eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
318 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
🏝کاش می‌شد با صدای قدمت در یک سحر چشم ها را وا کنیم یابن الحسن🏝 ‌‌‌‌‌‌ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت110 مثل تشنه ای که روز هاست آب به لب های خشکش نرسیده، عطر مرصاد رو جرعه جرعه مینوشی
اتاق رو ترک کردم و باز به آشپزخونه پناه بردم. کیمیا رو صندلی نشسته بود و تو فکر بود. عجب روز کسل کننده ای... - غذا آماده‌ست نه؟ - هان؟ آهان...آره آماده‌ست... - خوبی؟ - نه... - چرا؟ - اِ من گفتم نه؟ ببخشید...خوبم... - تو راست میگی... سفره تو نشیمن انداخته شد و بشقاب های چینی قدیمی چیده شدن. برنج و خورشت و سبزی و دوغ هم سفره رو جلا دادن و لیوان ها کنار بشقاب بی‌بی و سیدسبحان گذاشته شدن. عجب سفره ای...یک بار دیگه سفره رو از نظر گذروندم و با خیال راحت رفتم آشپزخونه که برای خودم و کیمیا سفره بندازم. سفره خودمون رو هم انداختم و چادرم رو در آوردم. - میگم سها... - جانم؟ - آقا سید سبحان همونه که بی‌بی به خاطرش حالش بد شد! مگه نه؟ - آره... - از داداشت خبر گرفتی؟ - آره...ولی هیچی مثل این نیست که خودش از حالش خبر بده... - تو چقدر به داداشت وابسته ای! من و علی از بچگی خیلی وابسته نبودیم... آه بلندی کشیدم. راست می‌گفت! این حد از وابستگی برای خواهر و برادرا غیر عادی بود...شاید... بشقاب کیمیا رو پر کردم و برای خودم کمتر کشیدم. میل به غذا نداشتم. ولی فسنجون چیزی نبود که به راحتی ازش بگذرم! - سها دستت درد نکنه خیلی خوب شده! فکرکنم آقاسیدسبحان هم خیلی خوشش بیاد... - ممنون...نوش جون... یه لیوان دوغ ریختم و سر کشیدم. - یواش عزیزم. خفه کردی خودتو ها! - تشنم بود خوب! - هوووووووف! اصلا تو هزار جور رفتار مختلف داری سها. هیچکس نمیتونه کامل تو رو بشناسه! - میدونم...حالا خوبن یا بد؟ خندیدم. - بیشتریاش خوب. چشمکی زد و رضایتمند از اینکه تونست منو از تو لک در بیاره به خوردن غذاش ادامه داد... سفره هارو به کمک کیمیا جمع کردیم. سیدسبحان در مقابل کیمیا هم به اندازه من با حیا و سر به زیر بود. ظرف هارو شستیم و از خستگی روی صندلی چوبی ولو شدیم. - آخیش! بالاخره اینهمه استرس تموم شد... - چقدر هم شما استرس کشیدی کیمیا خانم! - امم...منظورم استرس شما بود بابا! چرا شاکی میشی؟! خندیدیم. چقدر با کیمیا، تو این خونه، حالم خوب بود! تو ایوون روی پله های سمت راست نشستم. دستم رو زیر چونم گذاشتم. نسیم بهاری لای درخت ها می‌وزید و اونوقت ظهر، جز صدای برگ ها، هیچ صدای دیگه ای به گوش نمی‌رسید. همه مشغول استراحت بودن و من تنها موجودی بودم که تو اون فضای دل‌نشین بیدار بودم. افکار مختلفی به ذهنم حجوم آورده بودن و تا جوابشون رو پیدا نمی‌کردم نمیتونستم سر روی بالش بزارم. ذهن خسته‌م  همراه با باد، راهی روزهای کودکی‌ شد... خیلی کوچیک بودیم که یه بار بابا من و مرصاد و معراج رو آورد خونه بی‌بی. پنج شنبه بود. مرصاد و معراج توی حیاط میچرخیدن و دنبال بازی می‌کردن. منم توی ایوون ایستاده بودم و تماشاشون میکردم و میخندیدم. بابا کنارم ایستاد و دست کشید روی سرم. - خوبی گل بابا؟ - آره! شما خوبی بابا؟ - شکر خدا...به داداشات میخندی؟ خندیدم. - آره! - چرا؟ معراج کنار حوض وایستاد و بریده بریده و با نفس نفس گفت: - شازده خانم دستور دادن مرصاد دنبالم کنه که ازم شکلات بگیره برا سها! آخه این چه کاریه خواهر کوچولو؟ از اینکه پته‌مو جلوی بابا ریخت رو آب گونه هام گل کردن ولی قیافه حق به جانبی گرفتم و دست به کمر گذاشتم. - خب من دلم شکلات میخواست. بابا ببین! معراج یه عالمه شکلات توت فرنگی و آلبالو و کاکائویی داره ولی به من نمیده! منم گفتم مرصاد ازش بگیره برام! - ببینم پسر؟! چرا به شاهزاده خانم بابایی شکلات نمیدی؟ زبون درازی‌ای از سر پیروزی به معراج کردم. - عه عه عه نگا کنا! اذییت میکنه طلبکارم هست! شماهم که همش طرفداری ته‌تغاریتونو بکنین باباجان. ما پسرام چغندر! مرصاد خندید و شکلاتایی که از معراج تو این مدت چغلی کردنمون کش رفته بود جلو چشماش تکون داد. - مامان که نباشه کسی نیست از ما طرفداری کنه خان داداش جان! معراج با چشمای گرد به شکلاتاش نگاه کرد و زد رو دستش! 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- عجب ناقلایی هستی تو پسر.!.دست پرورده آبجی خانومی دیگه. چه انتظاری ازت داشته باشم؟! ببین مثل دزدای خیابونی ازم شکلات کش میره! اخمای مرصاد رفت توهم و شکلات هارو انداخت تو آب حوض. من و بابا هم دیگه نخندیدیم. - من دزدی نمیکنم... دستاشو تکوند و دوید تو خونه. هر سه تامون با تعجب داشتیم با نگاه دنبالش میکردیم. اون حرف معراج جوری بهش برخورد که دیگه قبول نکرد برای من از معراج شکلات باج بگیره. البته بگم که منم ته‌تغاری شیطون و دردسرسازی بودم! داداشا با اینکه ازم بزرگتر بودن ولی خیلی ازم حساب می‌بردن... از خودخواهی و ملکه بازی هام خنده‌م گرفت و ناخودآگاه زدم زیر خنده. هنوز غرق اون خاطره شیرین بودم که صدایی از پشت سرم قهقهه‌مو قطع کرد. - معلومه به خاطره قشنگی فکر میکردین که اینطوری میخندین! با تردید و کمی ترس برگشتم و به کسی که صداش میخکوبم کرد. سیدسبحان بود که پشت نرده های ایوون مشغول تماشای آسمون بود. خودمو جمع و جور کردم. - همیشه غافلگیرم میکنید... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
- همیشه غافلگیرم میکنید...لطفا یه... خواستم بگم "اهم و اوهومی بکنین" ولی منصرف شدم و ادامه دادم: - لطفا یه خبر بدید قبلش... چیزی نگفت و روی پله های سمت چپ نشست. لحظه ای صورتش مچاله شد. حدس زدم دستش درد داشته باشه! آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم داغی صورتم رو با دستام خاموش کنم ولی نشد..‌.قلبم به تپش افتاد و نفس کشیدن برام سخت شد! حالم حتی برا خودم هم عجیب شد! شاید اگر اقدس خانم بود و گُر‌گرفتگی صورتم و برق چشمامو میدید، میگفت: - گل‌نساء خانم مراقب دخترت باشیا! یه وقت تو این سن کم عاشق نشه! چشم غره ای تو دلم به اقدس خانم خیالی و حرف عجیبش رفتم و دستمو دوباره زیر چونه‌م برگردوندم. خواستم بلند شم برم؛ ولی قبل از رسیدن دستم به گوشه چادرم، صدای سیدسبحان تو گوشم پیچید و سکوت رو شکست. - ببخشید...