eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
دست بی‌بی رو گرفتم. جمعیت پشت سر ما منتظر بودن بی‌بی داخل اتاق بشه. اشک های بی‌صدا مهمون مجلسمون بودن و میزبانشون روح سیدجواد بود. قدم های بی‌بی گل‌نساء می‌لرزید و پرده ی اشک چشماشو تار کرده بود. دست پر چین و چروکش رو بالا آورد و پرده اشک رو کنار زد تا بتونه پسرش رو ببینه. سی و اندی سال انتظار، بالاخره تموم شده بود! و چه صبور انتظار کشیده بود این مادر دل‌خسته! خم شدم و کفش های بی‌بی رو از پاش درآوردم. بی‌بی با لبخند محبت آمیز و نگاه پر از عشقش ازم تشکر کرد. منم با لبخند جوابش رو دادم. تو دلم حسابی قربون صدقه‌ش رفتم و التماس خدا کردم که بی‌بی رو ازم نگیره. ثانیه ها به احترام این لحظات کند شده بودن و عقربه های ساعت به حرمت این لحظه ها آهسته تر حرکت می‌کردن، تا این دقایق طلایی به پایان نرسه! قدم های لرزون بی‌بی تا کنار تابوت سیدجواد همراهیش کردن. هردو کنار سیدجواد نشستیم. بی‌بی روی تابوت دست کشید. - طاها جان مادر! - جانم بی‌بی‌جان؟ - در تابوت رو باز میکنی پسرم؟ - بله بی‌بی‌جان الان بازش میکنم. با لبخند جلو اومد و با بسم الله در تابوت و باز کرد. من در سکوت فقط نظاره گر بودم. حتی دلم هم یاری نمی‌کرد تو دلم باهاش حرف بزنم! میخواستم این لحظات فقط مال بی‌بی و سیدجواد باشه. فقط خودشون دوتا! طاها و علی آقا هم فقط گوشه ای ایستاده بودن و بی‌بی رو تماشا می‌کردن. بی‌بی شروع کرد به صحبت کردن با پسری که سی و هشت سال منتظرش بود! - پسرم...سیدجوادم...اومدی مادر؟! بالاخره برگشتی خونه؟! خیلی منتظرت بودم مادر...میدونستم برمی‌گردی! ولی چرا دیر کردی پسرم؟! دو سال بعد اینکه دیگه برنگشتی، بابات دق کرد و مرد...تو اون دو سال که نبودی، کمرش شکست مادر! ولی من منتظرت موندم! موندم چون میدونستم برمی‌گردی...پسرم...اونجا سختتون نبود؟! سردتون یا گرمتون نمی‌شد؟ شبا چی؟! اذیت نمیشدی مادر؟ شنیدم حضرت زهرا س شب ها میاد بالا سرتون! سلام منو بهش رسوندی پسرم؟ نمیدونی تو این مدت انتظار سیدسبحان و سها چقدر مراقبم بودن...خیلی پیگیر کارات بودن‌! بقیه هم همین طور! صالح همیشه سراغتو میگرفت و بهم سر می‌زد! مرصاد و طاها و علی آقا هم خیلی هوامو داشتن...مثل تو مراقبم بودن! راستی! بهت نگفتم اینا کی هستن! کمی مکث کرد. حرفاش دلمو به آتیش می‌کشید. ولی سکوتی که بر فضا حاکم بود و ضرباهنگ صدای پر سوز بی‌بی که گوش هامونو نوازش میکرد، اجازه هیچ حرفی رو بهم نمیداد. - سیدسبحان پسر مسعوده! نوه ی افسانه خانم مادر مسعود. مسعود آدم نشد...ولی سیدسبحان پسر خیلی خوبیه! اون مثل خودته مادر...مذهبی و مومن! مثل خودت همیشه مراقبمه...میاد معراج شهدا...اونم مثل خودت عاشق شهداست! بعد اینکه افسانه خانم مادر مسعود از دست بابای سیدسبحان دق کرد، سیدسبحان با من زندگی می‌کرد! مامان باباش خارجن! مرصاد هم که پسر صالح پسر خالته...