eitaa logo
پاک‌نویس ( تمرین نویسندگی)
591 دنبال‌کننده
300 عکس
36 ویدیو
7 فایل
♦️ آموزش تخصصی شعر و نویسندگی ✒️📚 💌 پرواز در دنیای ادبیات گروه همراهان پاک‌نویس: https://eitaa.com/joinchat/1348534631C0c1e9e59aa ارتباط با ادمین: @fateme_imani_62 وبگاه؛ fatemeimani.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز از نظر روحی احتیاج داشتم که یک کتاب کامل را تمام کنم و به خودم بابت موفقیت در اتمام یک کار مهم تبریک بگویم و افتخار کنم. من همیشه معتقدم لذتی که در تمام‌کردن یک کار (مثلا یک کتاب) هست در انتقام نیست. بنابراین کتاب «تختخوابت را مرتب کن» را انتخاب کردم که هم کاغذی بود و هم باریک، (نوشته‌ی یک دریاسالار بازنشسته‌ی آمریکایی). واقعاً هیچ‌چیز جای یک کتاب کاغذی را نمی‌گیرد. دیروز به فکر افتاده بودم که یک کتابخوان بخرم. خوشبختانه موبایلم کنارم نیست که بروم سرچ کنم آیا امکان قسطی‌خریدن یک کتابخوان وجود دارد یا نه؟ امروز موبایلم را خیلی دورتر از میزم گذاشته‌ام. صدای پیام‌ها می‌آید ولی من به سمتش نمی‌روم. از فردا صدایش را هم قطع می‌کنم.تمرین خوبی‌ست. از دوری‌اش خوشحالم. همین می‌تواند عنوان یادداشت‌های امروزم باشد: «از دوری‌اش خوشحالم.» همینقدر جذاب. خواندن یک کتاب کوچک از اول تا آخر یک حس عالی است. اگر می‌توانستم، به نویسنده‌ها توصیه می‌کردم تا حد ممکن کتاب‌هایشان را بین ۱۰۰ تا ۱۲۰ صفحه بنویسند تا بشود آن‌ها را در یک نشست خواند. تازه این را مارتین بوبر هم گفته، همین‌که «کتاب باید ۱۲۰صفحه باشد» دقت‌کرده‌ای چقدر کتابی می‌نویسم امروز؟ نتیجه‌ی یک‌نفس‌خواندن این کتاب معمولی است که زیاد هم به دلم ننشست. روی جلدش نوشته از پر فروش‌ترین‌های نیویورک تایمز در سال ۲۰۱۷. پرفروش‌بودن کتاب اصلا ملاکی برای خوب‌بودن آن نیست. احتمالاً معرف کتاب، مخاطبانی را در نظر گرفته که کتاب چندانی درباره‌ی توسعه‌ی فردی نخوانده‌اند یا اصلا کتاب نخوانده‌اند و حوصله‌ی خواندن کتاب مفصل را هم ندارند. به‌هرحال دستش درد نکند، من به مقصودم رسیدم. این دریاسالار هم دست‌بردار نیست امروز، حسابی نوشته‌هایم را کتابی‌ و عصاقورت‌داده کرده، شاید هم بالای سرم ایستاده تا تختخوابم را مرتب کنم. *** بعدش حسابی نوشتم. بعدشم رفتم سراغ داستان، چون دیشب قسمت اول مقاله رو تموم کردم و روی سایت گذاشتم، یه جایزه حقم بود. ادامه‌ی «زمستان ۶۲» از اسماعیل فصیح. خوندنش لذتبخشه. خوشم اومده ازش، ازون خوش‌اومدنایی که دقیقا نمیدونی چرا. حتمن به اینم فکر می‌کنم که چرا. *** با شنیدن یا خوندن بعضی جمله‌ها،همچین یه غم نازکی میشینه رو دل آدم، مثل یه لایه نازک غبار که روی آینه. با خودت میگی نکنه منظورش منم؟ جمله‌هه مهم نیست، آدمه مهمه... ۱۳فروردین۰۳ @paknewis
سلام بر همه‌ی دوستان نویسنده ☘️ خوشحالم که یادداشت‌ها براتون جالب بود و باعث شد از نوشته‌های خودتون برام بفرستین. ممنونم🙏 بازم منتظر جمله‌های شما هستم، حتا یک جمله‌هم باشه خوبه 🌷: @fateme_imani_62 گروه پاکنویس: https://eitaa.com/joinchat/1348534631C0c1e9e59aa
📌کاش می‌شد فقط نشست و نوشت نشسته‌ام روی چرخ اتوبوس، وقتی توقف می‌کند، لرزش تمام اعضای صورتم را با چشم می‌بینم. بعضی روزهاهم همینطوری می‌برندت روی ویبره. مثلاً صبح چشم باز می‌کنی و چشمت به جمال ابلاغیه‌ای تازه روشن می‌شود. بعد با خودت میگویی: خب. امروز برای بچه‌های کانال چی بنویسم که خدا رو خوش بیاد؟ بعد هم تلفن یک آدم پیگیر و خیرخواه که معتقد است کارهای بی فایده هم بافایده‌اند. باید به اداره‌جاتی سر بزنی که هیچ خوش‌نداری و با کسانی سر و کله بزنی که انگار از مریخ آمده‌اند. بعدش هم باید شک‌کنی که شاید خودت از مریخ آمده‌ای: مگر عجیب و غریب حرف می‌زنم که عجیب و غریب نگاه می‌کنند؟ رفتن به بعضی اداره‌جات از رفتن به دندانسازی هم مشمئزکننده‌تر است.
📌آبی یواش با پس‌زمینه‌ی سفید تکه‌ی بالا را توی خیابان و درحال رفتن نوشته بودم. از صبح که چشم باز کردم غرم میامد. دلم می‌خواست مثل دو روز تعطیلی که سر صبر نشسته بودم و زیاد نوشته بودم، بازهم بنشینم و بنویسم. ولی اگر فقط و فقط بنویسیم احتمالا کم می‌آوریم. باید زد بیرون و چاره‌ای نیست. باید با همه‌چیز و همه‌کس مواجه و شد و چاره‌ای هم نیست. به قول استادم «نوشتن، حال‌کردن با ضد حال است.» وقتی از مجتمع مربوطه آمدم بیرون ساعت یک ظهر بود. دیگر غرم نمی‌آمد. کاری که مدت‌ها منتظرش بودم انجام شده‌بود بدون گره و مره. هرچند زمان زیادی از من گرفت ولی حالا می‌توانستم با خیال راحت‌تر بنشینم و بنویسم. ‌وبینار را هم در راه گوش‌دادم که اتفاقات ماقبلش را شست و برد. سر راه هم از کتابفروشی دراندشت و فقیر سر خیابان، ده جلد کتاب خریدم که جز یکی، بقیه‌اش داستانی است؛ برای دخترم و سایر داستان‌دوستانی که به کتابخانه‌ام سرک می‌کشند. مدتی است کتابهای کاغذی‌ام همه غیر داستانی شده‌اند، خیلی نمی‌شود به کسی پیشنهادشان کرد. بنابراین جو را کمی داستانی‌تر کردم. البته موقع حساب‌کردن حواسم بود که کتاب قرض‌دادن کار عاقلانه‌ای نیست و خاطره‌ی خوبی ازش ندارم. «سانتاماریا» و «جانستان کابلستان» دوست‌داشتنی‌ام به همین روش مفقود شد. یک‌نفر که طبق معمول اسمش یادم نیست جمله‌ی جالبی گفته به این مضمون: -نادان کسی است که کتاب را قرض می‌دهد و نادان‌تر کسی که کتاب قرض‌گرفته را پس‌می‌آورد. گویا گوینده، کتاب‌کش‌رونده‌ی حرفه‌ای بوده. دوست شیرازی خوشمزه‌ای دارم که هر سال عید از کتاب‌هایی که از خانه‌ی آشنا و فامیل شکارکرده با افتخار تعریف می‌کند. من البته چنین آشنا و فامیلی ندارم که برای شکار بروم منزلش عید دیدنی و خوبی‌اش این است که کسی هم به شکار کتاب‌های من نمی آید، پس چندان نگران نیستم.
📌خوبی خدا سال‌ها قبل که برای اولین بار خواندمش غمگین شدم، شاید هم دل‌چرکین. چرا اسمش را گذاشته «خوبی خدا»؟ می‌خواستم دوباره بخوانم ببینم حسم درست بود یا نه؟ فهمیدم که کلا قضیه را اشتباه فهمیده‌بودم، شاید هم ناقص، شاید هم بیش از حد حق‌به‌جانب. به هر حال خوشحالم که دوباره خواندمش، (برخلاف سنگی برگوری که از دوباره خواندنش خوشحال نشدم) دلم خواست با نویسنده‌اش بیشتر آشنا شوم: «مارجوری کمپر» *** کتاب‌ها را بو می‌کشم، همه خوش‌بو هستند اما «خوبی خدا» و «مترجم دردها» بوی قوی‌تری دارند. از آن بوهایی که دوست داری با تمام قدرت بکشی داخل ریه‌ها و رهایش نکنی، مثل بوی خاک باران خورده. می‌گذارم دم دستم و هر وقت یادم افتاد لای برگه‌هایش نفس عمیقی می‌کشم. یاد این تک بیت خودم می‌افتم: «شاعری یک‌لا قبایم، زود عاشق می‌شوم دور سازید از مشامم خاک باران خورده را» آدمیزاد هم از خاک است، وقتی اشک بریزد می‌شود خاک باران خورده. آدم‌هایی که اهل «بکاء» هستند انگار یک نورانیت محسوسی دارند. روز خوش‌رنگی بود خدا را شکر. می‌شود برایش نفس عمیقی کشید و گفت «به خیر گذشت». فردا هم خدا بزرگ است. ۱۴/فروردین/۰۳ @paknewis
سلام دوستان 🌿 روزبخیر. همینطور که همچنان منتظر نوشته‌های زیباتون هستم گفتم یه نکته هم خدمتتون بگم: ✍️ بعضی از دوستان پیام‌دادن که ما هم یادداشت می‌نویسیم ولی اتفاق خاصی در نوشته‌هامون نیست که بفرستیم. من سوالم اینه که مگر در روزهای من اتفاق خاصی میفته که براتون نوشتم؟ یا اصلا مگه فقط اتفاقات خاص باید نوشته بشن؟ نه. اصلا منظور ما از این فرستادن یادداشت روزانه همین بود که هر چیز معمولی و روزمره رو هم بنویسیم، و همونطور که گفتم میتونید یک جمله از یادداشت هر روز رو انتخاب کنید و به عنوان نمونه برای من بفرستید. فقط کافیه جمله‌تون از نظر دستوری سالم باشه، همین‌. قرار نیست داستان باشه یا متن ادبی یا هیچ نوع خاصی از نوشته، هیچ محدودیتی نداره. پس منتظرتون هستم. 🌷 @fateme_imani_62 @paknewis .
امروز کاشانم روزگارم بد نیست لقمه‌نانی دارم خرده‌هوشی سر سوزن ذوقی... به اصرار بچه‌ها آمدیم این‌طرفی من باب خالی نبودن عریضه، که بعدن نگویند چرا نرفتیم یک طرفی. سفر است و به قول دایی‌‌جان «نماز شکسته، غذا دو برابر» حالا به نظر شما «نوشتن» بیشتر شبیه نماز است یا غذا؟ ظاهرن برای من که بیشتر شبیه فریضه است و از همین‌رو آب‌رفته امروز. امشب عجالتن این کم را از بنده بپذیرید تا فردا که سراغی از جناب امیرکبیر و سایر خوبان بگیریم ببینیم سر و کله‌ی ایده‌های تازه‌ پیدا می‌شود یا خیر. شب‌خوش.🌷 چهارشنبه/ ۱۵/ فروردین ۰۳ @paknewis .
✅چون جزئیات مهم است. 📌برای دوستان داستان‌دوست : امروز درباره‌ی این نویسنده سرچ کردم، اما چیز زیادی نیافتم هنوز: 🔺مارجوری کمپر دیروز بعد از سال‌ها دوباره «خوبی خدا» رو خوندم. اینبار به اسم نویسنده دقت کردم که برام ناآشنا بود، متأسفانه در گوگل هم درباره‌ش چیز خاصی پیدا نکردم جز اینکه انگلیسیه و داستان «خوبی خدا» رو نوشته. و یه چیز دیگه: «نقشه‌هایت را بسوزان» کتاب دیگه‌ای که در فیدیبو دیدم از این نویسنده، و یک صفحه‌ش رو براتون گذاشتم. 🔺از جزئیات خیلی قشنگ استفاده میکنه، انگار همه‌ی این صحنه‌ها رو با چشم دیده و صرفاً داره گزارش میده. نمیشه تا آخر نخوندش. و برای من از اون نوع نوشته‌هاست که ترغیبم میکنه به نوشتن. @paknewis
📌سفردرمانی خوشبختانه این مینی‌سفر مقبول افتاد و از میزان کمبود سفر دو طفلان کمی کاسته شد. بچه‌های قانعی هستند شکرخدا. البته هنوز برنگشته، در تدارک نقشه‌ی سفرهای آتی‌اند اما فعلاً تا مدتی می‌شود بقیه‌ی سفرها را با رمز «ان‌شاء الله» به وقت گل نی موکول کرد. قبلاً هر وقت به دخترم می‌گفتم: «ایشالا میریم» ناراحت می‌شد و می‌گفت: «نه مامان، ایشالا نریم، الان بریم» *** سوالات پررنگ چرا بعضی سوال‌ها تا سال‌ها سوال باقی می‌مانند؟ یعنی با وجود اینکه میدانی قبلاً در پی جوابشان رفته‌ای و یافته‌ای، اما باز هم جواب فراموش شده و سوال به حالت سوالی خود برگشته‌است؟ یکی از این سوالات برای من این است: آیا مشهد اردهال همان امام‌زاده آقاعلی‌عباس است؟ مطمئنم قبلاً پرسیده‌ام و حتا به آن مکان‌ها هم رفته‌ام، اما نمی‌دانم چرا از خاطرم می‌رود؛ در این سفر هم باز این پرسش برایم مطرح شد. *** با صحنه‌ی قتل عکس گرفتیم صحنه‌ی قتل امیر را بازسازی کرده‌اند و حالت چهره‌ها جالب است. می‌گویند این مرد بزرگ، شیوه‌ی قتلش را هم خودش انتخاب کرده تا با حالت تشنگی و شباهت به حال سیدالشهداء علیه‌السلام از دنیا برود. مرحبا به شجاعتش. راستش من به نحوه‌ی مردنم زیاد می‌اندیشم و درباره‌اش زیاد می‌نویسم. شاید هم هنوز کم نوشته‌ام. هر روز باید به این مسأله اندیشید. به نظرم نحوه‌ی مرگ، با نحوه‌ی زندگی آدم خیلی ارتباط دارد. اما کشف این ارتباط آسان نیست. ... نیمه‌تمام «همنوایی شبانه‌ی ارکستر چوب‌ها» از رضاقاسمی را شروع‌کردم بی‌آنکه «زمستان ۶۲» از اسماعیل فصیح را تمام کرده‌باشم، این هم مرضی است برای خودش: نیمه‌کاره رهاکردن. آخرش هم نیمه‌کاره می‌میرم. پنجشنبه/ ۱۶ فروردین ۰۳ @paknewis
می‌خواهم شما را به یک چالش و حرکت یک‌ساله دعوت کنم. خیلی ساده است. و خیلی سخت. یک تعداد کتاب مشخص کنید برای امسال‌تان. مهم نیست چندتا باشد. مهم این است که رسیدن به این تعداد سخت باشد. ولی شدنی. معلم آمادگی جسمانی دبیرستان ما، برای آب‌کردن چربی‌های بدن‌هایمان، می‌گفت تمام حرکات را باید تا آستانهٔ تحمل درد انجام دهیم. می‌گفت: «پاهایت را انقدر از هم باز کن که دردت بگیرد. حالا نگه دار!» من سه سال است که این کار را در زمینهٔ کتاب‌خوانی تجربه کرده‌ام. هر سال، روی آستانهٔ تحمل درد کتاب‌خوانیِ خودم ایستاده‌ام. سال ۰۰، ۵۰ کتاب. سال ۰۱، ۷۲کتاب و سال ۰۲، ۹۸ کتاب. امسال هم می‌خواهم آستانهٔ درد صد کتاب را حفظ کنم. عددِ آستانهٔ درد کتاب‌خوانیِ خودتان را پیدا کنید و قرارمدارهای شخصی‌تان را بگذارید. با من می‌شوید؟ بسم‌الله. این هشتگ امسال ماست. @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
📌به منم بگو کیو دوست‌داری؟ در مسجد بودند. یک نفر کنار پیامبر آمد و گفت من فلانی را خیلی دوست دارم، خیلی آدم خوبی است. پیامبر فرمود : برو این را به خودش هم بگو. در این فرهنگ، اعلام دوست‌داشتن هم، در جای درست خود، به اندازه‌ی خود دوست‌داشتن مهم است و مسلما اعلام دشمن‌داشتن هم، چون روی دیگر همین سکه است. «تولّا» و «تبرّا» دو فریضه‌ی جدایی‌ناپذیرند و یکی از مهم‌ترین مراحل آن‌ها «اعلام» است؛ البته به جای خود. 📌سیم پَرَه رَف سیم پَرَه رَف می‌گویند یک نفر مشهدی در مراسمی بالای منبر رفته، میکروفون به دست گرفته‌بود و شعار می‌داد. مردم هم با شور و حرارت از او تبعیت می‌کردند. ناگهان شعاردهنده از آن بالا دید که پای یک نفر روی سیم میکروفون رفته و الان است که از جا کنده شود، به آن فرد اشاره کرد و فوراً داد زد: «سیم پَرَه رَف سیم پَرَه رف» (یعنی سیم پاره شد) حضار هم یک صدا گفتند: «سیم پره رف سیم پره رفت» بعد مشهدی جا خورد، گفت: «سیم پَرَه رف شعار نیِه» دوباره همه‌ی حضار یکصدا با مشت‌های گره‌کرده گفتند: «سیم پره رف شعار نیِه» الغرض یکی از خاطرات همیشگی راهپیمائی، شیرین‌کاری‌های شعاردهندگان است. امروز خانمی با صدای بلند می‌گفت: القدس لاسرائیل (به جای الموت لاسرائیل) جالبی این اشتباهات اینجاست که گوینده اصلا به مضمون حرف توجه نمی‌کند؛ خب پدربیامرز با خودت نمی‌گویی اگر «القدس لاسرائیل» پس من و تو در این آفتاب با حلق و گلوی خشک چرا داریم داد می‌زنیم؟ داستان هر موزون دیگری هم همین است البته. مثلا یکی از کمدین‌ها می‌گفت در مراسم عروسی هر چه بخوانی ملت حرکات موزون انجام می‌دهند، حتا اگر بخوانی‌: «بابات داره میمیره، ایشالا مبارکش باد» من اما حتا وسط روضه و گریه هم اگر مداح، شعر را اشتباه بخواند کل حال و احوال معنوی‌ام به فنا می‌رود؛ این که هیچ، اصلا آن مداح از چشمم می‌افتد؛ این از من. شاید هم رفتار بقیه عادی تر است. ۱۷/فروردین ۰۳ @paknewis