#ریشقرمز
لیلا مثل برقگرفتهها زل زده بود به آن دو نفر و تکان نمیخورد. مردی درشتهیکل و سر و سبیلتراشیده، انگشتان پهنش را روی گلوی مادرش گذاشته بود و با هر عربدهای فشار دستش را بیشتر میکرد. صورت خانومجون که همیشه مثل ماه شب چهارده میدرخشید رو به خسوف رفت. صدای خِرخِر ضعیفی از میان لبان کبودش شنیده شد و دستهایش کنار بدنش افتاد. مرد دستی به ریش دراز خضابکردهاش کشید و قهقههای مستانه سر داد. کیف مخملی را از دست خانومجون کشید و به سمت در دوید. هنوز دو قدم بیشتر نرفته بود که ایستاد. سرش را برگرداند و با چشمهای سرخ دریده سر تا پای لیلا را برانداز کرد و روی چشمان درشت مشکیاش میخکوب شد. دست و پای لیلا به لرزه افتاد. صدای تاپتاپ قلبش را میشنید. یک قدم به عقب رفت. دور و برش را نگاه کرد. خانه بینراهی که برای استراحت یکشب کرایه کرده بودند یک اتاق کوچک بیشتر نداشت و با یک قدم بزرگ میتوانست به در چوبی آن برسد. صدای تکگلولهای از دوردست شنیده شد. پشتبندش چند فریاد اللهاکبر به گوش رسید که نزدیک و نزدیکتر میشد. لیلا زیر چشمی به مرد نگاه کرد. سنگینی چشمهایش را از روی لیلا برداشته بود و به اینطرف و آنطرف میچرخاند و زوزه میکشید. صدا به چند متری خانه رسید. مرد با لگد در را بازکرد و بیرون دوید. یک لحظه بعد صدای رگبار و به دنبالش زوزه گرگی زخمی بلند شد. خانومجون سرفهای کرد و شروع کرد به تند تند نفس کشیدن. لیلا دوید سمت مادرش و چسبید به سینهاش. بغض چند دقیقهایاش ترکید و اشک، نگاه خشک و بهتزدهاش را سیراب کرد. یک منزل بیشتر تا کربلا فاصله نبود. شنیده بود تا نزدیکی دیوارهای شهر آمدهاند؛ اما زیارت اربعین، نذر هرساله مادر بود. بلند شد و دستی به صورت از مرگ برگشته مادر کشید.
- بلند شو مادر. خود آقا سربازاشو کمکمون فرستاده. بلند شو مادر
#مدافعانحرم
#سردارسلیمانی
#کربلا
#پهلوانیقمی
به کانال یادداشتهای یک مدافع سلامت طلبه در ایتا بپیوندید:
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
هفت هشت روز بر خلاف سیصد و پنجاه و چند روز سال زندگی کردیم و چقدر هم حال داد!
نشسته خوابیدیم و ایستاده و در حال راهرفتن غذا و نوشیدنی خوردیم.
پنج دقیقه یکبار آب و چای خوردیم و دو روز یک دفعه هم دستشویی نداشتیم. همهاش یا بخار میشد و از سر و کولمان بالا میرفت و یا عرق میشد و از کمرمان سرازیر میشد.
زبان هم را نمیدانستیم؛ اما حرف دل همدیگر را خوب میفهمیدیم.
و چقدر این چند روز زود گذشت!
#پیادهروی اربعین
#کربلا
#چای عراقی
#اشرفپهلوانیقمی
#مدافعسلامتمادرانوکودکان
به کانال یادداشتهای یک مدافع سلامت طلبه در ایتا بپیوندید:
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
سلام
عزاداریهاتون قبول.
کسایی که "هیئت دخترونه"را دنبال میکنن، انشاالله حوالی غروب قسمت پایانی را میفرستم.
😍 ماجراهای هیئت دخترانه ما
قسمت سوّم
_ منظورم اینه که وقتی تا نزدیکی النگو رو شستی، باید با نیّت غیروضو، النگو را بالا بکشی؛ وگرنه وضو خراب میشه؛ چون حرکت آب به بالا میشه.
در مورد رفتن پی کار دیگه هم، باید پشتسرهم بودن اعمال وضو رعایت بشه؛ یعنی اگر بینشون اونقدری فاصله بیفته که موقع شستن یا مسح کردن عضوی، جاهایی که قبلا شستید خشک شده باشه، وضو باطله.
چند نفری که معترض بودند شروع کردند به بازگویی تجربیات خودشان. یکی میگفت: «من اصلاً این دستم رو که النگو دارم زیر شیر آب میگیرم.» دیگری میگفت: «این که ارتماسی میشه.» یک نفر دیگر از گوشه حلقه دستش را بلند کرد و در مورد وضوی ارتماسی پرسید. توضیح مختصری در مورد وضوی ارتماسی دادم و تفصیلش را به دلیل نزدیک بودن به اذان و تنگی وقت به بعد موکول کردم.
با اینهمه سؤال و جواب بین وضو، دستها و صورتم برای مسح خشک شده بود و مجبور شدم از ابتدا وضو بگیرم.
بوی پیاز سرخشده و نعناداغ فضا را پر کرده بود. مسابقه رو به پایان بود و این جمعیت بلافاصله بعد از مسابقه، غذا میخواستند و جایزه.
اشاره کردم به دو نفر از اعضای تدارکات که مشغول آماده کردن لقمهها شوند. نانهای لواش را تکه تکه کرده بودند و کافی بود یکی دو قاشق پوره سیبزمینی داخل آن بریزی و چند دور بپیچانی تا یک لقمه آب دهان راهانداز بشود!
مسح سر را با سر انگشت از پایین به بالا کشیدم. از صدای چند زنگ پیاپی، ریحانهسادات و دوستانش خانه و خالهبازی را رها کردند و همه با دهانی باز چشم دوختند به ما. دختر قدبلند و خوشبرورویی که در آشپزخانه مشغول پیچیدن لقمهها بود، از بقیّه سبقت گرفت.
- خانوم اینجوری که اشتباهه. باید از بالا به پایین مسح بکشی.
