eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
چشم باز کردم، توی بیمارستان زیر سرم بودم. سر چرخاندم پدرم با خانمش، عمه و چند نفر دیگر بالای سرم بودند. پرسیدم: «وهب و مهدی کجان؟» پــدر گفــت: «تــو بــا ایــن حال و روزت، فکر وهب و مهدی هســتی؟! نگران نباش، پیش افسانه ان.» حالم بهتر نشده بود امّا به اصرار از بیمارستان مرخص شدم، هر روز چشم به راه بودم که حسین بیاید. آقای فرخی به خانمش گفته بود که آقای همدانی، لشکر جدیدی را برای استان گیلان تأسیس کرده و فرمانده اش شده، لشکری به نام قدس. شــاید دلیــل نیامــدن طولانــی این بــار حســین، به غیــر از جبهــه، تحویــل لشــکر انصارالحســین و تأســیس لشــکر قــدس بــوده اســت. بــا ایــن حــرف بــه خودم دلداری دادم. تابستان بود. پای وهب و مهدی به خانه بند نمی شد. بچه های هم سن و سال آن هــا گوش تا گــوش کوچــه را پــر می کردنــد. امّــا مــن نمی خواســتم کــه خیلــی با آن هــا دمخــور شــوند. یکــی برایشــان بــا کاغذ رنگی، فرفره درســت کــرد تا بازی کنند. سر فرفره ها با سوزن به یک نی چوبی متصل بود. وقتی می دویدند، باد پروانۀ کاغذی را می چرخاند و بچه ها خوششــان می آمد. کم کم خودشــان در درست کردن فرفره، اوستا شدند. از من پول می گرفتند، کاغذها را با قیچی به اندازه می بریدند و با سوزن ته گرد و نی، سروته آن ها را بند می آوردند. برایشان یــک چارپایــۀ پلاســتیکی تهیــه کــردم و یــک جعبــۀ خالــی میــوه. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
روی جعبــۀ خالــی، فرفره هــا را می چیدنــد و روی چارپایــۀ پلاســتیکی می نشســتند و فرفــره می فروختند. کارشان حسابی گرفته بود که حسین از جبهه آمد. از شوق دیدن پدرشان، یادشان رفت که جعبۀ فرفره را با خود به خانه بیاورند. حسین با دیدن جعبۀ فرفره، از بچه ها ناراحت شد. ولی عکس العملی نشان نداد. من که از شوق هیجان زده بودم و خواستم خودم را خونسرد نشان بدهم گفتم: «مبارکه ان شاءالله.» باتعجب پرسید: «چی؟» گفتم: «لشکر جدید! فرماندهی جدید و...» نگذاشت ادامه بدهم. با لحنی که توأم با تواضع و مهربانی بود گفت: «فرمانده یعنی چی؟ من یه پاسدار ساده م و البته دربست مخلص پروانه خانم و بچه هاش.» و با همان لباس خاکی جبهه که آمده بود. خم شد، زانو زد و به مهدی و وهب گفت: «بچه ها سوار شید، الآن قطار راه می افته، جا نمونید.» وهــب و مهــدی ســوار شــدند حســین چنــد بــار، دور اتــاق، با زانــو رفت و آمد و با دهنش بوق قطار کشــید. بچه ها کیف می کردند و من نگاه. حســین هم که انگار موتورش گرم شده باشد، بچه ها را یه وری خواباند و گفت: «قطار از ریل خارج شد. حالا بپرید پشت کامیون.» و مثل شوفرها توی دنده گذاشت، قام قام کرد و منتظر سوار شدن بچه ها نشد. روی زانو گاز داد. وهب و مهدی آویزانش شدند و آن قدر چرخیدند تا صدای اذان از بلندگوی مسجد محل بلند شد. حسین دست بچه ها را گرفت و به مسجد رفت. وقتی برگشت یک دوچرخه خریده بود که فرمان خرگوشی داشت، با دو کمکی که وهب و مهدی به زمین نخورند و یک ترک فلزی که با هم سوار شوند. طی یک هفته ای که همدان بود، روزها را دو قسمت کرد. نیم روز را برای جلسه به ســپاه همدان می رفت یا مســئولین ســپاه را به خانه می آورد و نیم روز را برای سرکشی به اقوام و بردن بچه ها به بیرون. خریدها را هم خودش انجام می داد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
اگــر می خواســت تــا میوه فروشــی ســر کوچــه بــرود، به وهب و مهــدی می گفت: «بچه ها بریم.» وهب یا مهدی رکاب می زدند و حسین پشت سرشان می دوید. وقتی می آمدند، وهب می گفت: «امروز بابا یادمون داد که با دوچرخه نیم رکاب بزنیم یا چطوری از روی پل و جوب رد شیم. فقط می گه، تک چرخ نزنید.» حسین ظرف این چند روز به اندازۀ چند ماه که نبود، از من و بچه ها دلجویی کرد هرچه از جبهه و کارش پرسیدم، حرفی نزد و من به تردید افتادم که کسی فرمانده لشــکر باشــد، چگونه می تواند توی کوچه دنبال دوچرخۀ بچه هایش بیفتد و آن ها را هل بدهد. روزی که خواست برود. چند جعبه گل اطلسی توی باغچه کاشت و با شیلنگ آب، دور حیــاط، دنبــال وهــب و مهــدی افتــاد و خیسشــان کرد. من فقط نگاه می کردم. نگاهش به من افتاد. دســتانش را کاســه کرد و چند مشــت روی من پاشید و رفت. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️از امام حسین (علیه‌السلام) خواستم اگر انتخاب کمیل به عنوان شریک زندگی باعث عاقبت بخیری می شود، مهر او را به دل من بیندازد و اگر انتخابم اشتباه هست،کمکم کند تا این وصلت سر نگیرد. 🌼همسر @parastohae_ashegh313
🌷خواهران، حجابتـان را مثل‌حجـاب‌حضرت‌زهرا‹سلام‌الله› رعایت‌کنید‌نه‌مثل‌حجاب‌های‌امروز.. چون‌این‌حجـاب‌هـا؛ بوی‌حضرت‌زهـرا‹س›نمی‌دهد. 📚شهید محمدهادی‌ ذوالفقاری @parastohae_ashegh313
🔰حکایتی عجیب از مادر شهدا 🌺 مادری که هویتش را عوض کرد تا فرزندانش به سوریه بروند. ✍مادر مصطفی و مجتبی بختی 🔹مصطفی و مجتبی که مدت ها تلاش کردند تا خود را برای دفاع از حرم حضرت زینب س به سوریه برسانند هر بار به دلیلی دچار مشکل می شدند عاقبت تصمیم می گیرند هویت ایرانی خود را تغییر دهند و از طریق تیپ فاطمیون به آرزوی سخت خود دست پیدا کنند اما حکایت که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها برای این دو برادر رقم خورد. . . . 🌺 مادر شهیدان می گوید : آنها برای اینکه بتوانند خود را افغانستانی معرفی کنند از مهاجرین پرسیده بودند چه اسم هایی بگذارند که طبیعی تر باشد. خودشان را پسرخاله معرفی کرده بودند یعنی من با نام سکینه نوری خاله مصطفی بشیرزمانی و مادر مجتبی جوادرضایی بودم. اسم پدرشان را هم گذاشته بودند جمعه خان. بچه ها چون منو افغانستانی معرفی کرده بودند اگر تماس می گرفتند باید با لهجه افغانستانی حرف می زدم با من تمرین کرده بودند. 🔹یک روز زنگ زدند و گفتند : خانم شما جواد رضایی می شناسید. گفتم :بله مادرش هستم. با کمک الهی تونستم با لهجه افغانستانی صحبت کنم. آنقدر نقشم را خوب بازی کردم که متوجه نشدند. 🌺 من آگاهانه راضی به رفتنشان شدم. می دانستم ممکن است شهید شوند، سرشان را ببرند و بدنشان را تکه تکه کنند. اینها همه را می دانستم بعد گفتم راضی به رضای خدا پسرانم فدای بی بی زینب( سلام‌الله ) و هردو با هم فدای حضرت زینب شدند. @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه۷۹ شرکت در ختم قرآن برای فرج @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 @parastohae_ashegh313
متبرکـ استـ تمـامـ روزی که صبحش با یاد شما آغاز شـود ؛😍 ای شهیــدان ...✨🌸 مصطفی رسول هادی دلها 🕊 @parastohae_ashegh313
🕌
هادی گفت بچه ها بریم زیارت شاه عبد العظیم علیه السلام؟

گفتیم باشه..هادی گفت :
🚘من میرم ماشین بابام رو بیارم..
هادی رفت و ما منتظر شدیم تا با ماشین برگردد بعضی از بچه ها که هادی را نمی شناختند فکر میکردند یک ماشین مدل بالا...

🛺چند دقیقه بعد با یک پیکان استیشن درب داغون جلوی مسجد ایستاد..فکر کنم تنهای جای سالم ماشین موتورش بود که کار می‌کرد نه بدنه داشت.. نه صندلی درست حسابی و...
و لامپ های ماشین کار نمی کرد..

رفقا با دیدن ماشین خیلی خندیدند😄
بچه ها چند چراغ قوه آورده بودند
ما در طی مسیر از نور چراغ قوه استفاده کردیم وقتی هم می‌خواستیم راهنما بزنیم چراغ قوه را بیرون می‌گرفتیم و راهنما میزدیم..
خلاصه آن شب خیلی خندیدیم بچه ها می گفتند می‌خواهیم برای شب عروسی ماشین هادی را بگیریم..😅



🌷
یادشهدا با ذکر شریف  
ْ

@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه رزمنده ها به یادندارندکه مجیداز رابطه ی برادری اش سوء استفاده کند. مجیداحترام خاصی برای آقا مهدی قائل بود؛ آخر او هم برادرش بود و هم فرمانده اش . برخی رزمنده ها عادت داشتنددر محوطه لشکر با دمپایی رفت و آمدکنند. یک روز آقا مهدی در صبحگاه اعلام کرد(( تردد با دمپایی ممنوع!)) مجیدهمان روز با دمپایی رفته بود اتاق فرماندهی . مجیدتا کانکس اطلاعات دوید. صورتش خیس عرق و رنگ پریده بود.گفت(( آقا مهدی من رو با دمپایی دید. طوری به م نگاه کرد که از خجالت تا این جا دویدم.)) ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
شب ها که بوی اطلسی ها می پیچید، یاد حسین تازه می شد. یک ماه از رفتنش نگذشته بود که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. آقایی با صدایی نه چندان مهربان و خیلی رسمی گفت: «ما از سپاه و لشکر انصارالحسین هستیم. مدارکی را آقــای همدانــی در خانــه جــا گذاشــته کــه قــرار اســت فــردا بیاییــم درب منزل از شما بگیریم.» خیلــی خونســرد و بــدون هیــچ لرزشــی در صــدا گفتــم: «مــدارک رو چــرا از مــن می خواید؟ خُب از خودشون بگیرید، من چیزی ندارم که به شما بدم.» و گوشی را گذاشــتم. شــک نداشــتم که این تماس مشــکوک از ناحیۀ ســازمان منافقین است و آن ها به دنبال اسناد و مدارکی از جبهه و جنگ هستند. هرچند حسین عــادت نداشــت، مدرکــی را خانــه بگــذارد یــا ردّی از کارش را حتّــی بــرای من رو کند. چند روز بعد خانمی زنگ زد و همان درخواست را داشت با چاشنی تهدید که «اگه مدارکی رو که می خوایم تحویلمون ندی، دو تا بچه هات رو می دزدیم.» محکم و قاطع گفتم: «شــما کوچک تر از این حرف هایید که بخواید بچه های منو بدزدید.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
حسین گفته بود که خیلی با او تماس نگیرم و اگر گرفتم در مورد مباحث امنیتی یا جبهه ای چیزی را تلفنی نگویم. به ناچار به ســپاه همدان رفتم و موضوع را مطرح کردم گفتند: «تشخیص شما درست بوده اینا ته مونده های منافقین ان که برای صدام و حزب بعث جاسوسی می کنن، خوب جوابشون رو دادین.» هوا داشت سرد می شد و برگ های زرد و نارنجی درختان می ریخت که یک مورد مشکوک دیگری سر راهمان سبز شد. چند نفر با یک خودروری پیکان، ســر یــک ســاعت مشــخص می آمدنــد و از آن طــرف کوچــه خانۀ مــا را ورانداز می کردند. وهب با هوشــی که داشــت زودتر از من به آن ها مشــکوک شــده بود. به او و مهدی گفتم: «اگه کسی با ماشین یا موتور اومد و گفت می خوام ببرمتون پیش بابا، سوار نشید.» از محل استقرار حسین بی اطلاع بودم و نباید دلشوره و اضطراب می گرفتم. به خانۀ حاج آقا سماوات رفتم تا از حسین خبری بگیرم گفت: «دقیقاً نمی دونم، لشکر قدس گیلان کجاس. شاید عقبۀ اونا تو اهواز باشه. ولی حسین آقا که اهل پشت جبهه نیس. با این حال اگه پیغامی دارین، بگید بهشون برسونم.» ساکت ماندم. نمی توانستم بگویم که حامله ام. دست وهب و مهدی را گرفتم به خانه برگشتم. چند روز بعد به سونوگرافی رفتم. آرزو داشتم توراهی ام، دختر باشد تا اسمش را «هاجــر» بگــذارم. ایــن آرزو را از وقتی کــه بــه حــج رفتــم و ســعی صفــا و مــروه می کردم، داشتم. خانم دکتر پرسید: «از بمباران و موشک باران که نمی ترسی؟» گفتم: «شکر خدا، نمی ترسم.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313