فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت108 صدای زنگ ساعت حلبی، دنیای خواب و رویا رو به باد داد و نور ملایمی که از میون پرد
#طریق_عشق
آهسته گفتم:
- کیمیا! مهمون کیه؟ یه نفره؟ یا چند نفر؟
- والا من نمیشناسمش؛ فقط میدونم بیبی خیلییییییی دوسش داره!
- ای بابا! خب من نمیدونم کیه خجالت میکشم...
کیمیا ریز خندید :
- تو ام بابا! برو سلام کن زشته سها!
نفس عمیقی کشیدم و خیلی بااحتیاط و برازنده به طرف اتاق نشیمن قدم برداشتم.
پشت در چند لحظه ای مکث کردم و لحن سلام کردنم رو مرور کردم. و هر اتفاق دیگه ای که پیش بینی میکردم قراره اتفاق بیوفته رو مجسم کردم. ولی هیچ تصوری از مهمان مورد علاقه بیبی گلنساء نداشتم. دوباره نفس عمیقی کشیدم و با احتیاط بیشتری در رو باز کردم و سربهزیر داخل شدم. سرم رو بالا گرفتم که سلام بدم ولی...کسی که با دست بسته شده با باند سفید و آویزون به گردنش روی مبل نشسته بود و لبخند به لب به استقبالم بلند شد، چند لحظه ای منو در خلسه متوقف کرد!
- آقاسیدسبحان؟!...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
#طریق_عشق
#قسمت109
- سلام...سها خانم...
- سـ...سـ...سلام...
مات و مبهوت غرق تماشاش شدم. چقدر حرص خوردم و چقدر جون کندم تا دختر عمو صدام نکنه...ولی بین خودمون باشه! دلم برا دختر عمو گفتناش تنگ شده بود!
چقدر تغییر کرده بود! ریش هاش بلند تر شده بودن و دست مجروحش وبال گردنش شده بود. باند سفید و مرتبی از روی آستین لباس چهارخانهش بسته شده بود و نگاهش مثل همیشه و حتی بیش از پیش، گل های قالی رو میپایید.
چند دقیقه ای در سکوت گذشت. بیبی گلنساء لبخند بر لب و شاداب تر از همیشه، مشغول تماشای نجابت من که لبه ی روسری حتی چشم هامو پوشونده بود از بس سرم پایین بود و حیای سیدسبحان که نگاه از من میدزدید، بود. اونم هیچی نمیگفت و منتظر بود که یا من بشینم یا پسر عزیز دردونهش که بیخبر برگشته بود. اما...لحظه ای فکرم بال زد و پر کشید تا خیال داداش مرصادم. قلبم چنان براش فشرده شد که مات و مبهوت پرسیدم:
- داداشم کجاست؟
سر به زیر لبخند زد و با گونه هایی که از شرم سرخ شده بودن جواب داد:
- مرصاد...نیومد...
منتظر ادامه حرفش موندم. باید دلیلی داشته باشه! چند لحظه ای سکوت کرد و ادامه داد:
- گفت بیاد سختش میشه برگشتن. گفت اونجا بهش نیاز دارن...
تو خیال خودم فریاد زدم که پس چرا بدون اون برگشتی؟ ولی لب از لب باز نکردم...منو چه به پرسیدن از پسر مردم؟ اونم چنین سوالی!
دمغ جلوتر رفتم و کنار بیبی نشستم. دلم میخواست بزنم زیر گریه. چشم هام میسوختن. از اون سوختن ها که علاجشون اشکه و بس! از اون سوختن ها که ریشه ی صبر رو میسوزونن و آتیش دلتنگی رو روانه ی آسمون دلت میکنن! چقدر دلم گرفته بود...و بغض چه بیرحمانه چنگ میزد به گلوم...اونم تو مهمونیای که باید آبروداری میکردم و از مهمان مجروح حسابی پذیرایی!...
بیبی که دید آتش محفل داره خاموش و سرد میشه، سریع شعلهش رو زیاد کرد و پر از احساس و عشق رشته کلام رو دستش گرفت.
- خب پسرم! از خودت بگو؛ چه خبر؟
لبخند همچنان روی لب های سیدسبحان خودنمایی میکرد و نگاهش هم همچنان به گل های قالی دوخته شده بود. هرچند که سهم بیبی از نگاهش بیشتر از گل های سرخ و آجری رنگ قالی دستباف بود! و سهم من...هیچ...
با هر حرکتش، دلم میرفت پیش مرصاد. پیش نگاه محجوبش که حتی یک بار هم به چشم های زنداداش طیبه نرسیده بود و لبخند مولاش رو ترجیح داده بود!
- والا...سلامتی...
- مادر تو که ترکش خوردی! کدوم سلامتی؟ راستشو بگو!
خندید!
- ای بابا! چی بگم آخه بیبی جون؟ خبر همش از جبهه و جنگه که...خب...
- من از جبهه و جنگ چیزی سرم نمیشه! از خودت بگو، از وضعیتتون، چی میخورین، کجا میخوابین؟ اینارو بگو...
- همه چی خوبه...مگه میشه تو راه سربازی بیبی چیزی بد هم باشه؟
- مطمئن باشم؟
- از همیشه مطمئن تر...
و دیدم که زیر لب زمزمه کرد : مٰآ رَأیْتُ إلّا جَمیٖلا فےٖ هٰذا الطَریٖق...
بیبی نفس آسوده ای کشید و دوباره مهر به چهرهش ریخت. نیم نگاهی به من انداخت، و فهمید که دلم جطور بال بال میزنه برای کوچکترین خبری از داداشم...
- از مرصاد بگو مادر!
نگاه سیدسبحان از چشمای بیبی سرخورد رو صورت تب دار و مضطرب من. ولی باز به سرعت نگاهش رو ازم گرفت.
- مرصاد هم خوبه. سلام میرسونه...
- کجاست؟ حالش چطوره؟ چرا زنگ نمیزنه؟ چرا خبر نمیده از خودش؟ مردیم از نگرانی!...
مسلسل سوالاتم گیجش کرد ولی لبخند از رو لب هاش محو نشد. از بیحیایی خودم خجالت کشیدم و لب گزیدم. ادبت کجا رفته دختر؟ صبر میکردی بیبی دونه دونه میپرسید!
- آروم مادر! یکم صبر کن...
- بیبی جون سها خانم حق دارن؛ اشکالی نداره...بالاخره نگرانن دیگه...
بیشتر تو خودم فرو رفتم. از شرم سرم رو بالا نگرفتم و بسنده کردم به گوش دادن و تجسم مرصاد جلوی چشمام تو سنگر های خاکی...
هر کلمه ای که از داداش مرصادم حرف میزد، آبی بود بر آتش نگرانی هام و هیزمی بر اتش دلتنگی هام! کاش نمیزاشتم بری مرصاد...که اینطوری بیقراری نکنه این قلب لجباز برای شنیدن صدات...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
#طریق_عشق
#قسمت110
مثل تشنه ای که روز هاست آب به لب های خشکش نرسیده، عطر مرصاد رو جرعه جرعه مینوشیدم و قلبم پر میشد از یادش. و دلتنگ تر میشدم برای تماشای چهره ی مهربونش. تماشای لبخندش...حتی اخم های ریز و قیافه جدیش!
سرم داغ کرده بود و اشک راه چشمام رو بسته بود. بغض به صدام چیره شده بود و جرأت به زبون آوردن کلمه ای رو نداشتم، مبادا همرزم داداش مرصادم از بیتابی هام خبردار بشه و حکایت دلتنگیمو براش نقل کنه!...
دیگه طاقت نیاوردم و از جام بلند شدم. سیدسبحان با نگاه متعجبش تا دم در همراهیم کرد. بغضم رو به زحمت قورت دادم و گفتم :
- من...برم چایی بیارم...
و بلافاصله اتاق رو ترک کردم و راهروی پر خاطره رو به حالت دویدن طی کردم...اشک هام ممتد روی صورتم غل میخوردن و کف راهرو رو خیس میکردن. ولی ترجیح داده بودن در سکوت، فقط برای خودم باشن و برای کسی خودنمایی نکنن! پشت در آشپزخونه چند لحظه ای مکث کردم و صورت خیسم رو پاک کردم. نگاهی به انگشتر فیروزهم انداختم...یادگاری مشهد بود و داداش مرصاد...
- آخه چرا نمیخوای صداتو بشنوم داداش؟ دلت برام تنگ نشده؟...
نفس عمیقی کشیدم و سینی چای رو برداشتم. سرخی چای ترش، شبیه گل های سرخِ تو گلفروشیِ سر خیابون بود! تیره و غلیظ...عطر چای رو به ریه هام کشیدم و لبخندی تحویل کیمیا که فقط نگاهم میکرد دادم. راهرو رو، دوباره، ولی این بار آهسته و با احتیاط رفتم و با تقی به در رفتم تو نشیمن. سیدسبحان تمام محبتش رو تو چشمام ریخته بود و نگاه لبریزش رو تقدیم بیبی گلنساء میکرد. بیبی جان هم با تمام وجود خوشحال بود و قربونصدقه های آبدارش رو با چشماش راهی قلب پسرکش میکرد! لحظه ای معذب شدم از ایجاد مزاحمت برای این خصوصی شیرین...
سینی رو جلوی بیبی گرفتم.
- ممنون مادر!
- خواهش میکنم...
با آرامش تمام به سیدسبحان هم تعارف کردم. دست چپش که سالم بود برای برداشتن فنجون چینی با گل رز صورتی بالا آومد.
- چای ترشه؟
- بله...
- به به!
هنوز دستش در هوا معلق بود که نگاه خیرهش به رنگ یاقوتی چای، حسابی آشفته شد و صورتش توهم رفت! نگاهم رو از دست و انگشتر فیروزهش گرفتم و آروم به سمت صورتش که برآشفته تر میشد هدایت کردم. لب های نیمه بازش چیزهایی رو زمزمه میکردن و برق چشماش، میلرزید! چین و چروک پیشونی و گونه هاش هر لحظه بیشتر میشد. آتش سوزناکی به آسمون چشماش شعله کشید. نگاه از صورت حیران و درهم برهمش گرفتم و دوباره نگاهم رو سُر دادم به سمت دستش که به شدت میلرزید و هنوز تو هوا معلق بود!
- بفرمایین...
جوابی نشنیدم!
- آقاسیدسبحان...بفرمایین...
نفس زنان و به سختی چشم از سرخی چای درون فنجون گرفت و دستش رو به روی پاش برگردوند.
- ممنون...نمیخورم...
قلبش تو سینهش به شدت قلب گنجشک میتپید و حتی صداشو از دو متری میشنیدم! با دنیایی از سوال سینی رو روی میزعسلی گذاشتم و سرجام نشستم. هنوز آشفته بود و به خودش نیومده بود.
- میگم پسرم!
نگاه خیره به گل فیروزه ای قالیچه به چشمای بیبی دوخته نشد و ثابت موند.
- سیدسبحانم؟...مادر...اینجایی؟
- چی؟ چـ...چیشد؟ چیزی گفتین بیبی جان؟
نگاه نگران بیبی موهای مرتب سیدسبحان رو نوازش کرد.
- خوبی پسرم؟ طوری شده؟ اگر خسته ای یکم استراحت کن تا ناهار آماده بشه...
- نه...نه...خوبم بیبی...خوب...خوبم...
- مطمئنی مادر؟
- بـ...بله...مطمئنم...مطمئن...
بیبی با همون نگاه دلواپس پذیرفت که دردونهش خوبه و چیزی نیست. ولی ذهن شرلوک هلمزی من قبول نکرد که اتفاقی نیوفتاده! بیبی گلنساء دوباره نشاط رو به چهرهش برگردوند و با اشتیاق گفت:
- میگم پسرم...دیگه آقا شدی واسه خودت! ماشالله شاخ شمشادی شدی نور چشمم...
لبخند تلخ و شرمگینی چهره شاخشمشادِ بیبی رو آذین بست گونه های گلگونش حکایت حرفای قدیمی رو یادآوری کردن. از اون حرفایی که عرق خجالت رو روی صورت هر پسری مینشوند و جملات همراه با خنده برای طفره رفتن از این جریان ها رو زبونشون جاری میشد!
- دیگه...باید آروم آروم برات آستین بالا بزنم شاهدومادم!
لبخند عمیق تری روی لب های پسر خجالتی جمع سه نفره نشست. و حرف های آشنایی از میون لب هاش گذشت.
- هنوز زوده بیبی جون...من...
- ای بابا! زود چی چیه مادر؟ دیگه مرد شدی برا خودت!
بحث بیفایده ای که من نقشی توش نداشتم میتونست دردسرساز بشه. پس بلند شدم که باز این جمع دونفره رو ترک کنم؛ ولی نگاه سیدسبحان که پشت سرم اومد و ناامیدی مبرمی توش موج میزد بیشتر به تنها گذاشتنش با بیبی وسوسهام کرد. اینقدر بدجنسی یکم بیانصافیه!
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
دوستان حتما رمان تقسیم اقای حدادپور رو که برگرفته از وقایع واقعیه مطالعه کنید👇👇👇
در دوفصله و نکات بسیار مهمی داره
تو کانالشون تقسیم رو سرچ کنید تمام قسمتها رو میاره👇👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت هجدهم»»
زمان حال-تهران
محمد در جلسه داخلی برای مافوقش در حال تشریح وضعیت بچه ها بود. جلسه ای دو نفره که قرار بود خلاصه وضعیت پروژه ها را تا اون لحظه گزارش بده.
محمد گفت: با ارتباطی که با هاکان گرفتیم و وقتی خانواده اش رو بردیم پیشش و آرامش گرفت، با یه نقشه که سوزان در کمپ کشید، تیبو که عامل جذب و شناسایی عناصر به سرویس های جاسوسی و گروهک منافقین و سلطنت طلبها در کمپ بود حذف شد. با حذف تیبو، و البته کمک شایانی که هاکان کرد و همچنان ادامه داره، تونستیم تعدادی از بچه ها را به سرویس ها معرفی کنیم و الان که خدمت شما هستم، بابک جذب شاخه بهاییان سلطنت طلب دراومده و بعد از چندین سال دوره و آزمایش و جلب اعتمادشون، الان شده دست راست یکی از مهم ترین عناصر بهاییت در خارج از کشور به نام ثریا.
از محمد پرسید: سوزان چطور؟
محمد گفت: سوزان خیلی خوب تونست خودشو نشون بده. حتی از بابک هم بهتر. بعد از اینکه متوجه ظرفیت سوزان شدند، و البته سیاه و سرخ کردن سوزان در رسانه های مجازی ما دشمن را به اشتباه محاسباتی انداخت، خیلی مجذوبش شدند و بعد از چندین مرحله آموزش و امتحانی که ازش در موقعیت های مختلف گرفتند، به هسته مرکزی جنبش زنان آزاد دراومد. طبق آخرین خبری که ازش دارم، فکر کنم همین امروز، قراره در اولین ماموریت مستقلی که تشکیلات پهلوی بهش داده شرکت کنه.
پرسید: هردوشون ترکیه مشغولند؟
محمد جواب داد: بله. یکیشون استانبول. یکی دیگشون هم کایسری.
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
سوزان در حال آماده شدن برای رفتن به بیرون بود. رفتن به محل ماموریتی که حکم کارورزی و همچنین نشان دادن استعدادها برای پیشرفت در دستگاه سلطنت طلبان داشت. موهاش شانه زد. به همراه ته آرایش خیلی ملایم. کت و شلوار زنانه با یک کیف مشکی که بر شانه انداخت. خودشو از زیر قرآن کوچکش رد کرد. قرآن رو بوسید و توی کشو گذاشت. دوباره گوشیش چک کرد. نوشته بود«خیابان ششم، فرعی اول، کافه رستوران سیب»
همان لحظه صدای بوق ماشین شنید. نگاهی به ساعت دیواری انداخت. راس ساعت 10 بود. کلیدش رو برداشت و از خانه زد بیرون.
وقتی به خیابان ششم رسید، نبش فرعی اول، یک کافه رستوران شیک وجود داشت. از ماشین پیاده شد. نگاهی به قامت بلند ساختمان روبرویش انداخت. نفس عمیقی کشید و در حالی که نسیم ملایم، لای موهای بلندش پیچیده شده بود به طرف درب ورودی کافه رفت.
در را برایش باز کردند. یکی از خانم های خدمه آمد و سوزان را به طرف میز مرد میانسال راهنمایی کرد. سوزان وقتی به میز آن مرد رسید، شروع به سلام و احوالپرسی کرد.
سوزان: آقای آلادپوش؟
مرد: سلام. بله. سوزان. درسته؟
سوزان: بله. سوزان هستم.
آلادپوش: بفرمایید.
سوزان روبروی مردی لاغر اندام و استخونی اما معطر نشست. با لبخند همیشگی. نگاهی به اطرافش انداخت. متوجه نگاه های دقیق مرد شد. ترجیح داد خودش سر بحث را باز کند.
سوزان: جای دنج و قشنگیه.
آلادپوش: وقتی ترکیه هستم، حتما یکی دو بار اینجا میام.
سوزان: لابد وقتایی که قرار کاری و مهم دارید. درسته؟
آلادپوش: دقیقا.
سوزان: از اینکه منو جای مورد علاقتون دعوت کردید ممنونم.
آلادپوش با لبخند گفت: آهان. خواهش میکنم. شما چقدر فارسی را خوب و بی نقص حرف میزنید. لابد تازه از ایران اومدید. درسته؟
سوزان: نه. خیلی وقته اینجام. و دو سه تا کشور اروپایی.
آلادپوش: اروپا رفتین؟
سوزان: پنج شش نوبت اروپا زندگی کردم. بخاطر همین دو سه تا زبان دیگه بلدم و نسبتا ارتباط خوبی با اروپایی ها میگیرم.
آلادپوش: زبان خیلی مهمه. البته نه زبانی که تو موسسات آموزشی به بچه ها یاد میدن. منظورم زبانی هست که وسط شهر و در ارتباط با مردم یاد بگیری.
سوزان: دقیقا. بخاطر همین پدرم ترجیح میداد به جای مخارج هنگفت کلاس زبان، وقتایی که برای بیزینس به اروپا میرفت، من و مامانمو با خودش ببره تا اونجا یاد بگیریم.
آلادپوش: عالیه. چه پدر فهمیده ای.
سوزان: شما فکر کنم تولدتون ایران نبوده. درسته؟
آلادپوش: نه. من ترکیه به دنیا اومدم. انگلستان زندگی کردم تا الان.
سوزان: الان برای کار و بیزینس اینجایید؟
آلادپوش: هم آره. هم برای کارای دیگه. سازمان و این چیزا.
سوزان: بسیار خوب. اما خیلی انگیزه قوی میخواد که ایران نباشی و زبان فارسی را اینقدر خوب یاد بگیری.
آلادپوش: خب اصرار سازمان بود. سازمان اصلا اجازه نمیداد کسی بچه داشته باشه اما زبان فارسی نتونه صحبت کنه. منم مستثنی نبودم.
همان لحظه گارسون آمد و دو نوشیدنی گرم جلوی سوزان و آلادپوش قرار داد.
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
#نجوایمهدوی
🏝کاش میشد
با صدای قدمت در یک سحر
چشم ها را
وا کنیم یابن الحسن🏝
#شببخیرمولایمن
#اللهمعجللولیکالفرج
#شبتونمهدوی
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت110 مثل تشنه ای که روز هاست آب به لب های خشکش نرسیده، عطر مرصاد رو جرعه جرعه مینوشی
#طریق_عشق
#قسمت111
اتاق رو ترک کردم و باز به آشپزخونه پناه بردم. کیمیا رو صندلی نشسته بود و تو فکر بود. عجب روز کسل کننده ای...
- غذا آمادهست نه؟
- هان؟ آهان...آره آمادهست...
- خوبی؟
- نه...
- چرا؟
- اِ من گفتم نه؟ ببخشید...خوبم...
- تو راست میگی...
سفره تو نشیمن انداخته شد و بشقاب های چینی قدیمی چیده شدن. برنج و خورشت و سبزی و دوغ هم سفره رو جلا دادن و لیوان ها کنار بشقاب بیبی و سیدسبحان گذاشته شدن. عجب سفره ای...یک بار دیگه سفره رو از نظر گذروندم و با خیال راحت رفتم آشپزخونه که برای خودم و کیمیا سفره بندازم. سفره خودمون رو هم انداختم و چادرم رو در آوردم.
- میگم سها...
- جانم؟
- آقا سید سبحان همونه که بیبی به خاطرش حالش بد شد! مگه نه؟
- آره...
- از داداشت خبر گرفتی؟
- آره...ولی هیچی مثل این نیست که خودش از حالش خبر بده...
- تو چقدر به داداشت وابسته ای! من و علی از بچگی خیلی وابسته نبودیم...
آه بلندی کشیدم. راست میگفت! این حد از وابستگی برای خواهر و برادرا غیر عادی بود...شاید...
بشقاب کیمیا رو پر کردم و برای خودم کمتر کشیدم. میل به غذا نداشتم. ولی فسنجون چیزی نبود که به راحتی ازش بگذرم!
- سها دستت درد نکنه خیلی خوب شده! فکرکنم آقاسیدسبحان هم خیلی خوشش بیاد...
- ممنون...نوش جون...
یه لیوان دوغ ریختم و سر کشیدم.
- یواش عزیزم. خفه کردی خودتو ها!
- تشنم بود خوب!
- هوووووووف! اصلا تو هزار جور رفتار مختلف داری سها. هیچکس نمیتونه کامل تو رو بشناسه!
- میدونم...حالا خوبن یا بد؟
خندیدم.
- بیشتریاش خوب.
چشمکی زد و رضایتمند از اینکه تونست منو از تو لک در بیاره به خوردن غذاش ادامه داد...
سفره هارو به کمک کیمیا جمع کردیم. سیدسبحان در مقابل کیمیا هم به اندازه من با حیا و سر به زیر بود. ظرف هارو شستیم و از خستگی روی صندلی چوبی ولو شدیم.
- آخیش! بالاخره اینهمه استرس تموم شد...
- چقدر هم شما استرس کشیدی کیمیا خانم!
- امم...منظورم استرس شما بود بابا! چرا شاکی میشی؟!
خندیدیم. چقدر با کیمیا، تو این خونه، حالم خوب بود!
تو ایوون روی پله های سمت راست نشستم. دستم رو زیر چونم گذاشتم. نسیم بهاری لای درخت ها میوزید و اونوقت ظهر، جز صدای برگ ها، هیچ صدای دیگه ای به گوش نمیرسید. همه مشغول استراحت بودن و من تنها موجودی بودم که تو اون فضای دلنشین بیدار بودم. افکار مختلفی به ذهنم حجوم آورده بودن و تا جوابشون رو پیدا نمیکردم نمیتونستم سر روی بالش بزارم. ذهن خستهم همراه با باد، راهی روزهای کودکی شد...
خیلی کوچیک بودیم که یه بار بابا من و مرصاد و معراج رو آورد خونه بیبی. پنج شنبه بود. مرصاد و معراج توی حیاط میچرخیدن و دنبال بازی میکردن. منم توی ایوون ایستاده بودم و تماشاشون میکردم و میخندیدم. بابا کنارم ایستاد و دست کشید روی سرم.
- خوبی گل بابا؟
- آره! شما خوبی بابا؟
- شکر خدا...به داداشات میخندی؟
خندیدم.
- آره!
- چرا؟
معراج کنار حوض وایستاد و بریده بریده و با نفس نفس گفت:
- شازده خانم دستور دادن مرصاد دنبالم کنه که ازم شکلات بگیره برا سها! آخه این چه کاریه خواهر کوچولو؟
از اینکه پتهمو جلوی بابا ریخت رو آب گونه هام گل کردن ولی قیافه حق به جانبی گرفتم و دست به کمر گذاشتم.
- خب من دلم شکلات میخواست. بابا ببین! معراج یه عالمه شکلات توت فرنگی و آلبالو و کاکائویی داره ولی به من نمیده! منم گفتم مرصاد ازش بگیره برام!
- ببینم پسر؟! چرا به شاهزاده خانم بابایی شکلات نمیدی؟
زبون درازیای از سر پیروزی به معراج کردم.
- عه عه عه نگا کنا! اذییت میکنه طلبکارم هست! شماهم که همش طرفداری تهتغاریتونو بکنین باباجان. ما پسرام چغندر!
مرصاد خندید و شکلاتایی که از معراج تو این مدت چغلی کردنمون کش رفته بود جلو چشماش تکون داد.
- مامان که نباشه کسی نیست از ما طرفداری کنه خان داداش جان!
معراج با چشمای گرد به شکلاتاش نگاه کرد و زد رو دستش!
#فاطمه_سادات_میم
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
- عجب ناقلایی هستی تو پسر.!.دست پرورده آبجی خانومی دیگه. چه انتظاری ازت داشته باشم؟! ببین مثل دزدای خیابونی ازم شکلات کش میره!
اخمای مرصاد رفت توهم و شکلات هارو انداخت تو آب حوض. من و بابا هم دیگه نخندیدیم.
- من دزدی نمیکنم...
دستاشو تکوند و دوید تو خونه. هر سه تامون با تعجب داشتیم با نگاه دنبالش میکردیم. اون حرف معراج جوری بهش برخورد که دیگه قبول نکرد برای من از معراج شکلات باج بگیره. البته بگم که منم تهتغاری شیطون و دردسرسازی بودم! داداشا با اینکه ازم بزرگتر بودن ولی خیلی ازم حساب میبردن...
از خودخواهی و ملکه بازی هام خندهم گرفت و ناخودآگاه زدم زیر خنده. هنوز غرق اون خاطره شیرین بودم که صدایی از پشت سرم قهقههمو قطع کرد.
- معلومه به خاطره قشنگی فکر میکردین که اینطوری میخندین!
با تردید و کمی ترس برگشتم و به کسی که صداش میخکوبم کرد. سیدسبحان بود که پشت نرده های ایوون مشغول تماشای آسمون بود.
خودمو جمع و جور کردم.
- همیشه غافلگیرم میکنید...
#سیدهفاطمہ_میرزایی
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد