eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
اتوبوس به نجف نزدیک میشد وضربان قلب من تپش به تپش بالا میرفت. اینجا حتی خاکش هم جذبه ایی خاص و ویژه داشت. حالِ بقیه ی مسافران دست کمی از من نداشت.. تعدادی اشک میریختند.. عده ایی زیر لب چیزی را زمزمه میکردند. و نوایِ مداحیِ مردِ تپل و چفیه به گردنِ نشسته در جلویِ اتوبوس این شور را صد چندان به جانم تزریق می نمود. حس عجیبی مانند طوفان یک به یک سلولهایم را می نوردید و من نمیداست دقیقا کجایِ دنیا قرار دارم. طعمی شیرین، شاید هم ملس.. اصلا نمیدانم. هر چه که بود کامم داشت مزه ی آُسمان را میچشید.. در این بین حسام مدام تماس میگرفت و جویای مکان و حالمان میشد. بماند که چقدر اصرار به حرف زدن با مرا داشت و من حریصانه صبوری میکرد. نمیدانم چقدر از رسیدنمان به آن خاکِ ابری میگذشت که هیجانِ زیارت و بی قراری، جان به لبم رساند و پا در یک کفش کردم که بریم به تماشایِ سرایِ علی.. اما دانیال اصرار داشت تا کمی استراحت به جان بخریم و انرژی انباشته کنیم محضه ادامه ی راه که تو بیماری و این سفر ریسکی بزرگ.. مگر میشد آن حجمه از تلاطم عاشقی را دید و یک جا نشست؟؟ اینجا آهن ربایِ عالم بود و دلربایی میکرد.. هر دلی که سر سوزن محبت داشت، سینه خیز تا حریم علی را میدویید.. ما که ندیده، مجنون شدیم. راستی اگر در خلافتش بودیم دست بیعت میدادیم یا طناب به طمعِ گرفتنِ بیعت به دورش میبستیم؟؟ این عاشقی، حکمش بی خطریِ زمان بود یا واقعا دل اسیرِ سلطان، غلامی میکرد؟؟ نمیدانم.. اما باید ترسید.. این خودِ مجنون، اسم جانِ شیرین که به میدان بیاید، لیلی را دو دستی میفروشد.. حرفهایِ دانیال اثری نداشت و مجبور شد تا همراهیم کند. هجوم جمعیت آنقدر زیاد بود که گاه قدمهایِ بعدیم را گم میکردم. از دور که کاخِ پادشاهی اش نمایان شد.. قلبم پر گرفت و دانیال ساکت چشم دوخت به صحنِ علی.. با دهانی باز ، محو تماشا ماندم. اینجا دیگر مرزی برایِ بودن ، نبود.. اینجا جسم ها بودند، اما روح ها نه.. قیامت چیزی فراتر از این محشر بود؟؟ در کنارِ هیاهیویِ زائرانی که اشک میرختند و هر کدام به زبان خودشان، امیر این سرزمین فقیر نشین را صدا میزدند، ناگهان چشمم به دانیال سنی افتاد که بی صدا اشک از گوشه ی چشمانش جاری میشد و دست بلند کرده زیر لب نجوا میکرد.. در دل قهقه زدم ، با تمام وجود.. اینجا خودِ خدا حکومت میکرد.. بیچاره پدر که با نانِ نفرت از علی ما را به عرصه رساند و حالا دختری مرید و پسری دلباخته ی امیرالمومنین رویِ دستانش مانده بود.. و این یعنی ” من الظلمات الی النور” .. طی دو روزی که در نجف بودیم گاه و بیگاه به زیارت محبوس شده در زنجیره ی زائران، آن هم از دور رضایت میدادم و درد دل عرضه میکردم و مرهمِ نسخه پیچ ، تحویل میگرفتم. حالا دیگر دانیال هم بدتر از من سرگشته گی میکرد و یک پایِ این عاشقی بود. با گذشت دو روز بعد از وداع با امیرشیعیان که نه، امیر عالمیان.. به سمت کربلا حرکت کردیم.. با پاهایی پیاده، قدم به قدمِ جنون زده گان حسینی.. ... ════‌‌‌‌༻‌❤༺‌‌‌════ @pandaneha1
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت114 این دست اون دست کرد و حرفش رو خورد. نگاهش اطراف رو میپایید و چشم از من می‌دزدید
باقی مونده سیب هارو چیدم توی ظرف و دادم دست بی‌بی که برای به اصلاح پسراش ببره! تقریبا پونزده نفر میشدن! و همه‌شون توی کتابخونه‌ای که به زیرزمین انتقال داده شده بود نشسته بودن. اینکه چجوری دیگه خدا میدونه! کلافه تو آشپزخونه راه می‌رفتم و کیمیا هم خیره به صورت من هی سرش رو با من حرکت میداد. - چقدر راه میری بگیر بشین دیگه سها! اعصابمو خورد کردی. - ببخشید. استرس دارم. - استرس چی آخه؟ - نمیدونم... چشمای عسلی رنگ و درشتش رو با قیافه پوکری به چشمام دوخت. نگاه ازش دزدیدم. احساس کردم با اون مردمک های گشاد شده و برق جادویی‌ای که تو چشمهاش بود میتونه به راحتی همه‌ی افکارم رو بخونه! همه احساسات امروزم... بی‌بی با ظرف خالی میوه داخل آشپزخونه شد. من و کیمیا مبهوت و با چشمایی که اندازه نعلبکی شده بودن، جای خالی اون‌همه سیب رو تماشا می‌کردیم. بی‌بی نگاه پر از لبخندی بهمون کرد و خندید. سر برگردوندم و یه نگاه به کیمیا کردم. اونم همین کار رو کرد. با ابروهایی که تا فرق سرم رسیده بودن پرسیدم: - اون همه سیب...تموم شد؟! بی‌بی گل‌نساء با خنده گفت: - تو که نمیشناسیشون! از دست من چیزی رد نمیکنن پسرام. مخصوصا اگر سیب باشه! سیب گلاب!... - یعنی همشون سیب دوست دارن؟ بی‌بی دوباره خندید. بلندتر! همچنان با تعجب به جای خالی سیب ها نگاه می‌کردیم. لبخند ریزی از تعجب گوشه لبم رو به بالا متمایل کرد. کیمیا هم با قیافه درهم و مچاله شده ای که تعجب از سلول به سلولش فوران می‌کرد، به بی‌بی خیره شده بود. بعد از رفتن بی‌بی سقلمه ای به پهلوی کیمیا زدم. - آااااخ! - اهه یواش! چه خبرته؟ - تو چه خبرته؟! داغونم کردی. - خب حالا! از رفیق رزمی‌کارت چیز دیگه ای انتظار داری؟ - توهم کمربند مشکیتو به رخ من بکش خب؟! چشم غره ای نثارم کرد و خندیدیم. - حالا ولش کن. داداشتونم اومدن؟ - احتمالا... - کاش مرصادم بود... چشم های عسلی پر از حرفش رو به چشمام گره زد و عمق چشمامو کاوید. - دلت خیلی تنگ شده؟ چیزی نگفتم. نمیخواستم خودم به ضعفم اعتراف کنم. اینکه من اینقدر به مرصاد وابسته بودم ضعف بود؟ شاید....! - سها...جون کیمیا...مطئنم آقا مرصاد بر می‌گرده... بهش توپیدم : مگه قراره بر نگرده؟ رو ازش برگردوندم و گوشه چادر رنگی‌مو تو دستم محکم گرفتم. دندون به هم ساییدم و پرده‌ی اشک رو کنار زدم. الان وقت بغض کردن نبود. - من...منظوری نداشتم... - ترحم...فکر کنم یادت مونده باشه من از این احساس متنفرم! نیازی به دلسوزی ندارم...اون کسی نیست که زیر قولش بزنه. فهمیدی؟! چند قدم ازش دور شدم. دستای مشت شده‌مو محکم تر کردم و قطره اشکی که داشت روی گونه‌م سُر می‌خورد رو پاک کردم. کی رو داری گول میزنی‌ سها؟ هان؟ سر خودت شیره میمالی یا صمیمی ترین رفیقت؟! اصلا حواست بود چطوری حرف زدی؟ دلشو شکستی! میدونی که ار لحظه ممکنه خبرش بیاد...میدونی هر لحظه ممکنه جای بوسه‌ی بابا، یه ترکش یا گلوله روی پیشونیش بشینه...میدونی هر لحظه ممکنه با دست و پای قطع شده بیارنش...امیدت به چیه؟ تو که میدونی اون شهید میشه! ولی اون قول داده...مرصاد آدم بدقولی نیست! اینو همه میدونن... رو کردم به کیمیا. به چشماش نگاه نکردم. روی نگاه کردن به چشمای معصوم و دل‌شکسته‌شو نداشتم. - من...من...ببخشید...نمیخواستم ناراحتت کنم...منظوری نداشتم...شرمنده... لبخند تلخ ولی پر از مهری روی لب هاش نشست و نگاه مشفقانه‌شو روانه قلب آشفته‌حالم کرد. - میدونم...میدونم... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پانزدهم چهار مرد غریبه که به نسبت قد بلند و درشت اندام بودند و از نگاه خیره و بی‌پروای‌شان، احساس خوبی نداشتم که بلاخره یکی‌شان شروع کرد: «حاجی عبدالرحمن؟» حلقه چادرم را دور صورتم محکم‌تر کردم و در برابر سؤال کوتاهش، پاسخ دادم: «خونه نیس.» و او با مکثی کوتاه گفت: «اومدیم برای عرض تسلیت.» و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد: «ما از شرکای تجاری‌اش هستیم.» و دیگری با حالتی متملقانه پشتش را گرفت: «ببخشید دیر اومدیم! برای کاری رفته بودیم قطر، تازه از دوحه برگشتیم.» با شنیدن نام دوحه متوجه شدم که همان شرکای تازه پدر هستند و با احساس ناخوشایندی که از قبل نسبت به آنها داشتم، به تشکرِ سردی پاسخ‌شان را دادم که اشاره‌ای به داخل حیاط کرد و بی‌ادبانه پیشنهاد داد: «پس ما بیایم داخل تا حاجی برگرده؟» از این همه گستاخی‌اش عصبانی شدم و باز خودم را کنترل کردم که با صدایی گرفته پاسخش را دادم: «شما برید نخلستون، اونجا هستن.» که در خانه تنها بودم و حضورشان حتی پشت در هم آزارم می‌داد، چه رسد به داخل خانه که جوان‌ترین‌شان به صورتم خیره شد و با لبخندی مشمئز کننده پرسید: «شما دخترش هستی؟» از لحن نفرت‌انگیزش، خشم در صورتم دوید و او آنقدر وقیح بود که باز هم کوتاه نیامد و با حالتی صمیمی ادامه داد: «می خواستم فوت مادرت رو تسلیت بگم.» در برابر اینهمه وقاحتش نمی‌دانستم چه کنم که با گفتن «ممنون!» در را بستم و همانجا ایستادم تا صدای استارت و به حرکت در آمدن اتومبیل‌شان را شنیدم. خیالم که از رفتنشان راحت شد، چادرم را از سرم برداشتم و در عوض باز در حجله غمِ غربت و تنهایی فرو رفتم که به تمنای دیدار همسرم، روی عقده دلم پا نهاده و حالا به جای آغوش محرم مرد زندگی‌ام، نگاه دریده نامحرمان نصیب دل تنگم شده بود. بار دیگر تمام وجودم در هم شکست که همانجا پشت در روی زمین نشسته و باز گریه‌های بی‌کسی‌ام را از سر گرفتم. چه خوش خیال بودم که گمان می‌کردم احساس مجید پشت دیوار دلم به انتظار نشسته و به هر نغمه دلتنگی‌ام، خانه قلبم را دقّ‌الباب می‌کند و نمی‌دانستم پشت هجوم هق هق گریه‌های غریبی‌ام، هیچ کسی حضور ندارد و حتماً حالا در پالایشگاه مشغول کار خودش بود و یادی هم از الهه مصیبت‌زده‌اش نمی‌کرد. حالا بیش از بیست روز می‌شد که مرا ندیده بود و چند روزی هم می‌شد که سراغی هم از من نگرفته و حتی عبدالله هم پیغامی از طرفش برایم نیاورده بود و لابد کم کم فراموشم می‌کرد و من چه ساده بودم که انتظار نگاه دلتنگش را پشت در می‌کشیدم. پشتم را به در تکیه داده که تکیه‌گاه دیگری نداشتم و دیگر نه از شدت گریه‌های بی‌مادری‌ام که از اندیشه هراس انگیز دیگری تنم به لرزه افتاده بود که بیم پیوستن خاطره الهه به فراموش خانه خیال مجید، دلم را بیشتر آتش می‌زد. می‌ترسیدم که همینطور روزهایم به دل مردگی بی‌اختیارم بگذرد و در گذر این فصل افسرده، همسرم برای همیشه از من بگذرد که گرچه هنوز وجودم از تلخی تنفرش خالی نشده بود، که گرچه هنوز نمی‌خواستم با آهنگ صدایش هم کلام شوم، که گرچه هنوز نمی‌توانستم قدم به خانه‌اش بگذارم ولی حتی نمی‌توانستم تصور کنم که ذره‌ای از احساسش نسبت به من کم شود که اگر چنین می‌شد و من در پس مصیبت مرگ مادرم، همسر مهربانم را هم از دست می‌دادم، دیگر چه کسی می‌خواست خاطره لبخند زندگی را به خاطرم بیاورد؟ کف دستم را روی زمین داغ و خاک آلود حیاط گذاشته و به بهانه تمرین روزهای بی‌کسی‌ام، به دستان سُستم تکیه کرده و تن خسته‌ام را از زمین کَندم و با قدم‌هایی بی‌رمق خودم را به اتاق کشاندم. باید به این روزهای تنهایی خو می‌کردم و با این رکودی که به بازار عشق مجید افتاده بود، باید می‌پذیرفتم که دیگر قلب او هم برای من نیست، همانطور که تن مادر از دستم رفت. ساعتی به غروب آفتاب مانده بود که عبدالله به خانه بازگشت. چند عدد نانی را که از نانوایی سر کوچه گرفته بود، روی اُپن آشپزخانه گذاشت و با نگاهی گذرا به صورت شکسته‌ام، از حالم با خبر شد که با ناراحتی پرسید: «الهه! باز گریه می‌کردی؟» برای جمع کردن نان‌های داغ، سفره را باز کردم و با سکوت سنگینم نشان دادم که دختر تنها و بی‌کسی مثل من، سهمی جز گریه ندارد که مقابلم ایستاد و با مهربانی برادرانه‌اش پیشنهاد داد: «الهه جان! میای با هم بریم بیرون؟» سفره را پیچیده و داخل کابینت گذاشتم و خوب فهمید حوصله گردش و تفریح ندارم که باز اصرار کرد: «الهه جان! چند وقته از خونه بیرون نرفتی؟ اصلاً من دوست دارم که یخورده با هم قدم بزنیم.»
* 🌹 * ـــ صغری بس کن دیگه ــ اِ صبر کن بقیشو برات تعریف کنم ــ باور کن از بس خندیدم شکم درد گرفتم ــ بی لیاقتی دیگه ــ تو مگه کلاس نداشتی؟ ــ آره الان میرم،منتظرم میمونی باهم برگردیم ــ باشه میرم تو کافه منتظرت میمونم صغری بوسه ای بر گونه اش مینشاند. ــ عشقی به مولا ــ برو دیگه سمانه بعد از سفارش قهوه روی یکی از صندلی ها می نشیند،به صفحه گوشی اش نگاهی می اندازد،چند پیام از دوستانش داشت،دوست داشت با کمیل تماس بگیرد اما نمیخواست مزاحم کارش شود. گارسون قهوه را جلویش گذاشت،سمانه تشکری کرد،با روشن و خاموش شدن صفحه ی گوشی اش ،نگاهی به آن انداخت با دیدن اسم زندایی لبخندی زد و جواب داد: ــ به به زندایی جان اما صدای نگران و آشفته ی زهره لبخند را از روی لب های سمانه پاک کرد. ــچی شده زندایی ــ بچم ــ برا ارش اتفاقی افتاده؟ ــ تازه کمیل اومد خونمون،خیلی عصبی بود آرش داشت آماده می شد تا بره دانشگاه اما کمیل بدون هیچ حرفی دستشو گرفت انداخت تو ماشین سمانه نگران پرسید: ــ کمیل اینکارو کرده؟ ــ آره زهره نالید و گفت: ــ سمانه یه زنگ بزن به کمیل ببین چی شده دارم از نگرانی میمیرم ــ چشم زندایی الان زنگ میزنم ــ خبرم کن ــ چشم سمانه سریع قطع کرد و با دستان لرزان شماره کمیل را گرفت کمیل اولین تماس را رد کرد اما سمانه آنقدر تماس کرد گرفت که تا کمیل جواب داد: ــ چیه سمانه عصبانیت و ناراحتی در صدایش کاملا مشهود بود ــ کمیل کجایی؟ ــ سرکار ــ کمیل باید بهات حرف بزنم ــ بعدا سمانه ــ جان من کمیل کارم مهمه ــ باشه میام دنبالت ــ خودم میام بگو کجا کمیل کلافه گفت: ــ یک ساعت دیگه بیا همون خونه ــ باشه خداحافظ ــ خداحافظ سریع از جایش بلند شد بعد از حساب کردن،از دانشگاه بیرون رفت و برای اولین تاکسی دست تکان داد. * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
*⚘﷽⚘ ☀️ ☀️ 🔸قسمت١١٥ - اون وقت يه چنين مردي با چه انگيزه اي ميتونه مسئوليت خانواده رو قبول كنه؟ بخصوص وقتي ميبينه اختيار از بين بردن اين خانواده به دست كس ديگه ايه. - از اون گذشته، تكليف پرداخت نفقه روي دوش مردهاست. اين رو هم بگم كه شما امروز رو نبينين كه زن بايد كلي جهاز داشته باشه. اين‌ها هيچ ربطي به دين نداره. در اسلام زن خودشه و خودش. نفقه يعني اينكه مرد بايد تمام لوازم زندگي زن رو از مسكن و ماشين گرفته تا لوازم زندگي و خورك و پوشاك براي زن تهيه كنه. تازه اون هم در حد شئونات خانواده دختر. يعني اينكه اگر دختر در خانواده خودش كلفت داشته، اينجا هم مرد وظيفه داره براش كلفت استخدام كنه. قبلا هم ديديم كه زن براي كارهايي كه تو خونه انجام ميده، ميتونه از مرد حق الزحمه بگيره! و زن در قبال همه اينها يه تكليف تمكين به عهده اش هست و مرد يه حق طلاق! حالا شما دوباره به زندگي برادرتون نگاه كنين كه اگه زن برادرتون بدون هيچ جهازي بياد تو خونه برادر شما، برادرتون خرج اين رو با اين شرايط و اين همه تفاصيل كه گفته بده، حالا اين حق زياديه كه برادر شما داره؟! فكر نميكنين كه برادرتون مظلوم هم واقع شده؟! در غرب كه حق طلاق رو براي زن گذاشته چه شد...!!؟* * _ .دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸
*⚘﷽⚘ ☀️☀️ 🔶فصل سي و پنجم 👇 عاطفه با مشت كوبيد روي زمين و با عصبانيت گفت: - من يكي بدم نمياد مسعود زن بگيره كه يكي از اون بلاهايي كه سرم آورده رو تلافي كنه اگه بخواد اينقدر روش رو زياد كنه، خودم... يكهو ساكت شد. چند لحظه به همه نگا كرد و بعد به آرامي گفت: - پدري ازش در ميارم كه حتي اگه حق طلاق دست خودش هم بود مسعود رو بذاره فرار كنه و با رضايت خاطر مسعود رو طلاق بده. سميه گفت: - بچه ها، اين حرفي هم كه عاطفه زد بحث جالبي بود! يعني اينكه فرض كنيم حق طلاق هم به دست زن باشه، مرد با توجه به اين كه هم زورش بيشتري داره هم نفقه زن به عهده اونه، اينقدر زن رو اذيت ميكنه كه خود زن راضي به طلاق بشه! فاطمه هم با توضيح ديگري حرف سميه رو كامل كرد: - اونوقت ميدونيد چي ميشه! زنو مردي كه با چنين لجبازي و دشمني‌هايي كارشون به نفرت بكشد، در وضعيتي قرار ميگيرن كه ديگه حتي روي برگشت هم ندارن. يكي از دلايلي كه طلاق رو كاملا به عهده دادگاه نذاشتن به همين دليله! فهيمه انگار يه چيز جديدي يادش افتاده باشد، دستش را بلند كرد. - راستي چه اشكالي داره كه حق طلاق رو كاملا از دست زن و مرد خارج كنند و فقط به عهده دادگاه بذارن. اينطوري هم طلاق محدود ميشه و هم جلوي ظلم به زن گرفته ميشه.* * _ .دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