eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نگاه زیر چشمی ای بهم انداخت -مادر مگه من بچم قهر کنم؟! بیشتر خم شدم جلوی صورتش -پس حله دیگه! آشتی؟ -چرب زبونی بسه، کشمش بخور خوبه برات! ‌محکم گونه پر چین و چروکشو بوسیدم و خودم رو انداختم رو بالش. آخیش! شب راحت میخوابم...قهر کردن سید سبحان با بی بی گل نساء یعنی ته فاجعه. یک بار که بی بی باهام قهر کرد شب تا صبح گریه کردم. البته اون موقع ۱۶ سالم بود و بی بی گل نساء رو ترقه بازی حساس! منم پنهون از چشمش مثل قاچاق چی ها دینامیت و سیگارت و چهار تا مدل ترقه دیگه رو قایم کرده بودم تو لونه مرغ و خروس ها واسه چارشنبه سوری! بی بی صبح که پیداشون کرده بود حسابی جبران کرد و تا خود تحویل سال تو خونه نگهم داشت. اونم که باهام قار بود. چقدرم سرش طاها و مرصاد رو کتک زدم. -آخ! با سیخونک بی بی به خودم اومدم. بی بی گل نساء با یه تا ابروی بالارفته و چشمای ریز شده خیره شده به چشمام. -بی بی؟! -کجا بودی تو؟! -همینجا خدمت شما! -دوساعت داشتم برا اون دیوار رو به رو حرف میزدم. دندون به لب گرفتم و یه نخود نمکی گذاشتن تو دهنم. -ببخشید حواسم نبود... -حواس شادوماد کجا بود؟ -شادوماد؟ مگه جواب دادن؟ بی بی جواب دادن؟ جواب سها خانم مثبته؟ حاج صالح اجازه داد؟ بی بی دقیق تر برام بگو چی شده؟ -آروم باش. مگه ندید پدیدی؟! من که گفتم دلم روشنه! -بی بی خدا وکیلی!راست و حسیتی بگو چی شده؟! بی بی سر تکون داد و خندید. سرخی گونه هام و برق چشمام گویا بود برای عجله و شوقم! آروم و قرار نداشتم دلم میخواست بلند شم و تو کل بیمارستان بدوم. نه!دویدن نمیتونست این همه انرژیو تخلیه کنه! دلم میخواست تو آسمون تهران پرواز کنم. پاهام نثل فنر شده بودن. یه جا بند نبودن. پاهامو از تخت آویزون کردم و رو به بی بی نشستم. نیش بازم منتظر بود که فقط جزء جزء ماجرا رو از بی بی بشنوه و با هر کلمه بپرسه: خب.بعدش چی میشه؟! -دندون به جیگر بگیر پسر! مگه شیش ماهه به دنیا اومدی؟! -بی بی جون سبحان طاقت ندارم بگو چی شده؟ جوابشون چیه؟! بی بی گل نساء با دیدن این حجم عظیم از ذوق و بی قراری و محو شدن حیای اون روز اول که باهاش درمیون گذاشتم، خندید و دستای ظریفش رو گذاشت رو شونه ام. -هنوز هیچی نشده. نیش بازم بسته شد. یعنی چی؟! مغزم ارور داد. اکر هیچی نشده پس چجوری جوابشون مثبته؟ مگه علم غیب دارن؟ الان که من بیمارستانم سها خانم کجاست؟ خونه خودشون یا خونه بی بی؟ ابروهام بالا پریدن و کم مونده بود به موهای سرم بچسبن. گردن کج کردم و با چشمایی که سوال ازشون میبارید به دهن بی بی نگاه کردم. هیچ کلمه یا جمله ای ازش خارج نمیشد و فقط می خندید. مردمک چشمام رو به چشماش کشیدم. فکر کنم اون هم علامت سوال ها و علامت های تعجب رو بالا سرم میدید. -بی بی یعنی چی هنوز هیچی نشده؟! -یعنی هنوز حرف نزدم باهاشون. مثل بستنی زیر آفتاب حرف بی بی گل نساء وا رفتم. پلکام از شدت پوکر بودن رو هم نشستن! با پوف بلندی که کشیدم بی بی گل نساء گفت چیشده؟! بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏝سلام حضرت پدر، مهدی جان شما آن خوبترین پدرید و من آن یتیم چشم به‌ راه شما آن سبزترین بهارید و من آن شاخه‌ی خشکیده شما آن زلال‌ترین چشمه‌اید و من آن تشنه‌ترین عابر شما آن موعود نجات بخشید و من آن شبگرد کوچه‌های انتظار باز می‌آیید و من در آیینه‌باران نگاهتان ، سبز می‌شوم ، سیراب می‌شوم ، لبخند می‌زنم و زندگی می‌کنم ... به همین زودی ، به همین نزدیکی🏝 شبتون پر نور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت142 نگاه زیر چشمی ای بهم انداخت -مادر مگه من بچم قهر کنم؟! بیشتر خم شدم جلوی صورتش
‌چشمامو باز کردم و ملتمسانه به بی‌بی دوختم‌. آخه بی‌بی که می‌دید چقدر منتظرم! میدید چقدر فکرم درگیره...میدید طاقت ندارم...وقت ندارم! چرا حرف نمیزنی باهاشون قربونت برم من؟! - بی‌بی گل‌نساء...! بی‌بی لبخند به چشماش پاشید و جواب داد: - جان دلم پسرم؟ خواستم دهن باز کنم و بگم دارم از استرس ذره ذره آب می‌شم‌، خواستم بگم جون سید سبحان زودتر باهاشون صحبت کن تا نمردم، خواستم بگم مثل همیشه فرشته نجاتم باش و آتیش قلبم رو خاموش کن که در باز شد و پرستار کله‌ش رو کرد توی اتاق! تمام پوکر‌ نگاهم رو هل دادم سمت پرستار مزاحم. - خانم وقت ملاقات تمومه ببخشید. همون طور که اومده بود رفت و در رو پشت سرش بست. من موندم و دندونایی که بهم سابیده میشدن از حرص و چشمایی که دلشون میخواست تا ابدالدهر به اون ساعت زنگی بی موقع وسط یه سری حرف های احساسی چشم غره برن. با یه دل حرف که وقت و آرامش لازم بود برا گفتنشون! بی‌بی بلند شد. مثل همیشه با لبخند قربون صدقه‌م رفت و کیف دستی کوچیک و جمع و جورش رو گرفت دستش. - مادر توی کیسه کمپوت و کلوچه و قره‌قوروت هم هست. گفتم دوست داری یکم برات بیارم. غذاهاتم خوب بخور جون بگیری. این قدر هم فکر و خیال دختر عموصالحت رو نکن مریض میشی پسر! من دیگه برم الان پرستار میاد‌ کاری نداری پسرم؟ دست راست به سینه گذاشتم به نشانه ادب و با لبخند سر تکون دادم. - با این چیزایی که شما برام آوردین دکتر رضایی با ارّه برقی حسابمو میرسه! بی‌بی پشت چشمی نازک کرد و با خنده گفت: - مگه جرئت داره به پسر من‌چپ نگاه کنه؟! - بی‌بی مثل بچگیام بهم سفارش میکنین... - یعنی میگی دیگه بچه نیستی؟! تو واسه من همیشه همون پسر مظلوم ده دوازده ساله ای که با مامان باباش نرفت شهر غریب و پناه آورد به این پیزن تنها... دست بی‌بی رو بوسیدم و هرچی عشق تو وجودم بود هدیه کردم به چشماش. - شما برا من خیلی زحمت کشیدین بی‌بی! من همیشه مدیونتونم... بی‌بی فقط لبخند زد و دستش رو از تو دستم بیرون کشید. دوباره سفارش های لازم رو کرد و رفت سمت در. تماشا کردن سلامتیش خودش حالم رو خوب میکرد. چه نیازی بود به آرام بخش؟! دست به دستگیره گذاشت و در رو باز کرد. - مخلصیم بی‌بی...التماس دعا. سلام منم برسونین! - خدانگهدار پسرم. در پناه خدا! بیرون رفتن بی‌بی همان و فکر و خیال های من همانا. اینکه بی‌بی هنوز باهاشون حرف نزده بود و اینقدر مطمئن بود حرصم رو در آورده بود. دلم میخواست الان حاج صالح یهو جلوم حاضر شه، سرم رو بندازم پایین، چشمامو محکم ببندم و بی وقفه بگم: عمو صالح شما جای پدر من! زحمت کشیدین برام پدری کردین...ولی این پسر نااهلی کرده و دلش پیش دختر شماست. دخترتون رو میدین به این پسر رو سیاه یا نه؟ دست گلتون رو میسپرین دست این باغبون کم تجربه و عاشق یا نه؟ بازم پدری میکنین در حقم یا نه؟ اونقت عمو صالح چی‌گفت؟ پسره‌ی بی‌چشم و رو تو دهنت هنوز بوی شیر میده! میخوای زن بگیری؟ آی خدا هیچکس رو گرفتار این حال زار و بلاتکلیف نکن... بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من موندم و فکر و خیالایی که مثل خره افتاد به جونم...من موندم و دلی که حال عملیات میخواست. دست سالمم رو لای موهام کردم و نگاهمو کشیدم سمت پنجره که روی دیوار سمت چپم،سنگ صبور شده بود. واسه لحظه های بیتابی و دلتنگی! آسمون ابری بود و خاکستری. شبیه خاکستری پاییز...خاکستری بهار که از دل گرفته اش آب حیات میباره به سر و روی باغچه ها. مثل مادر دست میکشه روی سر غنچه ها و موهای پریشون بوته های رز رو نوازش میکنه. کاش یکی هم دست میکشید رو قلب خسته من...کاش یکی بارون میبارید به غنچه های تازه جوونه زده قلبم و بهشون امید شکوفا شدن میداد! لب تر کردم. نگاهم رو گره زدم و به دل آشفته ابرهای خاکستری و زیر لب شروع کردم به خواندن حدیث کساء. از وقتی بی بی شده همدم شب و روزم و نظاره گر مناجات هاش تو حال نگرون و دلتنگش واسه سید جواد بودم، حدیث کسا از قشنگ ترین دلتنگی های بی بی گل نساء بود! دلبستگی من به این حدیث بینظیر نشأت گرفته بود از همون روز ها... علی: هوای ابری بی رحمانه چنگ میزد به دلم. بوته های محمدی توی باغچه حیات حال و هوای بهار داشتن ولی هوای دل من هوای پاییز داشت...دلم هوای قدم زدن رو خاک های طلائیه رو میخواست...تنها...تو حال خودم...با صدای راوی...اشک هام...جدایی از هر چی متعلقات مادی و دنیایی... دلم میخواست الان پیش مرصاد تو سنگرهای حاب و خان طومان باشه نه پیش دختر حاج صالح و خواهر رفیقم...نه پیش کسی که بهترین رفیقم میخوادش! روزی که شندیم سید سبحان حتی به بی بی هم گفته که با خانم نیکونژاد صحبت کنه...وجودم زیر و رو شد! دلم زیر حرفای سید سبحان لگد مال شد...ولی...من و اون رفیقیم! رسمش نیست دلم گیر کسی باشه که یه روز میشه زن رفیقم! رسمش نیست دلم گیر ناموس رفیقم باشه! دلم میخواست یه تبر ریشه این عشق رو از بیخ و بن نابود کنه، تازیان آتیش خشکش کنه... اصلا میشه اسمش رو گذاشت عشق؟! -نه...اسم این هوا و هوس رو نذار عشق علی! اسم این احساس کشنده عشق نیست...داش علی! پاکی و قداست عشق رو زیر سوال نبر... اسم این دلبستگی رو عشق و اسم خودت رو عاشق نذار که عشق تو فقط باید واسه آقات باشه. فقط باید عاشق آقات، صاحب دلت باشی! حداقل حالا... به شقیقه چپم دست کشیدم و انگشتامو از بالا کشیدم رو محاسنم. چند وقتی بود اصلاحشون نکرده بودم و بلند شده بودن. تقریبا دو ساعت نگاه توی اتاق چرخوندم. روی تخت که کنار پنجره بود نشسته بودم. دیوار سمت چپم با عکس های حضرت آقا و امام خمینی و شهید چمران و شهید هادی ذوالفقاری پوشونده شده بود. عکس های بزرگ و کوچیک به ترتیب میز تحریر، کتابخونه و کمد لباس هام کنار سمت راستم بودن،کنار تختم رو به روی میز تحریرم روی دیوار آیاتی که دوست داشتم از قرآن، و وصیت های شهدا و حرف های حضرت آقا رو چسبونده بودم. بالای سرم هم یه تابلوی آیت الکرسی به دیوار میخ شده بود. چند تا کاکتوس کوچیک هم لب پنجره گذاشته بودم. دیوار رو به رو هم حالی حالی بود و فقط در بود و لباسای آویزون شده. آهی کشیدم و دوباره اتاق رو برانداز کردم. چقد بهم ریخته و نامرتب بود. لباسام همه پخش و پلا، کتاب هام رو میز و زمین... همه چی با هم قاطی شده بود! علی چیکار کردی با خودت و این اتاق؟! نگاه به چه روزی افتاده خدا! خاک بر سر تو که فقط دو روز نبودی...بی بی گل نساء کی به تو یاد داد شلختگی رو؟! از همون نوجوونی که قاطی طاها و سبحان و مرصاد شدی و بی بی خانم برات مادری کرد یاد گرفتی مرتب باشی! پس این چه وضعشه؟! بی حوصله و درمونده خودم و رها کردم روی تخت. اون که خودش از کف اتاق آشفته بازارتر بود! به قول معروف شتر، با بارش گم میشد اینجا. پتو رو کشیدم روی سرم و چشمامو بستم... فکر و خیال ها، عذاب وجدان ها و سرزنش ها، درگیری ها و طوفان های ذهنم...همه مثل یه سونامی حمله میکردن به ساحل فکرم که از دنیا فقط چند دقیقه آرامش میخواست. پتو رو بیشتر دور خودم پیچیدم... بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
🔹 بارالها! مگذار در روزمرگی‌هایم دستان پدرانه‌اش را رها کنم و سرگرم بازی زمانه شوم... 🔅 فرازی از 🌿🌼🍁🌼🌿🌼🍁🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت144 من موندم و فکر و خیالایی که مثل خره افتاد به جونم...من موندم و دلی که حال عملیا
نفسم گرفت، سرمو از زیر پتو بیرون آوردمو نفس گرفتم. خیره شدم به سقف... خدایا این چه بلائیه داره سرم میاد؟ کجا از یادت غافل شدم که داری اینطوری مجازاتم میکنی؟ این کفاره کدوم گناهمه؟ دلم میگرفت، کلافه میشدم،حالم بد میشد،بغض میکردم،ولی هیچ اشکی در کار نبود...هیچ اشکی نبود که مثل بارون بچکه رو شیشه صورتمو آروم کنه،و این حالمو بدتر میکرد،دلم اینطوری بیشتر میگرفت... از تخت پریدم بیرون و پتو رو انداختم روی تخت. حس مرتب کردنش نبود، سویشرت سورمه ای رنگم رو از روی پیراهن سفیدم پوشیدم و از اتاق زدم بیرون، تو این چند روزی که سید سبحان اومده بود تهران، کیمیا با من زندگی میکرد. چرا از اول به فکرم نرسیده بود کیمیا رو از خونه مضخرف ی پر از فساد بکشم بیرون و بیارمش پیش خودم؟! کیمیا از توی اتاقی که براش آماده کرده بودم پرید بیرون و جلوم وایساد. لبخند شرمگین و شیرینی روی لباش نشوند. با گونه های سرخ شدش سرشو انداخت پایین. -کجا میری داداش؟ -میرم معراج شهدا،میگم کیمیا -جونم داداش؟ -اگه میشه یه دستی به سر و روی اتاق من بکش خیلی بهم ریخته. نگاهش رو به چشمام کشید و عمیق شد تو برق چشمای خستم -چیزی شده علی؟ چشم ازش دزدیدم،همین مونده بود کیمیا بفهمه چه مرگم شده،دیگه بیا جمعش کن. دست کردم تو جیبم و ازش گذشتم. -هیچی نشده،پس زحمت اتاقم با تو. -چشم... با قدم های تند تری به سمت در رفتم،قلبم گرفت. دوست نداشتم با کیمیا انقدر سرد باشم...ولی عادت نداشتم!عادت نداشتم انقدر پیش هم باشیم...عادت نداشتم انقدر با هم خوب باشیم...عادت نداشتم تو زندگیم اینطوری یه خواهر داشته باشم...عادت نداشتم یه خواهر تو زندگیم اینطوری نقش داشته باشه و باهام مهربون باشه... خیلی وقت بود نداشتمش، محبت های خواهرانش رو،لبخندهاش رو،نگاه های شیرینش رو...هر دومون معذب بودیم... دست بردم سمت دستگیره در،ولی متوقف شدم. نفسمو بیرون دادم. همونطور که پشتم بهش بود گفتم: -ببخشید زحمت دادم بهت. با همون صدای مهربونش گفت: -این چه حرفیه داداش علی...وظیفه‌مه... -خداحافظ... -خداحافظ داداش بی وقفه در رو باز کردم و کتونی هام رو پام کردم. هوا هنوز ابری بود ولی خبری از بارون نبود. دل منم گرفته بود ولی خبری از اشک هایی نبود که آب بشن بر آتیش بی قراری هام. پله هارو دوتا یکی کردم و پایین رفتم. کنار باغچه که رسیدم وایسادم. دست کشیدم رو گل های محمدی که عطرشون پیچیده بود توی هوا. دستم از شبنم گل برگ هاشون خیس و معطر شد. دستمو به صورت و چشمام کشیدم و صلوات فرستادم. عطرشون رو با تمام وجود به ریه هام کشیدم. دلم نمیخواست بازدم داشته باشم و عطرشون رو برگردونم. ولی دم و بازدم که دست خودم نبود. از کنار باغچه آروم گذشتم ولی به در حیاط که رسیدم و درو باز کردم شروع کردم به دویدن. دلم میخواست راه تمومی نداشته باشه و تا وقتی که از خستگی بیهوش بشم بدوام. دلم میخواست بدوام تا وقتی که بارون بباره. بعدش که بارون اومد ببارم تا آروم شم... بدوام تا برسم به طلائیه و شلمچه... بدوام بیوفتم رو خاک های تپه های شرهانی... و دویدم...دویدم تو کوچه پس کوچه ها...وچاله های آب... بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
آخ خدا کی فراموشت کردم و از یادت غافل شدم که محبت غیر انداختی تو دلم؟ داشتم میدویدم که تابلوی اسم کوچه نگاهم رو به سمت خودش کشید... -کوچه شهید سید جواد موسوی لبخند بغض آلودی رو لبم جوونه زد. ایستادم. -آقا سید جواد خودت خوب میدونی که به اراده خودم نیومدم اینجا، به اراده خودم نیومدم که هوایی تر بشم، به اراده خودم نیومدم که دلم بیشتر گیر این خونه و تک دخترش باشه! با چشمای بسته دویدم و به اینجا رسیدم، چرا منو کشوندی اینجا؟! لبخندمو خوردم، جلوی قطره اشکی که اذیت میکرد هم گرفتم. همین مونده اهل محل اشک علی رو ببینن! اونم واسه غیر اربابش... تا از کوچه رد شم قدم زدم، دست خودم نبود...پاهام یاری نمیکردن برای سریع تر گذشتن از این کوچه و عطر یاسش...ولی از سر کوچه که گذشتم دوباره دویدم،دوباره شروع کردم دویدن...ولی این بار اشک ها هم همراهیم میکردن. انگار دلشون برام سوخته بود...بس بود دق مرگ شدن! صدای رعد و برق بهاری محله رو تکون داد و نوید باریدن بارون رو رسوند و چند ثانیه بعدش قطرات ریز و درشت از آسمون فرود اومدن رو سر دنیای خاکی ما. آسمون... مارو هم مثل ابر هات بغل کن، مثل پرنده ها و قطره های بارون، مثل نگاه های مستأصل و پر از غمی که دوخته میشن به ژرفای وجودت...دل هامونم مثل نگاه هامون بغل کن... دلم گرفته از زمین، از آدماش، حرفاش، رفاقتاش، دوست داشتناش، از همه چیش، آسمون...بغلم کن. کلاه سویشرت رو کشیدم رو سرم و تا پایین پیشونیم کشیدم. هیچ خوش نداشتم کسی تو این حال زار منو بشناسه و دو روز دیگه حرفای مردم رو پشت سرم تو کوچه خیابون جمع کنم... نم بارون تند شد و پرنده ها به لونه هاشون پناه بردن، دست فروش ها بساط‌شون رو جمع کردند و گل های باغچه با تمام وجود آب زلال بارون رو به ریشه هاشون کشیدن، هق هق های بی صدای من هم قوت بودن واسه پاهام که سریع تر حرکت کنن، سریع تر بدون، تند تند نفس میگرفتم و بیرون می دادم. قلبم تمنا میکرد از سینه بیرون بزنه... -آروم باش رفیق..! این بارون باید سیل میشد و خونه این حب رو ویرون میکرد و با خودش میبرد، جوری که هیچ اثری ازش نمونه... عهد بستم،زیر همون بارون عهد بستم عشق اول خدام باشه...عهد بستم حسی که صاحب دلم دوست نداره لونه نکنه کنج قلبم، عهد بستم خونه این احساس رو بکوبم...به جاش خونه عشق صاحب دلم رو محکم تر بسازم... *** -پتو رو کشیدم رو سرم، درد تو سرم پیچید، تقه ای به در خورد و باز شد. -داداش خوبی؟ پتو رو تا روی دماغم پایین کشیدم و گفتم: -نه.. -پاشو شربتت رو بخور. بعدش دوباره بخواب. پتو رو دوباره روی سرم کشیدم و با صدایی که زار میزد و از ته چاه در میومد گفتم: -نمیخورم.. -پاشو لوس بازی در نیار. تا حالا ندیده بودم کسی زیر بارون بهار مریض بشه!چیکار کردی با خودت؟! -حقم بود... -چی؟! جواب ندادم، میگفتم هیچی سه پیچ میشد منم نمیتونستم براش توضیح بدم که چه مرگم شده.. پس ساکت موندن رو ترجیح دادم... -پاشو علی پاشو شربتت رو بخور بی بی تا فهمید مریض شدی کلی سفارش کرد مراقبت باشم. پس دیگه خودتو واسه مجری اوامر بی بی لوس نکن! دوباره سرم رو از زیر پتو آوردم بیرون و پرسیدم: -شربت چیه؟! -آبلیمو عسل به زور نشستم. یه لبخند بی حال هم زدم و لیوان بزرگ شربت رو از سینی که دستش بود برداشتم. -خب چرا زودتر نگفتی؟ فکر کردم از این شربتای سرما خوردگیه! -خیر، هم من میدونم شما داروهای طب کلاسیک رو مصرف نمیکنی، هم بی بی میدونه واست چی تجویز کنه... -صحیح، فقط خواجه حافظ شیرازی منو نمیشناسه.. -اون که قبل من و بی بی تو رو میشناسه خان داداش! خندیدم. لیوان گرم و سر پر رو توی یک نفس سر کشیدم و نفسم رو بیرون دادم. کیمیا سری به نشانه تاسف همراه با لبخند برام تکون داد و گفت: دنبالت که نکردن، یواش، نوش جونت. خودمو انداختم رو بالشو پتو رو کشیدم روم. بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