دوست بغلدستیاش حرفش را با سر تأیید کرد و در حالیکه بندهای انگشتش را نشان میداد ادامه داد: «تازه حداقل باید اینقدر روی سر کشیده بشه.»
مادر پرانرژی، دستهایش را از سینه جدا کرد و عرض و طول انگشت اشارهاش را نشان داد.
- بله! عرضش حداقل باید اینقدر باشه. تازه جهتش اشتباس.
کی دیده کسی از پایین سر به بالا مسح بکشه؟
هر کسی چیزی میگفت و حتّی یک نفر هم نبود که طرف من باشد. دستم را بالا گرفتم و با صدایی که بر صدای همهمه جمعیّت غلبه کند گفتم: «اتفاقاً خیلیم درسته.»
دخترهای نوجوان که همه ایستاده بودند و آرام و قرار نداشتند با حرف من؛ مثل آب روی آتش، سرد شدند و نشستند.
ادامه دادم: «اولش که بهتون گفتم وضو را طبق نظر رهبری میگیرم. ایشونم حداقل مسح سر را نوک انگشت میدونن که میتونه حتّی از پایین به بالا کشیده بشه.»
سکوت بر حلقه ما حکمفرما بود و هر چه صدا بود از حلقه کناری بود که سر آجرهای خانهسازی با هم بحث میکردند.
- خب حالا میرسیم به مسح پا.
آسمان رو به تاریکی بود. سریع دستم را روی پای راست گذاشتم و از روی انگشت شست به اندازه سه چهارسانت دست کشیدم. دوباره ده پانزده زنگ به صدا درآمدند و با هم مقدار کم مسح را گوشزد کردند.
نگاهی به حلقه دختران کردم.
- در این حرکت من دو اشکال بود. کسی میتونه توضیح بده؟
همه ساکت شدند.
ادامه دارد
#پهلوانی_قمی
#مدافع_سلامت_طلبه
سلام امام حسینیها
یک سؤال داشتم. چند بار تا حالا یک چیزی از ذهنتون گذشته و خیلی زود بهش رسیدید؟
برای من که بارها.
کربلا که بودیم از جلوی مستشفیالامامالحسین که رد شدیم از ذهنم گذشت کاش برم این بیمارستان و کادر درمان و وضعیت رسیدگی به بیمارانشون رو ببینم؛ اما تندی اصلاحش کردم خودم مریض نباشما!
خدا بین زمین و هوا خواستهام را گرفت و به این راحتی هم دستبردار نبود! چند بار توی این سفر بیمارستان رفته باشم خوبه؟
توفیق شد داستانش را براتون میگم.
سیستم درمان کشور بغلی
اولین بار موقعی بود که تازه دو سه ساعتی از جرقه ذهنی من گذشته بود. تمام طول شارع را پیاده زیر آفتاب آمده بودیم و خسته و کوفته میخواستیم کمی توی موکب اصفهانیها استراحت کنیم که صدای فریاد کمک از دو متر آن طرفتر بلند شد. همراه چند نفر دیگر دویدم سمت صدا. یکی از زنان میانسال کاروان بود که به قول خودش چند سالی است قلبش با باتری کار میکند و اتفاقاً همین امسال هم زمان تعویضش است و باید برای عمل آماده شود. دستش را روی قلبش گرفته بود و ناله میکرد. مسافت شش هفت کیلومتری که ما پیاده رفته بودیم او همراه ما بود. رفتنمان سحر بود و باد خنکی که میوزید از سختی کار کم میکرد؛ اما زمان برگشتن که آفتاب تابستان؛ مثل یک آبپرتقالگیر کارکُشته دستش را گذاشته بود روی سر ما و میچلاند طاقتفرسا شده بود؛ حتی برای جوان سالم و سرحالش، چه برسد به بیمار قلبی. هر کسی میخواست کمکی کند. یکی پایش را بالا گرفته بود، یکی سرش را. یکی با بشقاب بادش میزد و یکی هم آب خنک لب دهانش گذاشته بود و اصرار داشت بنوشد؛ اما او چشمانش را محکم بسته بود و از درد به خود میپیچید. موکب بغلی درمانگاه داشت و سریع خبرش کردیم. نمیدانم دکتر بود یا پرستار؛ اما تشخیصش بردن به بیمارستان بود با 122. آمبولانس چند دقیقه بعد آمد و به جای آمدن با برانکارد از ما خواست که بیمار قلبی را بلندش کنیم و راه ببریم تا نزدیک آمبولانس! هر چه هم اعتراض کردیم به گوشش نرفت، شاید هم متوجه حرف ما نشد. هر چند خیلی هم فرقی نمیکرد. برانکاردش هیچ نداشت. یک تخت پلاستیکی نارنجی بود و چهار چرخ. از جکهای پایین و بالابرنده ارتفاع هم خبری نبود. بیمار به سختی خودش را به تخت رساند و خوابید. گفتند فقط یک نفر با بیمار سوار آمبولانس شود که ترجیح دادیم مدیر کاروان باشد که به زبان عربی هم وارد بود. هم حس وظیفه همیشگی مدافع سلامتیام گل کرده بود و هم یک جور حس امانتداری. آن زن تنها آمده بود و توی کشوری غریب که کیلومترها با شهر و دیار خودش فاصله داشت مشکل قلبی پیدا کرده بود که با توجه به سابقهاش بدجوری قلبمان را به تاپتاپ انداخته بود. در آن لحظه نه خستگی و پاهای تاولزده معنا داشت، نه آفتاب بیرحم کربلا. فاصله حدود پانصد ششصد متری را با یکی از دوستان دویدیم و زودتر از آمبولانس به بیمارستان رسیدیم! منتظر آمدن بیمار بودیم که دوست دیگری درحال دویدن را آن طرف خیابان دیدم. گذرنامه بیمارمان دستش بود؛ همان چیزی که در مملکت غریب از نان شب هم واجبتر است.
بیمارستان همان شبهبرانکارد را هم نداشت. یاد بیمارستان خودمان و پانزده بیست برانکارد مجهز همیشه آماده دم در اورژانس افتادم و یاد مهندس کارآفرین ایرانی که در کتاب «تندتر از عقربه ها حرکت کن » شرح داده بود که چطور برای ساختن این برانکاردهای مجهز در داخل کشور تلاش کرده است. بیمار را روی ویلچر گذاشتیم و وارد حیاط نسبتاً کوچکی شدیم که هر سه طرفش ساختمان بود. طرف چپ، ساختمان یکطبقهای که پرچم هلال احمر سردرش آویزان بود همان اول گفتند ما هیچ نداریم و بروید ساختمان اصلی بیمارستان. رفتیم سمت راست. برخلاف ظاهر مرتب و سنگکاری شده، داخل بیمارستان شاید مربوط به چهل پنجاه سال پیش بود. در و دیوار چرک و زهوار دررفتهای که تعداد زیادی سفیدپوش خانم و آقا در آن رفت و آمد میکردند، شاید بیشتر از تعداد بیماران. چیزی که برایم جالب بود نوع پوشش خانمها بود. دکمه هیچ مانتوی سفیدی بسته نبود و زیر آن، پیراهن و شلوار گشاد تیرهای پوشیده بودند. یکی دو دور شال مشکی هم دور صورت گرد و سفید و آرایشکردهشان پیچیده بودند و مدام نگاهشان به آینه بود که جاییشان کج نشود. دختر جوانی جلو آمد و از ما علت آمدنمان را پرسید. یکی از پرسنل هلالاحمر که از اهالی خونگرم اهواز بود و تکنسین دارو، همراهمان آمده بود برای ترجمه و راهنمایی. ما به هموطنمان میگفتیم و او به همکارانش. بیمار روی تخت خوابید و دستگاه نوار قلب آوردند و گرفتند. به نظرم خیلی نوارش عادی نبود؛ اما تنها درمان را مسکّن دانستند. نمیدانم جز مسکّن داروی دیگری هم توی داروخانههایشان پیدا میشود یا نه. توی این چند بار مواجهه چیز دیگری ندیدم. برای درمان اسهال و سرماخوردگی و گلودرد و درد قلب و سکته و... همه یک چیز تجویز میکردند: مسکّن.
به لطف خدا این مورد جواب داد و چند ساعت بعد بیمارمان ترخیص شد و بنده خدا از ترس تکرار حمله تا آخر سفر از موکب خارج نشد.
اللهماشف کلّ مریض
#مستشفی
#مدافعسلامت
#پهلوانیقمی
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
سلام امامرضاییها
دیشب توی خواب قبل از نماز صبح، یک هدیه خوب گرفتم. بهتر است بگویم دو تا.
نمیدانم تعبیرش چی هست؛ ولی از سحر انرژی گرفتم برای ادامه راه.
هدیههایم دو انگشتر عقیق بود؛ یکی از امام رئوف، السلطان، شمسالشموس، مولا علیبنموسیالرضا علیهالسلام
و دیگری از امام و رهبر عزیزمان سیدعلی حسینیالخامنهای
خدا را شکر
#اشرفپهلوانیقمی
#مدافعسلامتمادرانوکودکان
انشاالله از اول ربیع، داستانی که دارم مینویسم توی گروه میگذارم داغ داغ.
https://gkite.ir/es/9407981
اگر صحبتی، پیشنهادی، نقدی دارید میتونید به صورت ناشناس با این لینک پیام بفرستید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نائبالزیارتون هستم
هوالحبیب
#شیخون
فصل اول
قسمت اول
شبی مهتابی از دومین ماه سال 1387 بود. آن شب را هیچوقت فراموش نمیکنم. گوشه دیوار شیخون کز کرده و زل زده بودم به آسمانی که سقفش نزدیکتر از همیشه به نظر میرسید. چند دقیقه یکبار ستارهای درشت در آسمان میشکفت و پارههای نورش دور و برم را مثل روز روشن میکرد و من در پرتوی آن نور، چیزهایی دیدم که زندگیام را زیر و رو کرد؛ شاید هم کمی جلوتر بود؛ وقتی هفت هشت سال بیشتر نداشتم و توی سرم نقشهها کشیده بودم که یک دفعه همه آنها نقش بر آب شد.
چشمهایم را که باز کردم کسی توی اتاق نبود. یادم افتاد بابا و مامان دیشب در مورد رفتن و اینکه پسر خوبی باشم و حرف بیبی را گوش بدهم چیزهایی میگفتند. هنوز توی رختخواب بودم که صدای قاروقور شکمم بلند شد. دستی به چشمهایم مالیدم و یکراست رفتم سراغ نان و پنیری که گوشه اتاق توی سفره پیچیده شده بود. از وقتی دندانهای جلوییام شل شده بود از هر چه سفت و خشک بود فراری بودم. نان را پیچیدم توی سفره و دستمال سفید چِلواری که مامان مخصوص نان، دوردوزی کرده بود برداشتم. نوک پایم را داخل کتانی کردم و خشخشکنان دویدم سمت در. بیبی سرش را از اتاق بیرون آورد.
- مصطفی کجا میری؟
دو متری در ایستادم و سرم را برگرداندم.
- بیبی میرم نون بگیرم. دلم داره ضعف میره.
- مادر امروز شهادته. نونوایی غلغله بود. از محله باغپنبه هم اومده بودند نونوایی ما. خدا پدر مشرضا رو بیامرزه. هر دفعه که منو توی صف میبینه زودتر از همه یک نون انگشتی بزرگ میذاره تو دستم و راهیم میکنه.
نفس عمیقی کشیدم و دویدم سمت اتاق بیبی و دو زانو کنار سفره نشستم. کمی که گذشت خودم را چسباندم به بیبی.
- بیبی قول داده بودی قصه مشرضا را برام تعریف کنی. یادته؟
بیبی یک تکه پنیر قمی بزرگ گذاشت روی نان و با نوک انگشت به سرتاسر نان مالید. نان را لوله کرد و جلوی صورتم گرفت.
- حالا بیا این لقمه خوشمزه رو بخور. همین دیروز صبح پنیرش رو درست کردم. بپا انگوشتاتو باهاش نخوری!
انگشت کوچکم را بالا آوردم و سرم را کج کردم.
- میخورم بیبی؛ اما یک شرط داره. قبوله؟
بیبی لقمه را کنار سفره گذاشت. چشمهایش را ریز کرد و به من خیره شد و یکهو نوک انگشتان اشارهاش را فرو کرد توی کمر و پهلوی من.
- فسقلی حالا برای من شرط میذاره. وایسا ببین چی کارت میکنم.
نقطه ضعف من را میدانست. من ریسه میرفتم و او هم ولکن نبود.
- بیبی تو رو خدا بسه. نمیتونم دیگه. تو رو خدا.
تا بیبی دلش به رحم میآمد من حرفم را تکرار میکردم و او هم دوباره شروع میکرد. وقتی این همه اصرار من را دید کوتاه آمد.
- باشه بگیر این لقمه رو بخور. حواست باشه این یک رازهها. ببینم اینقدر مرد شدی که این راز رو توی دلت نگه داری؟
- قول میدم بیبی. خیالت راحت.
ادامه دارد
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#شیخون
فصل اول
قسمت دوم
چهار زانو نشستم و دو دستم را زیر چانه گذاشتم و زل زدم به چشمان بیبی. روده کوچک داشت روده بزرگم را میخورد. مدام توی هم میلولیدند و صدای قارو قورشان فکر کنم تا سر کوچه هم میرفت! لقمه را از دست بیبی گرفتم و یکجا بلعیدم. بیبی همینطور که پنیر را روی نان میکشید شروع کرد به تعریف کردن: «جونم برات بگه توی محله باجک یک خونه اعیونی بود، ته کوچه بنبست. یک حیاط هزارمتری داشت و باغچههایی پر از بوتههای گل رز قرمز و سفید که عطرشون آدم رو مست میکرد. اول بهار حیاط پر میشد از شکوفههای بادوم و آخراش از گلهای قرمز انار و بادانجیرهای سبز توقرمزی که از شیرینی مثل عسل بود. تابستونا انگور یاقوتی روی درختها چشمک میزد و پاییز دونههای یاقوتی انار. دورتادور حیاط اتاقهای بزرگ و کوچکی بودن که در و دیوارش پر بود از نقش گل و آدم و حیوون که زیر نور هفترنگ پنجرههای رنگی جون گرفته بودن. میون این همه اتاق زیبا، یک اتاق خاص بود.»
رودخانه خروشان کلمات که با اون همه جنبوجوش بر زبان بیبی جاری میشد یکدفعه خشکید. بیبی خیره شد به چند گلوله رنگی ابریشم و کرکی که بالای دارقالی گوشه اتاق چیده شده بود و لبخند کمرنگی روی لبان باریکش نقش بست. با دست روی پای بیبی زدم.
- بیبی حواست کجاست؟
بیبی نگاهش را از دار قالی دزدید. دستی به موهای من کشید و ادامه داد: «این اتاق مخصوص عزتاللهخان بود و هیچکس جز خود خان و یک پیرزن خمیده که میگفتن حق مادری گردنش داره حق ورود به این اتاق را نداشت. خونه اعیونی پر بود از کلفت و نوکر که دست به سینه منتظر بودن تا عزتاللهخان و سه پسرش امری کنن و اونا توی یک چشم به هم زدن براشون فراهم کنن. همین که آفتاب بالا میآمد یکی از نوکرها میز چوبی منبتکاریشدهای رو توی ایوون میگذاشت و هر کسی که با عزتاللهخان کار داشت توی همون ایوون، خان را ملاقات میکرد؛ حتی توی سرمای استخونترکون کویر.»
آن روز بیبی یک جوری شده بود. دوباره سکوت کرد و به پرده ابریشمی که یکی از دیوارهای اتاقش را از سقف تا کف پوشانده بود خیره شد. صدای کلون در بلند شد. دو دستم را روبروی بیبی گرفتم.
- بیبی تکون نخور تا من بیام.
خیزی برداشتم و از اتاق بیرون زدم. خانه بیبی یک حیاط نقلی داشت که یکطرفش با سه پله سنگی به اتاق بیبی و راهروی ورودی خانه میرسید و یک طرفش دو اتاق بود که با یک راهپله عریض از هم جدا میشد و خانواده ما و دایی توی این دو اتاق زندگی میکردیم. همه اتاقها پنجرهای سهلنگه داشت که رو به حیاط اصلی باز میشد و نیممتر از کف اتاق بالاتر بود و یک طاقچه پهن داشت که جای همیشگی من و مریم بود؛ حتی درسمان را هم همانجا میخواندیم.
هنوز یک قدم بیشتر برنداشته بودم که صدای مریم از پشت در آمد: «مصطفی! چرا درو وا نمیکنی؟ دستامون شکست.» تا در را باز کردم مریم پرید تو و با کلی بار و بندیل دوید سمت اتاقشان.
ادامه دارد
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#شیخون
فصل اول
قسمت سوم
تا در را باز کردم مریم پرید تو و با کلی بار و بندیل دوید سمت اتاقشان. رو کردم به دایی.
- سلام دایی خسته نباشی! اینا چیه؟
مریم همانطور که میدوید کشدار جواب داد: «حالا خودت میفهمی.» با اینکه از من کوچکتر بود؛ اما زبانش درازتر بود؛ این را از مامان شنیده بودم. هر موقع که از مریم و خوبیهایش میگفتم، مامان بدون معطلی این جمله را میگفت؛ اما برای من مهم نبود و هر موقع که دایی و مریم از من چیزی میخواستند از زیر سنگ هم که شده پیدا میکردم. دویدم سمت دایی و بازویش را گرفتم.
- دایی نمیخوای کمکت کنم؟
لبخندی زد و سر به زیر راهش را ادامه داد؛ اما من ولکن نبودم. پشت دایی راه افتادم و سعی کردم کیسهای را از دستش بگیرم. بیبی از لای در سرش را بیرون آورد.
- مادر اتفاقی افتاده؟
- نه بیبی الان میام.