اونم خیلی پسر خوبیه! مثل تو! علی آقا و طاها هم خیلی خوبن. همشون خوبن! خدا تورو ازم گرفت...ولی کلی پسر خوب دیگه هم بهم داد!...سها رو هم که میشناسی پسرم! اون و طهورا و مریم و بقیه دخترای معراج شهدا هم مثل دخترای خودم بودن!...کاش بودی...ولی حالا که برگشتی، خیلی خوشحالم پسرم...سیدجوادم...مادر...نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود! استخون های سرد و زبر رو نوازش کرد و لبخندش همچنان روی لب هاش بود. - هر روز عکساتو نگاه می‌کردم! نوازش های مادرانه بی‌بی گل‌نساء در سکوت حاکم بر فضا ادامه پیدا کرد. از هیچکس هیچ صدایی در نمیومد و همه، تشنه، به صحنه ی وصال غم انگیز بی‌بی و پسرش نگاه می‌کردن. اشک بود و اشک! علی آقا نزدیک اومد. - بی‌بی جان! بقیه هم منتظرن...اگر اشکالی نداره... بی‌بی اشک هاشو پاک کرد و مهر به چهره‌ش ریخت. رو به علی آقا گفت : - نه مادر چه اشکالی داره؟! من الان بلند میشم. بقیه هم بیان شهید رو زیارت کنن! رو کرد به من و دستمو گرفت. - مادر جان کمک کن بلند شم. - چشم بی‌بی! دست بی‌بی رو گفتم و کمکش کردم بلند بشه. علی آقا در تابوت رو بست و نایلون دور تابوت و پرچم رو با منگنه محکم کرد. چقدر دلم میخواست بی‌بی بیشتر پسرشو در آغوش بگیره! کنار دیوار روی صندلی نشوندمش و مشغول تماشای مردمی شدیم که با اشتیاق و پر از احساس داخل اتاق میشدن، سیدجواد رو زیارت می‌کردن، باهاش حرف میزدن، روی تابوتش دل‌نوشته می‌نوشتن و به سختی دل می‌کندن و می‌رفتن بیرون تا دسته بعدی مردمی که با بی‌تابی منتظر بودن بیان داخل. به صورت بی‌بی نگاه کردم. حالت صورتش نشون میداد که از این جمعیت و استقبالشون راضیه! لبخند کم رنگ لب هام خیلی طول نکشید که به لبخند پر رنگ تری تبدیل شد. 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
استاد 🌍عالم منتظر امام زمانه و امام زمان منتظر آدمایی هست که بلند بشن و خودشون رو بسازن. 🍃🌹 🍀🌼🌸🍀🌼🌸🍀🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت104 دست بی‌بی رو گرفتم. جمعیت پشت سر ما منتظر بودن بی‌بی داخل اتاق بشه. اشک های بی‌
بابا بیرون در مارو تماشا می‌کرد. خانم ها که زیارت کردن، من و بی‌بی رفتیم بیرون تا آقایون بیان! لبخند به لب هام ریختم و منتظر شدم بیاد طرفمون. - سلام بی‌بی! سلام دخترم! - سلام بابا! - سلام پسرم! اومدی؟ - بله بی‌بی جون...مگه میشه نیام دیدن داداشم؟ با شنیدن کلمه داداش لبخندی که روی لب های بی‌بی گل‌نساء بود پر رنگ تر از پیش شد و اشک تو چشماش حلقه زد. - مادر جان! نمیخوای بری پیش سیدجواد؟ - چرا خاله! میرم. ولی...آخر! میخوام باهاش تنها حرف بزنم... بی‌بی به نشانه تایید سر تکون داد و من و بی‌بی روی یکی از صندلی ها نشستیم. آقایون هم زیارت کردن و‌ بابا اجازه گرفت و داخل شد! به درخواست بابا در بسته شد... نیم ساعتی گذشت. تو این‌ مدت که بابا داخل اتاق وصال معراج بود، ویژه برنامه استقبال از شهید تازه تفحص شده میزبانمون بود و بعد هم قرار بود که سیدجواد همونجا دفن بشه! هنوز فکر اینکه اون شهید فقط برا برادراست حرصم میداد. طهورا کنارمون نشست. - میگم‌ طهورا! سیدجواد که همونجا دفن میشه، ما نمیتونیم زیارتش کنیم؟! - چرا؛ میتونیم. در اونجا رو هم‌ مثل گلزار باز میکنن که همه بتونن زیارت کنن! برق خوشحالی و آسودگی خاطر تو چشمام دوید‌. - آخیش! داشتم حرص میخوردما! طهورا خندید. بی‌بی هم خندید! همه افراد حاضر در برنامه رو از نظر گذروندم و به بابا که بیرون اومده بود و به صورتش دست می‌کشید رسیدم. همه اعضای خانواده‌م بودن. یوسف دست معراج رو رها کرد و دوید سمتم. بغلش کردم. - سلام عمه! - سلام عشق من! خوبی؟ - بعله عالی ام...خصوصا معنوی! چند لحظه شوکه شدم! معنوی؟! همیشه حرفای این پسر منو دیوونه میکرد. چیزایی که میگفت، خیلی بزرگتر از سنش‌ بود. با این اوصاف، مطمئن بودم که یه بچه خاصه...! - خب...خداروشکر که از نظر معنوی هم عالی هستی! چیکار میکردی؟ - به داداش سجاد و مرتضی کمک میکردم! - آها! چه خوب... - شما چیکار میکردین؟ با داداش سیدجواد حرف زدی؟ - من؟!...خب... - من باهاش حرف زدم. قبل اینکه همممممه تون بیاین! - واقعا؟ قبل اینکه من بیام؟ با کی اومدی؟ - ههههه! این‌ یه رازه! گفته نگم‌ واسه من پارتی بازی کرده! میگه من‌ جانشین عمو مرصادم اینجا! - ای ناقلا! پس پارتی داشتی! جای عمو رو هم که خوب گرفتی! یوسف خندید و سرشو انداخت پایین. - با اجازه عمه سها! با اجازه بی‌بی جون...با اجازه خاله طهورا! دست تکون دادیم براش و به جمع مرد ها برگشت. قطعا یوسف خیلی زودتر از هم سن و سال هاش مرد میشه! یه مرد کوچولو، ولی قوی و با ایمان!... لباس هامو عوض کردم. تشک و بالش بی‌بی رو توی نشیمن انداختم و دستشو بوسیدم. موهامو نوازش کرد. - سها جان مادر... - جونم بی‌بی گل‌نسام؟ - تو خیلی زحمت کشیدی برای من و پسرم! - این حرفا چیه بی‌بی؟ وظیفه‌م بود. من همیشه در خدمت شما هستم. مگه دختر از بودن کنار مادرش خسته میشه؟ بی‌بی ریز خندید و دلم قنج رفت برا صداش که چند روز نشنیده بودم! - حالا مامانت این حرفا رو بشنوه پوستت رو کنده! - اوخ راست میگین! مامانم هم تاج سرم‌! اصلا عاشق جفتتونم! شما مادر بزرگم. خوبه اینطوری؟ هر دو خندیدیم و یه روز بی‌نظیر زندگیم تموم شد. بعد از پیدا شدن سیدجواد و آرامش روحیم، تصمیم گرفتم خیلی جدی تر از این چند ماه درسم رو بخونم. تو این سه ماهی که گذشته بود، نه که نخونده باشم، اونقدری که برنامه‌ریزی کرده بودم نخونده بودم! قبل خواب کتاب های فردا رو چیدم رو میز و بهشون قول دادم این سه ماه باقی مونده رو، حسابی باهاشون دم‌خور بشم و از تو دلشون در بیارم! - ببین‌ کتاب فیزیک‌ جان؛ من شمارو خیلی دوست دارما...ولی اولویت با جناب فلسفه‌ست! شعر جانم و تاریخ ادبیات گل گلاب که جای خود دارن! اونا در کل تو مطالعه غیر درسی هم مهمان خلوت هام هستن... به محض اینکه چشم روی هم گذاشتم صدای در اتاق منو از تخت گرم و نرمم جدا کرد. - بله؟ هنوز بیدارم! - سها...بیام تو؟ - آره بیا! کیمیا با احتیاط در رو باز کرد و اومد تو. - چیشده؟ هنوز نخوابیدی؟ - نه خوابم‌ نبرد. گفتم بیام یکم حرف بزنیم! - خب...باشه! اشکال نداره. هنوز به اتاق جدیدت عادت نکردی؟ - چرا اتفاقا خیلی آرامش داره. - خداروشکر. خب درباره چی‌ میخوای حرف بزنیم؟ - درباره...امممم...راستش... - هوم؟ - درباره...خب...ببین سها! منم‌ میخوام...خب...میخوام...مثل...تو...باشم... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- مثل من؟ یعنی چی؟ پوفی کشید و نگاهش رو به گل های قالی رنگ و رفته ی قدیمی دوخت. - هیچی! ولش کن... از اونجایی که میدونستم کسی نیست که از خواسته‌ش دست بکشه، و بالاخره برمی‌گرده و این بحث دوباره ادامه پیدا میکنه، بیخیالش شدم و منتظر موندم یه وقت بهتر حرفش رو پیش بکشه. - باشه عزیزم. هر طور راحتی! - ممنون که...اینقدر هوامو داری... با لبخند جوابش رو دادم و بعد از یکم حرف زدن درباره معراج شهدا و دخترا و کنکور و درس، رفت بخوابه. منم سر روی بالش گذاشتم و غرق در فکر سه ماه آینده، و روز کنکورم، خوابم برد. *** چند هفته ای میشد که میز ناهارخوری چوبی قدیمی، به جای دونفر، میزبان سه نفر بود. و بی‌بی غیر از یه دختر آروم و کم سر و صدا، یه دختر شیطون و پرهیاهو هم داشت! وجود کیمیا از همه نظر هم برای خودش خوب بود و هم برای من و بی‌بی گل‌نساء. فضای خونه هم به کلی تغییر کرده بود و رنگ و بوی دیگه ای گرفته بود. کتاب رو با چشمای خسته ای بستم و کنار گذاشتم. - آخیییییییش. اینم پنجمین کتاب امروز که مرور شد! تو حال خودم بودم‌ و تو فکر یه نوشیدنی خنک غوطه‌ور بودم و حال میکردم تو خیالاتم که در محکم باز شد و نزدیک یک متری پریدم هوا! - وای! - ای وای ببخشید! یادم رفت در بزنم... - ببخشید و...! استغفرالله! دختر در اتاق واسه چیه؟! سکته میکردم میموندم رو دستتا! - شرمنده خب! - هوووووووف. بیا تو ببینم چیکار داری! کیمیا با خنده اومد تو و در رو پشت سرش باز گذاشت. از دست این دختر! کی میخواد یاد بگیره خدا میدونه؟! - میگم سها! - جانم؟ - برادر طهورا متاهله؟ تاحالا زنشو ندیدم! با تعجب زدم زیر خنده! متاهل؟! وای خدا! - نه بابا. متاهل کجا بود؟ تازه بیست و یکی دوسالشه! گونه های کیمیا سرخ شدن و سرشو با لبخند انداخت پایین. - تقریبا همسن داداش علیه... - اوم... - میگم که...امروز میریم معراج شهدا؟ - امروز؟!...امممم...بزار ببینم کار دیگه ای ندارم؟! - باشه. تا تو نگاه کنی منم یکی دوتا کار جزئی دارم انجام بدم. - باشه! رفت بیرون منم به حدول برنامه‌ریزیم نگاه کردم. تنها کاری که برای امروز مونده بود گذاشتن کتاب های اضافی توی یه جعبه بود که اونو موکول کردم به بعد از نماز مغرب عشا و معراج. از تو اتاق داد زدم : - کیمیااااااا! اگر کاری نداری بریم. - نه! کاری ندااااااارم. - پس حاضر شووووووو! - باااااااشه! یک لحظه از اینکه دوتا اتاق بیشتر فاصله نداشتیم و مثل روستاییا با داد و هوار حرف میزدیم خندم گرفت! رفتم سمت کمد. بعد از چند ثانیه فکر‌ کردن به لباس مناسب امشب، یه تیپ ساده انتخاب کردم. یه تیپ ساده خاکستری که خیلی روشن نباشه! از اتاق رفتم بیرون. - کیمیا من‌حاضرما! کیمیا هم از اتاقش اومد بیرون. چند لحظه ای محو تماشاش شدم! شلوار پارچه‌ای مشکی، مانتوی ساده و جلو بسته‌ی بلند سبز تیره و شال هم‌رنگ مانتوش که موهاش رو کاملا پوشونده بود، یه استایل کاملا متفاوت بود. لبخند رضایت گوشه لبام‌ نشست. - خوب شدم؟ - اوهوم! - خداروشکر... داشتم از اینکه داره تغییر میکنه بال درمیاودم. یعنی میشه یه روز کیمیا رو هم چادری ببینم؟ اگه بشه چی میشه! دلم غنج رفت از لحظه ی لبنانی بستن روسری کیمیا! همونطور تو فکر و خیال از بی‌بی خداحافظی کردم و راه افتادیم. سر کوچه طهورا هم بهمون پیوست. کی فکر‌ میکرد کیمیا هم به جمع ما اضافه بشه؟! تا خود معراج شهدا، از درس و کنکور صحبت کردیم. از آزمون سرنوشت سازی که میتونست باقی عمرمون رو بسازه! با توجه به رشته‌‌م میخواستم روانشناسی بخونم ولی خب بیشتر علاقه‌م در زمینه طراحی و گرافیک و کلا هنر بود. از گرافیک و عکاسی گرفته تا نویسندگی و شعر و فلسفه. به پیشنهاد بابا قرار شد دانشگاه روانشناسی بخونم و کلاس های گرافیک و عکاسی و علایقم رو درکنار درس بخونم! خیلی هم عالی! هنوز یک ساعتی تا اذان مونده بود که رسیدیم‌. راهمون رو سمت سیدجواد و وصال معراج کج کردیم و کنار مزار سیدجواد نشستیم. فاتحه و زیارت عاشورا که میخوندیم همه افکار و حرکات کیمیا رو زیر نظر گرفتم. حسااااااابی تو فکر بود... سقلمه ای به پهلوش زدم. - به چی فکر‌ میکنی؟ همونطوری تو فکر‌ گفت : - لباس عروس... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مولای غریبم این روزها نبودنت درد مشترک اهالی خزان زده‌ی زمین است! اگر خورشید طلوع و غروب می‌کند و زمین هنوزم زنده‌ است تنها به عشق توست ... وگرنه دنیایی که ما ساخته‌ایم این همه آمدن و رفتن ندارد ... 🌹دلم به اندازه تمام برگ های افتاده در زمین،بودنت را میخواهد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت106 - مثل من؟ یعنی چی؟ پوفی کشید و نگاهش رو به گل های قالی رنگ و رفته ی قدیمی دوخت.
- لباس عروس... چشمای چهارتا شدم رو دوختم به نگاهش که به سنگ مزار سفید رنگ سیدجواد دوخته شده بود. آب دهنم رو قورت دادم. - چی؟! مستاصل و با نگاهی وحشت زده سرش رو برگردوند و خیره شد تو چشمای پر از سوالم. فکر کنم علامت سوالی که بالای سرم معلق بود رو به راحتی میشد دید! - اممم...چیزه...نه...منظورم این بود که...بابا...اه... از شرم سرشو انداخت پایین و خودشو به خاطر این سوتی سرزنش کرد. دست گذاشتم رو دستش و خیلی آهسته خندیدم. - هنوز خیلی زوده ها! تازه پیدات کردم دختر خانم. به این زودیا نمیذارم بری! بعد از چند ثانیه مکث پرسیدم : - جدا از شوخی...دقیقا به چی...یا شایدم... با شیطنت گفتم : - به کی فکر می‌کردی؟ خجالت زده و با لپ های گل انداخته و در عین حال پشیمون از فکری که درگیرش کرده بود، معنا دار بهم نگاه کرد. - باور کن به هیچکس...فقط داشتم به این فکر می‌کردم که...که...یه مراسم عروسی کنار گلزار شهدا...چقدر قشنگ میتونه باشه...و لباس عروس پوشیده و ساده، چقدر قشنگ تر از یه لباس تمام گیپور و نگین و بازه!... دوباره آروم خندیدم. - باشه تو راس میگی. هیچکس! - باور کن... با اخم های ریزی که ابروهاش رو به هم گره زده بودن سرشو به زیر انداخت و نگاهش رو از اسم سیدجواد به انگشت هایی که باهاشون بازی می‌کرد انتقال داد. اینکه کیمیا، به فکر یه مراسم ساده و یه لباس عروس ساده تر، اونم توی مزارشهدا بود، عجیب ترین چیزی بود که میتونستم درباره افکارش بدونم. صحبت هامون، که به آهستگی نجوای برگ های آغاز بهار در گوش باد بودن، با کمی نظر دادن درباره سخت گیری های کنکور به اتمام رسید و قدم هامون به سمت حسینیه برای اقامه نماز، به متانتِ همیشه، همراهی‌مون کردن. تو صف اول جای گرفتیم و جانماز های کوچیکمون که ردی از شهدا هم درش دیده میشد، باز شد. جانمار خاکی رنگم با دکمه بسته میشد و سطحی که مهر تربت کربلام روش جا می‌گرفت، از چفیه بود. این جانماز مدتی میشد که مهمون نمازهام بود... اتفاق قابل توجهی نیوفتاد و مثل همه ی روزهای معمولی نماز خوندیم و برگشتیم. ولی فکرم مدام پیش مرصاد و سیدسبحان بود. تو این مدت ازشون خبری نداشتیم. آقاسیدسبحان هم برای معالجه و درمان مجروحیتش اجازه نداده بود بر گردوننش ایران و تو سوریه مونده بود. چه کله شق! از مرصاد هم هیچ خبری، حتی کوچکترین خبری نداشتم. دلم برای صداش تنگ شده بود. کلید انداختم توی در تا بی‌بی تا دم در میاد با اون زانوهاش! هم من و هم کیمیا در سکوت وهم انگیزی حیاط رو که حتی تو تاریکی شب و نور کم لامپ کوچیک هم دل‌نشین بود طی کردیم. از کنار حوض کاشی‌کاری رد شدنی، نیم نگاهی به ماهی ها انداختم. اونقدر توی این مدت مشغول درس خوندن بودم که از تماشا کردنشون غافل شده بودم! پله های ایوون رو با آرامش محض بالا رفتم. هنوز به در نرسیده بودیم که کیمیا ایستاد. - سها! خسته و بی‌جون به سمتش برگشتم. - بله؟ مکث طولانی مدتی کرد ولی منم سوالی نپرسیدم. - تو چند سالگی ازدواج میکنی؟ خسته ولی مبهوت جواب دادم : - خب...من هنوز بهش فکر نمیکنم! - چرا؟ - چون هدفم چیز دیگه ایه! - اگر مورد خوبی باشه، اونوقت ازدواج میکنی؟ تو همین سن کم! سکوت کردم. هنوز جوابی براش نداشتم و حتی دلیل این سوالات عجیبش رو هم نمیفهمیدم. امروز این دختر اونقدر نجیب و با وقار شده بود و مدام تو فکر بود که احساس میکردم یه کیمیای دیگه‌ست! با گفتن "نمیدونم" این بحث رو خاتمه دادم و داخل شدیم. قاب عکس ها توی نور ملایمی که از اتاق نشیمن به راهرو میتابید حالت دیگه ای داشتن. شاید مرموز و اسرارآمیز! خستگی به جسم و روحم چیره شده بود ولی فکر حرف های عجیب کیمیا ولم نمیکرد. کیمیا از اول اصلا اهل چنین حرف ها یا فکرایی نبود؛ ولی چی باعث شده بود به این چیزای مسخره فکر کنه؟! تو رختخواب خودم رو جابه‌جا کردم و تسبیح سبز سیدجواد رو از روی پاتختی برداشتم. ذکر گفتن با تسبیح عالم دیگه ای داشت... - اصلا چه معنی میده آدم تو این سن کم به این چیزا فکر کنه؟ ما فقط ۱۸ سالمونه...هوف... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
صدای زنگ ساعت حلبی، دنیای خواب و رویا رو به باد داد و نور ملایمی که از میون پرده ی سفید گلگلی به اتاق میتابید، چشم هامو نوازش کرد. پلک هامو از روی هم برداشتم و اتاق و چند لحظه ای برانداز کردم. دیگه صدای زنگ ساعت قدیمی رو به صدای آلارم گوشی ترجیح میدادم! به زحمت سرجام نشستم. دستی به موهای پرکلاغی بلندم که منو به شاهزاده زغال معروف کرده بودن کشیدم. چقدر عرق کرده بودم! کلافه از تخت جدا شدم و به سمت پنجره رفتم. حیاط رو دید زدم. بی‌بی گل‌نساء مثل هر روز صبح که حیوونای زبون بسته رو فراموش نمی‌کرد، برای مرغ و خروس و جوجه های طلایی دونه می‌ریخت و برای گربه کوچولوی خاکستری کاسه شیر گذاشته بود و گربه کوچولو با ولع آخرای کاسه رو لیس میزد. پنجره رو باز کردم و پرده رو کامل کنار کشیدم تا پرتوهای نور کل اتاق رو روشن کنن. نسیم بهاری اردیبهشت ماه، لا به لای موهای بهم ریخته و گره‌خورده‌م پیچید. از چهارچوب چوبی صدا کردم: - سلام بی‌بی! صبحتون بخیر. بی‌بی برگشت سمتم و با لبخند دلنشین همیشگیش جوابم رو داد. - سلام میوه دلم! بیدار شدی؟ - بله. از اتاق بیرون رفتم. کیمیا مثل فرفره توی راهرو میچرخید و همه جا رو دستمال می‌کشید. با تعجب سلام دادم و پرسیدم: - چی شده کیمیا خانم کدبانو شدن؟ خجول و غافلگیر برگشت طرفم. لبخند مهربونی زد. - سلام! صبح بخیر... - صبح شماهم بخیر خواهر جان! نگفتین؟! چی شده کیمیا خانم کدبانو شدن؟ - خب...آخه مهمون داریم! ابرو بالا انداختم؛ - مهمون؟ - بله! - جناب مهمان که اینقدر شمارو به تکاپو انداخته کی باشن؟ - امممم...بزار بیاد خودت ببین! چشمکی زد و دوباره به سرعت مشغول کار شد. من هم با صندوقچه ذهنم که دوباره پر شده بود شونه بالا انداختم و حوله به دست به طرف حمام رفتم. دوش مختصری گرفتم و زود بیرون اومدم. وقت معطل کردن نبود؛ حسابی کار داشتم و از طرفی هم کیمیا داشت ازم جلو میزد! حوله رو دور موهای بلندم که دیگه خسته‌م کرده بود پیچیدم و خودم رو توی آینه برانداز کردم. لبخند آسودگی و رضایت روی لب هام نشست و دستم به سمت انگشتر فیروزه‌م که روی میز بود رفت. نگین آبی رنگش روی دست سفیدم زیباییش رو دو برابر نشون میداد. مشغول خشک کردن موهام و کلنجار رفتن با برس و موهای گره خورده و لجبازم بودم که در اتاق محکم باز شد! - عه! - وای شرمنده یادم رفت در بزنم. - آخرش از دست تو دق میکنم. نمیگی شاید دارم کار شخصی میکنم؟ سکته کردم آخه! حداقل در نمیزنی در رو آروم باز کن... ریز خندید. - شما به بزرگی خودتون ببخشید. دفعه بعد قول میدم در بزنم! - حالا چیکار داری؟ - بی‌بی میگه چای و ناهار رو شما باید درست کنی سها خانم. یه ناهار ویژه و یه چای خوش‌رنگ برای مهمون خاصمون! - هوفففف. همین؟ فکر کردم سر اوردی! - وااا! این مهم نیست؟ یعنی اینقدر شما تبهر داری که این مسئله اینقدر ساده‌ست؟ بادی به غبغب انداختم و کلاس گذاشتم مثلا. - بعله دیگه پس چی؟ پنج ماه شاگرد و دختر بی‌بی باشی معلومه که تبهر پیدا میکنی! کیمیا به شوخی قیافه‌شو جمع کرد و لب و لوچه کج! دست به کمر گذاشت : - خوبه خوبه! لازم نکرده واسه من کلاس بزاری کدبانو! پاشو دیر میشه ناهارت اماده نمیشه ها! سرخوش خندیدیم و هردو به آشپزخونه رفتیم. کیمیا برای بی‌بی که از کله سحر داشت زحمت میکشید یک لیوان آب برد و من هم مشغول آماده کردن برنج شدم. از آشپزخونه صدامو بلند کردم: - مهمون ویژه چه غذایی دوست داره؟ کیمیا بعد چند لحظه از حیاط گفت: - فسنجون تررررررررش! زیر لب و با خودم به به‌ گفتم و دست به کار آماده کردن خورشت شدم. فسنجون ترش از غذاهای مورد علاقه من بود.! ولی مهمون کی میتونست باشه؟! همه چیز آماده بود. ناهار و خونه هردو آماده پذیرایی از مهمون بودن. زنگ در به صدا در اومد و من با عجله داخل اتاقم جهیدم تا آماده بشم برای میزبانی از مهمون ویژه ای که از صبح مژده اش قلب بی‌بی رو نوازش می‌کرد و نور شادی در چشماش می‌درخشید! لباس پوشیده و مناسب مهمونی پوشیدم و چادر ساده رنگی رو سر کردم. برای بار آخر خودمو تو آینه قدی گوشه اتاق برانداز کردم. کاملا محجوب و نجیب و مناسب! چند دقیقه بعد از فرار کردن به اتاق، بیرون رفتم. مهمون عزیزگرامی بی‌بی توی اتاق نشیمن نشسته بود و کیمیا توی آشپزخونه مشغول آماده کردن میوه ها برای پذیرایی. آسته آسته رفتم توی آشپزخونه و پشت کیمیا ایستادم. 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
امید غریبان تنها کجایی 💔🌹 🍃🌹 🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃🍂🌹