eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
322 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت116 سیدسبحان:" رو صندلے چوبےِ سیدجواد نشستم و دست سالمم رو زیر سرم گذاشتم. نگاه کر
ادامه قسمت ۱۱۶ - راستش...گفتم سوغاتتون دنیایی نباشه؛ از خود عمه‌سادات خواستم، اگر شهید شدم، روز قیامت شفاعت همه‌تونو میکنم. اگرم که...ان‌شاءالله شهید میشیم...ولی اگر نشدیم...از مادرم حضرت زهرا س خواستم شفاعتتون کنه... لبخند سنگین و پر از حرفی روی لب بچه ها نشست. چند لحظه ای در سکوت گذشت؛ ولی از اونجایی که مرتضی طاقت ساکت موندن نداشت رشته کلام رو تو دستش گرفت؛ مرتضی - دستت طلا داش سبحان...ان‌شاءالله که خود مادر سادات شفاعتمون کنه...شمام باشی برامون...خب بچه ها! نوبت جشن پتوعه! صدای بچه ها به موافقت بلند شد و درمونده پذیرفتم که زیر دستشون یه کتک مشتی بخورم! که چی؟ تک خوری کردم! آی خدا... - دستم دستم مراقب دستم باشین آی بابا یواش دِ یواش دیگه آخ دستم خدا نکشتت مرتضی با این جشن پتوهات آی بابا یواش دیگه من فقط گیرتون بیارم... - ساکت دیگه اهه الان بی‌بی میاد همه‌مونو خفه میکنه! بچه ها بسشه، بی‌بی اومدن! سلام بی‌بی جون! به به سیییییییب! - اونم سیب گلااااااب! 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همه سیب های تو ظرف در چشم برهم زدنی تموم شد! پنج تا پنج تا میخوردن! یا خودِ خدا! رحم کن تا بی‌بی ورشکست نشده. ولی بهترین فرصت برای تموم کردن جشن پتو بود. زیر لگد هاشون لِه و لَوَرده شدم. کم لطفی هم نکردن نامردا هرچی تونستن زدن. امیرعلی - خب دیگه بی‌بی جان، آقاسید عزیز. خیلی خوشحال شدیم دیدیمت. مراقب خودت باش. ما دیگه رفع زحمت کنیم خیلی مزاحم شدیم. محمدباقر - بله دیگه بی‌بی گل‌نساء جان مام بریم. اون از سرزده و یهویی اومدنمون، اینم از اینهمه مزاحم‌ شدن! بی‌بی - واااا! مادر این چه حرفیه؟! خوشحال شدم دیدمتون پسرام. بیشتر بهم سر بزنید مادر. سیدسبحانم خوشحال شد اومدین. - البته به جز قسمت جشن‌ پتو! خندیدیم. مرتضی - خب حالا آبرومونو پیش بی‌بی جان نبر که آسدسبحان! بلندتر خندیدیم. مابین خداحافظی بچه ها با بی‌بی علی منو کنار کشید و آروم‌ گفت: - سبحان باید باهات حرف بزنم. خیلی واجبه. کِی میتونی؟ - هروقت که بگی! - امروز میشه؟ حدس زدم درباره برقی که تو چشماش دیدم میخواد حرف بزنه. بعد چند لحظه مکث دست روی شونه‌ش گذاشتم. - آره حتما! برو خونه من یکم با بی‌بی صحبت کنم یک ساعت دیگه بریم معراج شهدا الان زوده. - باشه...ممنون... - خواهش داداش. وظیفه‌ست! - فعلا یاعلی... - یاعلی مدد. در حیاط رو بستم و روی پله های سنگی جلو در نشستم. فکر و خیال های رنگ وارنگ تو آسمون مغزم هزارتا رنگین کمون درست کردن. یعنی دختری که علی دوسش داره کیه؟! حس کنجکاویم حسابی گل کرده بود و بی‌صبرانه منتظر بودم باهم حرف بزنیم و از زیر زبونش بکشم بیرون. یعنی با مامانش...اوه...اونم مثل من...مامان باباش...یعنی بی‌بی براش میره خواستگاری؟! فکر و خیال هارو موقت کنار زدم و پشت سر بی‌بی راه افتادم طرف پله های ایوون و نشیمن. روی مبل رو به روی بی‌بی نشستم. - میگم بی‌بی جان! تا دستم خوب نشه اجازه نمیدن برم منطقه. تا اون موقع... - پیش خودم بمون بی‌بی جان! دلم برات یه ذره شده مادر. دیگه کجا میخوای بری؟ تازه برگشتی!... - آخه بی‌بی...سها خانم و خواهرِ علی چی؟ بی‌بی هنوز دهن باز نکرده بود که سها خانم تو چارچوب در ظاهر شد گفت: - من و کیمیا میریم خونه ما... - آره مادر! سها و کیمیا جان... - آخه... - آخه نداره که مادر! سها جان دخترم اشکالی نداره شما برین خونه خودتون؟ سها خانم لبخند زد. لبخند صورت منم پوشوند. یعنی بی‌بی باهاش حرف زده؟! بعد از صحبت ها قرار شد سها خانم و خواهرِ علی بزن خونه مرصاد اینا و من این مدت پیش بی‌بی بمونم. آخ که چقدر دلم برا خلوت خودم و بی‌بی تنگ شده بود! یه خونه امن واسه روح و روان و...چشمـــــام...! کنار علی نشستم؛ نزدیک مزار سیدجواد. ضربه دوستانه‌ای به کِتفِش زدم و به چشمای مجنونش خیره شدم. - خب علی آقا! بگو ببینم زن‌داداش خوشبختم کیه؟ علی با چشمای گرد شده و گونه های سرخ چند لحظه تو چشمام عمیق شد و سرشو با لبخند پایین انداخت. - راستش...الان...نمیتونم بگم... - عه! من غریبه شدم یا... - نه نه این چه حرفیه؟! راستش...الان نمیتونم بگم...باید اول مطمئن بشم بعد... - آهان...حیف شد! ولی اصرار نمیکنم. ان‌شاءالله به زودی شما رو هم قاطی مرغا میبینیم. چشمکی زدم و خندیدم. علی ولی همچنان از شرم سرش پایین بود و صورتش سرخ. نگاهش بین گل های فرش می‌چرخید و لبخند از روی لب هاش کنار نمی‌رفت. با اینکه کنجکاوی سر تا پای وجودم رو قلقلک میداد ولی چون خود علی نمیخواست بیخیالِ پاپیچ شدن شدم و خواستم بحث رو عوض کنم که خود علی شروع کرد. - میگم آقاسبحان! شما چه خبر؟ قرار نیست آستین بالا بزنیم برات؟ - والا...علی جان همه تله‌پاتی های قبل تو سوءتفاهم بود! زد زیر خنده: نه بابا؟! جدی؟ حالا نوبت منه بگم، زن‌داداش خوشبختم کیه؟! دستی به موهام کشیدم و نگاهم از چشمای علی به دستام لغزید. داغی صورتم رو حس کردم. چه احساس مشابهی! دقیقا حال چند لحظه پیش علی، حال الان من بود. چطوری بهش بگم آخه؟ - چیزه...بین خودمون باشه ها...هنوز نمیدونم بی‌بی باهاش حرف زده یا نه...ولی...اممم... - بگو دیگه جون به لبم کردی پسر! کیههههه؟! - خب...آشناس... - واقعا؟ - آره... - خب بگو کیههههههه؟! 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
- خب...به بی‌بی گفتم باهاش صحبت کنه...اگر موافق بود و مشکلی نداشت...با پدرشون صحبت کنیم... - خب میگم کیهههههه؟ - خب بابا آبرومو بردی! بلندگو قورت دادی مگه؟ دستی به پشت گردنم کشیدم و چشم لای تار و پود فرش چرخوندم. - سـ...سها خانم! دختر حاج صالح...خواهر مرصاد... سر بلند کردم تا واکنشش رو ببینم. ولی لبخندِ دندون نماش رو لبش ماسیده بود و برق چشماش پریده بود. رنگش به سفیدی گچ دیوار شده بود. مردمک هاش تنگ شده بودن و رنگ چشمای عسلیش روشن تر شده بود. وقتی خیلی حالش بد میشد و ناراحت بود چشماش اینقدر روشن میشد. وقتی عصبانی میشد چشماش تیره میشد و وقتی خیلی خوشحال میشد رگه های سبز تو چشماش مشخص بود. لبخندمو خوردم و نگاهمو به نگاهش دوختم. - جــ...جدی؟ سها خانم؟ خـ...خواهر مرصاد؟ - آره...اگر خدا بخواد...چی شدی تو یهو؟ - مـ...من؟ خو...خوبم...خوبم... زورکی گوشه لباشو به بالا سُر داد. - مبارک باشه...خـ...خوشبخت بشین... چیزی نگفتم. چرا یهو اینطوری شد؟ ابرو بالا انداختم. هرچند کنجکاوی داش خِرخِره‌مو میجوید ولی بازم بیخیال شدم. دستشو تو دستم فشردم. - خـــــب! حالا بگو ببینم این عروس خانم بیچاره که میخواد با تو زندگی کنه کیه؟ خدا به دادش برسه با خروپوفات! - مـ...من؟! چیزه...بزار باشه یه وقت دیگه... - اهه! خدا نکشتت علی. از فضولی دق نکنم صلوات! لبخند تلخی زد. هرچی سعی کردم بفهمم یهو چِش شد، هیچی دستگیرم نشد. - ببینم. من نبودم چی شد؟ - هیچی... - واقعا؟ نه بابا! خدایی چی شد؟ - هیچی باور کن! - آهاااان! اینی که الان نشستیم کنارشم...استغفرالله! - آها! سیدجواد! سـ...سـ...خانم نیکونژاد پیداش کرد. تو شلمچه...راهیان نور! نمیدونی چه حاااالی داشت سبحان! وقتی بی‌بی گل‌نساء به خاطر تو حالش بد شده بود و رفته بود تو کُما و سها خانم...چیزه...خانم نیکونژاد پسرشو پیدا کرد، به هوش اومد. هیشکی باورش نمی‌شد! معجزه بود پسر...بعدم همینجا تو وصال دفن شد! - عجب. جام خالی...دعا کردی برام بی‌معرفت؟ - بی‌معرفت منم یا تو؟ دعا کردم... لبخند پر رنگ تری زدم. ولی اون بازم لبخند تلخ زد. خودمو سرزنش کردم. نکنه چیزی گفتم که ناراحت شده و نمیگه؟! نه! من که چیزی نگفتم بهش! اه... یکم درباره وضعیت منطقه حرف زدیم. اونم از حال و هوای حوزه‌شون گفت. گفت هرچند اواسط ترم دوم وارد شده ولی تو درس هاش مشکلی نداره. - مـ...میگم سبحان...مرصاد...میدونه؟ - چیو؟ - قضیه‌ی...خواهرش و تو رو... - خب...کامل نگفتم بهش. حتی نمیدونم جواب سها خانم چیه! - اوم...فکر میکنی جوابش مثبت باشه یا...منفی؟ - نمیدونم...امیدم فقط به خداست. چیزی زیر لب زمزمه کرد که نشنیدم. لبخندی زدم و دستشو کشیدم. - پاشو! پاشو بریم دلم خیلی برا کوچه خیابونا تنگ شده. - دور دور؟ - هههه. تقریبا! - مخلص شما! با لبخند ملیح، ولی غمگینی بلند شد و سوییچ ماشینش رو گذاشت کف دستم. - دست شما درد نکنه! من مثلا مجروحما! کمپوتم که نیاوردین برام! نچ نچ نچ. با کف دست کوبید به پیشونیش. - عه راس میگی کمپوت یادمون رفت! خندیدم. اونقدر هول بودن، خوبه خواستگاری نمیومدن. بخوان زن بگیرن فکر کنم گل و شیرینی و همه چی یادشون بره. از دست اینا! سوار شدیم و چرخ های ماشین بعد چند هفته مرکب سیدسبحان و علی شد. از هرجا رد می‌شدیم خاطرات مثل فیلم جلو چشمام مرور می‌شدن. انگار دیروز بود! گوله های پنبه ای برف تندتند از دل آسمون رو سرمون می‌نشستن و بخار نَفَسِمون تو هوا ابر می‌ساخت. هنوز کاپشن ها جمع نشده بودن و شال گردنا از دور گردنمون جدا نمی‌شدن. شال سبزی که دور گردنم پیچیده بودم رو بالا تر کشیدم و جلوی دهنمو پوشوندم. 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت118 - خب...به بی‌بی گفتم باهاش صحبت کنه...اگر موافق بود و مشکلی نداشت...با پدرشون ص
ادامه قسمت118 دست‌هامو به هم مالیدم. - یخ کردم علی! ای مرتضی درد بگیری. کجا موند اون؟ علی های بلند بالایی تو دستاش کرد و با قیافه‌ی مچاله شده از سرما گفت: - به خدا نمیدونم سبحان. بزا ببینم کدوم قبرستونی سرِ مزارِ شهدا تک خوری میکنه؟! علی گوشیشو به زور از تو جیبش در آورد و با انگشتایی که از سرما سرخ و بی‌حس شده بودن شماره مرتضی رو گرفت. - الو مرتضی کجایی؟ یخ کردیم آخه داداش! ـ ام...راستش، علی تصادف کردم... - چییی؟؟ ـ به خدا ماشین چیزیش نشده! فقط سپرش رفته تو... - ماشین فدا سرت بابا. خودت خوبی؟ - آخیش...گفتم الان کَله‌مو میکنی. خوبم خداروشکر...ده دقیقه دیگه اونجام. شرمنده توروخدا! - فقط بجنب که سبحان با مسلسل منتظرته! ـ چشم چشم اومدم. علی گوشی رو دوباره به جیبش برگردوند و با تبسمی که زیر شال‌گردن راه‌راهش پنهان شده بود رو کرد به من. - داره میاد. ده دقیقه دیگه... - ای خداا! - چقدر غر میزنی سبحان! - بابا این پرچما باید تا شب برسه دست بچه ها! فردا ایام فاطمیه شروع میشه شهر رو باید سیاهی بزنیم! - میرسیم نگران نباش! - نرسیم خودم مرتضی رو دفنش میکنم... از یادآوری اون روز و خاطره خریدن پرچم ها و بنرهای ایام فاطمیه لبخند رو لبام گل کرد ... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از علی خداحافظی کردم و زنگ در رو زدم. تا بی‌بی بیاد در رو باز کنه نگاهی به کوچه و بچه هایی که داشتن بازی می‌کردن انداختم. چند تا خانم دم در یکی از خونه ها وایساده بودن و چپ چپ منو برانداز می‌کردن. بی‌اهمیت سر برگردوندم و خودمو مشغول تماشای بچه هایی که فوتبال بازی می‌کردن نشون دادم. دلم برا هیاهوی کوچه‌ی قدیمی‌مون تنگ شده بود. نگاهم رو به سمت زلف های پریشون خورشید تو آسمون غروب هُل دادم. سرخی انوار آفتاب، آروم آروم به تاریکی شب متمایل می‌شد و بخش هایی از سقف شهر، به رنگ آبی تیره در اومده بود. کاش مرصاد پیشم بود. دلم براش تنگ شده!... - واقعا پول اینقدر ارزش داره؟ بیچاره پیرزن به خاطرش چقدر زحمت کشید، سختی کشید؛ تازه! شنیدم به خاطر اون پسره رفت تو کما! دخترش نبود معلوم نبود حالش کی خوب بشه! گوش تیز کردم. صدای خانمای کوچه بود که درباره من حرف میزدن. - آره بابا. این جماعت به خاطر پول هرکاری میکنن. پیرزن که براش مهم نیست! مادر بزرگ خودشم که نیست؛ ناتنیه! - واقعا؟ نمیدونستم! - آره بابا. واسه جوونای این دوره و زمونه که اصلا هیچی مهم نیست. گل‌نساء خانم بیچاره چقدر نگران این پسره! اونوقت آقا به خاطر پول... (پــــــــــول؟! هه!) - عزیزم پول چشم و چالشون رو کور کرده. نمیدونم بعد اینکه تو جنگ کشته شد اون پولا به چه دردش میخوره؟! - حتما واسه نامزدش میخواد بزاره دیگه! - مگه نامزد داره؟ - حتما دیگه. به قیافه‌ش نگاه نکنی معصومه ها! هه! آب‌زیره‌کاهه... (یا خدا! به اینا باشه فردا همین فردا شام عروسیمم تو محل پخش میکنن! نامزد کجا بود آخه؟! الحق که زَنَن!...) در پشت سرم باز شد و بی‌بی با قد خمیده ولی لبخند به لب تو چهارچوب در ایستاد و قد و بالام رو از بالا تا پایین، از نظر گذروند. - مادر نمیدونی چقدر دلم برا قد و بالای رعنات تنگ شده بود. دلم یه ذره شده بود برا اینکه دوباره پشت در ببینمت و برات چایی دم کنم! هرچی حال خوب و لبخند داشتم به چهره‌م پاشیدم و تو چشمای بی‌بی که پر از دلتنگی بودن عمیق شدم. - من دلم بیشتر براتون تنگ شده بود. حالا اجازه هست بیام تو؟ - آره مادر ببخشید دم در نگهت داشتم بیا تو پسرم. بی‌بی گل‌نساء کنار رفت و پشت سرش با گردنِ خم شده داخل حیاط شدم. حیاط دل‌نشین خونه بی‌بی تو نور کم غروب از همیشه وهم‌انگیزتر و رویایی تر بود. به خودم نهیب زدم: - دلتو بند اینجا نکنی سبحان! موندنی نیستیا...پس فقط لذت ببر ولی دل‌بسته نشو... دست سالمم رو تو آب حوض کردم و به صورتم آب پاشیدم. نفس عمیقی کشیدم. اونجا از این آب های زلال و تمیز و خنک نداشتیم. - بی‌بی جان! بی‌بی وایساد و رو کرد بهم. - جانم مادر؟ رو به روش تمام قد ایستادم و چشم به شاخ و برگ شمعدونی لب حوض گره زدم. زبون به لب کشیدم و آب دهنمو قورت دادم. - بی‌بی...با...سها خانم حرف زدی؟ به بی‌بی نگاه نکردم. ترسیدم به چشمام خیره بشه و رسوا شم. هرچند خودم لو داده بودم تاحدودی. خندید. صدای دمپایی پلاستیکی هاش که روی موزاییک های حیاط کشیده میشدن نزدیک تر شد. - عجله نکن مادر. حرف میزنم باهاش. قبل اینکه بری، رخت دومادی تنت میکنم ایشالا! خیالت راحت. سعی کردم لبخندم رو پنهان کنم. لبخندِ شرم بود. به زحمت چشم از شمعدونی سرخابی گرفتم و با خجالت محض نگاهم رو کشان کشان تا چشمای بی‌بی گل‌نسام رسوندم. - بی‌بی...اگر... - اما و اگر نکن برا من پسر. دلم روشنه!... با همین یک جمله طوفان وجودم آروم گرفت. دل بی‌بی روشنه پس من چرا آشفته باشم؟! لبخندم از نگرانی به آسودگی تغییر رنگ داد. - سهاخانم و خواهر علی هستن؟ - آره مادر هنوز هستن. دخترا زنگ زدن برادراشون بیان دنبالشون. - برادراشون؟ - آره. کیمیا با داداشش این مدت رو میمونه علی تنهاست. معراج هم میاد سها رو ببره خونه‌شون...بدون دخترا خونه یه جور دیگه میشه... - دست شما درد نکنه دیگه بی‌بی! یعنی میگی با من دیگه بهت خوش نمیگذره؟ - نه مادر! تو که یکی یدونه پسرمی! 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- قربونتون بی‌بی. سبحان تا آخر همرش نوکر شماست. - مادر جان! این چه حرفیه؟ اول نوکر مادرت حضرت زهرا و حسینِش باش، بعدش پسر من... - چشم بی‌بی جانم. اول نوکر مادرم زهرا و اربابم حسین، بعدم پسر شما. خوبه؟ - چشمت بی‌بلا پسرم. قدم به سمت انتهای حیاط و ایوون برداشتم که زنگ در خورد. بی‌بی برگشت که باز کنه. دویدم بی‌بی رو نگه‌ داشتم. - من باز میکنم. ادامه راه رو دویدم طرف در. هوا تقریبا نیمه تاریک شده بود و ردی از سرخی غروب نبود. در رو باز کردم. علی پشت در بود. نگاهش که به من خورد با همون لبخند تلخ معراج شهدا، چشم از چشمام گرفت و سلام کرد. حس غریبه بودن به بهم دست داد. - بیا تو علی. - نه مزاحم نمیشم. به خواهرم بگین لطفا بیاد دیره یکم. - چشم. سر برگردوندم سمت بی‌بی و صدا زدم: - بی‌بی! به خواهر علی جان میگین بیان؟ علی داداش منتظرشونه. خواهر علی از پله های ایوون با عجله پایین اومد و به سمت در دوید. راه رو باز کردم. با اجازه ای گفت و خودشو به داداشش رسوند. علی خداحافظی کرد، دست کیمیا رو گرفت و باهم تو تاریکی کوچه به سمت ماشین رفتن و بعد چند دقیقه از پیچ کوچه پیچیدن و از نظر گم شدن. در رو بستم ولی چند قدم بیشتر دور نشده بودم که دوباره زنگ خورد. تو دلم غرغر کوچولویی کردم و دوباره برگشتم سمت در. دوباره از پله ها بالا رفتم و دوباره در رو باز کردم. - بـــــــــه! آقاسبحان! مشتاق دیدار. مرد شدی دیگه واسه خودتا پسر. اوه! مجروحم که شدی! - سلام آقامعراج. حالتون خوبه؟ - الحمدلله تو چطوری؟ - شکر خدا بد نیستم. میبینین که! سالم و سرحال! - همچین سالمِ سالمم نیستیا. خندیدیم. اگر منم مثل مرصاد این همه خواهر و برادر داشتم...کاش داشتم...هه! من مامان باباشم ندارم چه برسه به خواهر برادر... - بفرمایین تو! - نه دیگه مزاحم نمیشم فقط بی‌بی رو ببینم میریم. کنار رفتم و داخل حیاط شد. به رسم ادب دست رو سینه گذاشت و برای بی‌بی سر خم کرد. - سلام بی‌بی جان! - سلام مادر. خوبی؟ - الحمدلله. بی‌بی جان لطفا سها رو صدا کنید دیر شده یکم. - داره آماده میشه پسرم. - چشم. لب حوض نشستیم و مشغول گپ و گفت کوتاهی شدیم تا سهاخانم بیاد. دلم میخواست بی‌بی باهاش صحبت کرده باشه و اونم به بی‌بی گفته باشه که تا آخر امشب جواب میده. بعد به هزار زور و زحمت هم که شده به بی‌بی بگم با عمو صالح صحبت کنه و... افکار بیهوده و خیال پردازیامو کنار زدم و دوباره به حیاط و بحثمون برگشتم. نگاهمو تو حیاط چرخوندم. سها خانم رو پله ها وایساده بود و کفشش رو پاش می‌کرد. - داداش من حاضرم بریم. معراج بلند شد و دستش رو سمتم دراز کرد. بلند شدم و با دست سالمم باهاش دست دادم. - فعلا یا علی آقاسبحان. - یاعلی...خوشحال شدم دیدمتون. - ما بیشتر رزمنده‌ی بی‌بی... لبخند زدم و سر پایین انداختم. - ما شرمنده‌ی بی‌بی زینب هستیم... - نگو آقا! همین که مولا ناموسش رو سپرده دست شما یعنی سربازی... - ان‌شاءالله که لایق باشیم... - ان‌شاءالله. فعلا خدا نگهدارت. - خداحافظ. تا دم در بدرقه‌شون کردیم و در رو پشت سرمون بستم. نفس راحتی کشیدم. دیگه هیچ مزاحمی نبود. البته...مزاحم که نه! از حرفی که تو دلم زدم خجالت کشیدم. خودمو سرزنش کردم. مزاحم چیه؟ بی‌بی بشنوه دخلت اومده سبحان! آدم باش. تو پهن کردن سفره به بی‌بی کمک کردم ولی اونقدر قربون‌صدقه‌م رفت بیشتر خجالت کشیدم. همش از لباس دومادی و سفره عقد و برازندگی سها خانم برا من و من برا سها خانم حرف زد. یعنی جوابش مثبته؟ ولی...اون سنش هنوز خیلی کمه...اگر جواب نده چی...دوباره خودمو سرزنش کردم. - امیدت کو سبحان؟ تو کارِت رو سپردی دست حضرت امام جواد! مگه میشه رَدِت کنه؟! سر رو بالش گذاشتم. - بی‌بی مثلا چی میشد اتاق سیدجواد رو میدادی به من؟ چرا دادیش به دختر حاج صالح؟ - غر نزن آااقاااا! حسودی هم موقوف! حساب سها جانم از شما جداس عزیز گرامی. - اوهوء! بی‌بییییییی! حسودیم شداااااا! - گفتم که حسودی نکن. سیدجواد خودش گفت اتاقش رو بدم به سها... - زن سالاریِ این خونه تو لوزالمعده‌ی سبحان...والا! خندیدیم و چراغ ها خاموش شد. ولی چشم های من بسته نشد. تا خود صبح فکر و خیال و خواب و رویا. سابقه نداشته این دل وامونده اینقدر بی‌قراری کنه...البته به جز واسه لباس رزم و اسلحه‌ی سربازی حضرت زینب...یعنی کی میتونم دوباره برم؟! یعنی با این وضع دستم اجازه میدن؟! 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا