eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بریده ای از کتاب گفت:(( مامان❗️ رفتن این بارم برگشتنی ندارد. فقط می خواهم برام دعا کنید. از خدا خواستم بعد از شهادت، جنازه ای ازم باقی نمونه. از شما فقط یک چیز می خوام؛ اونم صبر کردنه.)) قلبم تیر کشید. زیر لب گفتم:(( هر خونی لایق شهادت نیست؛ ولی اگه تو لایق شدی، مبارکت باشه مادر❗️ من برات دعا می کنم.)) کتاب تنها گریه کن @parastohae_ashegh313
... درود بر تیزپروازانی که فرود نیامدند تا ایران سرافراز بماند🕊🌱 ❤️ 💌@parastohae_ashegh313
🔰فرازی از مدافع حرم 💢دیگر نمی‌توانم دنیا را تحمل‌ کنم پدر و مادر عزیزم! 🥀 زندگی برایم سخت شده بود وقتی می‌دیدم از شهدا فقط اسم‌شان به‌جامانده و آرمان‌های شهدا تقریباً مرده بود.دنیا بدون شهدا و لگد کردن خون شهدا از مردن برای من سخت‌تر بود وقتی برادر به برادر رحم نمی‌کند، حجاب‌ها به بهانه آزادی رعایت نمی‌شود، شکم‌ها از حرام پر می‌شود و همه و همه، مهدی (عجل‌الله‌تعالی‌الشریف) فاطمه را تنها گذاشته‌اند دیگر نمی‌توانم دنیا را تحمل‌ کنم. @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسجد جامع، شلوغ تر از روزهاي پیش بود. نیروهاي داوطلب که از شهرهاي دور و نزديك آمده بودند، تنها جايي که مي شــناختند يا شــنیده بودند که بايد اول به آنجا بروند، مسجد جامع بود. سر شیخ شريف، شلوغ بود. «حاج آقا، ما بیست نفريم. از تبريز آمده ايم.» «سلاح داريد؟» «بله... بیست تا ژ ـ ث و چهار تا م ـ يك؛ چهل تا نارنجك هم داريم. «خــب... الحمدلله! منتظر بمانید تا رضا دشــتي بیايــد. از حالا او فرمانده ي شماست. *** «حاج آقا، تكلیف ما چیه؟ عراقي ها کجايند؟ ما به خرمشهر وارد نیستیم.» «پس چرا دست خالي آمديد؟»«چه مي دانســتیم! گفتند که فقط نیرو احتیاج هســت. اگر مي دانستیم، از شهرمان با خودمان سلاح و مهمات مي آورديم.» «بايد خودتان ســلاح دســت و پا کنید. با بچه هايي که به عملیات مي روند برويد و ســلاح عراقي ها را غنیمت برداريد. هرچه مي توانید در شــلیك گلوله و مهمات، صرفه جويي کنید.» بهنام داشــت به چند دختر جــوان که کوکتل مولوتف درســت مي کردند، کمك مي کرد. در بطري هاي خالي، بنزين و صابون رنده شــده مي ريختند، تكه پارچه اي را تو بطري فرو مي کردند و ســر بطري را مي بستند. بطري هاي آماده، کنار هم پاي ديوار رج شده بود. شــیخ شريف به طرف شان آمد. دســتانش از ضعف و خستگي رعشه گرفته بود. «خواهران! سرســختي بس است. ماندن شما جايز نیست. عراقي ها لحظه به لحظه جلو مي آيند. اگر يكي از شماها ـ زبانم لال ـ اسیر آن نامردها شويد، چه خاکي به سر کنیم؟» خانم حكیمي، يك زن جاافتاده که چادر از سرش نمي افتاد، با پر چادر، عرق صورتش را گرفت و با صداي خسته گفت: «دل نگران ما نباشید. ما به برادرها سپرديم که اگر يكي از ما اسیر شد، حق شلیك دارند. ما قسم خورديم که زنده اسیر دشمن نشويم.» شیخ شريف هرچه اصرار و پافشاري مي کرد که زن ها خرمشهر را ترك کنند، هیچ کدام راضي به رفتن نمي شدند. چند تا از زن ها که همسرانشــان شهید شــده بود، قسم خورده بودند که تا انتقام شهیدشان را نگرفته اند، خرمشهر را ترك نكنند. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
خدایا هدایتم کن ،زیرا میدانم که گمراهی چه بلای خطرناکی است 🕊🌹 ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
🌹اگر می‌خواهی محبوبِ خدا شوی، گمنام باش، کار کن برای خدا، نه برای معروفیت... @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیارتنامه‌شهدا۩شهیدسلیمانی.mp3
1.25M
"🎧 ✧بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم✧ ✿ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✿ 🎙 🌹هدیه به ارواح طیبه شهدا صلوات.. @parastohae_ashegh313
💗شهادت بدون رضایت مادر مورد قبول واقع نمی‌ شود💓 یک روز میلاد آمد پیش من و گفت: مادر دارم می‌روم رزمایش لباس نظامی بگیرم که من متوجه شدم رفتنش جدی است و خودش برگشت به من گفت: مادر چند جا ثبت نام کرده‌ام اسمم درنیامده است و باید تو برایم دعا کنی که این دفعه مقدمات سفرم فراهم شود. خیلی خونش برای رفتن می‌جوشید.  میلاد دید که من با رفتن او خیلی بی‌تابی می‌کنم، گفت: مادر 💕شهادت هم "بدون رضایت مادر" مورد قبول واقع نمی‌شود💕 و از تو می‌خواهم برای رفتنم رضایت کامل داشته باشی...💜 🌹 شهید مدافع حرم میلاد بدری @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خانم حكیمي رو به بهنام گفت: «پاشو بهنام، جَلدي چند تا از اين ها را برسان به گروه محمد نوراني!» بهنام تا مي توانســت بطري ها را بغل گرفت، دويــد. چند کوچه و خیابان را زيرپا گذاشــت. به خیاباني رسید که گروه نوراني در آنجا مستقر بودند، اما آنها نبودند. بهنام گیج شــد. گوش تیز کرد. از وراي صداي شلیك و انفجار، صداي شنيِ چند تانك را شنید. چشم به اطراف چرخاند. يك خانه را که پشت بامش بلند بود، انتخاب کرد. با لگد زد در را شكســت. وارد خانه شــد و از راه پله بالا رفت. بطري ها را روي بام گذاشــت. سینه خیز تا کنار هره ي پشت بام رفت و در کمال وحشــت، چند تانك را ديد. ده ها ســرباز عراقي آماده ي شلیك، جلوتر از تانك ها حرکــت مي کردند. چند عراقي ديگر در پناه تانك قدم برمي داشــتند. بهنــام فهمید که گروه نوراني به ســويي ديگر رفته و آن نقطه بي محافظ مانده اســت. بايد کاري مي کرد. دســت به جیب هايش زد. کبريت نداشت. سینه خیز عقب کشــید. از راه پله پايین دويد. اتاق ها را گشــت. آشپزخانه را زير و رو کرد. ســرانجام وقتي که داشــت ناامید مي شــد، داخل يخچال که خاموش بود، يك قوطي کبريت پیدا کرد. قوطي کبريت نم داشت. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
روش تربيت جواد مجلسي راد، مهدي حسن قمي منزل ما نزديك خانه آقا ابراهيم بود. آن زمان من شــانزده ســال داشتم. هر روز بــا بچه ها داخــل کوچه واليبال بازي مي کرديم. بعد هم روي پشــت بام مشغول کفتر بازي بودم! آن زمان حدود 170 كبوتر داشــتم. موقع اذان که مي شــد برادرم به مسجد مي رفت. اما من اهل مسجد نبودم. عصر بود و مشغول واليبال بوديم. ابراهيم جلوي درب منزلشان ايستاده بود و با عصاي زير بغل بازي ما را نگاه مي کرد. 🍂🍂🍂 در حين بازي توپ به ســمت آقا ابراهيم رفت. من رفتم که توپ را بياورم. ابراهيم توپ را در دستش گرفت. بعد توپ را روي انگشت شصت به زيبائي چرخاند وگفت: بفرمائيد آقا جواد! از اينکه اســم مرا مي دانست خيلي تعجب کردم. تا آخر بازي نيم نگاهي به آقا ابراهيم داشتم. همه اش در اين فکر بودم که اسم مرا از کجا مي داند! چند روز بعد دوباره مشغول بازي بوديم. 🍂🍂🍂 آقا ابراهيم جلوآمد و گفت: رفقا، ما رو بازي مي ديد؟ گفتيم: اختيار داريد، مگه واليبال هم بازي مي کنيد!؟ گفت: خُب اگه بلد نباشــيم از شــما ياد مي گيريم. عصا راكنار گذاشــت، درحالي كه لنگ لنگان راه مي رفت شروع به بازي کرد. تا آن زمان نديده بودم کسي اينقدر قشنگ بازي کند! هنوز مجروح بود. مجبور بود يكجا بايستد. اما خيلي خوب ضربه مي زد. خيلي خوب هم توپ ها را جمع مي کرد. @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎙 🔵 تاکیداستادمطهری در فروردین ۱۳۵۸ بر دشوار بودن اسلامی و لزوم شناخت عمیق ماهیت انقلاب ☑️ جهان‌گیری از جهان‌داری آسان‌تر است‌. @parastohae_ashegh313
امروز اولین تولد شهید عجمیان هست ....... برای شادی روح شهداعلی الخصوص شهید عجمیان و برای آرامش دل خانواده این شهید بزرگوار صلوات........🌷✨ تاریخ ولادت شهید عجمیان: ۱۳۷۳/۱۱/۲۰ @parastohae_ashegh313
❤️ارادت به حضرت (سلام‌الله‌علیها) مجید انسی داشت با حضرت زینب سلام الله علیها. شب وفات‌  سلام الله علیها بود. ساعت دوازده شب، بلند شد روی یک پارچه نوشت «یا زینب کبری (س)» و بعد زد سر در مقر تفحص. صبح که همه بیدار شدند، گفت: 💚امروز با نیت حضرت‌زینب سلام الله علیها کار می کنیم. همان روز شهید پیدا کردیم ، بعد از سه ماه... @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
 مادر شهید علی همتیان در خصوص نحوه شهادت پسر نوجوانش گفت: «در روزهای اوج انقلاب بود و علی خیلی علاقه داشت در تظاهرات شرکت کند ولی چون 11 سال بیشتر نداشت، از ترس اینکه مبادا شهید شود، اجازه نمی‌دادم که در تظاهرات شرکت کند و او هم چون نمی‌توانست بیرون برود، می‌رفت روی پشت بام و الله اکبر می‌گفت. پدر علی نیز نبود و به علت شغل چوپانی در کویر اطراف طبس به سر می‌برد و از وضعیت شهر اصلاً خبر نداشت. وقتی امام آمده بود در اوج تظاهرات و جشنی که مردم از آمدن امام در خیابان‌ها داشتند علی نیز خیلی دلش می‌خواست در این برنامه‌های شاد شرکت کند و دائماً اصرار می‌کرد که اجازه دهیم تا همراه سایر مردم در تظاهرات حضور یابد. آن روز حادثه من بیمار بودم و از وی خواستم که برایم دارو تهیه کند. علی رفت برایم دارو خرید و آمد دوباره اصرار بر رفتن داشت... و بالاخره اجازه دادم که برود. علی نیز با خوشحالی بسیار از منزل بیرون رفت. من چون بیمار بودم در منزل خوابیده بودم. ساعت حدود 11 صبح بود که مادر بزرگ علی به جستجوی وی بیرون رفت تا علی را پیدا کند و به خانه برگرداند ولی غافل از اینکه آنها به سمنان رفته بودند و ما خبر نداشتیم و فکر می‌کردیم علی در همین مهدیشهر است. بعد از مدتی مردم متوجه می‌شوندکه علی شهید شده و جلوی منزل ماجمع می‌شوند... از تعریفی که آشنایان می‌کردند، می گفتند که افراد زیادی ازجمله بچه‌های بزرگ و کوچک حتی یک بچه 4 ساله که ازبستگان ماهم بودازمهدیشهر سوار کامیون شده بودندوبرای جشن وشادی از ورود امام به کشوربه سمنان رفتندکه در آنجا سربازان رژیم شاه این شادی رابه عزاتبدیل کردند @parastohae_ashegh313
سر بند یا زهرایت.. نشان از عشقی کهن دارد؛ عشقی به عمق جنون و این جنون را تنها شهادت آرام میکند، شهادتی به گمنامی شهادت زهرا(س)... @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا