سلام منتظران
نمیدانم الان که آقایمان در سوگ از دست دادن پدر بزرگوارشان هستند باید به ایشان تسلیت گفت یا تبریک آغاز امامت.
اما برای دلدادگان یوسف زهرا سلاماللهعلیها، این ساعات، آغاز مسیر عاشقی است،
لحظه شکفتن گل امید،
نقطه شروع حرکت جهانی امام عصر به سمت نجات انسان،
همان امام عصری که اجداد بزرگوارشان از حسرت دیدن و خدمت به حکومتشان سخنها گفتهاند،
لحظه تولد دعای ندبه
و برای منتظران، این ساعات، شروع دوبارهای است برای عهدبستن با مولا، تا آخرین نفس، تا لحظه ظهور، تا انتقام سیلی مادر، تا برپایی حکومت عدل
انشاالله این روز خیلی نزدیک است
🌿اللهم عجل لولیکالفرج و العافیة والنصر واجعلنا من خير اعوانه و انصاره🌿
#اشرفپهلوانیقمی
#مدافعسلامتمادرانوکودکان
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#شیخون
فصل اول
قسمت پنجم
رفتم دم اتاق دایی. سرفهای کردم و سه چهار بار غلیظ «یاالله» گفتم. مریم سرش را از لای در بیرون آورد.
- چی شده خونه رو روی سرت گذاشتی؟ فضولیت اجازه نداد؟
مریم راست میگفت بدجوری حس کنجکاویام گل کرده بود؛ ولی هر راستی را که نباید گفت! اخمی کردم و گفتم: «من از تو بزرگترم. مؤدب باش.» پقّی زد زیر خنده.
- باشه بابا. تو هم با اون چند ماه جلوتر اومدنت خودتو کُشتی!
کمی که با ابروهای درهمرفته نگاهش کردم تحملم تمام شد. از همان بچگی نمیتوانستم اخم کنم. حس میکردم ابروهایم به قول بیبی گوریده میشود به هم و دیگر باز نمیشود. مریم هم دست کمی از من نداشت. هیچ وقت ابروهای کمانی کمپُشتش را درهمرفته ندیدم. تا میآمد اخم بکند خندهاش میگرفت. از خنده او من هم خندهام گرفت. سرم را زیر انداختم. «با اجازه« بلندی گفتم و از کنار مریم رد شدم. دایی روبروی در، تکیه داده بود به دیوار و یک چاقوی دسته چوبی زنجان دستش بود. نگاهم به یک تپه گوشت و استخوان افتاد که توی سینی بزرگ مقابل دایی منتظر خردشدن بود. جستی زدم و کنار دایی نشستم.
- دایی! منم کمک کنم؟ من قویَما. نگاه کن.
آستینم را بالا بردم و نیمچه عضله بازویم را نشانش دادم. لبخند کمرنگی زیر سبیل قهوهایاش که تا روی لبهایش را گرفته بود پیدا شد.
- نه دایی کار تو نیست. خطرناکه.
من و مریم نشستیم روبروی دایی و خردکردن گوشتها را به قطعات کوچکی که قد یک بند انگشت دایی بود تماشا کردیم.
- مریم! گوشتا رو بیار مامان.
سینی گوشتها را همراه مریم به حیاط بردیم و دادیم دست زندایی که در آشپزخانه منتظر ایستاده بود.
- انشاالله فردا ظهر قراره قیمه نذری بدیم. باید هر دوتون حسابی کمکم کنین.
برق کشف ماجرا از چشمانم جهید؛ طوری که انعکاسش را توی چشمان مشکی زندایی دیدم. لبخندی زد و مشغول شستن گوشتها شد.
#شیخون
#اشرفپهلوانیقمی
#مدافعسلامتمادرانوکودکان
۱۰ توصیف از بارداری که کمتر شنیدهاید:
🔶 بارداری تاریخساز است.
چون زندگی زنان را به دو دوره قبل از مادری و بعد از آن تقسیم میکند.
🔶 بارداری دارو است.
چون باعث بهبودی نسبی برخی بیماریهای خود ایمنی، مثل روماتیسم مفصلی و بیماری ام اس میشود.
🔶 بارداری اکسیر زندگی است.
چون سرطانهای خطرناکی مثل سرطان تخمدان و پستان را به میزان قابل توجّهی، کاهش میدهد.
🔶 بارداری جُربُزه میخواهد!
چون هر کسی نمیتواند این وظیفه سنگین را به سرانجام برساند.