چای برنداشتم ناراحت شدین؟ - اممم...نه..‌. چند ثانیه سکوت مبهم و غریبی بینمون حکومت کرد ولی طولی نکشید که صدای محزون و آهسته‌ش حکومت سکوت رو سرنگون کرد... - وقتی به سرخی چایِ تو فنجون نگاه کردم، رفقام دونه دونه جلو چشمام صف کشیدن...قرمزی چایی شبیه قرمزی خونشون بود!...چند وقت پیش بود که بهترین رفیقم، تو یه عملیات، رو پاهای خودم، غرق خون، اشهدش رو خوند و چشماشو بست...همین چند وقت پیش بود که خمپاره سر از تن هم‌سنگریم جدا کرد و خون فواره زد تو صورتم...همین چند وقت پیش بود که...گلوله ی تک تیرانداز ملعونشون پیشونی رفیقمو شکافت و خونش پاشید رو دیوار... دیگه ادامه نداد و اشک هاش به جای قلب سوخته و زخم‌خورده‌ش شروع به نجوا کردن...با هر کلمه‌ای که می‌گفت، قلبم از جاش کنده میشد و باز برمی‌گشت سر جاش! دندون به هم می‌فشردم و با سرسختی جلوی اشک هامو می‌گرفتم. چادر سفید گل‌دارم رو تو دستای عرق کرده و یخ زده‌م فشردم و لب گزیدم... - ببخشید...من...نمیخواستم... - نه...نه...شما تقصیری نداشتین... با آستین پیرهنش اشک هاشو پاک کرد و سعی کرد لبخند بزنه. ولی من سعی نکردم. جلوی اشک هامم نگرفتم. به قلبمم اجازه دادم مثل طبل بکوبه به قفسه سینه‌م. دل و روده‌م هم نیازی به اجازه نداشتن و سرخود تو هم می‌پیچیدن!...به پیشونی داغ و تب‌دارم دست کشیدم و قطرات عرق رو دونه دونه با آستین لباسم چیدم. دنیا پیش چشمام تیره و تار شده بود! چطور میشد یه آدم اینقدر صحنه های وحشتناک جلوی چشماش ببینه و...خیالم پر زد تا ظهر عاشورا...قلبم بیشتر فشرده شد و چشمام سیاهی رفتن.! دوست...رفیق...هم‌سنگر...هیچکدوم به شبیه‌ترین خلق و پسر به رسول خدا و برادرزاده‌ای که حتی به بلوغ نرسیده و شیرخوار تشنه نمی‌رسه...و زمزمه کردم... - امان از دل زینب... - امان از دل زینب... صداش تو مغزم اکو شد و گوشام سوت کشیدن. تو دلم فریاد زدم: - دیگه نگو...نگو...نگو...مادرت داره گوش میده...مادر سیدجواد طاقت روضه‌ی زینب نداره... پرده‌ی اشک پاره شد و قطرات مروارید دونه دونه از هم سبقت گرفتن و گونه‌هامو خیس کردن. بی‌صدا باریدن... - فکر کنم دیگه نتونم چای ترش بخورم...حیف... چند لحظه مکث کرد... - ببخشید...نمیخواستم ناراحتتون کنم...شرمنده... آب دهنم رو به زحمت قورت دادم و نگاهم رو تو آسمون آبی و میون ابرهای پنبه ای چرخوندم تا ادامه مرواریدهای دریای چشمام به ساحل گونه هام نرسن! نتونستم بگم ناراحت نشدم! قلبم به عمق اقیانوس اطلس جریحه‌دار شده بود و رد اشک هام صورتم رو می‌سوزوند. ولی ترجیح دادم کمی از عذاب وجدانش کم کنم. - نه...اشکالی نداره...من...واقعا متاسفم... به سرعت بلند شدم و با گفتن "با اجازه‌"ای قدم به سمت اتاقم تند کردم. هنوز به در چوبی که با شیشه های رنگی جلا داده شده بود و دروازه‌ی ورود به راهروی خاطره ها بود نرسیده بودم. صدایی تو وجودم زمزمه کرد: - از مرصاد بپرس...! به درخواستش پشت پا زدم؛ صلاح نبود بیشتر از این تنها باشیم... - سها خانم... قدم هامو آهسته تر کردم و ایستادم. ولی رومو طرفش بر نگردوندم. می‌ترسیدم چهره گل‌کرده و چشمای تب‌دارم رو ببینه. می‌ترسیدم بپرسه "حالتون خوب نیست؟" و دوباره معذرت خواهی کنه... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
