eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه در جریان شناسایی شهر ماووت، توی یک جاده ی مال رو سر یک پیچ تا آمدیم به خودمان بجنبیم ، چهار نفر مسلح جلویمان سبز شدند. به هر زحمتی بود. رفتیم پشت یک تخته سنگ ، جای خوبی نبود. اگر می دیدندمان ، کارمان ساخته بود. یک لحظه متوجه مجید شدم . رفته بود بالای جاده ، پشت یک تخته سنگ. مسلط براین افراد مسلح بود. مانده بودم چه طور خودش را رسانده آن جا ، آن هم در این وقت کم . کلتش را در آورده بود، دست از پا خطا می کردند مغزشان را داغان می کرد. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
تــا اینکه چند روز بعد وقتی توی آشپزخانه کار می کردم، خانم یکی از فرماندهان و همکاران حسین زنگ زد و بعد از تبریک، گفت که «شــوهر شــما فرمانده لشــکر چهار بعثت و فرمانده قرارگاه نجف شده.» از شــنیدن ایــن خبــر نــه تنهــا خوشــحال نشــدم، دلم گرفت. با خــودم گفتم که رازداری و پنهــان کاری هــم انــدازه ای دارد، چــرا بایــد بعــد از یــک مــاه، خبــر مسئولیت گرفتن همسرم را از زبان خانم همکارش بشنوم؟! این خبر را فقط برای مهدی و وهب بازگو کردم، وهب که از دوستش زخم زبان و طعنه شــنیده بود، هم خوشــحال شــد و هم ناراحت که: «چرا بابا این قضایا رو به ما نمی گه؟!» به او حق می دادم. پسر بزرگم بود و غرور نو جوانی داشت. صدایش دو رگه شده بود و بالای لبش، سبیل سایه زده بود. همــان روزهــا داشــتم لباس هــای داخــل کمــد را مرتــب می کــردم کــه چشــمم به یک دســت لباس ســپاه با درجۀ ســرتیپی افتاد. باید خوشــحال می شــدم امّا کلافگی ام بیشتر شد که خدایا چرا حسین، ما را محرم اسرارش نمی داند، زمان جنگ که مجروحیت هایش را از ما پنهان می کرد و حالا هم مسئولیت هایش را. وقتــی بــه خانــه آمــد. بــه گلایــه گفتم: «همســایه زنــگ می زنه تبریــک می گه که همسرت فرمانده قرارگاه شده، اون وقت شما اینو از ما پنهون می کنی؟» لبخندی زد که نمی دانم بگویم تلخ بود یا شیرین. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
چرا که با همۀ تلخی ای که به نظرم برای خودش داشت اما به چهره اش آن قدر ملاحت و آرامش داد که باعث شد تمام دلخوری ها و کلافگی هایم را فراموش کنم، بعد خیلی پدرانه گفــت: «پروانــه! محمــود شــهبازی رو یــادت می آد که فرمانده ســپاه همدان شــد؟ وقتــی بابــاش از اصفهــان اومــده بــود دیدنــش، ازش پرســیده بود، تــو توی همدان چیــکاره ای؟ گفتــه بــود باغبونــی می کنــم، گل مــی کارم، چمنــا رو آب می دم! البته دروغ هــم نگفتــه بــود. غیــر از باغبونــی، محوطــۀ ســپاه رو هم جــارو می زد. محمود شــهبازی تربیت شــدۀ نهج البلاغه بود و ما شــاگرد تنبل کلاس او. حالا من بیام به شما و بچه هام بگم که چه اتفاقی افتاده؟!» گفتم: «حسین جان! من با تو زندگی می کنم. مرام و خلق وخوی تو رو می شناسم امّا بچه ها براشون مهمه.» خیلیق اطع گفت:« بایدا ونار وه می ه جورت ربیت کنیم کها ینچ یزاب راشونم همن باشه.» نمی خواست به هیچ قیمت، اخم و ناراحتی من را ببیند. رفت، لباس تازه اش را از داخل کمدب یرون آوردو پ وشید.خ یلیخ وشم آمد،ب هشم ی آمدو ب ا ا بهتشم ی کرد. وقتی حظّ را توی چشم هایم دید یک پیراهن سفید و گشاد روی همان لباس سبز پوشید و گفت: «خب اینم از این، حالا دیگه راننده اومده و باید برم سر کار.» پرسیدم: «این ریختی؟!» گفت: «مگه چشه؟ سر کار که رسیدم، پیرهن سفید رو در می آورم. اصلاً چه اهمیتی داره؟ از این لباسا که فقط دو تا تیکه پارچه سفید کفن می مونه و یه لباس سیاه عزاداری که اگه از روی اخلاص پوشیده باشیم، اون دنیا اسباب نجاتمون می شه.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
اتفاقاً ایّام محرّم نزدیک بود. هرجا که بودیم، تهران یا کرمانشاه، باید روزهای تاسوعا و عاشورا تا سوم محرم را به همدان می رفت و پیرهن سیاه هیئت ثارالله سپاه همدان را می پوشید و میان صف عزاداران، عزاداری می کرد. آن ســال وقتی در مســیر کرمانشــاه به همدان می رفتیم، پلیس جلوی ماشــینمان را گرفت و از رانندۀ حسین، آقای مدبران، مدارک خواست. همین که حسین را شــناخت عقب رفت و احترام نظامی گذاشــت و از جریمه صرف نظر کرد. امّا حسین با خوشرویی تقاضا کرد که جریمه را بنویسد. و به راننده اش گفت: «خطای من و شما پیش مردم صد برابره و به چشم می آد، پس خیلی رعایت کن.» محرّم همدان، من و حسین را به عالم کودکی هایمان در کوچۀ برج می برد و به آن روزها که حسین پابرهنه به هیئت سینه زنی می رفت و من و عمه و خواهرانم به شاهزاده حسین. حالا اما همه مان به حسینیۀ ثارالله سپاه می رفتیم که حسین، ســال 06 ســنگ بنایش را گذاشــته بود و خیمۀ اشــک ها و عزاداری های من و بچه هایم شده بود. باردار بودم و می دانستم این عزاداری ها، روی جسم و جان نوزاد در شکمم تأثیر خواهد داشت. بیشتر به حضرت زهرا و حضرت زینب و حضرت رقیه متوسل می شدم. حسین هم حسابی هوایم را داشت و می گفت: «مهدی و وهب، زهرا و زینب، حسابی جمعمون جور می شه.» عمه می گفت: «قربان حضرت زینب برم، ولی اسم زینب رو برا بچه نذار، زینب ستم کش می شه.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
خاطرات غسّال شهدا صفر آزادی نژاد، غسالی است که در طول ۳۰ سال خدمت، پیکر افراد زیادی را غسل داده است شهدای زیادی از اول انقلاب و دوران جنگ از جمله شهید شهید و شهید شیرازی در این مدت چیزهای عجیب و غریب از شهیدان زیاد دیده بودم مثل جوانی که چند ماه از شهادتش می‌گذشت اما بدنش هیچ آسیبی ندیده و تازه بود👌 شهیدانی که وقتی آن ها را می‌شستم محو لبخند روی صورت‌های شان می‌شدم🌹 اما شهید پلارک چیز دیگری بود... یک هفته بعد از تشییع پیکرش یک شب به خوابم آمد و گفت: "شما برای من زحمت زیادی کشیدی می‌خواهم برایت جبران کنم اما نمی‌دانم چه می‌خواهی!" من در عالم خواب گفتم: آرزوی دیرینه‌ام رفتن به کربلاست باورکنید چند روز بعد از بلندگو اسمم را صدا زدند و گفتند: صفرآزادی نژاد مدارکت را برای رفتن به کربلا به مسئول سالن تطهیر تحویل بده! هاج و واج مانده بودم و اشکم بند نمی‌آمد😳 این شهید مرا حاجت روا کرد همان روز سرقبرش رفتم و یک دل سیر با او درد دل کردم "من مفتخرم به تطهیر شهدا" @parastohae_ashegh313
‍ {•🧕🏻🖇°} "حجابٺ" را محڪمـ نگھـ دار... نگـاه نڪن ڪھـ اگـر و فڪر درسٺ داۺٺھـ باۺے مسخـره اٺ مےڪنند😒 آنھـا ۺیطـان هستند... ۺُما👈🏻 بھـ حضرت زهـرا ( سلام‌الله ) 💚 نگــ👀ـاه ڪن ڪھـ چگـونھـ زیسٺ و خودش را حفـظ ڪرد...☺️ 💌فرازی از وصیٺ : شھــید سیـد محـمد ناصـر علـوے بھـ خـواهرش ْ @parastohae_ashegh313
✨ همیشه برای نماز جماعت قبل از همه در نمازخانه حاضر و موکت ها را پهن میکرد تا شرایط برای سایر نمازگذاران آماده شود و دانش آموزان به راحتی نماز بگذارند. 🌹هدیه محضر همه شهدا و امام شهدا صلوات م @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فراز هایی از زیارت عاشورا توسط شهید صدرزاده به یادجمیع شهدا 🌷الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فرَجَهُمْ 🌹قرائت به نیابت از شهدا @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه100 شرکت در ختم قرآن برای فرج @parastohae_ashegh313
4_6037469574192958197.mp3
13.88M
▪️" صباحاً و مساءً " بشنویم مصیبتی را که او هر صبح و شام می‌بیند و خون می‌گرید! 🎵 روایت ششم: خطبه‌ی حضرت زینب سلام‌الله‌علیها در بازارِ کوفه... ✧════•❁🌹❁•════✧ ✅ ششمین روز و @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 ✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم✨ 🌷 شهید عبدالله باقری 🕊 شهید مصطفی صدرزاده 🌷 شهید پویا ایزدی 🕊شهید امین کریمی 🌷 شهید حجت اصغری 🕊 شهید ابوذر امجدیان 🌷شهید سجاد طاهر نیا 🕊شهید روح الله طالبی اقد 🌷 سید محمد حسین میردوستی 🕊 شهید محمد جاودانی ْ @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه ایام محرم بود. از منطقه برمی گشت. با کلی دارو آمد خانه مان ؛ اصفهان. حال خوشی نداشت ؛ بدنش ضعیف شده بود. شب تا صبح نخوابید؛ از درد به خودش می پیچید. قم نرفته بود ، ملاحظه ی حال آقا جان و مادر را کرده بود. نمی خواست با این وضع ببینندش ، غصه بخورند. سر حال که شد رفت دیدنشان. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
گفتم: «فقط یه تقاضا دارم.» پرسید: «هر چی باشه، به روی چشم.» گفتم: «وهب و مهدی و زهرا که به دنیا اومدن، شما جبهه بودی، امّا حالا دوست دارم برای این دخترمون، کنارم باشی.» دستش را روی چشمش گذاشت و گفت: «چشم.» نزدیکو ضعح ملم کهش د،آ مدو آ وردمه مدان.ت یرم اهس ال3731،د ختری کهه نوز اسمن داشتب ه د نیا آمد.ح اج احمدق شمی،ر ئیسث بتا حواله مدانو ا زد وستان حسین،ا سمس ارار اپ یشنهادد اد.پ سندیدیم،ح سینه مب ه خاطرم نو ع مهر اضیش د. ســارا دو روزه بــود کــه تب و لــرز شــدیدی بــه تنــم افتــاد. خیس عرق می شــدم و یک بــاره مثــل بیــد می لرزیــدم. عفونــت بــه قــدری با خونم قاطی شــده بود که آمپول هــای قــوی پنی ســیلین هــم جــواب نمی داد. حســین نگران مــن بود و من نگران سارا. تا چند روز یکی از دوستانم به او شیر می داد، حسین هم مثل یک پرستار کنار تخت من می چرخاندش و با آب گرم و کمک شیر آرامش می کرد. بعد از پنج روز از بیمارستان مرخص شدم. امّا دکتر گفت: «تا یک ماه نمی تونی به بچه ات شیر بدی.»دوباره برگشــتیم کرمانشــاه. بعد از یک ماه، ســارا شــیرم را گرفت. داشــتیم به زندگی در کرمانشــاه عادت می کردیم که یک روز حســین با یک خاور آمد و گفت: «آماده شید، باید بریم.» پرسیدم: «کجا؟!» تــا آن روز هــر مســئولیتی کــه می گرفــت، نمی گفــت. این بــار نخواســت کار و مسئولیتش را از زبان این و آن بشنوم. گفت: «برام حکم معاون هماهنگ کنندۀ نیــروی زمینــی ســپاه رو زدن، یــه خونــه هم توی شــهرک محلاتــی تهران رهن کردم، همه چیز آمادس که بریم، حاضری؟!.» خندیدم و گفتم: «مگه راه دیگه ای دارم؟» گفت: «آره.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
حسین نمی خواست روی حرف مادرش حرفی بزند، با همۀ عشقی که به این اسم داشت در مقابل اصرار عمه کوتاه می آمد. برگشــتیم کرمانشــاه. چنــد ماهــی کــه تــا بــه دنیا آمــدن بچه، آنجــا بودیم خیلی ســخت می گذشــت. مســئولیت حســین در فرماندهی منطقۀ غرب کشــور او را مجبور کرده بود که به استان ها و مرزهای غربی کشور، بیشتر برسد و همۀ وقت من را کارهای وهب و مهدی و زهرا پر می کرد. خرید می کردم، بارها را جابه جا می کــردم، ناچــار بــودم خواروبــار، میــوه و حتّی کپســول گاز را با همان وضعیت بــارداری ام از پله هــای طبقــۀ اول تــا ســوم ببــرم بــالا. مهدی، طفلــی هر بار که از مدرسه می آمد و به شکل تصادفی مرا می دید، به غیرتش برمی خورد. کیف و کتاب را کنار می گذاشت و با همان سن کمش، آستین بالا می زد و عرق ریزان شروع می کرد به بالا بردن وسایل، تا اینکه یک روز همین اتفاق به گونۀ دیگری افتاد. حســین از مأموریت آمده بود که دید، بســته های پلاســتیکی میوه را ســر پله ها چیده ام و چند تا چند تا بالا می برم. سرخ شد، خجالت کشید و گفت: «آخــه چــرا شــما؟ اگــه اون طفــل معصوم توی شــکمت، خدای ناکــرده، مثل دختر اولمون زینب، آسیب ببینه چی؟» گفتم: «تمام هم و غم من اینه که شما، فکرت درگیر مسائل خونه و بچه ها نباشه تا بهتر به مردم خدمت کنی، خدای این بچه هم ارحم الراحمینه.» این را که گفتم، ســرش را انداخت پایین و با التماس گفت: «پروانه جان، من خیلی به تو بدهکارم، تو رو خدا حلالم کن.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313