🔶 بارداری کاتالیزور است.
چون بارمسئولیتش، باعث تسریع رشد روح زن میشود.
🔶 بارداری آیندهساز است.
چون رشد و تکامل جنینی که فردای جامعه را میسازد در این دوران است.
🔶 بارداری تولید نیاز میکند.
چون یکسری نیازهای جسمی و روحی روانی زن در این دوران افزایش پیدا میکند.
🔶 بارداری تولید حق میکند.
چون حق شکر و اطاعت در این دوران و پس از آن، بر دوش فرزند گذاشته میشود.
🔶 بارداری با دو دوتا چهارتای دنیا منافات دارد!
چون نُه ماه تمام، سختی است و حسن ختامش بزرگترین دردهاست؛ اما کلّی آدمها برای چشیدن این سختیها، هزینهها میکنند.
🔶 بارداری شکلات تلخ است.
چون با تمام سختیها و تلخیهایش شیرین است و دوستداشتنی.
🥀چشیدن این شکلات خوشمزه را برای تکتک زنان سرزمینم آرزومندم.❤️
#مدافعسلامتمادروکودک
#پهلوانیقمی
#بارداری
#شکلاتتلخ
کانال یادداشتهای یک مدافع سلامت طلبه:
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
.off .N .DE .ash .N .off .N
این که نوشتهام نه اسم رمز است، نه نسخه دارویی، نه ...
اینها فقط شیفتهای یک هفته من است: شب. آف. شب. آش. لانگ. شب. آف
دیدم با این برنامه فشرده، به هزاروخردهای کارم نمیرسم، رفتم سراغ کتاب «مدیریتزمان» برایانتریسی. وارد فضای کتاب شدم. جناب برایان کتاب در دست، نشسته بود پشت میز و مدام از مدیریت زمان و فوایدش میگفت. مرا که دید اشاره کرد بنشینم و برنامه یک هفته را برایش بنویسم. نوشتم و دستش دادم. همهاش را متوجه شد جز آش را! وقتی گفتم پنجشنبهها محفل حدیثکسا دارم و این هفته به خاطر میلاد حضرت رسول (صلیاللهعلیهوآله) آش پختهام و چند دقیقه دیگر مهمانها میرسند، یکجوری نگاهم کرد که یعنی «ما را سر کار گذاشتهای؟» بعد کتاب را روی میز گذاشت و رفت. پشت سرش را هم نگاه نکرد. چند قدمی که دنبالش دویدم، رو برگرداند که با زبانی که درست نفهمیدم انگلیسی بود یا ایتالیایی یا... اما به من فهماند که «تو مانده مرا و کتابهایم را قورت بدهی به عنوان زشتترین قورباغه زندگیات!»
دست از پا درازتر از کتاب بیرون آمدم و خیره شدم به برنامه شیفتها که فردا لانگم و آه خدایا، که یاد «لایلاف»۱ مامانسادات، مادر مادرم افتادم که به هر غذایی که میترسید کم بیاید میخواند و زیاد هم میآمد. با خودم فکر کردم بهتر است همین کار را با وقتم بکنم. اتفاقاً همان لحظه صدای زنگ در بلند شد. مامانسادات بود. بلند شدم و خوشآمد گفتم و محفل حدیثکسا از همان لحظه شروع شد و من توی ذهنم مدام منتظر فرصتی هستم که مامانسادات به سرو کولم لِایلاف بخواند تا کمی وقتم کش بیاید؛ فقط ماندهام روش خواندن و فوتکردنش چطور باشد که لِایلاف به عرض و طول اضافه نکند و فقط مستقیم بنشیند در مرکز مدیریت زمان!
بروم چای بریزم که همه منتظرند ...
۱. سوره قریش
#مدیریتزمان
#مدافعسلامتمادروکودک
#پهلوانیقمی
کانال یادداشتهای یک مدافع سلامت طلبه:
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
✍️سپیددار
یادداشتهای ا. پهلوانی قمی
.off .N .DE .ash .N .off .N این که نوشتهام نه اسم رمز است، نه نسخه دارویی، نه ..
سلام
پیرو توصیههای برایان و دوستان، تصمیم گرفتم در هفته، یک روز مشخص، داستان "شیخون" را انشاالله با حجم بیشتری بارگزاری کنم.
روزش چه روزی باشد خوب است؟
یک داستان واقعی از یک مدافع سلامت طلبه و احوال این روزهای بیمارستان ما:
میخوام خوشگل بشم!
همان اول شیفت، هنوز همکاران عصر نرفته بودند که بیماربارانمان کردند! ⛈
از در و دیوار بیمار میآمد و منطقشان هم این بود که تخت دارید پس میتوانید! تعداد کم نیرو هم مشکل خودتان است؛ میخواستید تخت نداشته باشید!🤷♀
در کشاکش تحویل و توی سر و کله زدن خودمان بودیم که خانمی نزدیک استیشن شد و با همکارم پچپچ کرد و همکارم هم مرا با انگشت نشانش داد.🙄
همراه تخت هفت بود. حاملگی دخترش مول بود، همان بچهخوره معروف بین مادربزرگها و فردا صبح آماده عمل بود.
میخواست از یک مدافع سلامت، وسط بخش تخصصی زنان در مورد نه عمل، که بعد از عمل بپرسد. 😳
از اینکه نفاس است؟ نمازش چه میشود؟ وضو و غسلش چه میشود؟
به چشمهای مشکیاش که دو سه چروک عمیق کنارش افتاده بود چشم دوختم.👵 بسماللهی گفتم و شروع کردم:
- مرجعتون کیه؟
- آقای سیستانی
- خب آیةاللهسیستانی برعکس بیشتر مراجع، وظیفه بیماران بستری با آنژیوکت را، تیمم میدونن.👌
- خانومِ ... تلفن!
تلفن را از دست همکارم گرفتم🤳 و طی یک دقیقه مکالمه شرح حال یک بیمار دیگر را هم از همکار اورژانس گرفتم و شد قوزی بالای قوزهایمان.☹️
سرم را برگرداندم. خیره شده بود به من و منتظر جوابش بود.
دوباره بسماللهی توی دلم گفتم و کانال ذهنم را روی طلبگی تنظیم کردم.
- خب داشتم میگفتم. میدونید که تعریف نفاس، خارج شدن اولین جز بچه است و در صورت نبود بچه، دوره نفاس صدق نمیکنه.
با اینحال بهتره بازم از دفتر مرجعتون بپرسید.🍃
- یعنی نفاس نیست؟ نمازاشو چه جور بخونه؟ با این وضعیت چه جور غسل کنه؟
- بیمار رو به کی تحویل بدم؟
- چه زود! مگه الان پشت تلفن نبودید؟
همکار اورژانس بود. انگار سوار ابرهای بیمارزا شده بود، تا زود تند سریع خودش را به ما برساند. 😏
لبخندی زد و ادامه داد: «این خانوم گراوید یک، بیست هفته، تب بالا داشته آپوتل گرفته...»(۱)
پرونده را نگاه کردم. یک صفحه کامل دستور داشت. هر چه آزمایش که میشد در آزمایشگاه انجام داد برای بیمار سرماخوردگی، که بیست هفته شکلاتتلخ زیردندانش مزه کرده بود نوشته بودند تا نکند چیزی از قلم بیفتد!🧐
باشه و خداقوتی گفتم و او رفت. نگاه کردم به لیست تختها که هنوز چندتایی مانده بود.
- خدا تا صبح به خیر کنه.
- خانوم یعنی باید نمازاشو بخونه؟
- بله عرض کردم از دفتر مرجع بازم بپرسید؛ اما طبق این تعریف نفاس نیست که نماز نداشته باشه. غسلهاشم بستگی به نوع استحاضهش داره؛ اگه کثیرهس و وظیفهش غسله و توانش رو نداره میتونه تیمم بدل از غسل کنه ....
او مدام جوانب کار را میپرسید و من نگاهم به بیمار جدید بود که تخت را برایش آماده کردهاند یا نه؟
- مثل اینکه سرتون شلوغه. خلوت شد میام بقیه سؤالام رو میپرسم!🤪
نمیدانم چطور زمان گذشت. سرم را که برگرداندم نیمه شب بود و باید علایمحیاتی بیماران را میگرفتم.
از اتاق روبروی استیشن شروع کردم. همان اول شیفت با بیماران آشنا شده بودم و با این چند ساعتی که بهشان خدمت کرده بودم، آنها هم مرا خوب میشناختند.
تخت بیستوپنج مادر سی و چندسالهای بود که شکم بزرگش قریبالوقوع بودن زایمان را فریاد میزد.🤰
برای گرفتن فشار، بالای سرش رفتم. داشت با بیمار بغل، در مورد زایمان و برنامههایش میگفت:
«چقدر دلم میخواد زودتر بچهمو ببینم. دلم برای بغلکردن و شنیدن اوو اووش یک ذره شده. کاشکی زودتر این چند روزم بگذره...»🤱
- فشارتون یازده است. خدا رو شکر خوبه. تبم ندارید.
- ممنون خانوم دکتر. خوش به حال شما! حتماً هر روز کلی فرشته کوچولو میبینید. من عاشق بچهم. دارم روزشماری میکنم.😍
-انشاالله به سلامتی و عاقبت به خیری.
- ممنون خانوم دکتر. کلی برنامهریزی کردم. از چند ماه پیش سالن رزرو کردم. میخوام برم ناخن بکارم خوشگل بشم! 👀
لب گزیدم. ادامه داد:
- آخه گفتم یک ماه نجسم. مشکلی ندارم برای نمازام!
توی دلم گفتم: «نخیر! امشب از اون شبهاست.» دوباره توی دلم بسماللهی گفتم و کانال ذهنم را عوض کردم.
- چه جور حساب کردی که یک ماه شد؟!
چشمهایش را گشاد کرد و گفت: «مگه نیست؟!»😳
رفتم سراغ بیمار تخت بیستوشش که فشار و نبضش را بگیرم. ادامه داد: «بعدِ زایمان، حداقل یک ماه آدم خونریزی داره؛ نمیشه نماز خوند. بهترین زمانه. چه اشکالی داره خوشگل بشم؟»
گوشی پزشکی را از گوشم در آوردم و به بیمار تخت بیستوشش گفتم: «حالت خوبه؟ سرگیجه نداری؟ بذار نبضتو بگیرم.»
نبضش طبیعی بود. به برگه علایم حیاتی بالای سرش نگاه کردم، همه همین بود. حداکثرش ده بود. رو کردم به مادر پا به ماه.
- عزیزم نفاس حداکثر ده روزه. بعد از ده روز اگر خونریزی ادامه پیدا کنه استحاضهس و باید تمام اعمال عبادیو انجام بدی.
وضو و غسل هم که مقدماتشه.
کار حرام، اونم وقتی که با گذشتن از پل زایمان، از هرگونه گناه پاکی و میشی محبوب خدا؟😍
سرش را زیر انداخت و دیگر چیزی نگفت. من هم آنقدر مشغول کارهای بخش شدم که قضیه یادم رفت.
دو روز بعد شیفت صبح بودم. پس از تحویل بخش و تقسیم کارها رفتم سراغ بیمارانم.
- خانوم دکتر میخوام یه چیزی بهتون بگم.
رو برگرداندم. تخت بیستوشش بود. رفتم نزدیک تخت و گوش تیز کردم.
- اون خانومی که روی تخت بغلی بود یادتونه؟ نزدیک زایمانش بود.🤰
یادم بود. همان زن جوان را میگفت که میخواست برای زایمان خوشگل شود! گفتم: «آره یادمه چی شد؟ مرخص شد؟»
- آره رفت تا چند روز دیگه برای زایمان بیاد. یک پیام داشت. گفت به شما بگم که به حرفتون فکر کرده. دیگه ناخن نمیکاره...😊
(۱): حاملگی اول. آمپول تببر گرفته.
#احکامبانوان
#مدافعسلامتمادروکودک
#پهلوانیقمی
کانال یادداشتهای یک مدافع سلامت طلبه:
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
https://gkite.ir/es/9407981
اگر صحبتی، پیشنهادی، نقدی دارید میتوانید به صورت ناشناس با این لینک پیام بفرستید.
📨 #پیام_جدید
📝 متن پیام : سلام خوبید؟
خدا قوت
من اکثر اوقات یادداشت های یک مدافع سلامت را میخونم
عالی
توی دل کلی احسنت و آفرین نثارت میکنم
بهت می رسه؟
ولی اعتراف میکنم اون یادداشت پنجشنبه شبت بد جوری منو سرکار گذاشت
شیفتاتو خوندم
خدایا ashچه جور شیفتیه ؟؟
یعنی من اونقدر یادم رفته؟
هی تو دلم گفتم خاک تو سرت
حالا متن را می خونم هی تو دلم میگم
ببین چقدر فاصله گرفتی ؟
یهو دیدم برایان هم مثل من سر کاره
خیییلی عالی بود
👏👏👏
کمتر کسی منو سر کار می گذاره
😁😁😁
آفرین به خودتون
آفرین به قلمتون
مشمول نگاه امام زمان عج باشید
یا علی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🗓 = 1402/7/8
🆔 @gkite_ir
🌐 https://gkite.ir