🏝شبهای پر از شهاب را خواهم ديد... درياچه‌ی نور ناب را خواهم ديد... وقتی که سپيده می‌دمد می‌دانم... من چهره‌ی آفتاب را خواهم ديد...🏝 ‌‌‌‌‌‌ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت112 - همیشه غافلگیرم میکنید...لطفا یه... خواستم بگم "اهم و اوهومی بکنین" ولی منصرف
با قدم های سست و بی‌جون تو چهارچوب در ایستادم و منتظر موندم حرفش رو بزنه. - مرصاد حالش خوبه...دلش براتون تنگ شده...میترسه زنگ بزنه و...دلش بیشتر گیرِ خونه بشه...ببخشیدش... اشک دوباره تو چشمام حلقه زد و گستره دیدم رو تار کرد. اصلا من میخواستم دلش گیر بشه و نره‌! میخواستم مال خودم باشه! نمیخواستم بره... - ولی باید زنگ بزنه...اون نمیتونه اینقدر بی‌رحم باشه...نگرانشیم...مامان هیچی ازش نمیدونه...هر شب خوابشو میبینه...بابا میترسه...تو همین چند هفته پیر شده...کوثر عصبی شده...وضعمون خوب نیست...خواهش میکنم بگین زنگ بزنه... دیگه صبر نکردم جوابی بشنوم و با قدم های سریع از راهرو گذشتم. دم در اتاق که رسیدم راه نفسم گرفته شده بود. خیلی آروم در رو باز کردم و داخل اتاق سرک کشیدم. کیمیا رو تخت خواب بود و کتابای تست کف اتاق پخش و پلا! پوفی از دست کیمیا کشیدم. زیر لب زمزمه کردم: - ای شلخته! تو هوای اتاق و عطر گل یخ که همیشه فضای اتاق رو معطر کرده بود با ولع نفس عمیقی کشیدم. خنکی رایحه ی سیدجواد تو مغزم پیچید و آرومم کرد. روی صندوق قدیمی و بزرگ گوشه اتاق نشستم و به دیوار تکیه دادم. چشمامو بستم. صداهایی تو ‌گوشم پیچید... صدای توپ و گلوله...صدای فریاد...صدای تکبیر...صدای ذکر و مناجات...بوی باروت...بوی خون...بوی خاک...دنیای مرصاد...شاید الان اینطوری بود... دنیای من چی؟ کتاب...کتاب...کتاب...معراج شهدا... مرصاد داشت اونجا واسه حضرت زینب س جون میداد. ولی هدف من چی بود؟ فقط دانشگاه رفتن؟ نمیخواستم اینطوری باشه! منم میخواستم مرصاد یه کاری بکنم... کتاب هارو از کف اتاق جمع کردم رو میز تحریر چوبی و پوسیده چیدم. پنجره رو باز کردم و نسیم خنکی از میون پرده گذشت و تو اتاق پیچید. لبخند روی لب هام نشست. - اینجایی؟ - صباح الخیر کیمیا جان! یکم دیگه می‌خوابیدی... - بیدار شدم دیگه...ناراحتی بخوابم! - نه نه خیلی ممنون! بی‌بی کجاست؟ - آشپزخونه‌ست! - فکر کردم خوابه... چادر رو روی سرم مرتب کردم و رفتم طرف در. - کجا؟ - خونه آق شجاع! - مسخره! چشم غره ای نثارم کرد و منم خندیدم. لبخندم رو خوردم و وارد راهرو شدم. نگاهی به دور و برم کردم. سیدسبحان نبود. با احتیاط دوباره لبخند زدم و قدم به کنج بی‌بی گذاشتم. بی‌بی روی صندلی چوبی پوسیده نشسته بود و ساعدش رو روی میز گذاشته بود. چین و چروک های صورتش و قیافه پکرش حکایت از یه قصه دلتنگ تو غیاب من داشت. تمام انرژیمو تو چهره‌م ریختم و دست گذاشتم رو شونه‌ش. یکه خورده برگشت و به چشمام نگاه کرد. اصلا حواسش به اومدن من نبود! - سلام بی‌بی جانم! نبینم پکر باشین؛ چی شده؟ هول هولی لبخند زورکی‌ای رو لباش نشوند و از جاش بلند شد. - هیچی مادر! هیچی نشده...میخوام برا سیدسبحان میوه ببرم. سیب گلاب خیلی دوست داره پسرم!... لبخند عمیق تری زدم و دستش رو فشردم. - میخواین استراحت کنین من ببرم؟! فکر کنم از صبح خیلی خسته شدین. - نه مادر چرا تو؟ خودم میبرم! شونه بالا انداختم و از خدا خواسته سیب ها رو توی میوه‌خوری پایه‌دار مرتب کردم و دست بی‌بی دادم. بی‌بی هم با دستای ظریفش ظرف رو گرفت و از آشپزخونه بیرون رفت. جای بی‌بی نشستم. نفس عمیقی کشیدم. سیب گلاب...نکنه با دیدن و بوییدن اونم یاد رفقاش تو سوریه بیوفته؟! برای بیرون کردن فکرش از مغزم که پر بود از درس و جملات فلسفه و دو بیتی های باباطاهر، سرمو به چپ و راست تکون دادم. دست دراز کردم و کاکتوس کوچولویی که توی یه گلدون قرمز وسط میز ناهارخوری گذاشته شده بود سمت خودم کشیدم. اتاق خودم تو خونه‌مون پر از کاکتوس های جورواجور با گلدون های رنگی رنگی بود. روی هر گلدون هم یه جمله انگیزشی نوشته بودم! دلم لک زد برای اتاق بنفش رنگ و پر از آرامشم. خصوصا وقتایی که ماهده با سینی چای و کلوچه در میزد و زنگ تفریح کوتاهی مابین درس خوندن مهمونم میشد. - سها جان مادر! صدای مضطرب بی‌بی منو دوباره به آشپزخونه برگردوند. سربرگردوندم و به چشمای پُرتَنِش بی‌بی خیره شدم. - جانم بی‌بی؟! 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
این دست اون دست کرد و حرفش رو خورد. نگاهش اطراف رو میپایید و چشم از من می‌دزدید! - هیچی مادر... - چیزی شده بی‌بی؟ - نه دخترم...هیچی نشده! سیم‌جین شدن رو بیخیال شدم و از جام بلند شدم. نزدیکش رفتم. دستامو دور گردنش حلقه کردم و محکم بوسیدمش. دلم میخواست همیشه ی همیشه تو بغلم بمونه و ازش جدا نشم. - بی‌بی گل‌نساء من طاقت ناراحتیتو ندارم. یه تار موتو به دنیا نمیدم... دست بی‌بی بالا اومد و سرمو نوازش کرد. عطر پیراهنش رو به ریه هام کشیدم. بوی یاس میداد! لبخند شیرینی رو لب هام نشست. کاش این یک ماه و نیم آخر اصلا نمی‌گذشت. کاش همیشه پیش بی‌بی میموندم. یعنی وقتی کنکور دادم بابا منو برمی‌گردوند خونه؟! فکر جدا شدن از بی‌بی رو ریختم دور. حتی بعد کنکور هم پیش بی‌بی میمونم...من تنهاش نمی‌ذارم! روی تخت چوبی، کنار سماورِ درحالِ قُل زدن، پا روی پا انداختم و کتاب رو باز کردم. ولی فکرم شبیه رودخونه‌ای که هزار شاخه میشه، اصلا خیال نداشت روی جملات کتاب متمرکز بشه. بعد از چند دقیقه سر و کله زدن با مغز درگیر و خسته‌م، آه بلند بالایی کشیدم و کتاب رو بستم. دستی روی جلدش کشیدم. همونی بود که عکس آقاسیدبهاءالدین رو لاش پیدا کرده بودم. عکس پدربزرگِ شهیدِ سیدجواد! کتاب داستان راستان...از شهید مطهری...عاشق داستان هاش بودم. و عاشق سلیقه سیدجواد توی انتخاب کتاب! صدای قدم های کسی که از پله ها آهسته پایین میومد شبیه تیک تاک ساعت بود! به همون آرامش... سر بلند کردم. سیدسبحان بود...بازم اون...میتونستم اسمش رو بذارم مزاحم خلوت هام؟! شاید بله، شایدم خیر! نگاهم رو از روی دست باندپیچی شده‌ش به سمت حوض سُر دادم. ماهی های رنگی توی آب زلال و همیشه تمیزِ حوض، شنا می‌کردن. صداش دوباره تو گوشم پیچید: - ببخشید...دوباره مزاحم شدم... چیزی نگفتم. نگاه نصفه نیمه‌ای بهش انداختم و چشم ازش گرفتم. صورتش گُر گرفته بود و نگاهش دو دو می‌زد. اینو حتی یوسف هم می‌فهمید! - شما...شما...من... میخواست بقیه حرفش رو بزنه که کیمیا تو ایوون ظاهر شد و جمله‌ش رو نیمه‌کار گذاشت. تو دلم حرص خوردم ولی بهترین موقعیت فرار از مخمصه ای که احتمال میدادم توش گیر کنم بود. مثلا چه مخمصه ای؟! به فکرم خندیدم. - سها جان! گوشیت زنگ زد... سریع بلند شدم و با عجله از کنارش گذشتم و آروم گفتم: - اگر اجازه بدین یه وقت دیگه... سرشو انداخت پایین و آه کوتاهی کشید. نیمچه لبخندی زدم. و با قدم های تندی پله‌های ایوون رو بالا رفتم. گوشیم دست کیمیا بود. با چشم و ابرو پرسیدم کیه؟ لب زد: طهورا! چین پرسشگری به پیشونیم افتاد. گوشی رو گرفتم و رفتم توی راهرو. - بله؟ - سلام دختر؛ خوبی؟ چشمتون روشن! - سلام؛ ممنون تو خوبی؟ چرا؟ - وا! به خاطر برگشتن آقاسیدسبحان نوه بی‌بی گل‌نساء دیگه! - آهاااان! خبرش از کجا بهت رسید؟ - کیمیا گفت. حالا ولش کن. میگم که... - هوم؟ - داداشم و دوستاش شنیدن آقاسبحان برگشته میخوان بیان دیدنش. اوضاع مساعد هست آیا؟! ناخودآگاه ابروهام بالا رفتن! - چیییی؟ یعنی...چیزه...آره همه چی مرتبه...ولی چرا اینقدر یهویی؟! - دیگه دیگه. همین الان فهمیدن آخه. گفتن یهویی بیان یهویی برن! دست به شقیقه‌ چپم گذاشتم و از سر ناچاری خندیدم که مبادا فکر کنه هول شدم. چیزی که ازش بیزار بودم مهمون ناخونده بود. آی خداااا! - اوهوم...باش! اممم...چیزه...کی میان؟ - یه ده دقیقه دیگه! - نه! شوخی میکنی؟ دست گذاشتم رو قلبم. مثل قلب گنجیشک داشت میزد! ده دقیقه دیگه؟ یا خدا... - شوخیم کجا بود؟ من با تو شوخی دارم؟ شد هشت دقیقه! - اینقدر دقیق؟ نمیدونستم... - هههههه! آره همین‌قدر دقیق تر از همیشه. - خدا نکشتت طهورا. گوشی و قطع کردم و به صورتم دست کشیدم. حالا به بی‌بی چی بگم؟ دویدم طرف آشپزخونه و بی‌بی. همچین با نفس نفس گفتم که بی‌بی جَلدی برام آب‌ قند درست کرد! گفت پس نیوفتی دختر! آروم باش بالام! منم گفتم بی‌بی جانیم چجوری آروم باشم؟ مهمون ناخونده و یخچال خالی که به لطف پسرتون همه میوه ها و خصوووووصا سیب‌گلاب هارو تموم کردن، بایدم استرس داشته باشه! بی‌بی هم خندید و چند بار زد به شونه‌م. بعدم گفت حالا که فهمیدم تُرکی بلدی دیگه باهات تُرکی حرف میزنم. ملتمس به چشمای بی‌بی نگاه کردم و خواستم یه فکری به حال مهمونایی که چند دقیقه دیگه میرسن بکنه! - نگران نباش مادر؛ همه‌شون پسرای خودمن. تعارف که نداریم! - هووووووف... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 آلـــــــــوده ایم حضرت باران ظهور کن آقا تو را قسم به شهیدان ظهور کن پیـــــــــداترین ستاره ی پنهان ظهور کن امام خوب زمانم هر کجا هستی با هزاران عشق سلام 🌹 🌹 🍃🌹 🍃🌷🌿🌷🍃🌷🌿🌷🍃🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا