#قسمت228
از نزدیــک آرامــگاه بوعلــی رد شــد، آمبولانس هــا آژیرکشــان بــه محــل انفجــار می رفتنــد و مــردم هراســان و سراســیمه جابه جــا می شــدند. چنــد تــا لودر هم به محــل اصابــت موشــک می رفتنــد. راننــده آهی از ته دل کشــید و گفت: «یعنی کسی از زیر آوار زنده درمی آد؟» چیزی نگفتم. به چالۀ قام دین رسیدم. عمه و دخترش منصورخانم زیرزمین، نشسته بودند. شیشــه ها ریخته بود. امّا خانه ســر پا نشــان می داد. عمه مرا که دید، گفت: «بیا پروانه جان، بیا..:»یــک آن، لحــن مهربــان او مــرا بــه روزهــای شــاد کودکی ام برد. احوال حســین را پرسید، گفتم: «حالش خوبه، گاهی به خوابم می آد.» عمــه ناراحــت شــد. وهــب و مهــدی را بغــل کرد و گفــت: «پروانه جان، تو که به دوری حسین عادت کردی، غم به دلت راه نده.» لبخندی زدم و از منصورخانم. احوال پسرهایش را پرسیدم. گفت: «جبهه ان.» عمــه بــه دلــداری گفــت: «خــدا حافظ همۀ رزمنده ها باشــه، صدام زورش به اونا تــو جبهــه نمی رســه، بــا بمبــاران دق دلش رو ســر مردم خالــی می کنه، خدا لعنتش کنه، ان شاءالله مرگش نزدیکه.» دســتم را بالا بردم. وهب و مهدی هم دســت های کوچولویشــان را به تبعیت از من بالا بردند و گفتم: «ان شاءالله» تــا چنــد روز عمــه میهمــان مــا بــود. یکــی از اهالــی محلۀ ما تــوی خانه اش، گاو داشــت. وهب و مهدی با هم می رفتند و ازش شــیر تازه می خریدند. وهب 6 ســاله می خواســت دلتنگی ام را در نبودِ پدرش با خریدهای این گونه، پر کند.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت224
و ما را به مسجدی برد که روی دیوار آن عکس بزرگ مسجدالاقصی نقاشی شده بود. با این جمله از امام که «راه قدس از کربلا می گذرد.» توی مســجد قدس پادگان ابوذر ســرپل ذهاب در قســمت خانم ها، ســه چهار خانــواده بیشــتر نبودنــد امّــا وقتــی نمــاز تمام شــد، صدها رزمنده بــا لباس های بسیجی، سپاهی و ارتشی، از مسجد بیرون رفتند. وارد ســاختمانی شــدیم که از خانوادۀ رزمندگان تیپ انصارالحســین؟ع؟ غیر از ما کسی نبود. جلوی پنجره ها به جای پرده، پتو زده بودند و پشت شیشه ها چسب که شب ها نور چراغ بیرون نزند و شیشه ها با شکسته شدن دیوار صوتی توسط هواپیماهای دشمن یا بمباران خُرد و ریز نشوند. زندگی ساده و سربازی داشتیم. امّا حسین می گفت: «پادگان ابوذر برای ما کویته.» کویت برای هر کس نماد، ثروت و پول و امکانات بود امّا برای من، یاد سفرهای طولانی پدرم را تداعی می کرد و غربت مادرم را. خیلی زود به زندگی در پادگان عادت کردیم. وهب، پیش پیرمردی که نگهبان ساختمان بود و تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بود. الفبای فارسی را یاد گرفت. و بــا هواپیمــای پلاســتیکی کــه از مکــه خریــده بــودم، توی اطــاق می چرخید و بازی می کرد. حسین هم که گفته بود حداقل هفته ای یک بار می آیم. می آمد. امّا نیامده می رفت. چند روز بعد آقای بشیری _ مسئول تدارکات تیپ_ و محسن امیدی _ فرمانده یکی از گردان ها_ با خانواده هایشــان آمدند و ســرگرمی ما بیشــتر شــد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#قسمت224 و ما را به مسجدی برد که روی دیوار آن عکس بزرگ مسجدالاقصی نقاشی شده بود. با این جمله از
این قسمت دیروز یادم رفته بود امروز گذاشتم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درمحضرشهدا
#شهیددانشگر
🔰سـپاه حضـرت ولی عصـر عج یار میـخواد
خیـلی کار داریـم
ان شـاء الله موثـر باشیـم ...
#شهید_عباس_دانشگر
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#روایت تحول در #طلاییه
دختری که با عنایتِ شهدا، متحول شد!
🎼 من اینقدر تحت تأثیر موسیقی بودم، طوری که از خودم بیخود میشدم و خدا هیچ جایی توی زندگیِ من نداشت!
تا اینکه یه روز...✨
#حجاب
#اللهمعجللولیکالفرج
═✧❁🦋یازهرا🦋❁✧┄
@parastohae_ashegh313
🌹نام :محسن
🍃نام خانوادگی : پناهی بروجنی
🌹نام پدر : اسنفدیار
🍃تاریخ تولد : 1345/04/20
🌹محل تولد : تهران
🍃سن : 20 سـال
🌹مذهب : اسلام شیعه
🍃تاریخ شهادت : 1365/09/04
🌹محل شهادت : اندیمشک
🍃شغل : بسیجی
🌹دسته عملیاتی : سپاه
سالروز ولادت❣
شهید#محسن_پناهی_بروجنی🕊🌹
🌷@parastohae_ashegh313
📜فرازی از #وصیتنامه شهید:
💟خداوندا به ملّت ما بینشی در حد معرفت به خرد و کتاب خودو ائمه خود عنایت فرما، چرا که راه ما و ایدة ما همه از توست.
🗓#سالروز_شهادت سردار #عارف #شهید_کمیل_ایمانی
#سردارشهیدپرویز(کمیل) #ایمانی
نام پدر:ابراهیم
تاریخ تولد:۱۳۴۵
محل تولد:سوادکوه
تاریخ شهادت:۱۹ تیر ۱۳۶۷
مزار شهید:امامزاده عبدالحق(علیهالسلام) زیراب.
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
enc_16624870680554368517664.mp3
4.02M
⏯ #مداحی #استودیویی #شور
🌴 ما لشکر عشاق عزادار حسینیم...❤️
🎵 نماهنگ العجل یا لثارات الحسین✨
🎙•| #حاجمہدۍࢪسولـے
#8_روز تا #محرم🏴
🎤حاج #مہدۍرسولے
#لبیکیاخامنہاي
@parastohae_ashegh313
همسفر 9.mp3
24.55M
📗 همسفر
فصل ❾
#شهیدسیدمحمودموسوی
#اللهمعجللولیکالفرج
✦════•❁🌷❁•════✦
فصل8 👇🏻
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/27566
قول شفاعت شهید به خانمها
هر خانمی که چادر سر کند؛
اگر دستم برسد، سفارشش را پیش ِمولایم حسین خواهم کرد :)
✍🏻تلنگری بزرگ برای خواهران چادری که
اهمیتش رو بدونن و خاصه برای خواهرانی
که تمایل به شفاعت شهدا دارن و از این راه
میشه دعوت به حجاب برتر کرد.
در شفاعت، شهدا دستِشان باز است...
#شهید_حسین_محرابی
#حجاب
#شهید_مدافع_حرم
#شبتون_شهدایی
@parastohae_ashegh313
بسم الله الرحمن الرحیم
#هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه۷۷
شرکت در ختم قرآن برای فرج
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#زیارتنامه_شهدا🕊
💠 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم✨
#شهدای_مسجد_گوهرشاد
#شهدای_حجاب_عفاف
🌷شادی_ارواح_پاک_شهدا_#صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
🗓 بیست و یکم تیرماه سال ۱۳۱۴ مسجدگوهرشاد
#مدافعان_حجاب
قیام خونین
#کشتار_دسته_جمعی (زن و مرد کوچک و بزرگ)
🌹یاد و خاطره #هزاران_شهید مدافع #حجاب و #شهدای واقعه مسجد گوهرشادگرامی باد.
🌷روحشانشادیادشانگرامیراهشانپررهرو
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
حفظ #حجاب توصیهشهدا
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به مناسبت سالروز تولد شهید محسن حججی 🌷🥺
★᭄ꦿ↬ @parastohae_ashegh313
‹ ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄‹
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت_هفدهم
در کارهای اطلاعات و شناسایی پیشرفت خوبی داشت. با اینکه سنّ کمی داشت امّا ماموریت های حسّاسی بهش می دادند. می رفت ودست پر برمی گشت . به قدری دقیق و حساب شده کارش را انجام می داد که آقامهدی می گفت(( وقتی مجید برای من نقشه میاره ، دلم آروم می گیره و می دونم که دقیقه.))
✍🏻نویسنده کتاب #لیلاموسوی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
#قسمت229
با آن سنِ کم، روح بزرگی داشت که در جسمش جا نمی شد و این تعبیری بود کــه اولین بــار، خانــم دبــاغ، اولین فرمانده ســپاه همــدان، دربارۀ او گفت. با این حال کودکی می کرد و گاهی دعوا و نزاع. یک روز از خرید آمده بودم که دیدم مهدی کارد میوه خوری را برداشته و به کوچه می رود. دنبالش کردم. نمی توانستم پابه پای او بروم. داد می زد که «وهب رو دارن می زنن.» و می دوید. سر کوچه، چهار نفر هم سن یا بزرگ تر از وهب او را زیر مشت و لگد گرفته بودند. مهدی که از فرط هیجان و عصبانیت، صدای من را نمی شــنید، وسطشــان رفت و نگران بودم مبادا از کارد اســتفاده کند که دعــوا بــا فــرار آن چند نفر ختم شــد. مهــدی مثل آدم بزرگ ها گردوخاک لباس وهــب را تکانــد. مــن بــا تنــدی گفتم: «تو با این قد و قواره ت چطور می خواســتی حریف اونا بشی؟» با قُدّی حاضر جوابی کرد: «دیدی که شدم.» کمی خوشم آمد امّا تشویقشان نکردم. حسین همیشه می گفت: «مهدی خیلی به تو وابسته شده، نذار بچه ننه بشه.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت230
مــن هــم ســعی می کــردم مثــل هم بزرگشــان کنم. اگرچه خُلقشــان متفــاوت بود. مهدی با همۀ جورکشی که از وهب داشت گاهی سر تقسیم تخم مرغ دعوایش می شــد به ناچار کارد را وســط تخم مرغِ آبپز می گذاشــتم و به دو قســم مســاوی، نصف می کردم تا مهدی غُر نزند. یک شب تابستانی سر بالکن خوابیده بودم و در عالم خواب دیدم که کسی با اسلحه از نرده بالا کشید و خودش را بالای سر من و بچه ها رساند. می خواستم فریاد بزنم. امّا صدا از گلویم در نمی آمد. مرد مسلح نقاب دار می خواست وهب و مهدی را بدزدد. بالشــی روی صورتم انداخت تا خفه ام کند. من دســت وپا می زدم و به لحاف و بالش چنگ می انداختم. در آخرین لحظات خفگی، تمام توانم را در گلویم ریختم و با تمام قدرت فریاد زدم: «نه» با فریادم وهب و مهــدی مثــل جن زده هــا از خــواب پریدند. خودم هم نیم خیز نشســتم. گلویم از خشکی به هم چسبیده بود و تنم از خیسی غرق آب. وهب یک لیوان آب آورد. خــوردم. امّــا دیگــر خوابــم نبــرد. هــر بار زیر نــور مهتاب به نردۀ روی دیوار نگاه می کردم. تصویر بالا آمدن دزد نقاب پوش در ذهنم تکرار می شد. فردا صبح ماجرا را برای خانم فرخی، زن همسایه تعریف کردم. خیلی ناراحت شد. و از همان شب دختر مهربانش عاطفه را پیش من فرستاد که تنها نخوابم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت231
باوجود اختلاف سنی 81ساله ای که با او داشتم، در حکم دخترم بود. ناچار بــودم او را هــم مثــل بچه هــای خــودم بخوابانــم. شــب ها برایــش قصّــه تعریف می کردم تا می خوابید. تعریف هایم مثل لالایی، وهب را هم که عادت داشت دیر بخوابد، به خواب می برد. امّا مهدی عادت داشت که سر ساعت هشت شب بخوابد، این را همۀ قوم و فامیل می دانستند. گاهی که به میهمانی دعوت می شدم، همه می دانستند که باید به خاطر مهدی، سفرۀ شام را قبل از ساعت 8 بیندازند. اگر بی شام می خوابید، قوت خودم بسته می شد. سال 46 به نیمه رسید. بعد از نیامدن طولانی حسین مریض شدم و تب کردم. اتفاقــاً پــدرم از ســفر آمــد و دیــد وهــب و مهــدی کســل نشســته اند و من در تب می ســوزم. نمی دانم غرور پدری بود یا دلش ســوخت، بهش برخورد و گفت: «پروانه پاشو، بریم پیش خودم زندگی کن.» حالــم خــوب نبــود تــا حدی که نمی توانســتم جواب بدهــم، صورتم از تب، گُر گرفته بود. پدر هم اصرار می کرد که وسایلت را جمع کن. با همۀ سختی، تنهایی و انتظارهــای طولانــی، خانــۀ خــودم را ترجیح می دادم. وقتی که تأکید یک ریز پدر را دیدم، زورکی لبخند زدم و گفتم: «سالار شدم برای این روزا.» این را گفتم و زانوهایم خم شد و غش کردم و بیهوش افتادم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313