مریم قبل از من و دایی به در اتاقشان رسید. بار دو دستش را گذاشت روی زمین. رو کرد به بیبی و با لبخند سلامی داد. از فرصت استفاده کردم و خواستم وارد اتاق دایی بشوم که مریم با چشمهای ریزشده مشکیاش زل زد به من.
- گفتم بعداً میفهمی فضولخان. الان برو ببین بیبی چی میگه.
سرم را زیر انداختم و دست از پا درازتر برگشتم. بیبی دستهایش را باز کرد.
- بیا پسر خوشگلم. قربون لبهای آویزونت برم.
مچاله نشستم توی بغل بیبی و سرم را چسباندم به سینهاش. مامان و بابا هر روز صبح تا عصر سرکار بودند و من با این تالاپتولوپ سالها بود که خو گرفته بودم. باباعلی دبیرستان دین و دانش، ریاضی درس میداد. خودش را وقف کارش کرده بود و همیشه از اینکه سالها با شهیدبهشتی همکار بوده است به خود میبالید. مامانفاطمه هم معلم دبستان نمونه بود؛ همان مدرسهای که مریم درس میخواند. چقدر دلم میخواست جای او بودم و هر روز صبح باد به غبغب میانداختم و دست در دست مامان وارد دبستان میشدم. یکدفعه دلم برای مامان و بابا تنگ شد. یکی دو روز بود که رفته بودند یکی از دهات نزدیک قم. میگفتند حملات هوایی شدیدتر شده و دیگر شهر جای ماندن نیست. مامان نذری شلهزردش را داد و با بابا رفتند برای شناسایی مکانی مناسب. قرار بود بعد از صفر همگی با هم برویم. بیبی میگفت: «سفر توی ماه صفر شگون نداره.» همیشه غروب آخرین روز محرم که میشد بیبی راه میافتاد و درِ یکی یکی همسایهها را میزد و صدقه اول ماه صفر جمع میکرد. صبح اول وقت میرفت نان داغ میخرید و توی یک سفره پارچهای میبست. کنار حوض مینشست و منتظر نواختن کلون در میشد. هنوز یک ساعت نگذشته بود که همه نانها میرسید دست چند خانواده فقیری که رسم بیبی را میدانستند. سفره که خالی میشد، بیبی مینشست کنار سماورش و به پشتی نقش ترکمنی تکیه میداد و یک نفس درشت میکشید. بعد دست میگذاشت سمت چپ سینهاش و با خضوع خاصی «الحمدلله لاحول ولا قوه الا بالله» میگفت. نمیدانم چطور بود؛ اما من هم با آن سن کم، تفاوت ماه صفر را با بقیه ماهها حس میکردم. از بغل بیبی بیرون آمدم و سمت اتاق خودمان دویدم. توی راهپلهها شنیدم که مادر و پدر مریم در مورد کلکلکردنش با من صحبت میکنند. گوش تیز کردم؛ ولی دیگر هیچ صدایی جز خشخش چاقو بر سنگ چاقوتیزکن نیامد. دلم هرّی ریخت پایین. دویدم سمت اتاق و خودم را پشت در قایم کردم. منتظر بودم صدای مریم و التماسش را بشنوم؛ اما خبری نشد. دایی دست بزن نداشت؛ اتفاقا خیلی روحیه لطیف هنرمندانهای داشت. از بچگی قالیبافی را از بیبی یادگرفته بود و خبره تار و پود و نقشه بود. فرش نقش ترنجی که کف اتاقشان افتاده بود و پشتیهای دور تا دور، هنر دست خودش بود. شغلش هم همین بود. برای زنان فامیل و در و همسایه دار قالی میزد و نخهای ابریشمی و پشمی خوش و رنگ و لعاب تهیه میکرد. چقدر دلم میخواست من هم یاد بگیرم. نگاهی به در و دیوار اتاق انداختم. با اینکه خیلی روزها تو این دو اتاق تنها بودم؛ اما هیچ وقت اینقدر احساس تنهایی نمیکردم؛ شاید چون بابا و مامان از شهر خارج شده بودند و فاصلهشان بیشتر از همیشه بود. کز کردم پشت در. انگار عکسهای روی دیوار هم لج کرده بودند؛ حتی آن عکسی که لگنی روی سر گذاشته بودم و خیره به دوربین، با قیافه حق به جانب ایستاده بودم و همیشه مرا به خنده وامیداشت آن موقع جان گرفته بود و مثل پتک روی سرم میخورد.
ادامه دارد
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
سلام
بزرگواران اگر نظر و پیشنهادی دارند لطفا بفرمایند. با کمال میل استقبال میکنم.
لینک پیام ناشناس هم در گروه گذاشته شده است.
📨 #پیام_جدید
📝 متن پیام : سلام فاصله زمانی گذاشتن پیام ها رو کم کنید قسمتای قبل را فراموش می کنیم وقتی قسمت جدید میاد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🗓 = 1402/7/1
🆔 @gkite_ir
🌐 https://gkite.ir
✍️سپیددار
یادداشتهای ا. پهلوانی قمی
📨 #پیام_جدید 📝 متن پیام : سلام فاصله زمانی گذاشتن پیام ها رو کم کنید قسمتای قبل را فراموش می کنیم
کاملا حرفتان را قبول دارم.
ممنونم که داستان را دنبال میکنید
و از آن مهمتر نظر دادید.
عنوان کانال گویای مشغله فراوان من هست؛ ولی باز هم سعی میکنم بیشتر بنویسم انشالله.
#شیخون
فصل اول
قسمت چهارم
نفسم بند آمد. لای پنجره را که باز کردم سوز سرمای آذرماه دوید توی اتاق. لرزم گرفت. بیبی از پشت پنجره اتاقش زل زده بود به من. تا نگاههایمان به هم گره خورد، لبخندی عرض صورت استخوانی و مهربانش را گرفت. سرش را از پنجره بیرون آورد.
- مصطفی مادر کجا رفتی؟ یک کاسه شله زرد میاری با هم بخوریم؟
- چشم بیبی الان میام.
پنجره را بستم و کشانکشان خودم را به حیاط رساندم. زیرزمین اتاق بیبی یک اتاق سه در چهار از سقف تا کف کاشی بود که چند سال پیش وسطش را دیوار کشیدند و شد آشپزخانه و حمام. سه پله سنگی پایین رفتم و مقابل دو یخچال سبزرنگ ایستادم. روی یکیاش برچسب خانمکوچولو بود و یک گل رز قرمز خشکشده و دیگری برچسب پسرشجاع بود و برگهای که رویش روزهای هفته نوشته شده بود و مقابلش چند جور غذا. حرارت بشکه قدبلندی که همیشه هارهار میسوخت بدنم را گرم کرد؛ ولی این گرما توی تابستان واقعاً غیرقابل تحمل بود. مامان هر موقع که آشپزی میکرد لباسش خیس عرق میشد؛ اما لبخند از لبانش نمیافتاد. با خودم میگفتم: «اگه من بودم دیوونه میشدم» اما مامان بعد از آن همه زحمت تازه میآمد و ناز مرا میکشید که غذا بخورم.
رفتم سراغ یخچال پسرشجاع. دو کاسه چینی گل ریز صورتی همان روبروی چشمم بود. با دانههای قهوهای دارچین بر زمینه زرد معطر «یا حسن جان» نوشتهشده بود. کاسه خوشرنگ و لعاب را برداشتم و دویدم سمت بیبی.
- بفرما بیبی. بهترین شلهزرد دنیا، تقدیم به بهترین بیبی دنیا.
من که درست یادم نمیآید؛ اما خود مامانفاطمه برایم تعریف کرده بود که وقتی خیلی کوچک بودم دم در خانه آقاجون، مشغول بازی بودم که تفنگ اسباببازیام میافتد توی نهر کَندهای که آب فراوانی را برای چند زمین کشاورزی میبرد. من سعی میکنم تفنگم را از چنگال امواج خروشان بیرون بکشم که مرا هم با خود میبرد. مامان هم به جای اینکه بدود مرا نجات بدهد میایستد کنار و فریاد میزند: «یا فاطمه زهرا، پسرم سرما نخوره!» خدا رحم میکند و قبل از اینکه من زیر پل طول و درازی که قربانگاه چند بچه سه چهار ساله بوده کشیده بشوم، یکی از همسایهها که اتفاقاً پسرش یکی از این قربانیان بوده سر میرسد و مرا از آب بیرون میکشد. از آن موقع هر سال بیست و هشتم صفر، مامانفاطمه نذری را که برای سرمانخوردن من کرده بود ادا میکرد! شلهزردهای مامانفاطمه لنگه نداشت. عطر و طعمش جوری بود که اگر یک دقیقه پیش، یک قابلمه پر، کلهپاچه خورده بودی بازهم نمیتوانستی قید خوردنش را بزنی؛ اما آن موقع فکرم پیش مریم بود. کاسه که توی دست بیبی جا گرفت، دویدم سمت حیاط. بیبی سرش را بیرون آورد.
- مادر بیا خودتم بخور.
- نه بیبی. الان کار دارم.
سلام منتظران
نمیدانم الان که آقایمان در سوگ از دست دادن پدر بزرگوارشان هستند باید به ایشان تسلیت گفت یا تبریک آغاز امامت.
اما برای دلدادگان یوسف زهرا سلاماللهعلیها، این ساعات، آغاز مسیر عاشقی است،
لحظه شکفتن گل امید،
نقطه شروع حرکت جهانی امام عصر به سمت نجات انسان،
همان امام عصری که اجداد بزرگوارشان از حسرت دیدن و خدمت به حکومتشان سخنها گفتهاند،
لحظه تولد دعای ندبه
و برای منتظران، این ساعات، شروع دوبارهای است برای عهدبستن با مولا، تا آخرین نفس، تا لحظه ظهور، تا انتقام سیلی مادر، تا برپایی حکومت عدل
انشاالله این روز خیلی نزدیک است
🌿اللهم عجل لولیکالفرج و العافیة والنصر واجعلنا من خير اعوانه و انصاره🌿
#اشرفپهلوانیقمی
#مدافعسلامتمادرانوکودکان
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#شیخون
فصل اول
قسمت پنجم
رفتم دم اتاق دایی. سرفهای کردم و سه چهار بار غلیظ «یاالله» گفتم. مریم سرش را از لای در بیرون آورد.
- چی شده خونه رو روی سرت گذاشتی؟ فضولیت اجازه نداد؟
مریم راست میگفت بدجوری حس کنجکاویام گل کرده بود؛ ولی هر راستی را که نباید گفت! اخمی کردم و گفتم: «من از تو بزرگترم. مؤدب باش.» پقّی زد زیر خنده.
- باشه بابا. تو هم با اون چند ماه جلوتر اومدنت خودتو کُشتی!
کمی که با ابروهای درهمرفته نگاهش کردم تحملم تمام شد. از همان بچگی نمیتوانستم اخم کنم. حس میکردم ابروهایم به قول بیبی گوریده میشود به هم و دیگر باز نمیشود. مریم هم دست کمی از من نداشت. هیچ وقت ابروهای کمانی کمپُشتش را درهمرفته ندیدم. تا میآمد اخم بکند خندهاش میگرفت. از خنده او من هم خندهام گرفت. سرم را زیر انداختم. «با اجازه« بلندی گفتم و از کنار مریم رد شدم. دایی روبروی در، تکیه داده بود به دیوار و یک چاقوی دسته چوبی زنجان دستش بود. نگاهم به یک تپه گوشت و استخوان افتاد که توی سینی بزرگ مقابل دایی منتظر خردشدن بود. جستی زدم و کنار دایی نشستم.
- دایی! منم کمک کنم؟ من قویَما. نگاه کن.
آستینم را بالا بردم و نیمچه عضله بازویم را نشانش دادم. لبخند کمرنگی زیر سبیل قهوهایاش که تا روی لبهایش را گرفته بود پیدا شد.
- نه دایی کار تو نیست. خطرناکه.
من و مریم نشستیم روبروی دایی و خردکردن گوشتها را به قطعات کوچکی که قد یک بند انگشت دایی بود تماشا کردیم.
- مریم! گوشتا رو بیار مامان.
سینی گوشتها را همراه مریم به حیاط بردیم و دادیم دست زندایی که در آشپزخانه منتظر ایستاده بود.
- انشاالله فردا ظهر قراره قیمه نذری بدیم. باید هر دوتون حسابی کمکم کنین.
برق کشف ماجرا از چشمانم جهید؛ طوری که انعکاسش را توی چشمان مشکی زندایی دیدم. لبخندی زد و مشغول شستن گوشتها شد.
#شیخون
#اشرفپهلوانیقمی
#مدافعسلامتمادرانوکودکان
۱۰ توصیف از بارداری که کمتر شنیدهاید:
🔶 بارداری تاریخساز است.
چون زندگی زنان را به دو دوره قبل از مادری و بعد از آن تقسیم میکند.
🔶 بارداری دارو است.
چون باعث بهبودی نسبی برخی بیماریهای خود ایمنی، مثل روماتیسم مفصلی و بیماری ام اس میشود.
🔶 بارداری اکسیر زندگی است.
چون سرطانهای خطرناکی مثل سرطان تخمدان و پستان را به میزان قابل توجّهی، کاهش میدهد.
🔶 بارداری جُربُزه میخواهد!
چون هر کسی نمیتواند این وظیفه سنگین را به سرانجام برساند.
🔶 بارداری کاتالیزور است.
چون بارمسئولیتش، باعث تسریع رشد روح زن میشود.
🔶 بارداری آیندهساز است.
چون رشد و تکامل جنینی که فردای جامعه را میسازد در این دوران است.
🔶 بارداری تولید نیاز میکند.
چون یکسری نیازهای جسمی و روحی روانی زن در این دوران افزایش پیدا میکند.
🔶 بارداری تولید حق میکند.
چون حق شکر و اطاعت در این دوران و پس از آن، بر دوش فرزند گذاشته میشود.
🔶 بارداری با دو دوتا چهارتای دنیا منافات دارد!
چون نُه ماه تمام، سختی است و حسن ختامش بزرگترین دردهاست؛ اما کلّی آدمها برای چشیدن این سختیها، هزینهها میکنند.
🔶 بارداری شکلات تلخ است.
چون با تمام سختیها و تلخیهایش شیرین است و دوستداشتنی.
🥀چشیدن این شکلات خوشمزه را برای تکتک زنان سرزمینم آرزومندم.❤️
#مدافعسلامتمادروکودک
#پهلوانیقمی
#بارداری
#شکلاتتلخ
کانال یادداشتهای یک مدافع سلامت طلبه:
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
.off .N .DE .ash .N .off .N
این که نوشتهام نه اسم رمز است، نه نسخه دارویی، نه ...
اینها فقط شیفتهای یک هفته من است: شب. آف. شب. آش. لانگ. شب. آف
دیدم با این برنامه فشرده، به هزاروخردهای کارم نمیرسم، رفتم سراغ کتاب «مدیریتزمان» برایانتریسی. وارد فضای کتاب شدم. جناب برایان کتاب در دست، نشسته بود پشت میز و مدام از مدیریت زمان و فوایدش میگفت. مرا که دید اشاره کرد بنشینم و برنامه یک هفته را برایش بنویسم. نوشتم و دستش دادم. همهاش را متوجه شد جز آش را! وقتی گفتم پنجشنبهها محفل حدیثکسا دارم و این هفته به خاطر میلاد حضرت رسول (صلیاللهعلیهوآله) آش پختهام و چند دقیقه دیگر مهمانها میرسند، یکجوری نگاهم کرد که یعنی «ما را سر کار گذاشتهای؟» بعد کتاب را روی میز گذاشت و رفت. پشت سرش را هم نگاه نکرد. چند قدمی که دنبالش دویدم، رو برگرداند که با زبانی که درست نفهمیدم انگلیسی بود یا ایتالیایی یا... اما به من فهماند که «تو مانده مرا و کتابهایم را قورت بدهی به عنوان زشتترین قورباغه زندگیات!»
دست از پا درازتر از کتاب بیرون آمدم و خیره شدم به برنامه شیفتها که فردا لانگم و آه خدایا، که یاد «لایلاف»۱ مامانسادات، مادر مادرم افتادم که به هر غذایی که میترسید کم بیاید میخواند و زیاد هم میآمد. با خودم فکر کردم بهتر است همین کار را با وقتم بکنم. اتفاقاً همان لحظه صدای زنگ در بلند شد. مامانسادات بود. بلند شدم و خوشآمد گفتم و محفل حدیثکسا از همان لحظه شروع شد و من توی ذهنم مدام منتظر فرصتی هستم که مامانسادات به سرو کولم لِایلاف بخواند تا کمی وقتم کش بیاید؛ فقط ماندهام روش خواندن و فوتکردنش چطور باشد که لِایلاف به عرض و طول اضافه نکند و فقط مستقیم بنشیند در مرکز مدیریت زمان!
بروم چای بریزم که همه منتظرند ...
۱. سوره قریش
#مدیریتزمان
#مدافعسلامتمادروکودک
#پهلوانیقمی
کانال یادداشتهای یک مدافع سلامت طلبه:
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
✍️سپیددار
یادداشتهای ا. پهلوانی قمی
.off .N .DE .ash .N .off .N این که نوشتهام نه اسم رمز است، نه نسخه دارویی، نه ..
سلام
پیرو توصیههای برایان و دوستان، تصمیم گرفتم در هفته، یک روز مشخص، داستان "شیخون" را انشاالله با حجم بیشتری بارگزاری کنم.
روزش چه روزی باشد خوب است؟
یک داستان واقعی از یک مدافع سلامت طلبه و احوال این روزهای بیمارستان ما:
میخوام خوشگل بشم!
همان اول شیفت، هنوز همکاران عصر نرفته بودند که بیماربارانمان کردند! ⛈
از در و دیوار بیمار میآمد و منطقشان هم این بود که تخت دارید پس میتوانید! تعداد کم نیرو هم مشکل خودتان است؛ میخواستید تخت نداشته باشید!🤷♀
در کشاکش تحویل و توی سر و کله زدن خودمان بودیم که خانمی نزدیک استیشن شد و با همکارم پچپچ کرد و همکارم هم مرا با انگشت نشانش داد.🙄
همراه تخت هفت بود. حاملگی دخترش مول بود، همان بچهخوره معروف بین مادربزرگها و فردا صبح آماده عمل بود.
میخواست از یک مدافع سلامت، وسط بخش تخصصی زنان در مورد نه عمل، که بعد از عمل بپرسد. 😳
از اینکه نفاس است؟ نمازش چه میشود؟ وضو و غسلش چه میشود؟
به چشمهای مشکیاش که دو سه چروک عمیق کنارش افتاده بود چشم دوختم.👵 بسماللهی گفتم و شروع کردم:
- مرجعتون کیه؟
- آقای سیستانی
- خب آیةاللهسیستانی برعکس بیشتر مراجع، وظیفه بیماران بستری با آنژیوکت را، تیمم میدونن.👌
- خانومِ ... تلفن!
تلفن را از دست همکارم گرفتم🤳 و طی یک دقیقه مکالمه شرح حال یک بیمار دیگر را هم از همکار اورژانس گرفتم و شد قوزی بالای قوزهایمان.☹️
سرم را برگرداندم. خیره شده بود به من و منتظر جوابش بود.
دوباره بسماللهی توی دلم گفتم و کانال ذهنم را روی طلبگی تنظیم کردم.
- خب داشتم میگفتم. میدونید که تعریف نفاس، خارج شدن اولین جز بچه است و در صورت نبود بچه، دوره نفاس صدق نمیکنه.
با اینحال بهتره بازم از دفتر مرجعتون بپرسید.🍃
- یعنی نفاس نیست؟ نمازاشو چه جور بخونه؟ با این وضعیت چه جور غسل کنه؟
- بیمار رو به کی تحویل بدم؟
- چه زود! مگه الان پشت تلفن نبودید؟
همکار اورژانس بود. انگار سوار ابرهای بیمارزا شده بود، تا زود تند سریع خودش را به ما برساند. 😏
لبخندی زد و ادامه داد: «این خانوم گراوید یک، بیست هفته، تب بالا داشته آپوتل گرفته...»(۱)
پرونده را نگاه کردم. یک صفحه کامل دستور داشت. هر چه آزمایش که میشد در آزمایشگاه انجام داد برای بیمار سرماخوردگی، که بیست هفته شکلاتتلخ زیردندانش مزه کرده بود نوشته بودند تا نکند چیزی از قلم بیفتد!🧐
باشه و خداقوتی گفتم و او رفت. نگاه کردم به لیست تختها که هنوز چندتایی مانده بود.
- خدا تا صبح به خیر کنه.
- خانوم یعنی باید نمازاشو بخونه؟
- بله عرض کردم از دفتر مرجع بازم بپرسید؛ اما طبق این تعریف نفاس نیست که نماز نداشته باشه. غسلهاشم بستگی به نوع استحاضهش داره؛ اگه کثیرهس و وظیفهش غسله و توانش رو نداره میتونه تیمم بدل از غسل کنه ....
او مدام جوانب کار را میپرسید و من نگاهم به بیمار جدید بود که تخت را برایش آماده کردهاند یا نه؟
- مثل اینکه سرتون شلوغه. خلوت شد میام بقیه سؤالام رو میپرسم!🤪
نمیدانم چطور زمان گذشت. سرم را که برگرداندم نیمه شب بود و باید علایمحیاتی بیماران را میگرفتم.
از اتاق روبروی استیشن شروع کردم. همان اول شیفت با بیماران آشنا شده بودم و با این چند ساعتی که بهشان خدمت کرده بودم، آنها هم مرا خوب میشناختند.
تخت بیستوپنج مادر سی و چندسالهای بود که شکم بزرگش قریبالوقوع بودن زایمان را فریاد میزد.🤰
برای گرفتن فشار، بالای سرش رفتم. داشت با بیمار بغل، در مورد زایمان و برنامههایش میگفت:
«چقدر دلم میخواد زودتر بچهمو ببینم. دلم برای بغلکردن و شنیدن اوو اووش یک ذره شده. کاشکی زودتر این چند روزم بگذره...»🤱
- فشارتون یازده است. خدا رو شکر خوبه. تبم ندارید.
- ممنون خانوم دکتر. خوش به حال شما! حتماً هر روز کلی فرشته کوچولو میبینید. من عاشق بچهم. دارم روزشماری میکنم.😍
-انشاالله به سلامتی و عاقبت به خیری.
- ممنون خانوم دکتر. کلی برنامهریزی کردم. از چند ماه پیش سالن رزرو کردم. میخوام برم ناخن بکارم خوشگل بشم! 👀
لب گزیدم. ادامه داد:
- آخه گفتم یک ماه نجسم. مشکلی ندارم برای نمازام!
توی دلم گفتم: «نخیر! امشب از اون شبهاست.» دوباره توی دلم بسماللهی گفتم و کانال ذهنم را عوض کردم.
- چه جور حساب کردی که یک ماه شد؟!
چشمهایش را گشاد کرد و گفت: «مگه نیست؟!»😳
رفتم سراغ بیمار تخت بیستوشش که فشار و نبضش را بگیرم. ادامه داد: «بعدِ زایمان، حداقل یک ماه آدم خونریزی داره؛ نمیشه نماز خوند. بهترین زمانه. چه اشکالی داره خوشگل بشم؟»
گوشی پزشکی را از گوشم در آوردم و به بیمار تخت بیستوشش گفتم: «حالت خوبه؟ سرگیجه نداری؟ بذار نبضتو بگیرم.»
نبضش طبیعی بود. به برگه علایم حیاتی بالای سرش نگاه کردم، همه همین بود. حداکثرش ده بود. رو کردم به مادر پا به ماه.