشان فکر کنم تا سر کوچه هم می‌رفت! لقمه را از دست بی‌بی گرفتم و یک‌جا بلعیدم. بی‌بی همین‌طور که پنیر را روی نان می‌کشید شروع کرد به تعریف کردن: «جونم برات بگه توی محله باجک یک خونه اعیونی بود، ته کوچه بن‌بست. یک حیاط هزارمتری داشت و باغچه‌هایی پر از بوته‌های گل رز قرمز و سفید که عطرشون آدم رو مست می‌کرد. اول بهار حیاط پر می‌شد از شکوفه‌های بادوم و آخراش از گل‌های قرمز انار و بادانجیرهای سبز توقرمزی که از شیرینی مثل عسل بود. تابستونا انگور یاقوتی روی درخت‌ها چشمک می‌زد و پاییز دونه‌های یاقوتی‌ انار. دورتادور حیاط اتاق‌های بزرگ و کوچکی بودن که در و دیوارش پر بود از نقش گل و آدم و حیوون که زیر نور هفت‌رنگ پنجره‌های رنگی جون گرفته بودن. میون این همه اتاق زیبا، یک اتاق خاص بود.» رودخانه خروشان کلمات که با اون همه جنب‌وجوش بر زبان بی‌بی جاری می‌شد یکدفعه خشکید. بی‌بی خیره شد به چند گلوله رنگی ابریشم و کرکی که بالای دارقالی گوشه اتاق چیده شده بود و لبخند کمرنگی روی لبان باریکش نقش بست. با دست روی پای بی‌بی زدم. - بی‌بی حواست کجاست؟ بی‌بی نگاهش را از دار قالی دزدید. دستی به موهای من کشید و ادامه داد: «این اتاق مخصوص عزت‌الله‌خان بود و هیچ‌کس جز خود خان و یک پیرزن خمیده که می‌گفتن حق مادری گردنش داره حق ورود به این اتاق را نداشت. خونه اعیونی پر بود از کلفت و نوکر که دست به سینه منتظر بودن تا عزت‌الله‌خان و سه پسرش امری کنن و اونا توی یک چشم به هم زدن براشون فراهم کنن. همین که آفتاب بالا می‌آمد یکی از نوکرها میز چوبی منبت‌کاری‌شده‌ای رو توی ایوون می‌گذاشت و هر کسی که با عزت‌الله‌خان کار داشت توی همون ایوون، خان را ملاقات می‌کرد؛ حتی توی سرمای استخون‌ترکون کویر.» آن روز بی‌بی یک جوری شده بود. دوباره سکوت کرد و به پرده ابریشمی که یکی از دیوارهای اتاقش را از سقف تا کف پوشانده بود خیره شد. صدای کلون در بلند شد. دو دستم را روبروی بی‌بی گرفتم. - بیبی تکون نخور تا من بیام. خیزی برداشتم و از اتاق بیرون زدم. خانه بی‌بی یک حیاط نقلی داشت که یک‌طرفش با سه پله سنگی به اتاق بی‌بی و راهروی ورودی خانه می‌رسید و یک طرفش دو اتاق بود که با یک راه‌پله عریض از هم جدا می‌شد و خانواده ما و دایی توی این دو اتاق زندگی می‌کردیم. همه اتاق‌ها پنجره‌ای سه‌لنگه داشت که رو به حیاط اصلی باز می‌شد و نیم‌متر از کف اتاق بالاتر بود و یک طاقچه پهن داشت که جای همیشگی من و مریم بود؛ حتی درسمان را هم همان‌جا می‌خواندیم‌. هنوز یک قدم بیشتر برنداشته بودم که صدای مریم از پشت در ‌آمد: «مصطفی! چرا درو وا نمی‌کنی؟ دستامون شکست.» تا در را باز کردم مریم پرید تو و با کلی بار و بندیل دوید سمت اتاقشان. ادامه دارد https://eitaa.com/pahlevaniqomi
فصل اول قسمت سوم تا در را باز کردم مریم پرید تو و با کلی بار و بندیل دوید سمت اتاقشان. رو کردم به دایی. - سلام دایی خسته نباشی! اینا چیه؟ مریم همان‌طور که می‌دوید کش‌دار جواب داد: «حالا خودت می‌فهمی.» با این‌که از من کوچک‌تر بود؛ اما زبانش درازتر بود؛ این را از مامان شنیده بودم. هر موقع که از مریم و خوبی‌هایش می‌گفتم، مامان بدون معطلی این جمله را می‌گفت؛ اما برای من مهم نبود و هر موقع که دایی و مریم از من چیزی می‌خواستند از زیر سنگ هم که شده پیدا می‌کردم. دویدم سمت دایی و بازویش را گرفتم. - دایی نمی‌خوای کمکت کنم؟ لبخندی زد و سر به زیر راهش را ادامه داد؛ اما من ول‌کن نبودم. پشت دایی راه افتادم و سعی کردم کیسه‌ای را از دستش بگیرم. بی‌بی از لای در سرش را بیرون آورد. - مادر اتفاقی افتاده؟ - نه بی‌بی الان میام. مریم قبل از من و دایی به در اتاقشان رسید. بار دو دستش را گذاشت روی زمین. رو کرد به بی‌بی و با لبخند سلامی داد. از فرصت استفاده کردم و خواستم وارد اتاق دایی بشوم که مریم با چشم‌های ریزشده مشکی‌اش زل زد به من. - گفتم بعداً می‌فهمی فضول‌خان. الان برو ببین بی‌بی چی می‌گه. سرم را زیر انداختم و دست از پا درازتر برگشتم. بی‌بی دست‌هایش را باز کرد. - بیا پسر خوشگلم. قربون لب‌های آویزونت برم. مچاله نشستم توی بغل بی‌بی و سرم را چسباندم به سینه‌اش. مامان و بابا هر روز صبح تا عصر سرکار بودند و من با این تالاپ‌تولوپ سال‌ها بود که خو گرفته بودم. باباعلی دبیرستان دین و دانش، ریاضی درس می‌داد. خودش را وقف کارش کرده بود و همیشه از این‌که سال‌ها با شهید‌بهشتی همکار بوده است به خود می‌بالید. مامان‌فاطمه هم معلم دبستان نمونه بود؛ همان مدرسه‌ای که مریم درس می‌خواند. چقدر دلم می‌خواست جای او بودم و هر روز صبح باد به غبغب می‌انداختم و دست در دست مامان وارد دبستان می‌شدم. یکدفعه دلم برای مامان و بابا تنگ شد. یکی دو روز بود که رفته بودند یکی از دهات نزدیک قم. می‌گفتند حملات هوایی شدیدتر شده و دیگر شهر جای ماندن نیست. مامان نذری شله‌زردش را داد و با بابا رفتند برای شناسایی مکانی مناسب. قرار بود بعد از صفر همگی با هم برویم. بی‌بی می‌گفت: «سفر توی ماه صفر شگون نداره.» همیشه غروب آخرین روز محرم که می‌شد بی‌بی راه می‌افتاد و درِ یکی یکی همسایه‌ها را می‌زد و صدقه اول ماه صفر جمع می‌کرد. صبح اول وقت می‌رفت نان داغ می‌خرید و توی یک سفره پارچه‌ای می‌بست. کنار حوض می‌نشست و منتظر نواختن کلون در می‌شد. هنوز یک ساعت نگذشته بود که همه نان‌ها می‌رسید دست چند خانواده فقیری که رسم بی‌بی را می‌دانستند. سفره که خالی می‌شد، بی‌بی می‌نشست کنار سماورش و به پشتی نقش ترکمنی تکیه می‌داد و یک نفس درشت می‌کشید. بعد دست می‌گذاشت سمت چپ سینه‌اش و با خضوع خاصی «الحمدلله لاحول ولا قوه الا بالله» می‌گفت. نمی‌دانم چطور بود؛ اما من هم با آن سن کم، تفاوت ماه صفر را با بقیه ماه‌ها حس می‌کردم. از بغل بی‌بی بیرون آمدم و سمت اتاق خودمان دویدم. توی راه‌پله‌ها شنیدم که مادر و پدر مریم در مورد کل‌کل‌کردنش با من صحبت می‌کنند. گوش تیز کردم؛ ولی دیگر هیچ صدایی جز خش‌خش چاقو بر سنگ چاقوتیزکن نیامد. دلم هرّی ریخت پایین. دویدم سمت اتاق و خودم را پشت در قایم کردم. منتظر بودم صدای مریم و التماسش را بشنوم؛ اما خبری نشد. دایی دست بزن نداشت؛ اتفاقا خیلی روحیه لطیف هنرمندانه‌ای داشت. از بچگی قالی‌بافی را از بی‌بی یادگرفته بود و خبره تار و پود و نقشه بود. فرش نقش ترنجی که کف اتاقشان افتاده بود و پشتی‌های دور تا دور، هنر دست خودش بود. شغلش هم همین بود. برای زنان فامیل و در و همسایه دار قالی می‌زد و نخ‌های ابریشمی و پشمی خوش و رنگ و لعاب تهیه می‌کرد. چقدر دلم می‌خواست من هم یاد بگیرم. نگاهی به در و دیوار اتاق انداختم. با اینکه خیلی روزها تو این دو اتاق تنها بودم؛ اما هیچ وقت این‌قدر احساس تنهایی نمی‌کردم؛ شاید چون بابا و مامان از شهر خارج شده بودند و فاصله‌شان بیشتر از همیشه بود. کز کردم پشت در. انگار عکس‌های روی دیوار هم لج کرده بودند؛ حتی آن عکسی که لگنی روی سر گذاشته بودم و خیره به دوربین، با قیافه حق به جانب ایستاده بودم و همیشه مرا به خنده وامی‌داشت آن موقع جان گرفته بود و مثل پتک روی سرم می‌خورد. ادامه دارد https://eitaa.com/pahlevaniqomi
سلام بزرگواران اگر نظر و پیشنهادی دارند لطفا بفرمایند. با کمال میل استقبال می‌کنم. لینک پیام ناشناس هم در گروه گذاشته شده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📨 📝 متن پیام : سلام فاصله زمانی گذاشتن پیام ها رو کم کنید قسمتای قبل را فراموش می کنیم وقتی قسمت جدید میاد. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🗓 = 1402/7/1 🆔 @gkite_ir 🌐 https://gkite.ir
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
📨 #پیام_جدید 📝 متن پیام : سلام فاصله زمانی گذاشتن پیام ها رو کم کنید قسمتای قبل را فراموش می کنیم
کاملا حرفتان را قبول دارم. ممنونم که داستان را دنبال می‌کنید و از آن مهم‌تر نظر دادید. عنوان کانال گویای مشغله فراوان من هست؛ ولی باز هم سعی می‌کنم بیشتر بنویسم ان‌شالله.
فصل اول قسمت چهارم نفسم بند آمد. لای پنجره را که باز کردم سوز سرمای آذرماه دوید توی اتاق. لرزم گرفت. بی‌بی از پشت پنجره اتاقش زل زده بود به من. تا نگاه‌هایمان به هم گره خورد، لبخندی عرض صورت استخوانی و مهربانش را گرفت. سرش را از پنجره بیرون آورد. - مصطفی مادر کجا رفتی؟ یک کاسه شله زرد میاری با هم بخوریم؟ - چشم بی‌بی الان میام. پنجره را بستم و کشان‌کشان خودم را به حیاط رساندم. زیرزمین اتاق بی‌بی یک اتاق سه در چهار از سقف تا کف کاشی بود که چند سال پیش وسطش را دیوار کشیدند و شد آشپزخانه و حمام. سه پله سنگی پایین رفتم و مقابل دو یخچال سبزرنگ ایستادم. روی یکی‌اش برچسب‌ خانم‌کوچولو بود و یک گل رز قرمز خشک‌شده و دیگری برچسب پسرشجاع بود و برگه‌ای که رویش روزهای هفته نوشته شده بود و مقابلش چند جور غذا. حرارت بشکه قدبلندی که همیشه هارهار می‌سوخت بدنم را گرم کرد؛ ولی این گرما توی تابستان‌ واقعاً غیرقابل تحمل بود. مامان هر موقع که آشپزی می‌کرد لباسش خیس عرق می‌شد؛ اما لبخند از لبانش نمی‌افتاد. با خودم می‌گفتم: «اگه من بودم دیوونه می‌شدم» اما مامان بعد از آن همه زحمت تازه می‌آمد و ناز مرا می‌کشید که غذا بخورم. رفتم سراغ یخچال پسرشجاع. دو کاسه چینی گل‌ ریز صورتی همان روبروی چشمم بود. با دانه‌های قهوه‌ای دارچین بر زمینه زرد معطر «یا حسن جان» نوشته‌شده بود. کاسه خوش‌رنگ و لعاب را برداشتم و دویدم سمت بی‌بی. - بفرما بی‌بی. بهترین شله‌زرد دنیا، تقدیم به بهترین بی‌بی دنیا. من که درست یادم نمی‌آید؛ اما خود مامان‌فاطمه برایم تعریف کرده بود که وقتی خیلی کوچک بودم دم در خانه آقاجون، مشغول بازی بودم که تفنگ اسباب‌بازی‌ام می‌افتد توی نهر کَنده‌ای که آب فراوانی را برای چند زمین کشاورزی می‌برد. من سعی می‌کنم تفنگم را از چنگال امواج خروشان بیرون بکشم که مرا هم با خود می‌برد. مامان هم به جای این‌که بدود مرا نجات بدهد می‌ایستد کنار و فریاد می‌زند: «یا فاطمه زهرا، پسرم سرما نخوره!» خدا رحم می‌کند و قبل از این‌که من زیر پل طول و درازی که قربانگاه چند بچه سه چهار ساله بوده کشیده بشوم، یکی از همسایه‌ها که اتفاقاً پسرش یکی از این قربانیان بوده سر می‌رسد و مرا از آب بیرون می‌کشد. از آن موقع هر سال بیست و هشتم صفر، مامان‌فاطمه نذری را که برای سرمانخوردن من کرده بود ادا می‌کرد! شله‌زردهای مامان‌فاطمه لنگه نداشت. عطر و طعمش جوری بود که اگر یک دقیقه پیش، یک قابلمه پر، کله‌پاچه خورده بودی بازهم نمی‌توانستی قید خوردنش را بزنی؛ اما آن موقع فکرم پیش مریم بود. کاسه که توی دست بی‌بی جا گرفت، دویدم سمت حیاط. بی‌بی سرش را بیرون آورد. - مادر بیا خودتم بخور. - نه بی‌بی. الان کار دارم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام منتظران نمی‌دانم الان که آقایمان در سوگ از دست دادن پدر بزرگوارشان هستند باید به ایشان تسلیت گفت یا تبریک آغاز امامت. اما برای دل‌دادگان یوسف زهرا سلام‌الله‌علیها، این ساعات، آغاز مسیر عاشقی است، لحظه شکفتن گل امید، نقطه شروع حرکت جهانی امام عصر به سمت نجات انسان، همان امام عصری که اجداد بزرگوارشان از حسرت دیدن و خدمت به حکومتشان سخن‌ها گفته‌اند، لحظه تولد دعای ندبه و برای منتظران، این ساعات، شروع دوباره‌ای است برای عهدبستن با مولا، تا آخرین نفس، تا لحظه ظهور، تا انتقام سیلی مادر، تا برپایی حکومت عدل ان‌شاالله این روز خیلی نزدیک است 🌿اللهم عجل لولیک‌الفرج و العافیة والنصر واجعلنا من خير اعوانه و انصاره🌿 https://eitaa.com/pahlevaniqomi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا