eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#زندگینامه‌شهیدحاج‌حسین‌خرازی | قسمت هشتم عمليات خيبر توأم با صدمات و مشقات زيادی بود. دشمن، منطق
| قسمت پایانی در عملیات كربلای ۵ در جلسه‌ای با حضور فرماندهان گردانها و يگانها از آنان بيعت گرفت كه تا پای جان ايستادگی كنند و گفت :«هر كس عاشق شهادت نيست از همين حالا در عمليات شركت نكند، زيرا كه اين، يکی از آن عملياتهای عاشقانه است و از گستره حسابهای عادی خارج است.» لشکر او در اين عمليات توانست با عبور از خاكريزهای هلالی كه در پشت نهر جاسم از كنار اروندرود تا جنوب كانال ماهی ادامه داشت شكست سختی به عراقی‌ها وارد آوردند. عبور از اين نهر بدان جهت برای رزمندگان مهم بود كه علاوه بر تثبيت مواضع فتح شده، به عامل سقوط يكی از دژهای شرق بصره بدل شد كه در كنار هم قرار داشتند. هدايت نيروهای خط‌شکن در میان آتش و بی‌اعتنايی او به تركش‌ها و تيرهای مستقيم دشمن و ايثار و از خودگذشتگی‌اش راه را برای پيشروی هموار كرد و بالاخره با استعانت از الطاف الهی در آن صبح فتح و پيروزی، حاج حسین با خضوع و خشوع به نماز شكر ايستاد... 📥 منبع: نوید شاهد ✍ شهید حاج حسین خرازی | نعم‌الرفیق اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313
🌹شهید دکتر مصطفی چمران 💢من‌سخت‌ترین‌کار زندگی‌ام درس‌خواندن است ♨️ از درس متنفرم! اما چه می‌شود کرد که این درس خواندن تکلیف من است و قطعاً همه تکلیف‌های انسان سخت و طاقت‌فرساست، پس من برای مبارزه با نفسم، می‌جنگم و درس می‌خوانم و این تلخی و سختی را تحمل می‌کنم تا تکلیفم را انجام داده باشم. 🌷شادی روح پاک همه شهدا صلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 موشن‌گرافی| دستاوردهای به روایت 📌ماپیروز شدیم پیروز کامل و ملموس اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج ═•ஜ🍃🌹🍃ஜ•═ @parastohae_ashegh313
وقــت رفتــن، عروس هــا و نوه هــا را بوســید. وهــب و مهــدی را محکــم در آغــوش گرفــت و بــا مهربانــی تــا جلــوی در بدرقه شــان کرد. پســرها که رفتنــد، گفتم: «از اینکه چشم انتظار رفتند، ناراحتم.» و با صدایی گرفته پرسیدم: «یعنی واقعاً، دو سه روزه برمی گردی؟!» گفت: «آره حاج خانم جان.» خندیدم: «چند وقته که دیگه سالار صِدام نمی کنی.» به جای اینکه جوابم را بدهد، مثل مداحان ذکر گرفت و زمزمه کرد: «حسین، سالار زینب.» شــاید حســین می خواســت با این پاســخ کوتاه و چند لایه به اینجا برســاندم که از حالا، نه تو سالاری و نه منِ حسین. داشت همچنان می خواند که تلفنش زنگ زد. برای چند لحظه ساکت شد و بعد، برق شادی میان چشمانش جهید. گفت: «فردا نمی رم، سوریه.» هر دو خوشحال شدیم. من به خاطر نرفتن او خوشحال شدم امّا نمی دانستم او به خاطر چه موضوعی شاد شد. پرسیدم: «خیر باشه، چی شنیدی؟» گفــت: «از ایــن خیرتــر نمی شــه، فــردا قرارِ ملاقات مهمــی با حضرت آقا دارم. بعد از دیدن ایشون می رم.» بســاط گردو شکســتن را پهن کرد و مشــغول شــد. با تعجب پرســیدم: «چه کار می کنی؟ مگه فردا صبح زود نمی خوای بری دیدار آقا؟» بــا خوشــرویی جــواب داد: «ســارا خانــم، صبحونــه گــردو بــا پنیــر دوســت داره، می خوام برای این چند روزی که نیستم، براش گردو بشکنم.» سارا خوابیده بود وگرنــه بــا دیــدن ایــن صحنــه، مثل من، آشــوبی به جانــش می افتاد که خواب را از چشمانش می گرفت. خورشید صبح دوشنبه تا طلوع کند، حسین پلک روی هم نگذاشت. آن شب برای او، حکم شب قدر را داشت. توی اتاق شخصی اش رفته بود و هر بار که پنهانی به او ســر می زدم. عبا به دوش روی ســجاده اش نشســته بود و مناجات می کرد و گاهی، گریه. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
صبــح کــه صبحانــه را آوردم. تــوی چشــمانش نمی توانســتم نــگاه کنم. تا نگاه می کردم، سرم را پایین می انداختم، از بس صورتش یک پارچه نور شده بود. ساعت 8 بدون هیچ اثری از خستگی و بی خوابی راهی بیت رهبری شد. وقتی برگشت سر از پا نمی شناخت. گفت: «حاج خانم نمی خوای ساکم رو ببندی؟» گفتم: «به روی چشم حاج آقا، امّا شما انگار توشه ات رو برداشتی.» لبخنــدی آمیختــه بــا هیجــان زد و گفــت: «آره، مــزد ایــن دنیایــی ام رو امــروز از حضرت آقا گرفتم، ایشون فرمودند: «آقای همدانی، توی چهار سالی که شما توی سوریه بودین، به اسم دعاتون می کردم.» و در حالی که جای وصیت نامه اش را نشان می داد، گفت: «حس می کنم که خدا هم ازم راضی شده.» دلم هُری ریخت، پرسیدم: «یعنی چی که خدا ازت راضی شده؟» حرف را برگرداند: «حاج خانم، یه زنگ بزن، زهرا و امین بیان ببینمشــون.» زهرا و امین را پیش از میهمانی شــب قبل دیده بود اما چرا اصرار داشــت، آن ها را دوباره ببیند؟! هنوز ذهنم درگیر آن جملۀ «حس می کنم خدا هم ازم راضی شده» بودم. حرفی کــه او از ســر یقیــن گفتــه بــود. امّــا دل مــن را می لرزانــد. گفتــم: «زنــگ می زنــم، بعدش چی؟» گفت: «بعدش سفره رو بینداز که خیلی گرسنه ام.» رفتم توی آشپزخانه، امّا تمام هوش و حواسم به او بود. نهار را کشیدم. دستم به غذا نمی رفت. غصه ای گلوگیر راه نفســم را بســته بود. حســین زیر چشــمی نگاهم می کرد. قوت سارا هم از شنیدن خبر رفتن بابا، بسته بود. گفتم: «تا من ساکت رو حاضر کنم و زهرا و امین بیان، شما برو یه چرت بخواب.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
{🌻◂☀️▸🌻} ✴️ از مسئولین عزیز و مردم حزب‌الهی می‌خواهم که در مقابل آن افرادی که نتوانستند از طریق عقیده، مردم را از انقلاب دور و منحرف کنند و الان در کشور دست به مبارزه دیگری از طریق " اشاعه فساد و فحشا و بی‌حجابی " زده‌اند در مقابل آنها ایستادگی کنید و با جدیت هر چه تمامتر جلو این فسادها را بگیرید. اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج ─━━━⊱✦🍁✿•💛•✿🍁✦⊰━━━─ @parastohae_ashegh313
هدایت شده از گذر عمر به سبک شهدا
ارامش که بعد از طوفانی سنگین در دنیای پر از فساد برای شادی دلی که سالها چشم انتظار بوده بدست بیاید ، زیباست و چقدر زیباتر است برای خدا مردن و فدا شدن نسال الله منازل الشهدا ومعایش السعداء https://eitaa.com/BeSabkeShohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
da(18).mp3
5.17M
🎧 📕 دا ( قسمت18) اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج ┄┅═✦❁🌴❁✦═┅┄ قسمت 17👇🏻 https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/29431
💍 تنها ره سعادت ، ، ..... 🌹شهیدغلامرضاصادق‌زاده 🌷شهیده‌فهیمه‌بابائیان معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا...... اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه 162 شرکت در ختم قرآن برای فرج @parastohae_ashegh313
.✨روزمان را با سلام به ساحت مقدس چهارده معصوم علیهم السلام منور و متبرک کنیم. 🌹به نیابت از " " ⊰بسم الله الرحمن الرحیم ⊱ 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌رسول‌الله 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌امیـر‌المؤمنین 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌فاطمه‌الزهـرا 🌷| السلام‌علیڪ‌یاحسـن‌ِبن‌علے 🌷| السلام‌علیڪ‌یاحسـین‌ِبن‌علے 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌علےبن‌الحسین 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌محمدبن‌علے 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌جعـفربن‌‌محمـد 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌موسےبن‌جعـفر 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌علےبن‌موسی‌الرضاالمرتضے 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌محمد‌بن‌علےِ‌الجـواد 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌علے‌بن‌محمـدالهادی 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌حسن‌بن‌علیِ‌العسـڪری 🌷| السلام‌علیڪ‌یابقیه‌الله،یاصـاحب‌الزمان 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌زینب‌ڪبری 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌ابوالفضل‌العبـاس 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌فاطمه‌المعصومه ♥️''السلام‌علیڪم‌و‌رحمه‌اللهِ‌و‌برڪاته'' ♥️🕌♥️🕌♥️🕌♥️🕌♥️ 📸 کشتی نجات 💫 زاویه عکاس هنگام عکس گرفتن، ضریح امام حسین (علیه السلام) همانند کشتی و زائرین مانند غرق شدگان در دریا که به دنبال نجات هستند. "ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاه"♥️ ┅✿ 🌴 ❀ 🌴 ❀ 🌴 ✿┅ حتی در روزعاشورا هم نگران بود عصرعاشورا امام‌ع خطاب به زنان حرم می‌فرماید، موقع حمله دشمن، چادرها را محکم به کمر گره بزنید که موقع فرار چادر از سرتان شل نشود.😢 ✍️مناقب‌آل‌ابی‌طالب_ج ۴_ص ۵۸ صلی‌الله‌علیک‌یااباعبدالله‌الحسین♥️ اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹زیارتنامه شهدا عهد با شهدا بسم الله الرحمن الرحیم 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَولِـــــیاءَاللهِ و اَحِبّائَـــــہُ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَصـــــفِیَآءَاللهِ وَ اَوِدّآئَـــــہُ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ دیـــــنِ اللهِ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ رَسُـــــولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَمیرِالمُـــــؤمنینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ فـــــاطِمةَ سَیَّدةَ نِســـــآءِالعالَمینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ اَبے مَحَمَّدٍ الحَـــــسَنِ بنِ عَلِیًَ الوَلِیَّ النّـــــاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَبے عَبدِاللهِ، بِـــــاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِـــــبتُم، وَ طابَتِـــــ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِـــــنتُم، وَ فُـــــزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنے ڪُنتُــــــ مَعَڪُـــــم فَاَفُـــــوزَ مَعَڪُـــــم ❤️ماملت_امام_حسینیم 🌹ماملت_شهادتیم ،،،، التماس دعا💔 🌷 ۱۴ گل صلوات هدیه کنیم به روح پاک وآسمانی جمیع شهدا.... الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فرَجَهُمْ اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج @parastohae_ashegh313
هدایت شده از گذر عمر به سبک شهدا
🔻اولین سالگرد شهید مدافع امنیت پوریا احمدی برگزار می‌شود 🕐زمان: پنجشنبه ۱۳ مهر ماه از ساعت ۱۵ الی ۱۷ 📌مکان: تهران میدان نبرد مسجد شهید بهشتی تهرانی های عزیز هرکس میتونه این برنامه رو شرکت کنه که شهید خیلی مظلومه https://eitaa.com/BeSabkeShohada
✨شهدا تک‌خوری نمی‌کنن که! اگه عند ربهم یرزقون‌اند واسه رفیقاشونم لقمه می‌گیرن کنار میذارن✨ ★᭄ꦿ↬ @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ســاکش را برداشــتم و مثــل همیشــه، از قــرآن و مفاتیــح تــا حولــه و لباس هــای اضافی، داروها و مقداری تنقلات گذاشتم و رفتم توی اتاقم، دراز کشیدم امّا خوابم نمی برد. از این دنده به آن دنده می چرخیدم، می نشستم. آیة الکرسی می خواندم، امّا باز بلند می شدم. کمردرد اذیتم می کرد. یکی از دوســتانم برای کمک به منزلمان آمد و داشــت حیــاط را آب و جــارو می کــرد کــه گفــت: «حاج خانم، فکــر می کنم حاج آقا رفته پایین و داره کار می کنه.» گفتم: «نه، حاج آقا توی اتاقشون دارن استراحت می کنن.» با این حال به طبقۀ پایین که حکم انباری داشت، سر زدم. توی طبقۀ پایین یک یخچال فریزر قدیمی پارس داشتم که خیلی برفک می زد. دیدم حسین با پنکه و یک قابلمه آب جوش، فریزر را تمیز می کند. پرسیدم: «شما اینجا چکار می کنی؟! مگر قرار نبود استراحت کنی؟» همین طور که برفک ها را آب می کرد، گفت: «چون شما کمردرد دارین، فکر کردم که کمکتون کنم.» کار تمیز کردن طبقۀ پایین که تمام شــد، زهرا و شــوهرش رســیدند. امین رفت خشک شــویی ســر کوچه و زهرا و ســارا چای آوردند و میوه گذاشــتند جلوی بابایشان. حســین خواســت چای را با ســوهان بخورد. ســارا یادآوری کرد: «بابا شــما قند دارین، سوهان براتون خوب نیس. نخورین.» حســین نــرم و صمیمــی بــه ســارا گفــت: «بابــا جان، قند رو ولش کــن، کار از این حرفا گذشته.» زهرا پرســید: «ولی شــما همیشــه پرهیز می کردین و به ما هم ســفارش، که چیزی که براتون خوب نیس، نخورین.» حســین دوبــاره نگاهــی بــه صــورت زهرا و ســارا انداخــت و نگاهش را تا من که دلم مثل سیر و سرکه می جوشید، امتداد داد و یک باره گفت: «برای کسی که چند روز دیگه، شهید می شه، فرقی نمی کنه که قندش بالا باشه یا پایین.» چای را سر نکشیده بود که دخترها زدند زیر گریه. گفتــم: «حاج آقــا، بــاز داری بــرای بچه هــا روضــه می خونــی؟ به خاطــر ایــن گفتی صداشون کنم؟!» خونســرد و متبسّــم گفت: «آره حاج خانم، واســه این گفتم بچه ها بیان که خوب نگاهشون کنم.» صدای گریۀ زهرا و ســارا بالا رفت. گریه ای معصومانه که داشــت آتشــم می زد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
من و حسین فقط به هم نگاه می کردیم. نیازی به سخن گفتن نبود. با نگاهش بــه مــن می گفــت پروانــه خــوب نگاهم کن، این آخرین دیدار اســت. باید ســیر نگاهش می کردم؛ فقط نگاه، بدون گریه و آه. چرا که اگر احساساتی می شدم، دخترانم سر به دیوار می کوبیدند. گفتم: «بچه ها، بابای شما، نزدیک چهل ساله که در معرض شهادت بوده. امّا رفته و خداروشکر، برگشته.» حســین ســکوت را شکســت: «نه حاج خانم جان، این دفعه...» و جمله اش را ناتمام رها کرد. دخترها دست روی گوش هایشان گرفته بودند و گریه می کردند. وقتــی دیــد کــه همــه بال بــال می زنند، حتماً دلش ســوخت و به روایتی در باب آمادگی حضرت زینب برای روزهای سخت پرداخت: «روزی زینب کبری؟سها؟ قرآن می خواند. پدرش علی؟ع؟ رسید و گفت دخترم می دانی که خداوند برای فــردای تــو چــه تقدیــر کــرده؟ زینــب؟سها؟ فرمــود: مادرم زهرا همۀ قصــۀ زندگی ام را برایم گفته؛ از ظلمی که به برادرم حسین در کربلا می رود تا اسارت خودم و قرآن می خوانم تا برای آن روزها خودم را آماده کنم.» روایتــی کــه حســین خوانــد، مــرا بــه حــرم زینب کبری برد و دلــم را تکان داد. با دســت اشــک های چشــم دخترانم را پاک کردم و گفتم: «حاج آقا اگر شــهید شدی، شفاعتم می کنی؟» نگاهم کرد و با یقینی که از قلب مطمئنش برمی خواست، گفت: «بله» غمِ دلم را خوردم و صدایم را صاف کردم و گفتم: «حاج آقا، اگه شهید شدی، من جنازۀ شما رو برای خاکسپاری به همدان نمی برم.» خندید و گفت: «حتماً می بری» گفتم: «برای من دردســر درســت نکن. من و این بچه ها باید، هی بریم همدان و بیایم تهران.» گفــت: «واجبــه کــه بــه وصیتــم عمل کنی. یکــی از وصیت هام اینه که همدان کنار دوستان شهیدم، دفنم کنید.» اسم دوستان شهیدش را که آورد، کمی بغض کرد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
💢 تقصیر منه، منو ببخش... 🔹 مشغول کار شده بودم و حواسم به حامد نبود. یهو از روی صندلی افتاد و سرش شکست. سریع بردمش بیمارستان و سرش رو پانسمان کردم.🤕 ⁉️ منتظر بودم یوسف بیاد و با ناراحتی بگه چرا سهل انگاری کردی؟ چرا حواست نبود؟ 🔹 وقتی اومد مثل همیشه سراغ حامد رو گرفت. گفتم: خوابیده. بعد شروع کردم آروم آروم جریان رو براش توضیح دادن. فقط گوش داد. آروم آروم چشم هاش خیس شد و لبش رو گاز گرفت. بعد گفت: 💔تقصیر منه که این قدر تو رو با حامد تنها می زارم، منو ببخش! من که اصلا انتظار هچنین برخوردی رو نداشتم، از خجالت خیس عرق شدم.🥀 اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج @parastohae_ashegh313
49.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍🏻 دستخط مرحوم علامه مصباح یزدی در بازدید از یادمان 🎓دانشجو : من اهل نماز و عبادت و انجام وظایف شرعی نبودم و زیارت این مزار شهدا مرا متحول کرد🌷 ❤️ به یاد رشادت و مظلومانه رزمندگان اسلام الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فرَجَهُمْ اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج @parastohae_ashegh313