eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت118 - خب...به بی‌بی گفتم باهاش صحبت کنه...اگر موافق بود و مشکلی نداشت...با پدرشون ص
ادامه قسمت118 دست‌هامو به هم مالیدم. - یخ کردم علی! ای مرتضی درد بگیری. کجا موند اون؟ علی های بلند بالایی تو دستاش کرد و با قیافه‌ی مچاله شده از سرما گفت: - به خدا نمیدونم سبحان. بزا ببینم کدوم قبرستونی سرِ مزارِ شهدا تک خوری میکنه؟! علی گوشیشو به زور از تو جیبش در آورد و با انگشتایی که از سرما سرخ و بی‌حس شده بودن شماره مرتضی رو گرفت. - الو مرتضی کجایی؟ یخ کردیم آخه داداش! ـ ام...راستش، علی تصادف کردم... - چییی؟؟ ـ به خدا ماشین چیزیش نشده! فقط سپرش رفته تو... - ماشین فدا سرت بابا. خودت خوبی؟ - آخیش...گفتم الان کَله‌مو میکنی. خوبم خداروشکر...ده دقیقه دیگه اونجام. شرمنده توروخدا! - فقط بجنب که سبحان با مسلسل منتظرته! ـ چشم چشم اومدم. علی گوشی رو دوباره به جیبش برگردوند و با تبسمی که زیر شال‌گردن راه‌راهش پنهان شده بود رو کرد به من. - داره میاد. ده دقیقه دیگه... - ای خداا! - چقدر غر میزنی سبحان! - بابا این پرچما باید تا شب برسه دست بچه ها! فردا ایام فاطمیه شروع میشه شهر رو باید سیاهی بزنیم! - میرسیم نگران نباش! - نرسیم خودم مرتضی رو دفنش میکنم... از یادآوری اون روز و خاطره خریدن پرچم ها و بنرهای ایام فاطمیه لبخند رو لبام گل کرد ... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از علی خداحافظی کردم و زنگ در رو زدم. تا بی‌بی بیاد در رو باز کنه نگاهی به کوچه و بچه هایی که داشتن بازی می‌کردن انداختم. چند تا خانم دم در یکی از خونه ها وایساده بودن و چپ چپ منو برانداز می‌کردن. بی‌اهمیت سر برگردوندم و خودمو مشغول تماشای بچه هایی که فوتبال بازی می‌کردن نشون دادم. دلم برا هیاهوی کوچه‌ی قدیمی‌مون تنگ شده بود. نگاهم رو به سمت زلف های پریشون خورشید تو آسمون غروب هُل دادم. سرخی انوار آفتاب، آروم آروم به تاریکی شب متمایل می‌شد و بخش هایی از سقف شهر، به رنگ آبی تیره در اومده بود. کاش مرصاد پیشم بود. دلم براش تنگ شده!... - واقعا پول اینقدر ارزش داره؟ بیچاره پیرزن به خاطرش چقدر زحمت کشید، سختی کشید؛ تازه! شنیدم به خاطر اون پسره رفت تو کما! دخترش نبود معلوم نبود حالش کی خوب بشه! گوش تیز کردم. صدای خانمای کوچه بود که درباره من حرف میزدن. - آره بابا. این جماعت به خاطر پول هرکاری میکنن. پیرزن که براش مهم نیست! مادر بزرگ خودشم که نیست؛ ناتنیه! - واقعا؟ نمیدونستم! - آره بابا. واسه جوونای این دوره و زمونه که اصلا هیچی مهم نیست. گل‌نساء خانم بیچاره چقدر نگران این پسره! اونوقت آقا به خاطر پول... (پــــــــــول؟! هه!) - عزیزم پول چشم و چالشون رو کور کرده. نمیدونم بعد اینکه تو جنگ کشته شد اون پولا به چه دردش میخوره؟! - حتما واسه نامزدش میخواد بزاره دیگه! - مگه نامزد داره؟ - حتما دیگه. به قیافه‌ش نگاه نکنی معصومه ها! هه! آب‌زیره‌کاهه... (یا خدا! به اینا باشه فردا همین فردا شام عروسیمم تو محل پخش میکنن! نامزد کجا بود آخه؟! الحق که زَنَن!...) در پشت سرم باز شد و بی‌بی با قد خمیده ولی لبخند به لب تو چهارچوب در ایستاد و قد و بالام رو از بالا تا پایین، از نظر گذروند. - مادر نمیدونی چقدر دلم برا قد و بالای رعنات تنگ شده بود. دلم یه ذره شده بود برا اینکه دوباره پشت در ببینمت و برات چایی دم کنم! هرچی حال خوب و لبخند داشتم به چهره‌م پاشیدم و تو چشمای بی‌بی که پر از دلتنگی بودن عمیق شدم. - من دلم بیشتر براتون تنگ شده بود. حالا اجازه هست بیام تو؟ - آره مادر ببخشید دم در نگهت داشتم بیا تو پسرم. بی‌بی گل‌نساء کنار رفت و پشت سرش با گردنِ خم شده داخل حیاط شدم. حیاط دل‌نشین خونه بی‌بی تو نور کم غروب از همیشه وهم‌انگیزتر و رویایی تر بود. به خودم نهیب زدم: - دلتو بند اینجا نکنی سبحان! موندنی نیستیا...پس فقط لذت ببر ولی دل‌بسته نشو... دست سالمم رو تو آب حوض کردم و به صورتم آب پاشیدم. نفس عمیقی کشیدم. اونجا از این آب های زلال و تمیز و خنک نداشتیم. - بی‌بی جان! بی‌بی وایساد و رو کرد بهم. - جانم مادر؟ رو به روش تمام قد ایستادم و چشم به شاخ و برگ شمعدونی لب حوض گره زدم. زبون به لب کشیدم و آب دهنمو قورت دادم. - بی‌بی...با...سها خانم حرف زدی؟ به بی‌بی نگاه نکردم. ترسیدم به چشمام خیره بشه و رسوا شم. هرچند خودم لو داده بودم تاحدودی. خندید. صدای دمپایی پلاستیکی هاش که روی موزاییک های حیاط کشیده میشدن نزدیک تر شد. - عجله نکن مادر. حرف میزنم باهاش. قبل اینکه بری، رخت دومادی تنت میکنم ایشالا! خیالت راحت. سعی کردم لبخندم رو پنهان کنم. لبخندِ شرم بود. به زحمت چشم از شمعدونی سرخابی گرفتم و با خجالت محض نگاهم رو کشان کشان تا چشمای بی‌بی گل‌نسام رسوندم. - بی‌بی...اگر... - اما و اگر نکن برا من پسر. دلم روشنه!... با همین یک جمله طوفان وجودم آروم گرفت. دل بی‌بی روشنه پس من چرا آشفته باشم؟! لبخندم از نگرانی به آسودگی تغییر رنگ داد. - سهاخانم و خواهر علی هستن؟ - آره مادر هنوز هستن. دخترا زنگ زدن برادراشون بیان دنبالشون. - برادراشون؟ - آره. کیمیا با داداشش این مدت رو میمونه علی تنهاست. معراج هم میاد سها رو ببره خونه‌شون...بدون دخترا خونه یه جور دیگه میشه... - دست شما درد نکنه دیگه بی‌بی! یعنی میگی با من دیگه بهت خوش نمیگذره؟ - نه مادر! تو که یکی یدونه پسرمی! 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- قربونتون بی‌بی. سبحان تا آخر همرش نوکر شماست. - مادر جان! این چه حرفیه؟ اول نوکر مادرت حضرت زهرا و حسینِش باش، بعدش پسر من... - چشم بی‌بی جانم. اول نوکر مادرم زهرا و اربابم حسین، بعدم پسر شما. خوبه؟ - چشمت بی‌بلا پسرم. قدم به سمت انتهای حیاط و ایوون برداشتم که زنگ در خورد. بی‌بی برگشت که باز کنه. دویدم بی‌بی رو نگه‌ داشتم. - من باز میکنم. ادامه راه رو دویدم طرف در. هوا تقریبا نیمه تاریک شده بود و ردی از سرخی غروب نبود. در رو باز کردم. علی پشت در بود. نگاهش که به من خورد با همون لبخند تلخ معراج شهدا، چشم از چشمام گرفت و سلام کرد. حس غریبه بودن به بهم دست داد. - بیا تو علی. - نه مزاحم نمیشم. به خواهرم بگین لطفا بیاد دیره یکم. - چشم. سر برگردوندم سمت بی‌بی و صدا زدم: - بی‌بی! به خواهر علی جان میگین بیان؟ علی داداش منتظرشونه. خواهر علی از پله های ایوون با عجله پایین اومد و به سمت در دوید. راه رو باز کردم. با اجازه ای گفت و خودشو به داداشش رسوند. علی خداحافظی کرد، دست کیمیا رو گرفت و باهم تو تاریکی کوچه به سمت ماشین رفتن و بعد چند دقیقه از پیچ کوچه پیچیدن و از نظر گم شدن. در رو بستم ولی چند قدم بیشتر دور نشده بودم که دوباره زنگ خورد. تو دلم غرغر کوچولویی کردم و دوباره برگشتم سمت در. دوباره از پله ها بالا رفتم و دوباره در رو باز کردم. - بـــــــــه! آقاسبحان! مشتاق دیدار. مرد شدی دیگه واسه خودتا پسر. اوه! مجروحم که شدی! - سلام آقامعراج. حالتون خوبه؟ - الحمدلله تو چطوری؟ - شکر خدا بد نیستم. میبینین که! سالم و سرحال! - همچین سالمِ سالمم نیستیا. خندیدیم. اگر منم مثل مرصاد این همه خواهر و برادر داشتم...کاش داشتم...هه! من مامان باباشم ندارم چه برسه به خواهر برادر... - بفرمایین تو! - نه دیگه مزاحم نمیشم فقط بی‌بی رو ببینم میریم. کنار رفتم و داخل حیاط شد. به رسم ادب دست رو سینه گذاشت و برای بی‌بی سر خم کرد. - سلام بی‌بی جان! - سلام مادر. خوبی؟ - الحمدلله. بی‌بی جان لطفا سها رو صدا کنید دیر شده یکم. - داره آماده میشه پسرم. - چشم. لب حوض نشستیم و مشغول گپ و گفت کوتاهی شدیم تا سهاخانم بیاد. دلم میخواست بی‌بی باهاش صحبت کرده باشه و اونم به بی‌بی گفته باشه که تا آخر امشب جواب میده. بعد به هزار زور و زحمت هم که شده به بی‌بی بگم با عمو صالح صحبت کنه و... افکار بیهوده و خیال پردازیامو کنار زدم و دوباره به حیاط و بحثمون برگشتم. نگاهمو تو حیاط چرخوندم. سها خانم رو پله ها وایساده بود و کفشش رو پاش می‌کرد. - داداش من حاضرم بریم. معراج بلند شد و دستش رو سمتم دراز کرد. بلند شدم و با دست سالمم باهاش دست دادم. - فعلا یا علی آقاسبحان. - یاعلی...خوشحال شدم دیدمتون. - ما بیشتر رزمنده‌ی بی‌بی... لبخند زدم و سر پایین انداختم. - ما شرمنده‌ی بی‌بی زینب هستیم... - نگو آقا! همین که مولا ناموسش رو سپرده دست شما یعنی سربازی... - ان‌شاءالله که لایق باشیم... - ان‌شاءالله. فعلا خدا نگهدارت. - خداحافظ. تا دم در بدرقه‌شون کردیم و در رو پشت سرمون بستم. نفس راحتی کشیدم. دیگه هیچ مزاحمی نبود. البته...مزاحم که نه! از حرفی که تو دلم زدم خجالت کشیدم. خودمو سرزنش کردم. مزاحم چیه؟ بی‌بی بشنوه دخلت اومده سبحان! آدم باش. تو پهن کردن سفره به بی‌بی کمک کردم ولی اونقدر قربون‌صدقه‌م رفت بیشتر خجالت کشیدم. همش از لباس دومادی و سفره عقد و برازندگی سها خانم برا من و من برا سها خانم حرف زد. یعنی جوابش مثبته؟ ولی...اون سنش هنوز خیلی کمه...اگر جواب نده چی...دوباره خودمو سرزنش کردم. - امیدت کو سبحان؟ تو کارِت رو سپردی دست حضرت امام جواد! مگه میشه رَدِت کنه؟! سر رو بالش گذاشتم. - بی‌بی مثلا چی میشد اتاق سیدجواد رو میدادی به من؟ چرا دادیش به دختر حاج صالح؟ - غر نزن آااقاااا! حسودی هم موقوف! حساب سها جانم از شما جداس عزیز گرامی. - اوهوء! بی‌بییییییی! حسودیم شداااااا! - گفتم که حسودی نکن. سیدجواد خودش گفت اتاقش رو بدم به سها... - زن سالاریِ این خونه تو لوزالمعده‌ی سبحان...والا! خندیدیم و چراغ ها خاموش شد. ولی چشم های من بسته نشد. تا خود صبح فکر و خیال و خواب و رویا. سابقه نداشته این دل وامونده اینقدر بی‌قراری کنه...البته به جز واسه لباس رزم و اسلحه‌ی سربازی حضرت زینب...یعنی کی میتونم دوباره برم؟! یعنی با این وضع دستم اجازه میدن؟! 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت120 - قربونتون بی‌بی. سبحان تا آخر همرش نوکر شماست. - مادر جان! این چه حرفیه؟ اول ن
* 💞﷽💞 ♥️ هنوز اذان نداده بود که از رخت خواب جدا شدم. آسمون صاف بود و ستاره های ریز و درشت مثل چراغ های تک و توکی تو یه شهر تاریک چشمک میزدن. ماه از همیشه پر نور تر بود‌. انگار میخواست خبرای قشنگ بهم بده. شایدم مهمونی گرفته بودن تو آسمون. با آب حوض وضو گرفتم. آسته آسته سجاده رو از کتابخونه برداشتم و کنار رخت خوابم پهن کردم. عطر گل یخ تو اتاق پیچیده بود. با ولع هوای اتاق رو به ریه هام کشیدم و عمیق نگهش داشتم. بازدم آهسته ای بیرون دادم. - الله اکبر... خدایا خودت ختم بخیرش کن. اگر خیر نیست قشنگ تموم بشه. اگر خیره قشنگ شروع بشه. میدونی که خیلی تا حالا زحمت کشیدم واسه دلم. خیلی دست و پنجه نرم کردم باهاش که به راه چپ نره. نگاه چپ نکنه. چپ دل نبنده. تو فامیل کم نبودن دخترایی که چشمشون دنبالم بوده! ولی فقط به خاطر تو پشت پا زدم به همه‌شون. پشت پا زدم که تو راضی باشی ازم. آسون نبود ولی کمکم کردی. ولم نکردی. نزاشتی اشتباه برم. بقیشم با خودت...نزار اشتباه برم...هرچی که خیر و صلاحمونه رقم بزن و اگر خیر نیست...خیرش کن که خیلی خواطرشو خواسته این دل وامونده...خیلی خواطرشو خواسته...توهم برام بخوا...بخوا که بشه... - اللهم عجل لولیک الفرج...اللهم الرزقنا شهادتا فی سبیلک...اللهم جعلنی من انصارالمهدی...استغفرالله ربی واتوب الیه... السلام علیکم و رحمة الله و برکاته... بلند شدم و رو به قبله وایسادم. چشمامو بستم. دلمو راهی کردم. سپردمش دست بادی که مقصدش کربلا بود. قدم قدم...از باب القبله شروع کردم. سلام دادم. السلام علیک یا قمره العشیره...چقدر دلم تنگه برات عمو جانم! شکرٌ لِـلّٰه که لایقمون دونستی واسه سربازی عمه سادات...الحمدلله... رفتم سمت ضریح. خلوت بود و بهترین فرصت برای زیارت. و بهترین فرصت برای جوشیدن چشمه چشمام. برای فوران چند جرعه عشق از وجودم. آی خدا...انگشت رو ضریح کشیدم. زمزمه کردم : آقا جان! مقتدای ما شمایی...ما غیرت رو ناموس خدا رو از شما یاد گرفتیم...وقتی با اون ملعونا میجنگیم شما رو میبینیم که داری فرماندهی‌مون میکنی. میبینیم که بچه ها چطوری دارن براتون تو خط دلبری میکنن. حسابمون روز قیامت با شماست، فرمانده! پیشونی به ضریح گذاشتم و عطر حرم رو با تمام وجود استشمام کردم. هرچی تو دلم بود گفتم؛ در گوشی گرفته تا عیان. دلم نمیخواست جدا شم، ولی باید میرفتم حرم ارباب! خیلی وقت نداشتم. دل کندم...نه...دل نکندم! جسم کندم و دلمو جا گذاشتم. قدم قدم...وارد بین الحرمین شدم. گنبد طلایی آقا مثل خورشید می‌درخشید و دلربایی میکرد. دست روی سینه گذاشتم. - سلام آقام... که الان، رو به روتونم!...السلام علیک یا اباعبدالله؏... قطره های اشک دونه دونه میچکیدن رو سنگ های خیابون رویایی. شبیه قطره های بارون بهاری! بغض راه گلومو بسته بود. - آقا میدونی چی میخوام دیگه. همون همیشگیا! اونقدر اومدم در خونه‌تون که دیگه میدونین چی میخوام. همون تکراریا...همون همیشگیا...عجب دعای قشنگ و دردناکی! قدم قدم...تو بین الحرمین راه افتادم. پابرهنه. لبخند از رو لبام محو نمی‌شد. تلخ بود ولی شیرین بود! - چشماتو ببند...خیال کن الان کربلایی! چشماتو ببیند... آه سوزناکی از هویدای دل برافروخته‌م نشأت گرفت و تو هوا پیچید. عطر سیب! رفتم جلو؛ قدم قدم...هرچی نزدیک تر می‌شدم، دلم بیشتر میکوبید به سینه‌م. بیشتر بی‌تابی می‌کرد. اضطراب تو وجودم می‌جوشید. چشمام تار می‌دیدن. زبون به لب کشیدم و دلواپس نفس بیرون دادم. نکنه دوباره زیارتم نصفه بمونه؟! دست از روی سینه برنداشتم. ترسیدم قلبم سینه‌مو سوراخ کنه و بپره بیرون. شقیقه هام زُق زُق می‌کردن. نفس هام به شماره افتاده بودن. حال هر روز صبحم بود؛ حال هر شبم!
- پسرم بیداری؟ چشم باز کردم. بازم نرسیدم...بازم نشد... - بله بی‌بی جانم. سلام... - سلام پسرم. دیدم چراغ سبز کوچیکه روشنه گفتم حتما بیدار شدی. - بله بیدارم! بی‌بی لبخند زد و از اتاق بیرون رفت. منم به بیچارگی خودم خندیدم. که هربار وقتی میرسم به حرم ارباب نمیشه... آشفته و پریشون تو خونه قدم می‌زدم و به در و دیوار نگاه می‌کردم. منتظر بودم. ولی منتظر چی؟ نمیدونستم. یعنی یک ماه قراره بی‌کار و بی‌عار تو خونه بچرخم و سوهان روح خودم و این در و دیوار باشم؟ وقتی هنوز نرفته بودم چیکار میکردم؟ یا معراج شهدا بودم یا پی کار رفتنم، یا درس میخوندم! خب الان که دانشگاه نمیرم. حتما بچه ها معراج شهدان. مثل کسی که از قفس آزاد شده دویدم تو آشپزخونه. ای بابا! بی‌بی طبق معمول داره آشپزخونه رو تمیز میکنه. آخه مگه چقدر کثیف میشه؟ - بی‌بی جان! من دارم میرم معراج شهدا. کاری باری خریدی چیزی؟! - نه مادر خدا به همرات. - فعلا خدافظ بی‌بی گل‌نساء. - خداحافظت پسرم. لباس هامو عوض کردم و کتونی هامم پام کردم. خب موتور که نیست ماشینم که ندارم یعنی باید پیاده برم؟! اهه. همیشه بچه ها بودن میومدن دنبالم.!. 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باد ملایمی صورتم رو نوازش کرد. هوای خنک بهاری! عاشق بهار بودم. سبزی برگ های تازه‌ی درختای کوچه طراوت و سرزندگی رو به محل برگردونده بود. صدای پرنده ها، آسمون آبی و آبر های پنبه ای، همشون یه جور خاصی وهم‌انگیز و رویایی بودن. شاید بعد اون همه خاک و خون این بهترین استراحت برا مغز خسته‌م بود. چشمایی که جز خاک و بیابون و سنگر چیزی ندیده بودن تشنه این هوای خوب و دل‌چسب بودن. شروع کردم به قدم زدن. تنها قدم زدن با وقتایی که با علی یا طاها بودم خیلی فرق داشت. زمان دیرتر میگذشت و بیشتر حواسم به اطراف بود. طول کوچه رو گذشتم و یاس هایی رو که سر از دیوار خونه ها بالا کشیده بودن بوییدم. عطری که عمو صالح همیشه میزنه. وای خدا چقدر دلم براش تنگ شده! ولی...من که روم نمیشه برم!!! اگر بی‌بی با سهاخانم حرف زده باشه و اونم با حاج صالح حرف زده باشه، اونوقت حاج صالح با خودش نمیگه این پسر چه پرروعه که مثل ندیدپدیدا پاشده اومده دم در خونه‌مون؟ چرا باید همچین فکری کنه؟ خب...اصلا ولش کن. خجالت میکشم... وارد خیابون شدم. یه روز بهاری خلوت. عمو خلیل کفاش تو پیاده رو نشسته بود و بند و بساطش جلوش پهن. چین و چروک های صورت فرسوده‌ش همیشه میخندیدن. نزدیکش شدم و سلام دادم. - سلام پسرم. کی برگشتی؟ - عه! از کجا؟ صداشو پایین آورد. - از سوریه دیگه! - شما از کجا میدونین؟ - از رفقات شنیدم پهلوون. خدا قوت! خندیدم. - از دست این رفقای ما که نخود تو دهنشون خیس نمیخوره. - هعی امان از روزگار...کاش منم قوت جوونیمو داشتم و با شما میومدم. - عمو خلیل شما زمان جنگ وظیفه‌تونو انجام دادین. الان نوبت ماست که راه شمارو ادامه بدیم. - سرباز امام زمان باشی پسرم... - ان ‌شاء الله... خداحافظی کردم و راهمو ادامه دادم. مغازه شیرینی فروشی، رستوران، خرازی، لوازم التحریری، کافی نت، سوپرمارکت، تاسیساتی، همه‌ آشنا بودن. دلم برا تک تکشون تنگ شده بود. کف خیابون تمیز بود و خورشید ملایم می‌تابید. چشم تو خیابون گردوندم. گوشه پیاده‌رو دختربچه‌ی گل‌فروشی وایساده بود و شیرینی های تو ویترین رو نگاه می‌کرد. هنوز بهش نرسیده بودم که آه عمیق و دردناکی کشید و لب هاشو غنچه کرد. ناامید شیرینی هارو از نظر گذروند و یک قدم عقب رفت. نزدیک تر شدم. - سلام عموجون! صورتشو با وحشت به طرفم برگردوند و با چشمای درشت قهوه‌ای سوخته‌ش بهم خیره شد. چند قدم عقب تر رفت و گل‌هاشو تو بغلش محکم گرفت. لب ورچید و اخم آمیخته به ترسی به پیشونیش داد. - نترس کاری باهات ندارم. دستمو ببین! زخمی شدم. بهم میاد مأمور باشم؟ یکم آروم گرفت ولی عکس العمل خاصی نشون نداد که حاکی از کم شدن ترسش باشه. سر تا پاش رو کاویدم. لباس هاش کهنه بودن. یه پیرهن کهنه و چرک‌مرده قهوه‌ای تنش بود و یه بلیز خاکستری دکمه دار هم از روی میرهنش پوشیده بود و جلوش رو باز گذاشته بود. جوراب شلواری و یه جفت آل‌استار کهنه هم پاش بود. موهای آشفته‌ی خرمایی رنگش رو بافته بود و پشتش انداخته بود. چه موهای بلند و قشنگی داشت! حیف دختر به این قشنگی که باید گل‌فروشی کنه سر چهارراه... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
- شیرینی میخوای؟ لب به دندون گرفت و زیر چشمی به ویترین شیرینی ها نگاه کرد. لبخند زدم. - از کدوما دوست داری؟ متعجب سرش رو بالا گرفت و با چشمایی که درشت تر شده بودن و برق می‌زدن صورتم رو زیر نظر گرفت. - بگو دیگه! آب دهنش رو با ترس قورت داد و بعد لبخند ریزی رو لباش نشست. اخم هاش باز شدن و با امنیت بیشتری گل هاشو بغل گرفت. چند بار خیره به چشمام پلک زد. - نـ...نـ...نون خامه ای! خندیدم. - واقعا؟ چه خوب! منم نون خامه ای خیلی دوست دارم. لبخندش پر رنگ تر شد و چهره‌ی بانمکش گشاده تر. - بیا بریم تو! دوباره چند بار پلک زد و جلوتر از من پرید تو شیرینی فروشی. پشت سرش آروم راه افتادم. دیدن لبخند رو لباش حالم رو اونقدر خوب کرد که یادم رفت کجا داشتم می‌رفتم. چند تا شیرینی خریدم و دادم دستش. یکیشم برای خودم برداشتم. - همش...مال منه؟ - آره دیگه! همین یدونه برا من بسه. بقیش مال توئه. - واقعا؟ - چقدر میپرسی؟! آره همش مال توئه. ببینم؛ چند سالته؟ با چشمایی که خوشحالی ازشون فوران میکرد نگاهش رو به سمت شیرینی های تو دستش کشید. - شیش سالمه... زبون به لب کشید و آب دهنش رو با ولع قورت داد. - ممنون...عمو... - خواهش میکنم خانم کوچولو! اسم شما چیه؟ تو یه حرکت ناگهانی سرشو بلند کرد و به چشمام نگاه کرد. لبخندش محو شد. با نگاه پرتلاطم و مُشَوِّشی سرشو دوباره پایین انداخت. با من و من گفت: - میخوای چیکار؟ - خب...میخوام بدونم اسم این دختر خانم مهربون چیه؟ - مأمور نیستی؟ - مطمئن باش! یه آدم که دستش زخمیه نمیتونه یه دختر کوچولوی مهربون رو اذیت کنه. من مأمور نیستم! - ر...ر...ریحانه...اسمم ریحانه‌ست. - واقعا؟ دوباره لبخند زد: آره! - اسمت خییییییلی قشنگه ریحانه خانم! با گونه های سرخ شده و خجالت نگاه ازم دزدید و خندید. - ممنون... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