eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت112 - همیشه غافلگیرم میکنید...لطفا یه... خواستم بگم "اهم و اوهومی بکنین" ولی منصرف
با قدم های سست و بی‌جون تو چهارچوب در ایستادم و منتظر موندم حرفش رو بزنه. - مرصاد حالش خوبه...دلش براتون تنگ شده...میترسه زنگ بزنه و...دلش بیشتر گیرِ خونه بشه...ببخشیدش... اشک دوباره تو چشمام حلقه زد و گستره دیدم رو تار کرد. اصلا من میخواستم دلش گیر بشه و نره‌! میخواستم مال خودم باشه! نمیخواستم بره... - ولی باید زنگ بزنه...اون نمیتونه اینقدر بی‌رحم باشه...نگرانشیم...مامان هیچی ازش نمیدونه...هر شب خوابشو میبینه...بابا میترسه...تو همین چند هفته پیر شده...کوثر عصبی شده...وضعمون خوب نیست...خواهش میکنم بگین زنگ بزنه... دیگه صبر نکردم جوابی بشنوم و با قدم های سریع از راهرو گذشتم. دم در اتاق که رسیدم راه نفسم گرفته شده بود. خیلی آروم در رو باز کردم و داخل اتاق سرک کشیدم. کیمیا رو تخت خواب بود و کتابای تست کف اتاق پخش و پلا! پوفی از دست کیمیا کشیدم. زیر لب زمزمه کردم: - ای شلخته! تو هوای اتاق و عطر گل یخ که همیشه فضای اتاق رو معطر کرده بود با ولع نفس عمیقی کشیدم. خنکی رایحه ی سیدجواد تو مغزم پیچید و آرومم کرد. روی صندوق قدیمی و بزرگ گوشه اتاق نشستم و به دیوار تکیه دادم. چشمامو بستم. صداهایی تو ‌گوشم پیچید... صدای توپ و گلوله...صدای فریاد...صدای تکبیر...صدای ذکر و مناجات...بوی باروت...بوی خون...بوی خاک...دنیای مرصاد...شاید الان اینطوری بود... دنیای من چی؟ کتاب...کتاب...کتاب...معراج شهدا... مرصاد داشت اونجا واسه حضرت زینب س جون میداد. ولی هدف من چی بود؟ فقط دانشگاه رفتن؟ نمیخواستم اینطوری باشه! منم میخواستم مرصاد یه کاری بکنم... کتاب هارو از کف اتاق جمع کردم رو میز تحریر چوبی و پوسیده چیدم. پنجره رو باز کردم و نسیم خنکی از میون پرده گذشت و تو اتاق پیچید. لبخند روی لب هام نشست. - اینجایی؟ - صباح الخیر کیمیا جان! یکم دیگه می‌خوابیدی... - بیدار شدم دیگه...ناراحتی بخوابم! - نه نه خیلی ممنون! بی‌بی کجاست؟ - آشپزخونه‌ست! - فکر کردم خوابه... چادر رو روی سرم مرتب کردم و رفتم طرف در. - کجا؟ - خونه آق شجاع! - مسخره! چشم غره ای نثارم کرد و منم خندیدم. لبخندم رو خوردم و وارد راهرو شدم. نگاهی به دور و برم کردم. سیدسبحان نبود. با احتیاط دوباره لبخند زدم و قدم به کنج بی‌بی گذاشتم. بی‌بی روی صندلی چوبی پوسیده نشسته بود و ساعدش رو روی میز گذاشته بود. چین و چروک های صورتش و قیافه پکرش حکایت از یه قصه دلتنگ تو غیاب من داشت. تمام انرژیمو تو چهره‌م ریختم و دست گذاشتم رو شونه‌ش. یکه خورده برگشت و به چشمام نگاه کرد. اصلا حواسش به اومدن من نبود! - سلام بی‌بی جانم! نبینم پکر باشین؛ چی شده؟ هول هولی لبخند زورکی‌ای رو لباش نشوند و از جاش بلند شد. - هیچی مادر! هیچی نشده...میخوام برا سیدسبحان میوه ببرم. سیب گلاب خیلی دوست داره پسرم!... لبخند عمیق تری زدم و دستش رو فشردم. - میخواین استراحت کنین من ببرم؟! فکر کنم از صبح خیلی خسته شدین. - نه مادر چرا تو؟ خودم میبرم! شونه بالا انداختم و از خدا خواسته سیب ها رو توی میوه‌خوری پایه‌دار مرتب کردم و دست بی‌بی دادم. بی‌بی هم با دستای ظریفش ظرف رو گرفت و از آشپزخونه بیرون رفت. جای بی‌بی نشستم. نفس عمیقی کشیدم. سیب گلاب...نکنه با دیدن و بوییدن اونم یاد رفقاش تو سوریه بیوفته؟! برای بیرون کردن فکرش از مغزم که پر بود از درس و جملات فلسفه و دو بیتی های باباطاهر، سرمو به چپ و راست تکون دادم. دست دراز کردم و کاکتوس کوچولویی که توی یه گلدون قرمز وسط میز ناهارخوری گذاشته شده بود سمت خودم کشیدم. اتاق خودم تو خونه‌مون پر از کاکتوس های جورواجور با گلدون های رنگی رنگی بود. روی هر گلدون هم یه جمله انگیزشی نوشته بودم! دلم لک زد برای اتاق بنفش رنگ و پر از آرامشم. خصوصا وقتایی که ماهده با سینی چای و کلوچه در میزد و زنگ تفریح کوتاهی مابین درس خوندن مهمونم میشد. - سها جان مادر! صدای مضطرب بی‌بی منو دوباره به آشپزخونه برگردوند. سربرگردوندم و به چشمای پُرتَنِش بی‌بی خیره شدم. - جانم بی‌بی؟! 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
این دست اون دست کرد و حرفش رو خورد. نگاهش اطراف رو میپایید و چشم از من می‌دزدید! - هیچی مادر... - چیزی شده بی‌بی؟ - نه دخترم...هیچی نشده! سیم‌جین شدن رو بیخیال شدم و از جام بلند شدم. نزدیکش رفتم. دستامو دور گردنش حلقه کردم و محکم بوسیدمش. دلم میخواست همیشه ی همیشه تو بغلم بمونه و ازش جدا نشم. - بی‌بی گل‌نساء من طاقت ناراحتیتو ندارم. یه تار موتو به دنیا نمیدم... دست بی‌بی بالا اومد و سرمو نوازش کرد. عطر پیراهنش رو به ریه هام کشیدم. بوی یاس میداد! لبخند شیرینی رو لب هام نشست. کاش این یک ماه و نیم آخر اصلا نمی‌گذشت. کاش همیشه پیش بی‌بی میموندم. یعنی وقتی کنکور دادم بابا منو برمی‌گردوند خونه؟! فکر جدا شدن از بی‌بی رو ریختم دور. حتی بعد کنکور هم پیش بی‌بی میمونم...من تنهاش نمی‌ذارم! روی تخت چوبی، کنار سماورِ درحالِ قُل زدن، پا روی پا انداختم و کتاب رو باز کردم. ولی فکرم شبیه رودخونه‌ای که هزار شاخه میشه، اصلا خیال نداشت روی جملات کتاب متمرکز بشه. بعد از چند دقیقه سر و کله زدن با مغز درگیر و خسته‌م، آه بلند بالایی کشیدم و کتاب رو بستم. دستی روی جلدش کشیدم. همونی بود که عکس آقاسیدبهاءالدین رو لاش پیدا کرده بودم. عکس پدربزرگِ شهیدِ سیدجواد! کتاب داستان راستان...از شهید مطهری...عاشق داستان هاش بودم. و عاشق سلیقه سیدجواد توی انتخاب کتاب! صدای قدم های کسی که از پله ها آهسته پایین میومد شبیه تیک تاک ساعت بود! به همون آرامش... سر بلند کردم. سیدسبحان بود...بازم اون...میتونستم اسمش رو بذارم مزاحم خلوت هام؟! شاید بله، شایدم خیر! نگاهم رو از روی دست باندپیچی شده‌ش به سمت حوض سُر دادم. ماهی های رنگی توی آب زلال و همیشه تمیزِ حوض، شنا می‌کردن. صداش دوباره تو گوشم پیچید: - ببخشید...دوباره مزاحم شدم... چیزی نگفتم. نگاه نصفه نیمه‌ای بهش انداختم و چشم ازش گرفتم. صورتش گُر گرفته بود و نگاهش دو دو می‌زد. اینو حتی یوسف هم می‌فهمید! - شما...شما...من... میخواست بقیه حرفش رو بزنه که کیمیا تو ایوون ظاهر شد و جمله‌ش رو نیمه‌کار گذاشت. تو دلم حرص خوردم ولی بهترین موقعیت فرار از مخمصه ای که احتمال میدادم توش گیر کنم بود. مثلا چه مخمصه ای؟! به فکرم خندیدم. - سها جان! گوشیت زنگ زد... سریع بلند شدم و با عجله از کنارش گذشتم و آروم گفتم: - اگر اجازه بدین یه وقت دیگه... سرشو انداخت پایین و آه کوتاهی کشید. نیمچه لبخندی زدم. و با قدم های تندی پله‌های ایوون رو بالا رفتم. گوشیم دست کیمیا بود. با چشم و ابرو پرسیدم کیه؟ لب زد: طهورا! چین پرسشگری به پیشونیم افتاد. گوشی رو گرفتم و رفتم توی راهرو. - بله؟ - سلام دختر؛ خوبی؟ چشمتون روشن! - سلام؛ ممنون تو خوبی؟ چرا؟ - وا! به خاطر برگشتن آقاسیدسبحان نوه بی‌بی گل‌نساء دیگه! - آهاااان! خبرش از کجا بهت رسید؟ - کیمیا گفت. حالا ولش کن. میگم که... - هوم؟ - داداشم و دوستاش شنیدن آقاسبحان برگشته میخوان بیان دیدنش. اوضاع مساعد هست آیا؟! ناخودآگاه ابروهام بالا رفتن! - چیییی؟ یعنی...چیزه...آره همه چی مرتبه...ولی چرا اینقدر یهویی؟! - دیگه دیگه. همین الان فهمیدن آخه. گفتن یهویی بیان یهویی برن! دست به شقیقه‌ چپم گذاشتم و از سر ناچاری خندیدم که مبادا فکر کنه هول شدم. چیزی که ازش بیزار بودم مهمون ناخونده بود. آی خداااا! - اوهوم...باش! اممم...چیزه...کی میان؟ - یه ده دقیقه دیگه! - نه! شوخی میکنی؟ دست گذاشتم رو قلبم. مثل قلب گنجیشک داشت میزد! ده دقیقه دیگه؟ یا خدا... - شوخیم کجا بود؟ من با تو شوخی دارم؟ شد هشت دقیقه! - اینقدر دقیق؟ نمیدونستم... - هههههه! آره همین‌قدر دقیق تر از همیشه. - خدا نکشتت طهورا. گوشی و قطع کردم و به صورتم دست کشیدم. حالا به بی‌بی چی بگم؟ دویدم طرف آشپزخونه و بی‌بی. همچین با نفس نفس گفتم که بی‌بی جَلدی برام آب‌ قند درست کرد! گفت پس نیوفتی دختر! آروم باش بالام! منم گفتم بی‌بی جانیم چجوری آروم باشم؟ مهمون ناخونده و یخچال خالی که به لطف پسرتون همه میوه ها و خصوووووصا سیب‌گلاب هارو تموم کردن، بایدم استرس داشته باشه! بی‌بی هم خندید و چند بار زد به شونه‌م. بعدم گفت حالا که فهمیدم تُرکی بلدی دیگه باهات تُرکی حرف میزنم. ملتمس به چشمای بی‌بی نگاه کردم و خواستم یه فکری به حال مهمونایی که چند دقیقه دیگه میرسن بکنه! - نگران نباش مادر؛ همه‌شون پسرای خودمن. تعارف که نداریم! - هووووووف... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 آلـــــــــوده ایم حضرت باران ظهور کن آقا تو را قسم به شهیدان ظهور کن پیـــــــــداترین ستاره ی پنهان ظهور کن امام خوب زمانم هر کجا هستی با هزاران عشق سلام 🌹 🌹 🍃🌹 🍃🌷🌿🌷🍃🌷🌿🌷🍃🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت114 این دست اون دست کرد و حرفش رو خورد. نگاهش اطراف رو میپایید و چشم از من می‌دزدید
باقی مونده سیب هارو چیدم توی ظرف و دادم دست بی‌بی که برای به اصلاح پسراش ببره! تقریبا پونزده نفر میشدن! و همه‌شون توی کتابخونه‌ای که به زیرزمین انتقال داده شده بود نشسته بودن. اینکه چجوری دیگه خدا میدونه! کلافه تو آشپزخونه راه می‌رفتم و کیمیا هم خیره به صورت من هی سرش رو با من حرکت میداد. - چقدر راه میری بگیر بشین دیگه سها! اعصابمو خورد کردی. - ببخشید. استرس دارم. - استرس چی آخه؟ - نمیدونم... چشمای عسلی رنگ و درشتش رو با قیافه پوکری به چشمام دوخت. نگاه ازش دزدیدم. احساس کردم با اون مردمک های گشاد شده و برق جادویی‌ای که تو چشمهاش بود میتونه به راحتی همه‌ی افکارم رو بخونه! همه احساسات امروزم... بی‌بی با ظرف خالی میوه داخل آشپزخونه شد. من و کیمیا مبهوت و با چشمایی که اندازه نعلبکی شده بودن، جای خالی اون‌همه سیب رو تماشا می‌کردیم. بی‌بی نگاه پر از لبخندی بهمون کرد و خندید. سر برگردوندم و یه نگاه به کیمیا کردم. اونم همین کار رو کرد. با ابروهایی که تا فرق سرم رسیده بودن پرسیدم: - اون همه سیب...تموم شد؟! بی‌بی گل‌نساء با خنده گفت: - تو که نمیشناسیشون! از دست من چیزی رد نمیکنن پسرام. مخصوصا اگر سیب باشه! سیب گلاب!... - یعنی همشون سیب دوست دارن؟ بی‌بی دوباره خندید. بلندتر! همچنان با تعجب به جای خالی سیب ها نگاه می‌کردیم. لبخند ریزی از تعجب گوشه لبم رو به بالا متمایل کرد. کیمیا هم با قیافه درهم و مچاله شده ای که تعجب از سلول به سلولش فوران می‌کرد، به بی‌بی خیره شده بود. بعد از رفتن بی‌بی سقلمه ای به پهلوی کیمیا زدم. - آااااخ! - اهه یواش! چه خبرته؟ - تو چه خبرته؟! داغونم کردی. - خب حالا! از رفیق رزمی‌کارت چیز دیگه ای انتظار داری؟ - توهم کمربند مشکیتو به رخ من بکش خب؟! چشم غره ای نثارم کرد و خندیدیم. - حالا ولش کن. داداشتونم اومدن؟ - احتمالا... - کاش مرصادم بود... چشم های عسلی پر از حرفش رو به چشمام گره زد و عمق چشمامو کاوید. - دلت خیلی تنگ شده؟ چیزی نگفتم. نمیخواستم خودم به ضعفم اعتراف کنم. اینکه من اینقدر به مرصاد وابسته بودم ضعف بود؟ شاید....! - سها...جون کیمیا...مطئنم آقا مرصاد بر می‌گرده... بهش توپیدم : مگه قراره بر نگرده؟ رو ازش برگردوندم و گوشه چادر رنگی‌مو تو دستم محکم گرفتم. دندون به هم ساییدم و پرده‌ی اشک رو کنار زدم. الان وقت بغض کردن نبود. - من...منظوری نداشتم... - ترحم...فکر کنم یادت مونده باشه من از این احساس متنفرم! نیازی به دلسوزی ندارم...اون کسی نیست که زیر قولش بزنه. فهمیدی؟! چند قدم ازش دور شدم. دستای مشت شده‌مو محکم تر کردم و قطره اشکی که داشت روی گونه‌م سُر می‌خورد رو پاک کردم. کی رو داری گول میزنی‌ سها؟ هان؟ سر خودت شیره میمالی یا صمیمی ترین رفیقت؟! اصلا حواست بود چطوری حرف زدی؟ دلشو شکستی! میدونی که ار لحظه ممکنه خبرش بیاد...میدونی هر لحظه ممکنه جای بوسه‌ی بابا، یه ترکش یا گلوله روی پیشونیش بشینه...میدونی هر لحظه ممکنه با دست و پای قطع شده بیارنش...امیدت به چیه؟ تو که میدونی اون شهید میشه! ولی اون قول داده...مرصاد آدم بدقولی نیست! اینو همه میدونن... رو کردم به کیمیا. به چشماش نگاه نکردم. روی نگاه کردن به چشمای معصوم و دل‌شکسته‌شو نداشتم. - من...من...ببخشید...نمیخواستم ناراحتت کنم...منظوری نداشتم...شرمنده... لبخند تلخ ولی پر از مهری روی لب هاش نشست و نگاه مشفقانه‌شو روانه قلب آشفته‌حالم کرد. - میدونم...میدونم... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سیدسبحان:" رو صندلے چوبےِ سیدجواد نشستم و دست سالمم رو زیر سرم گذاشتم. نگاه کردن به کتاب ها، خودش عالمی داشت؛ چه برسه به خوندنشون. ولی فکرم به حدی مشغول بود که اگر زمان امتحانات مدرسه بود حتما مشروط میشدم! زنگ در از صندلی جدام کرد. هنوز بیرون نرفته بودم که صدای همهمه‌ی بچه ها و سلام و علیکشون با بی‌بی گل‌نساء حیاط رو برداشت! از پنجره زیرزمین که حالا کتابخونه بود، حیاط رو دزدکی پاییدم. یا امام زمان! علی و طاها و مرتضی و امیرعلی سجادی و محمدباقر و سجاد و اوووووه، همه بودن که! چند بار چشمامو باز و بسته کردم تا خواب و خیال از سرم بپره. نکنه واقعیه؟! آب دهنمو قورت دادم. اومده بودن منو ببینن. لب گزیدم و تو صندوق مغزم دنبال راه فرار گشتم. الان سربه‌سر گذاشتناشون شروع میشه و تا فردا باید جواب جا گذاشتنشونو پس بدم... امیرعلی - به به! آقاسید! میبینم که، با دست بسته برگشتی! - سلام داش امیر...خوبی شما؟ امیرعلی - شکر خدا! مرتضی - ای بی معرفت! تهنا تهنا؟ رفیقتو جا گذاشتی؟ وایمیستادی باهم بریم خب نامرد... - ای بابا... علی بچه هارو کنار زد و دست گذاشت رو شونه‌م. علی - دلمون برات تنگ شده بود رفیق! نگفتی مام دل داریم؟ حداقل مارو با خودت میبردی... لبخند رو لبام، واسه علی فرق داشت. علی یه جور دیگه داداشم بود! همشون داداشام؛ علی یه جور دیگه داداشم. به چشمای پر از درد و دلش خیره شدم. برق چشماش، حکایت از حال دیگه‌ای میکرد. یه حالِ تازه. شبیه برقِ...عشق بود! من سبحان نبودم اگر نمیفهمیدم دل داداشم یه جا گیره! طاها که دید از قافله جا مونده و تله‌پاتی‌مون طولانی شده خودشو انداخت وسطمون و دست کرد وسط کله‌مون! به موهامون چنگ زد و کله‌هامونو کشید پایین. - آی آی یواش یواش طاها کله‌م کنده شد! طاها - حقته بی‌معرفت! هرچی بگم کم گفتم. هرکاری هم کنم کم کردم. اصلا باید برات جشن پتو بگیریم! بچه ها پایه این؟! علی - خب من چی؟! من که کاری نکردم، موهامو ول کن؛ کُلی جلو آینه سرشون واستادما... طاها - نچ! شما خودت شریک جرمی شیخ علی! با چشمای گشاد شده به علی نگاه کردم. - شیخ علی؟! علی سرشو انداخت پایین و دست طاها رو از لای موهاش برداشت. ولی طاها منو ول نکرد. - دِ خو منم ول کن دیگه! طاها - خورده حساب داریم باهم. حالا باش! - نگفتی؟! شیخ علی؟ محمد باقر - داداشمون طلبه شده، نگفته بهمون! یه نگاه به سر تا پاش انداختم. چرا تو اولین نگاه نتونستم تغییر تیپش رو ببینم؟! شلوار پارچه ای جای شلوار شیش جیب رو گرفته بود. ساعت دیجیتالی به جای ساعت اسپرت و کِت و کلفتش به مچ دستش بسته شده بود! پیرهن سه دکمه‌ش ولی سر جاش بود. خدایی همون شلوار پارچه ای و ساعتش زمین تا آسمون عوضش کرده بود. ریشاشم مثل من بلند شده بود. خندیدم! شبیه هم شدیم. - خدایی علی؟ رفتی حوزه؟ الان داری درس میخونی؟ کدوم حوزه میری؟ دمت گرم بابا! علی - حالا ریز به ریز میگم برات... سجاد - بینُم آسِدسبحان! سوغات چی چی اُوُردی بِرامون؟ - والا سوغاتی که...نگه داشتم روز قیامت سجاد جان! طاها - نچ! من سوغاتمو الان میخوام. مرتضی - خدایی بگو سیدسبحان! سوغاتمون چیه؟ کَفَن؟ زدیم زیر خنده. - نه باباااا! یه چیز بهتر. چشمکی زدم. طاها مشکوک نگاه کرد و دست به کمر گذاشت: - نگی جشن پتو میگیریم براتا! مگه نه بَروبَچ؟! - اوی داش طاها تهدید میکنی؟ مرتضی - راس میگه دیگه! بگو تا نیومدم براتا! میام براتااااا با خنده سری به نشانه تاسف براشون تکون دادم و همشونو از نظر گذروندم. 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسئولین و شخصیت ها چرا ساکتید؟!!! 🔰 در تاریخ 11 مهر ماه رهبری فرمودند: "در همان اوّل کار، بعضی از ، حالا ناشی از دلسوزی ــ دلشان سوخت ــ بدون تحقیق اطّلاعیّه دادند، بیانیّه دادند، حرف زدند، اظهاراتی کردند ــ البتّه تحقیق‌نکرده ــ بعضی‌هایشان سازمان انتظامی کشور را متّهم کردند، پلیس را متّهم کردند، بعضی‌شان مجموعه‌ی نظام را متّهم کردند؛ هر کسی یک جوری یک حرکتی کرد. خب حالا حساب این جدا است، لکن بعد از آنکه دیدند قضیّه چیست، بعد از آنکه فهمیدند در نتیجه‌ی حرفهای آنها همراه با برنامه‌ریزی دشمن چه اتّفاقی در خیابان و در مسیر عمومی مردم می‌افتد، بایستی آن کار خودشان را میکردند؛ باید ، باید اعلام کنند که با‌ آنچه اتّفاق افتاده مخالفند، بایستی تفهیم کنند که با برنامه‌ی دشمنان خارجی مخالفند." 🔰 امروز نیز رئیس جمهور فرمودند: "خیلی از در قضایای اخیر شدند. این‌ها وظیفه قانونی، اخلاقی و انقلابی خود را در تنویر افکار عمومی انجام ندادند و گفتند از جوسازی‌ها در فضای مجازی می‌ترسیم. اگر این‌طور باشد که مجاهدان راه خدا نباید به میدان می‌رفتند." ◀️ جریان انقلابی با مطالبه برخی شخصیتها، مسئولین، اساتید حوزه و دانشگاه را در دستور کار خود قرار دهد. بدون شک اگر مسئولین، شخصیت ها و صاحب نظران سکوت خود را در قبال اقدامات دشمنان، حوادث تروریستی، غفلت های ساده لوحانه برخی افراد و ... بشکنند و در راستای به میدان کارزار رسانه ای ورود کنند آده و اگر موضع گیری اشتباهی گرفته اند، اصلاح و جبران کنند و اگر تاکنون سکوت کرده اند به سکوت خاتمه داده و از کلیت نظام دفاع کنند. ◀️ ما باید مطالبه شخصیت ها را در دستور فعالیت های خود قرار دهیم تا بتوانیم در جهت خاتمه دادن سریعتر این اغتشاشات و هزینه سازی ها، اقدام موثری را انجام داده باشیم. ✍️ سید احمد رضوی 🔰 صراط؛ مروج گفتمان اصیل انقلاب http://eitaa.com/joinchat/1112735758C332d249c3e
🏝عشق تو در تار و پود جان ما ریشه دارد ای عزیز فاطمه تا قیامت همچنان یار توایم گر خدای تو بگیرد دست ما🏝 ‌‌‌‌‌‌ ‌