eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه۵۱ شرکت در ختم قرآن برای فرج @parastohae_ashegh313
🕊 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم 🌹 🌹 🌹 🌹 ْ @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿اینها امامزاده های ما هستند،اینها صاحبان اعجازند،اینها مخلص ترین انسانها بودند،نجیب ترین،پاکترین زیباترین چهره ها بودند سالروز تشییع 175 @parastohae_ashegh313
برای اولین وعده، برنج با مرغ درســت کردم. یک گاز کوچک داشــتیم که با کپسول، کار می کرد. خانۀ مامانم آشپزی نکرده بودم و نازپرورده بودم. حســین کــه آمــد، آن قــدر شادوســرحال شــدم که یادم رفت مــرغ روی گاز دارد می سوزد. بوی مرغ سوخته خانه را برداشت. سفره را انداختم امّا مرغ به حدی سوخته بود که از قابلمه جدا نمی شد. برنج هم شِفته و خمیر شده بود. خجالت کشــیدم. حســین گفــت: «به بــه چــه غذایــی!» و چنــان اشــتهایی بــرای خوردن نشان داد که من هم دستم به قاشق رفت، دیدم اصلاً خوردنی نیست. گفتم: «خجالت می کشم که اولین دست پختم سوخت و خراب شد.» خندید و درحالی که مرغ های ســوخته را به دندان می کشــید گفت: «باور کن، تا به حال غذا به این خوشمزگی نخوردم.» غذا را با میل تمام خورد و گفت: «پروانه، من اینجا رو اجاره کردم. چون نزدیک خونۀ مامان توئه. باید بری بهش سر بزنی، بمونی، کمکش کنی. اصلاً به فکر من نباش ناراحت نمی شم. اگه بیام و ببینم، صبح تا شب پیش مادرت بودی و غذا درست نکردی، ناراحت نمی شم. فقط فکر مادرت باش.» حرف هــای حســین پــر از انــرژی بــود. ســرحال می شــدم و فکــر می کــردم خوشــبخت ترین عــروس عالمــم. عمــه هــم کــه می دیــد زندگــی ســاده و بــدون امکانات ما این قدر گرم و صمیمی اســت، خوشــحال بود 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
دوران دوری تمامشــده بود. ما در یک زندگی گرم و پرمحبّت، کنار هم بودیم. حســین ســرِ کار می رفت. اگر یک روز می ماند آن را نصف می کرد. نصفش را برای صله رحم به مادرم و خواهرانش می گذاشت و نصف دیگر را به تفریح می رفتیم. گاهی از کنارِ باغ فخرآباد، رد می شدیم و خاطرات کودکی را مرور می کردیم. حسین می گفت: «اینجا بود که شاخ غول بیابونی رو شکستم.» یک روز با موتور آمد و گفت: «دو ســاعت وقت دارم، بریم ســینما.» ســوار موتور شــدم و بــه ســینمای دور میــدان مرکــز شــهر (ســینما تــاج) رفتیــم. فیلــم مربوط به محرومیت های جهان ســوّم بود که در شــکل یک داســتان روایت شــده بود. وقتی از سینما بیرون آمدیم حسین مثل یک کارشناس، بادقت مسائل فیلم را برایــم تجزیه وتحلیــل کــرد. متوجه شــدم کــه من فقط صورت فیلم را می دیدم و حسین لایه های عمیق سیاسی و اجتماعی آن را. روز دیگر توی یک کیف چند کتاب آورد و گفت این ها را بخوان. کتاب های حج و فاطمه فاطمۀ دکتر علی شریعتی بود. خواندم. وقتی دید اشتهای زیادی برای خواندن کتاب نشان می دهم تأکید کرد که باید مطالعه کنی و درست را هم بخوانی. کار جدید حســین در همدان در شــرکت شن وماســه بود. مثل تهران ســه شــیفت کار نمی کرد. امّا مشغلۀ دیگری داشت. شب ها، اعلامیه های امام را از رابطین قم و تهران می گرفت و قبل از نماز صبح برای توزیع از خانه بیرون می رفت. یک بار دو تا ضبط صوت آورد و یک پتو روی ســرش کشــید. پرســیدم: «این زیر چه خبره؟!» گفت: «باید تا صبح نوارهای پیام امام رو پیاده و تکثیر کنم. مبادا صدا بره بیرون و صاحب خونه بشنوه.» تا صبح چند نوار تکثیرکرد و طبق معمول قبل از اذان صبح بیرون زد.🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه - پنجاه و دوم چشم هایش قرمز شده بود از بی خوابی معلوم بود خیلی وقت است نخوابیده . فرستادیمش توی سنگر برای استراحت . هنوز چشم هایش گرم نشده بود که خمپاره خورد روی سنگر گفتیم آقا مهدی هم رفت . تا رسیدیم به در سنگر ، از لای خاک و خل آمد بیرون . خودش را می تکاند و می خندید . گفت(( عراقی هام فهمیده ن خواب به ما نیومده.)) ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
عروج آسمانی شهید ذبیح الله عرب فیروز جایی نام پدر : علیرضا نام مادر:کشور عرب فیروزجایی محل تولد : لمسوکلا بندپی ،بابل تاریخ تولد :1347/07/16 تاریخ شهادت : 1364/03/25 محل شهادت : مریوان ❤️ 🔻نباید فقط حرف بزنیم،ما نباید فقط شعار دهیم،شعار باید همراه با عمل باشد . پیامی که به عنوان یک سرباز امام زمان (عجل‌الله) برای شما دارم این است که هرگز اجازه ندهید دشمن بر شما غلبه کند.از دشمن ضعیفی که مانند کاه است،برای خود کوه درست نکنید. ♦️برادران و خواهران ! شکیبا و صبور باشید،از کم بودن وسائل زندگی ناراحت نباشید .... این کمبودی که ملاحظه میشود به دست آن سرمایه داران است که احتکار می کنند و ضد انقلاب هستند،هر کجا آنها را دیدیدتحویل نهادهای انقلابی بدهید،تا به سزای اعمال خودشان برسند . ♦️برادران خواهران ! در حال حاضرهمه ی ما مسؤلیم ....[دشمن ] داخلی را که گروهک های منحرف کی باشند،سرکوب کنم و از بین ببرم و فقط حزب الله را بر ایران زمین و تمامی جهان برپا کنیم و برای محافظت آن بکوشیم .هیچ وقت بیکار نباشید که خدای نکرده دشمن از غفلت شما سوء استفاده کندو ضربه خودش را بزند. 🔻کسانی که به مستضعفین خیانت کردند و می کنندوکسانیکه به خون شهید خیانت کردند و می کنند حق ندارند بر سر قبرم بیایند ... مگر اینکه توبه کنندوبه حقانیت شهید پی ببرند. @parastohae_ashegh313
🌹با قلب (عجل‌الله) و روح شهدا را شاد کنیم حجاب یادگار حضرت زهرا(سلام‌الله) است.پس مواظب باشید🦋 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄ @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰با دقت بخوانید و بیندیشید درد دل بسیار زیبای ✅ قول شهید منوچهر رستمی به شما برای حل مشکلات دنیایی اتان و واسطه شدن خودش پیش خدا در صورت نماز خواندن شما... ⁉️من از جانم برای راحتی امروز تو گذشتم تو برای من چه کردی؟ ⭕️ جز نادیده گرفتن خون من... ⁉️فکر کردید با یک فاتحه بر سر مزار من که آن هم برای گرفتن حاجت خود است حق خون مرا که بر گردن توست ادا کرده ای؟ ♨️من برای شما در خون شناور شدم که امروز شما راحت باشید. ❓شما برای من چه کردید؟ 💢جز اینکه هر وقت حاجت داشتید یاد ما شهدا افتادید؟ ❇️ جان من یک خواهش از تو دارم دنیایت با من ؛ مشکلاتت با من ... ❣واسطه بین تو و خدا خواهم شد... ✳️ خواندن با تو 🪐 همین الان این قول را به من بده نمازت اگر درست خوانده شود غوغا می کند. ✨هر که هستی باش نمازت را بخوان. @parastohae_ashegh313
🎧 📘 ✍ اقتباس شنیداری : محرمعلی دودانگه ✨ موضوع : شهید دکترمصطفی 🖇 قالب : نمایشی شخصی وارسته و از جان گذشته بود. اگرچه عمر کوتاهی داشت، اما زندگی او سرشار از عشق، فداکاری و تلاش در همه‌ی عرصه‌ها بود و لحظه‌ای از عمر بابرکت خویش را به بطالت نگذراند. @parastohae_ashegh313
❓شهیدپرور کیست؟ : ♦️حفظ یاد شهید است؛ حفظ یاد شهیدپرور جهاد است. شهیدپرور کیست؟ پدر، مادر، معلّم، همسر، رفیق خوب؛ اینها شهیدپرورند و یاد اینها را گرامی داشتن، جهاد است. ١۴۰۲/۳/۹ ♥️|↫ 🌹|↫ @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَولِـــــیاءَاللهِ و اَحِبّائَـــــہُ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَصـــــفِیَآءَاللهِ وَ اَوِدّآئَـــــہُ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ دیـــــنِ اللهِ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ رَسُـــــولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَمیرِالمُـــــؤمنینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ فـــــاطِمةَ سَیَّدةَ نِســـــآءِالعالَمینَ، 🌷اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ اَبے مَحَمَّدٍ الحَـــــسَنِ بنِ عَلِیًَ الوَلِیَّ النّـــــاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَبے عَبدِاللهِ، 🌷 بِـــــاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِـــــبتُم، وَ طابَتِـــــ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِـــــنتُم، وَ فُـــــزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنے ڪُنتُــــــ مَعَڪُـــــم فَاَفُـــــوزَ مَعَڪُـــــم مدافع حرم ْ @parastohae_ashegh313
یه روز عصر که پشت موتور نشسته بود و میروند، رسید به چراغ قرمز... ترمز زد و ایستاد... یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد: الله اکبر و الله اکــــبر… نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب! اشهد ان لا اله الا الله… هرکی آقا مجید رو نمیشناخت غش غش میخندید و متلک مینداخت و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید چش شُدِه ؟! قاطی کرده چرا ؟! خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید؟ چطور شد یهو؟ حالتون خوب بود که! مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت: “مگه متوجه نشدید؟ پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن. من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه. به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !” ‎‌‌‌‌‌@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه - پنجاه و سوم اوج مدیریت و مظلومیتش ، عملیات خیبر بود. کلی فرمانده گردان و مسئول واحد از دست داد. جانشینش شهیدشد، فرمانده های رده بالای لشکرش مجروح شدند، خودش ماند وجزیره ، و آتش سنگین عراق که از زمین و آسمان می بارید. با این حال مقاومت کرد. امام خواسته بود جزایر حفظ شوند. عملیات که تمام شد آمد عیادتم . گفت (( حاضر بودم توی جزیره بمونم و شهید شم تا جنازه م یک متر از خاک جزیره رو حفظ کنه و حرف امام روی زمین نمونه.)) ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین .. @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
خواهــر بزرگــم ایــران، در تهــران زندگــی می کــرد، علی و رضا، کوچک بودند و با اجازه ای که حسین داد، هر روز برای پختن غذا و خرید و آماده کردن بچه ها بــرای مدرســه، صبــح تــا غــروب پیش مــادرِ خانه نشــینم بودم. آقام بیســت روز یک بار می آمد و دو، سه روز می ماند و می رفت. حســین بــرای تشــویق بیشــتر مــن بــرای کمــک بــه مادرم یک راســت بــه خانۀ مادرم می آمد و اگر ظرف نشسته مانده بود، از چاه آب می کشید و سر حوض می نشســت و ظرف ها را می شســت. لباس ها را روی طناب پهن می کرد. ســینی بزرگ را می آورد و مثل کدبا نوها، برای قورمه سبزی، سبزی خُرد می کرد. مامان که این صحنه ها را می دید، کِشان کِشــان تا لب مهتابی می آمد و از همان بالا، با صدایی که لرزش خفیفی داشت، می گفت: «حسین جان الهی قربونت برم، عزیزم تو چرا داری کار می کنی؟ پروانه نذار بچه ام این قدر ما رو شــرمنده کنه.» حسین می خندید و با ساتور روی سبزی ها می زد. هرچه زمان می گذشــت، حســین در چشــم و دلم بزرگ و بزرگ تر می شــد. برای دیدنش لحظه شماری می کردم. وقتی می آمد، خانه پر از نشاط می شد حتّی مامان، دردش را فراموش می کرد. برای علی و رضای کوچولو هم جای خالی پدر را پر کرده بود. دُولا می شد و به علی و رضا می گفت: «سوار شید.» و طول اتاق را چاردست وپا می رفت و می آمد. وقتــی از خانــه می رفــت شــادی هــم می رفــت. دلتنگــش می شــدم امــا چــون می دانستم دنبال فعالیت پنهان سیاسی است، حرفی نمی زدم. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
او از همه طیف دوســت و رفیق داشــت که بیشترشــان مؤمن و انقلابی بودند. با چند نفرشــان ازجمله با دکتر باب الحوائجی رفت وآمد خانوادگی داشتیم. خدا به دکتر یک نوزاد داد و قرار شد ما برای یک میهمانی به باغی در «درّۀ مرادبیک» برویم. این میهمانی، نشســت سیاســی بود که اگر لو می رفت گروه متلاشــی می شــد. در مســیر باغ، مأموران حکومتی، جلوی ما ســبز شــدند و همه را دســتگیر کردنــد و بازجویــی شــروع شــد. اول تمــام لباس هایمــان را گشــتند. اعلامیه های ضد شاه، داخل قنداق بچه پیچیده شده بود. خانمِ دکتر می لرزید و نگران بچّه اش بود. اگر دست مأموران به اعلامیه ها می رسید، زندانی شدن همــۀ مــا حتمــی بــود. تنهــا جایی که مأموران نگشــتند، همان قنــداق بچه بود. وقتــی برگشــتیم حــال مامــان هم برگشــت. فشــارش افتاد. دکتــر باب الحوائجی بالای سرش آمد به حسین گفت: «داره می ره.» حسین به عمه اشاره کرد که «بچه ها رو ببرید خونۀ منصورخانم.» نمی خواست رضا، علی و افسانه، جان دادن مادرشان را ببینند گریه امانم را بریده بود. مامان پیش چشمم پر کشید و رفت. حال من مثل حال مادرم در زمان شنیدن خبر فوت دایی بود. گفتم: «بعد از مامان نمی خوام زنده بمونم.» حســین بــا اینکــه زن دایــی و مادرزنــش را از دســت داده بــود، ولــی کمتر از من نمی ســوخت. فقط گریه نمی کرد توی این دو ماه زندگی، به صورتش که نگاه می کردم از درونش خبردار می شــدم. داشــت مثل شــمع، ذره ذره آب می شــد، ولی به من روحیه می داد. می گفت: «آجی خیلی زجر می کشید، خودش از خدا خواست که بره. ما هم باید تسلیم به حکم حق باشیم.» کلمه، کلمۀ حسین مثل آب روی شعله های آتش دلم بود و آرامم می کرد. دو روز بعد وقت تدفین، آقام از ســرویس آمد وقتی همه جا را ســیاه پوش دید، فرو ریخت و شــوکه شــد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313