eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
319 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت106 - مثل من؟ یعنی چی؟ پوفی کشید و نگاهش رو به گل های قالی رنگ و رفته ی قدیمی دوخت.
- لباس عروس... چشمای چهارتا شدم رو دوختم به نگاهش که به سنگ مزار سفید رنگ سیدجواد دوخته شده بود. آب دهنم رو قورت دادم. - چی؟! مستاصل و با نگاهی وحشت زده سرش رو برگردوند و خیره شد تو چشمای پر از سوالم. فکر کنم علامت سوالی که بالای سرم معلق بود رو به راحتی میشد دید! - اممم...چیزه...نه...منظورم این بود که...بابا...اه... از شرم سرشو انداخت پایین و خودشو به خاطر این سوتی سرزنش کرد. دست گذاشتم رو دستش و خیلی آهسته خندیدم. - هنوز خیلی زوده ها! تازه پیدات کردم دختر خانم. به این زودیا نمیذارم بری! بعد از چند ثانیه مکث پرسیدم : - جدا از شوخی...دقیقا به چی...یا شایدم... با شیطنت گفتم : - به کی فکر می‌کردی؟ خجالت زده و با لپ های گل انداخته و در عین حال پشیمون از فکری که درگیرش کرده بود، معنا دار بهم نگاه کرد. - باور کن به هیچکس...فقط داشتم به این فکر می‌کردم که...که...یه مراسم عروسی کنار گلزار شهدا...چقدر قشنگ میتونه باشه...و لباس عروس پوشیده و ساده، چقدر قشنگ تر از یه لباس تمام گیپور و نگین و بازه!... دوباره آروم خندیدم. - باشه تو راس میگی. هیچکس! - باور کن... با اخم های ریزی که ابروهاش رو به هم گره زده بودن سرشو به زیر انداخت و نگاهش رو از اسم سیدجواد به انگشت هایی که باهاشون بازی می‌کرد انتقال داد. اینکه کیمیا، به فکر یه مراسم ساده و یه لباس عروس ساده تر، اونم توی مزارشهدا بود، عجیب ترین چیزی بود که میتونستم درباره افکارش بدونم. صحبت هامون، که به آهستگی نجوای برگ های آغاز بهار در گوش باد بودن، با کمی نظر دادن درباره سخت گیری های کنکور به اتمام رسید و قدم هامون به سمت حسینیه برای اقامه نماز، به متانتِ همیشه، همراهی‌مون کردن. تو صف اول جای گرفتیم و جانماز های کوچیکمون که ردی از شهدا هم درش دیده میشد، باز شد. جانمار خاکی رنگم با دکمه بسته میشد و سطحی که مهر تربت کربلام روش جا می‌گرفت، از چفیه بود. این جانماز مدتی میشد که مهمون نمازهام بود... اتفاق قابل توجهی نیوفتاد و مثل همه ی روزهای معمولی نماز خوندیم و برگشتیم. ولی فکرم مدام پیش مرصاد و سیدسبحان بود. تو این مدت ازشون خبری نداشتیم. آقاسیدسبحان هم برای معالجه و درمان مجروحیتش اجازه نداده بود بر گردوننش ایران و تو سوریه مونده بود. چه کله شق! از مرصاد هم هیچ خبری، حتی کوچکترین خبری نداشتم. دلم برای صداش تنگ شده بود. کلید انداختم توی در تا بی‌بی تا دم در میاد با اون زانوهاش! هم من و هم کیمیا در سکوت وهم انگیزی حیاط رو که حتی تو تاریکی شب و نور کم لامپ کوچیک هم دل‌نشین بود طی کردیم. از کنار حوض کاشی‌کاری رد شدنی، نیم نگاهی به ماهی ها انداختم. اونقدر توی این مدت مشغول درس خوندن بودم که از تماشا کردنشون غافل شده بودم! پله های ایوون رو با آرامش محض بالا رفتم. هنوز به در نرسیده بودیم که کیمیا ایستاد. - سها! خسته و بی‌جون به سمتش برگشتم. - بله؟ مکث طولانی مدتی کرد ولی منم سوالی نپرسیدم. - تو چند سالگی ازدواج میکنی؟ خسته ولی مبهوت جواب دادم : - خب...من هنوز بهش فکر نمیکنم! - چرا؟ - چون هدفم چیز دیگه ایه! - اگر مورد خوبی باشه، اونوقت ازدواج میکنی؟ تو همین سن کم! سکوت کردم. هنوز جوابی براش نداشتم و حتی دلیل این سوالات عجیبش رو هم نمیفهمیدم. امروز این دختر اونقدر نجیب و با وقار شده بود و مدام تو فکر بود که احساس میکردم یه کیمیای دیگه‌ست! با گفتن "نمیدونم" این بحث رو خاتمه دادم و داخل شدیم. قاب عکس ها توی نور ملایمی که از اتاق نشیمن به راهرو میتابید حالت دیگه ای داشتن. شاید مرموز و اسرارآمیز! خستگی به جسم و روحم چیره شده بود ولی فکر حرف های عجیب کیمیا ولم نمیکرد. کیمیا از اول اصلا اهل چنین حرف ها یا فکرایی نبود؛ ولی چی باعث شده بود به این چیزای مسخره فکر کنه؟! تو رختخواب خودم رو جابه‌جا کردم و تسبیح سبز سیدجواد رو از روی پاتختی برداشتم. ذکر گفتن با تسبیح عالم دیگه ای داشت... - اصلا چه معنی میده آدم تو این سن کم به این چیزا فکر کنه؟ ما فقط ۱۸ سالمونه...هوف... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
صدای زنگ ساعت حلبی، دنیای خواب و رویا رو به باد داد و نور ملایمی که از میون پرده ی سفید گلگلی به اتاق میتابید، چشم هامو نوازش کرد. پلک هامو از روی هم برداشتم و اتاق و چند لحظه ای برانداز کردم. دیگه صدای زنگ ساعت قدیمی رو به صدای آلارم گوشی ترجیح میدادم! به زحمت سرجام نشستم. دستی به موهای پرکلاغی بلندم که منو به شاهزاده زغال معروف کرده بودن کشیدم. چقدر عرق کرده بودم! کلافه از تخت جدا شدم و به سمت پنجره رفتم. حیاط رو دید زدم. بی‌بی گل‌نساء مثل هر روز صبح که حیوونای زبون بسته رو فراموش نمی‌کرد، برای مرغ و خروس و جوجه های طلایی دونه می‌ریخت و برای گربه کوچولوی خاکستری کاسه شیر گذاشته بود و گربه کوچولو با ولع آخرای کاسه رو لیس میزد. پنجره رو باز کردم و پرده رو کامل کنار کشیدم تا پرتوهای نور کل اتاق رو روشن کنن. نسیم بهاری اردیبهشت ماه، لا به لای موهای بهم ریخته و گره‌خورده‌م پیچید. از چهارچوب چوبی صدا کردم: - سلام بی‌بی! صبحتون بخیر. بی‌بی برگشت سمتم و با لبخند دلنشین همیشگیش جوابم رو داد. - سلام میوه دلم! بیدار شدی؟ - بله. از اتاق بیرون رفتم. کیمیا مثل فرفره توی راهرو میچرخید و همه جا رو دستمال می‌کشید. با تعجب سلام دادم و پرسیدم: - چی شده کیمیا خانم کدبانو شدن؟ خجول و غافلگیر برگشت طرفم. لبخند مهربونی زد. - سلام! صبح بخیر... - صبح شماهم بخیر خواهر جان! نگفتین؟! چی شده کیمیا خانم کدبانو شدن؟ - خب...آخه مهمون داریم! ابرو بالا انداختم؛ - مهمون؟ - بله! - جناب مهمان که اینقدر شمارو به تکاپو انداخته کی باشن؟ - امممم...بزار بیاد خودت ببین! چشمکی زد و دوباره به سرعت مشغول کار شد. من هم با صندوقچه ذهنم که دوباره پر شده بود شونه بالا انداختم و حوله به دست به طرف حمام رفتم. دوش مختصری گرفتم و زود بیرون اومدم. وقت معطل کردن نبود؛ حسابی کار داشتم و از طرفی هم کیمیا داشت ازم جلو میزد! حوله رو دور موهای بلندم که دیگه خسته‌م کرده بود پیچیدم و خودم رو توی آینه برانداز کردم. لبخند آسودگی و رضایت روی لب هام نشست و دستم به سمت انگشتر فیروزه‌م که روی میز بود رفت. نگین آبی رنگش روی دست سفیدم زیباییش رو دو برابر نشون میداد. مشغول خشک کردن موهام و کلنجار رفتن با برس و موهای گره خورده و لجبازم بودم که در اتاق محکم باز شد! - عه! - وای شرمنده یادم رفت در بزنم. - آخرش از دست تو دق میکنم. نمیگی شاید دارم کار شخصی میکنم؟ سکته کردم آخه! حداقل در نمیزنی در رو آروم باز کن... ریز خندید. - شما به بزرگی خودتون ببخشید. دفعه بعد قول میدم در بزنم! - حالا چیکار داری؟ - بی‌بی میگه چای و ناهار رو شما باید درست کنی سها خانم. یه ناهار ویژه و یه چای خوش‌رنگ برای مهمون خاصمون! - هوفففف. همین؟ فکر کردم سر اوردی! - وااا! این مهم نیست؟ یعنی اینقدر شما تبهر داری که این مسئله اینقدر ساده‌ست؟ بادی به غبغب انداختم و کلاس گذاشتم مثلا. - بعله دیگه پس چی؟ پنج ماه شاگرد و دختر بی‌بی باشی معلومه که تبهر پیدا میکنی! کیمیا به شوخی قیافه‌شو جمع کرد و لب و لوچه کج! دست به کمر گذاشت : - خوبه خوبه! لازم نکرده واسه من کلاس بزاری کدبانو! پاشو دیر میشه ناهارت اماده نمیشه ها! سرخوش خندیدیم و هردو به آشپزخونه رفتیم. کیمیا برای بی‌بی که از کله سحر داشت زحمت میکشید یک لیوان آب برد و من هم مشغول آماده کردن برنج شدم. از آشپزخونه صدامو بلند کردم: - مهمون ویژه چه غذایی دوست داره؟ کیمیا بعد چند لحظه از حیاط گفت: - فسنجون تررررررررش! زیر لب و با خودم به به‌ گفتم و دست به کار آماده کردن خورشت شدم. فسنجون ترش از غذاهای مورد علاقه من بود.! ولی مهمون کی میتونست باشه؟! همه چیز آماده بود. ناهار و خونه هردو آماده پذیرایی از مهمون بودن. زنگ در به صدا در اومد و من با عجله داخل اتاقم جهیدم تا آماده بشم برای میزبانی از مهمون ویژه ای که از صبح مژده اش قلب بی‌بی رو نوازش می‌کرد و نور شادی در چشماش می‌درخشید! لباس پوشیده و مناسب مهمونی پوشیدم و چادر ساده رنگی رو سر کردم. برای بار آخر خودمو تو آینه قدی گوشه اتاق برانداز کردم. کاملا محجوب و نجیب و مناسب! چند دقیقه بعد از فرار کردن به اتاق، بیرون رفتم. مهمون عزیزگرامی بی‌بی توی اتاق نشیمن نشسته بود و کیمیا توی آشپزخونه مشغول آماده کردن میوه ها برای پذیرایی. آسته آسته رفتم توی آشپزخونه و پشت کیمیا ایستادم. 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
امید غریبان تنها کجایی 💔🌹 🍃🌹 🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃🍂🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت108 صدای زنگ ساعت حلبی، دنیای خواب و رویا رو به باد داد و نور ملایمی که از میون پرد
آهسته گفتم: - کیمیا! مهمون کیه؟ یه نفره؟ یا چند نفر؟ - والا من نمیشناسمش؛ فقط میدونم بی‌بی خیلییییییی دوسش داره! - ای بابا! خب من نمیدونم کیه خجالت میکشم... کیمیا ریز خندید : - تو ام بابا! برو سلام کن زشته سها! نفس عمیقی کشیدم و خیلی بااحتیاط و برازنده به طرف اتاق نشیمن قدم برداشتم. پشت در چند لحظه ای مکث کردم و لحن سلام کردنم رو مرور کردم. و هر اتفاق دیگه ای که پیش بینی میکردم قراره اتفاق بیوفته رو مجسم کردم. ولی هیچ تصوری از مهمان مورد علاقه بی‌بی گل‌نساء نداشتم. دوباره نفس عمیقی کشیدم و با احتیاط بیشتری در رو باز کردم و سربه‌زیر داخل شدم. سرم رو بالا گرفتم که سلام بدم ولی...کسی که با دست بسته شده با باند سفید و آویزون به گردنش روی مبل نشسته بود و لبخند به لب به استقبالم بلند شد، چند لحظه ای منو در خلسه متوقف کرد! - آقاسیدسبحان؟!... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
- سلام...سها خانم... - سـ...سـ...سلام... مات و مبهوت غرق تماشاش شدم. چقدر حرص خوردم و چقدر جون کندم تا دختر عمو صدام نکنه...ولی بین خودمون باشه! دلم برا دختر عمو گفتناش تنگ شده بود! چقدر تغییر کرده بود! ریش هاش بلند تر شده بودن و دست مجروحش وبال گردنش شده بود. باند سفید و مرتبی از روی آستین لباس چهارخانه‌ش بسته شده بود و نگاهش مثل همیشه و حتی بیش از پیش، گل های قالی رو میپایید. چند دقیقه ای در سکوت گذشت. بی‌بی گل‌نساء لبخند بر لب و شاداب تر از همیشه، مشغول تماشای نجابت من که لبه ی روسری حتی چشم هامو پوشونده بود از بس سرم پایین بود و حیای سیدسبحان که نگاه از من میدزدید، بود. اونم هیچی نمیگفت و منتظر بود که یا من بشینم یا پسر عزیز دردونه‌ش که بی‌خبر برگشته بود. اما...لحظه ای فکرم بال زد و پر کشید تا خیال داداش مرصادم. قلبم چنان براش فشرده شد که مات و مبهوت پرسیدم: - داداشم کجاست؟ سر به زیر لبخند زد و با گونه هایی که از شرم سرخ شده بودن جواب داد: - مرصاد...نیومد... منتظر ادامه حرفش موندم. باید دلیلی داشته باشه! چند لحظه ای سکوت کرد و ادامه داد: - گفت بیاد سختش میشه برگشتن. گفت اونجا بهش نیاز دارن... تو خیال خودم فریاد زدم که پس چرا بدون اون برگشتی؟ ولی لب از لب باز نکردم...منو چه به پرسیدن از پسر مردم؟ اونم چنین سوالی! دمغ جلوتر رفتم و کنار بی‌بی نشستم. دلم میخواست بزنم زیر گریه. چشم هام میسوختن. از اون سوختن ها که علاجشون اشکه و بس! از اون سوختن ها که ریشه ی صبر رو میسوزونن و آتیش دلتنگی رو روانه ی آسمون دلت می‌کنن! چقدر دلم گرفته بود...و بغض چه بی‌رحمانه چنگ می‌زد به گلوم...اونم تو مهمونی‌ای که باید آبروداری می‌کردم و از مهمان مجروح حسابی پذیرایی!... بی‌بی که دید آتش محفل داره خاموش و سرد میشه، سریع شعله‌ش رو زیاد کرد و پر از احساس و عشق رشته کلام رو دستش گرفت. - خب پسرم! از خودت بگو؛ چه خبر؟ لبخند همچنان روی لب های سیدسبحان خودنمایی میکرد و نگاهش هم همچنان به گل های قالی دوخته شده بود. هرچند که سهم بی‌بی از نگاهش بیشتر از گل های سرخ و آجری رنگ قالی دست‌باف بود! و سهم من...هیچ... با هر حرکتش، دلم میرفت پیش مرصاد. پیش نگاه محجوبش که حتی یک بار هم به چشم های زن‌داداش طیبه نرسیده بود و لبخند مولاش رو ترجیح داده بود! - والا...سلامتی... - مادر تو که ترکش خوردی! کدوم سلامتی؟ راستشو بگو! خندید! - ای بابا! چی بگم آخه بی‌بی جون؟ خبر همش از جبهه و جنگه که...خب... - من از جبهه و جنگ چیزی سرم نمیشه! از خودت بگو، از وضعیتتون، چی میخورین، کجا میخوابین؟ اینارو بگو... - همه چی خوبه...مگه میشه تو راه سربازی بی‌بی چیزی بد هم باشه؟ - مطمئن باشم؟ - از همیشه مطمئن تر... و دیدم که زیر لب زمزمه کرد : مٰآ رَأیْتُ إلّا جَمیٖلا فےٖ هٰذا الطَریٖق...  بی‌بی نفس آسوده ای کشید و دوباره مهر به چهره‌ش ریخت. نیم نگاهی به من انداخت، و فهمید که دلم جطور بال بال میزنه برای کوچک‌ترین خبری از داداشم... - از مرصاد بگو مادر! نگاه سیدسبحان از چشمای بی‌بی سرخورد رو صورت تب دار و مضطرب من. ولی باز به سرعت نگاهش رو ازم گرفت. - مرصاد هم خوبه. سلام میرسونه... - کجاست؟ حالش چطوره؟ چرا زنگ نمیزنه؟ چرا خبر نمیده از خودش؟ مردیم از نگرانی!... مسلسل سوالاتم گیجش کرد ولی لبخند از رو لب هاش محو نشد. از بی‌حیایی خودم خجالت کشیدم و لب گزیدم. ادبت کجا رفته دختر؟ صبر میکردی بی‌بی دونه دونه میپرسید! - آروم مادر! یکم صبر کن... - بی‌بی جون سها خانم حق دارن؛ اشکالی نداره...بالاخره نگرانن دیگه... بیشتر تو خودم فرو رفتم. از شرم سرم رو بالا نگرفتم و بسنده کردم به گوش دادن و تجسم مرصاد جلوی چشمام تو سنگر های خاکی... هر کلمه ای که از داداش مرصادم حرف میزد، آبی بود بر آتش نگرانی هام و هیزمی بر اتش دلتنگی هام! کاش نمیزاشتم بری مرصاد...که اینطوری بی‌قراری نکنه این قلب لجباز برای شنیدن صدات... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مثل تشنه ای که روز هاست آب به لب های خشکش نرسیده، عطر مرصاد رو جرعه جرعه مینوشیدم و قلبم پر میشد از یادش. و دلتنگ تر میشدم برای تماشای چهره ی مهربونش. تماشای لبخندش...حتی اخم های ریز و قیافه‌ جدی‌ش! سرم داغ کرده بود و اشک راه چشمام رو بسته بود. بغض به صدام چیره شده بود و جرأت به زبون آوردن کلمه ای رو نداشتم، مبادا هم‌رزم داداش مرصادم از بی‌تابی هام خبردار بشه و حکایت دلتنگیمو براش نقل کنه!... دیگه طاقت نیاوردم و از جام بلند شدم. سیدسبحان با نگاه متعجبش تا دم در همراهیم کرد. بغضم رو به زحمت قورت دادم و گفتم : - من...برم چایی بیارم... و بلافاصله اتاق رو ترک کردم و راهروی پر خاطره رو به حالت دویدن طی کردم...اشک هام ممتد روی صورتم غل میخوردن و کف راهرو رو خیس میکردن. ولی ترجیح داده بودن در سکوت، فقط برای خودم باشن و برای کسی خودنمایی نکنن! پشت در آشپزخونه چند لحظه ای مکث کردم و صورت خیسم رو پاک کردم. نگاهی به انگشتر فیروزه‌م انداختم...یادگاری مشهد بود و داداش مرصاد... - آخه چرا نمیخوای صداتو بشنوم داداش؟ دلت برام تنگ نشده؟... نفس عمیقی کشیدم و سینی چای رو برداشتم. سرخی چای ترش، شبیه گل های سرخِ تو گل‌فروشیِ سر خیابون بود! تیره و غلیظ...عطر چای رو به ریه هام کشیدم و لبخندی تحویل کیمیا که فقط نگاهم میکرد دادم. راهرو رو، دوباره، ولی این بار آهسته و با احتیاط رفتم و با تقی به در رفتم تو نشیمن. سیدسبحان تمام محبتش رو تو چشمام ریخته بود و نگاه لبریزش رو تقدیم بی‌بی گل‌نساء می‌کرد. بی‌بی جان هم با تمام وجود خوشحال بود و قربون‌صدقه های آب‌دارش رو با چشماش راهی قلب پسرکش میکرد! لحظه ای معذب شدم از ایجاد مزاحمت برای این خصوصی شیرین... سینی رو جلوی بی‌بی گرفتم. - ممنون مادر! - خواهش میکنم... با آرامش تمام به سیدسبحان هم تعارف کردم. دست چپش که سالم بود برای برداشتن فنجون چینی با گل رز صورتی بالا آومد. - چای ترشه؟ - بله... - به به! هنوز دستش در هوا معلق بود که نگاه خیره‌ش به رنگ یاقوتی چای، حسابی آشفته شد و صورتش توهم رفت! نگاهم رو از دست و انگشتر فیروزه‌ش گرفتم و آروم به سمت صورتش که برآشفته تر میشد هدایت کردم. لب های نیمه بازش چیزهایی رو زمزمه می‌کردن و برق چشماش، می‌لرزید! چین و چروک پیشونی و گونه هاش هر لحظه بیشتر میشد. آتش سوزناکی به آسمون چشماش شعله کشید. نگاه از صورت حیران و درهم برهمش گرفتم و دوباره نگاهم رو سُر دادم به سمت دستش که به شدت می‌لرزید و هنوز تو هوا معلق بود! - بفرمایین... جوابی نشنیدم! - آقاسیدسبحان...بفرمایین... نفس زنان و به سختی چشم از سرخی چای درون فنجون گرفت و دستش رو به روی پاش برگردوند. - ممنون...نمیخورم... قلبش تو سینه‌ش به شدت قلب گنجشک می‌تپید و حتی صداشو از دو متری میشنیدم! با دنیایی از سوال سینی رو روی میزعسلی گذاشتم و سرجام نشستم. هنوز آشفته بود و به خودش نیومده بود. - میگم پسرم! نگاه خیره به گل فیروزه ای قالیچه به چشمای بی‌بی دوخته نشد و ثابت موند. - سیدسبحانم؟...مادر...اینجایی؟ - چی؟ چـ‌...چیشد؟ چیزی گفتین بی‌بی جان؟ نگاه نگران بی‌بی موهای مرتب سیدسبحان رو نوازش کرد. - خوبی پسرم؟ طوری شده؟ اگر خسته ای یکم استراحت کن تا ناهار آماده بشه... - نه...نه...خوبم بی‌بی...خوب...خوبم... - مطمئنی مادر؟ - بـ...بله...مطمئنم...مطمئن... بی‌بی با همون نگاه دلواپس پذیرفت که دردونه‌ش خوبه و چیزی نیست. ولی ذهن شرلوک هلمزی من قبول نکرد که اتفاقی نیوفتاده! بی‌بی گل‌نساء دوباره نشاط رو به چهره‌ش برگردوند و با اشتیاق گفت: - میگم پسرم...دیگه آقا شدی واسه خودت! ماشالله شاخ شمشادی شدی نور چشمم... لبخند تلخ و شرمگینی چهره شاخ‌شمشادِ بی‌بی رو آذین بست گونه های گلگونش حکایت حرفای قدیمی رو یادآوری کردن. از اون حرفایی که عرق خجالت رو روی صورت هر پسری مینشوند و جملات همراه با خنده برای طفره رفتن از این جریان ها رو زبونشون جاری میشد! - دیگه...باید آروم آروم برات آستین بالا بزنم شاه‌دومادم! لبخند عمیق تری روی لب های پسر خجالتی جمع سه نفره نشست. و حرف های آشنایی از میون لب هاش گذشت. - هنوز زوده بی‌بی جون...من... - ای بابا! زود چی چیه مادر؟ دیگه مرد شدی برا خودت! بحث بی‌فایده ای که من نقشی توش نداشتم میتونست دردسرساز بشه. پس بلند شدم که باز این جمع دونفره رو ترک کنم؛ ولی نگاه سیدسبحان که پشت سرم اومد و ناامیدی مبرمی توش موج میزد بیشتر به تنها گذاشتنش با بی‌بی وسوسه‌ام کرد. اینقدر بدجنسی یکم بی‌انصافیه! 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان حتما رمان تقسیم اقای حدادپور رو که برگرفته از وقایع واقعیه مطالعه کنید👇👇👇 در دوفصله و نکات بسیار مهمی داره تو کانالشون تقسیم رو سرچ کنید تمام قسمتها رو میاره👇👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت هجدهم»» زمان حال-تهران محمد در جلسه داخلی برای مافوقش در حال تشریح وضعیت بچه ها بود. جلسه ای دو نفره که قرار بود خلاصه وضعیت پروژه ها را تا اون لحظه گزارش بده. محمد گفت: با ارتباطی که با هاکان گرفتیم و وقتی خانواده اش رو بردیم پیشش و آرامش گرفت، با یه نقشه که سوزان در کمپ کشید، تیبو که عامل جذب و شناسایی عناصر به سرویس های جاسوسی و گروهک منافقین و سلطنت طلبها در کمپ بود حذف شد. با حذف تیبو، و البته کمک شایانی که هاکان کرد و همچنان ادامه داره، تونستیم تعدادی از بچه ها را به سرویس ها معرفی کنیم و الان که خدمت شما هستم، بابک جذب شاخه بهاییان سلطنت طلب دراومده و بعد از چندین سال دوره و آزمایش و جلب اعتمادشون، الان شده دست راست یکی از مهم ترین عناصر بهاییت در خارج از کشور به نام ثریا. از محمد پرسید: سوزان چطور؟ محمد گفت: سوزان خیلی خوب تونست خودشو نشون بده. حتی از بابک هم بهتر. بعد از اینکه متوجه ظرفیت سوزان شدند، و البته سیاه و سرخ کردن سوزان در رسانه های مجازی ما دشمن را به اشتباه محاسباتی انداخت، خیلی مجذوبش شدند و بعد از چندین مرحله آموزش و امتحانی که ازش در موقعیت های مختلف گرفتند، به هسته مرکزی جنبش زنان آزاد دراومد. طبق آخرین خبری که ازش دارم، فکر کنم همین امروز، قراره در اولین ماموریت مستقلی که تشکیلات پهلوی بهش داده شرکت کنه. پرسید: هردوشون ترکیه مشغولند؟ محمد جواب داد: بله. یکیشون استانبول. یکی دیگشون هم کایسری. 🔶🔷🔶🔷🔶🔷 سوزان در حال آماده شدن برای رفتن به بیرون بود. رفتن به محل ماموریتی که حکم کارورزی و همچنین نشان دادن استعدادها برای پیشرفت در دستگاه سلطنت طلبان داشت. موهاش شانه زد. به همراه ته آرایش خیلی ملایم. کت و شلوار زنانه با یک کیف مشکی که بر شانه انداخت. خودشو از زیر قرآن کوچکش رد کرد. قرآن رو بوسید و توی کشو گذاشت. دوباره گوشیش چک کرد. نوشته بود«خیابان ششم، فرعی اول، کافه رستوران سیب» همان لحظه صدای بوق ماشین شنید. نگاهی به ساعت دیواری انداخت. راس ساعت 10 بود. کلیدش رو برداشت و از خانه زد بیرون. وقتی به خیابان ششم رسید، نبش فرعی اول، یک کافه رستوران شیک وجود داشت. از ماشین پیاده شد. نگاهی به قامت بلند ساختمان روبرویش انداخت. نفس عمیقی کشید و در حالی که نسیم ملایم، لای موهای بلندش پیچیده شده بود به طرف درب ورودی کافه رفت. در را برایش باز کردند. یکی از خانم های خدمه آمد و سوزان را به طرف میز مرد میانسال راهنمایی کرد. سوزان وقتی به میز آن مرد رسید، شروع به سلام و احوالپرسی کرد. سوزان: آقای آلادپوش؟ مرد: سلام. بله. سوزان. درسته؟ سوزان: بله. سوزان هستم. آلادپوش: بفرمایید. سوزان روبروی مردی لاغر اندام و استخونی اما معطر نشست. با لبخند همیشگی. نگاهی به اطرافش انداخت. متوجه نگاه های دقیق مرد شد. ترجیح داد خودش سر بحث را باز کند. سوزان: جای دنج و قشنگیه. آلادپوش: وقتی ترکیه هستم، حتما یکی دو بار اینجا میام. سوزان: لابد وقتایی که قرار کاری و مهم دارید. درسته؟ آلادپوش: دقیقا. سوزان: از اینکه منو جای مورد علاقتون دعوت کردید ممنونم. آلادپوش با لبخند گفت: آهان. خواهش میکنم. شما چقدر فارسی را خوب و بی نقص حرف میزنید. لابد تازه از ایران اومدید. درسته؟ سوزان: نه. خیلی وقته اینجام. و دو سه تا کشور اروپایی. آلادپوش: اروپا رفتین؟ سوزان: پنج شش نوبت اروپا زندگی کردم. بخاطر همین دو سه تا زبان دیگه بلدم و نسبتا ارتباط خوبی با اروپایی ها میگیرم. آلادپوش: زبان خیلی مهمه. البته نه زبانی که تو موسسات آموزشی به بچه ها یاد میدن. منظورم زبانی هست که وسط شهر و در ارتباط با مردم یاد بگیری. سوزان: دقیقا. بخاطر همین پدرم ترجیح میداد به جای مخارج هنگفت کلاس زبان، وقتایی که برای بیزینس به اروپا میرفت، من و مامانمو با خودش ببره تا اونجا یاد بگیریم. آلادپوش: عالیه. چه پدر فهمیده ای. سوزان: شما فکر کنم تولدتون ایران نبوده. درسته؟ آلادپوش: نه. من ترکیه به دنیا اومدم. انگلستان زندگی کردم تا الان. سوزان: الان برای کار و بیزینس اینجایید؟ آلادپوش: هم آره. هم برای کارای دیگه. سازمان و این چیزا. سوزان: بسیار خوب. اما خیلی انگیزه قوی میخواد که ایران نباشی و زبان فارسی را اینقدر خوب یاد بگیری. آلادپوش: خب اصرار سازمان بود. سازمان اصلا اجازه نمیداد کسی بچه داشته باشه اما زبان فارسی نتونه صحبت کنه. منم مستثنی نبودم. همان لحظه گارسون آمد و دو نوشیدنی گرم جلوی سوزان و آلادپوش قرار داد. https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour