eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داداشم بابک💔💔💔 خیلی هواتو کردم داداش 😭😭😭 🌷 @parastohae_ashegh313 ‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌
برخورد صحيح جمعي از دوستان شهيد از خيابان 17 شــهريور عبور مي کرديم. من روي موتور پشــت سر ابراهيم بودم. ناگهان يک موتورسوار ديگر با سرعت از داخل کوچه وارد خيابان شد. پيچيد جلوي ما و ابراهيم شديد ترمز کرد. جوان موتور ســوار که قيافه و ظاهر درستي هم نداشت، داد زد: هُو! چيکار مي کني؟! بعد هم ايستاد و با عصبانيت ما را نگاه کرد! همه مي دانســتند که او مقصر است. 💚💚💚 من هم دوست داشتم ابراهيم با آن بدن قوي پائين بيايد وجوابش را بدهد. ولي ابراهيم با لبخندي که روي لب داشت در جواب عمل زشت او گفت: سام، خسته نباشيد! موتور ســوار عصباني يکدفعه جــا خورد. انگار توقع چنيــن برخوردي را نداشت. کمي مکث کرد و گفت: سام، معذرت مي خوام، شرمنده. بعد هم حرکت کرد و رفت. ما هم به راهمان ادامه داديم. @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساعتي بعد، گروه بهروز مرادي به منطقه سنتاب رسیدند. ديدند که از داخل خانه ها سر و صدا مي آيد. بهنام گفت: «يعني هنوز مردم تو خانه ها هستند؟» بهروز علامت داد که در سكوت جلو بروند. بهروز و به دنبالش بهنام، يك در نیمه باز را باز کردند. وارد خانه شــدند. بهنام ديد که يك عراقي در حمام داردخودش را مي شويد و چند عراقي ديگر با شورت و زيرپیراهن در اتاق استراحت مي کننــد. در خانه هاي ديگر هم عراقي ها خوابیده بودند، يا لوازم خانه را غارت مي کردند. بــا فرياد بهروز، عراقي ها وحشــت زده از جا پريدند. درگیري شــدت گرفت. بهنام، ضامن يكي از نارنجك ها را کشید، بسم الله گفت و نارنجك را به طبقه ي بالا، جايي که ســرباز عراقي با تیربار شــلیك مي کرد، پرت کرد. به کوچه دويد. خانه منفجر شد و ضجه ي عراقي ها بلند شد. چند سرباز عراقي، لخت و گريان، با دست هاي بالا رفته تسلیم شدند. بهروز سلاح آنها را جمع کرد. يك کلاشینكف به بهنام داد و گفت: «اينها را برسان مسجد جامع!» بهنام از اين که سلاح به دست آورده بود، سر از پا نمي شناخت. سومین باري بود که سلاح به دست مي گرفت. يك بار، چند ماه پیش کلت برادرش داريوش را به دســت گرفته و دفعــه ي بعد، در دومین روز جنگ از کنار يك کشــته ي عراقي، ســلاح برداشــته بود. اما نوراني آن را گرفته و گفته بود که بهتر اســت کساني که آموزش ديده اند، سلاح داشته باشند. بهنام، به هفت اســیر عراقي نهیب زد که جلو بیفتند. انگشــتش روي ماشه بود و پشــت آنها قدم برمي داشت. آماده ي شلیك بود. حالا که با آن عراقي هاي گــردن کلفت تنها مانده بود، مي ترســید که نكند دســته جمعي حمله کنند. فاصله اش را با آنها بیشــتر کرد. اســیر آخري يك لحظه برگشــت و نیم نگاهي بــه بهنام کرد و لبخند زد. بهنام صدايش را کلفــت کرد. عربي بلد نبود، اما به فارسي گفت: «نخند نامرد، راهت را برو!» 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
آنچه می شنوید بخش هایی از زندگی نامه ی سردار سرلشکر پاسدار «» است که بی شک، با لذت حضور در جبهه‌های نبرد از کردستان گرفته تا جای جای جبهه‌های جنوب در صف مقدم مبارزه با متجاوزان بعثی درجنگ تحمیلی بود؛ و بعد از جنگ نیز در صحنه انقلاب اسلامی حضور پررنگش همیشه در یادها نقش خواهد بست. 📘 کتاب گویای «»، روایتگر بخشی از رشادت های این شهید بزرگوار، در دوران جنگ تحمیلی و بعد از آن است. @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیارتنامه‌شهدا۩شهیدسلیمانی.mp3
1.25M
"🎧 ✧بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم✧ ✿ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✿ 🎙 🌹هدیه به ارواح طیبه شهدا صلوات.. @parastohae_ashegh313
یکی از خصلت های دوست داشتنی، مصطفی این بود که حتی در سخت ترین شرایط که برای کسی فکر درست و حسابی نمی‌موند همون نماز همیشگی رو با حضور قلب و اشک ریزان به جا می آورد...! شهید مصطفی ردانی پور🕊🌹 @parastohae_ashegh313
برخورد صحيح جمعي از دوستان شهيد ابراهيم در بين راه شــروع به صحبت کرد. سؤالاتي كه در ذهنم ايجاد شده بود را جواب داد: ديدي چه اتفاقي افتاد؟ با يك ســام عصبانيت طرف خوابيد. تازه معذرت خواهي هم کرد. حالا اگر مي خواستم من هم داد بزنم و دعوا كنم. جز اينکه اعصاب و اخلاقم را به هم بريزم هيچ کار ديگري نمي کردم.روش امر به معروف و نهي از منکر ابراهيم در نوع خود بســيار جالب بود. اگر مي خواست بگويد که کاري را نکن سعي مي کرد غير مستقيم باشد. 💚💚💚 مثلا دلايل بدي آن کار از لحاظ پزشــکي، اجتماعي و... اشــاره مي کرد تا شــخص، خودش به نتيجه لازم برسد. آنگاه از دســتورات دين براي او دليل مي آورد. يکي از رفقاي ابراهيم گرفتار چشم چراني بود. مرتب به دنبال اعمال و رفتار غير اخاقي مي گشــت. چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهرکردن نتوانسته بودند رفتار او را تغيير دهند. درآن شرايط کمتر کسي آن شخص را تحويل مي گرفت. اما ابراهيم خيلي با او گرم گرفته بود! حتي او را با خودش به زورخانه مي آورد و جلوي ديگران خيلي به او احترام مي گذاشت. @parastohae_ashegh313
💢حواستان هست ؛ این‌ها استخوان‌های آن شهیدی‌ست که پای عجل الله تعالی فرجه الشریف خود ایستاد مبادا جا بمانیم ..... مْ @parastohae_ashegh313
❄️ این گونه در برف نماز خواندند تا ما در امنیت باشیم... تصویری زیبا از رزمندگان در حال نماز در برف. اگر جایمان گرم و نرم است ولی در نمازمان تاخیر میکنیم این عکس کمک حالمان میشود. 🤲🏻 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اســیر اولي، پا سست کرد. بهنام نوك سلاحش را بالا گرفت و يك گلولـــه شــلیك کرد. اســلحه لگد انداخت. بهنام به رو نیاورد. عراقي ها که حساب کار دست شان آمده بود، شروع به التماس کردند. «سرم را برديد، بس کنید! راه تان را برويد.» به يك کوچه رســیدند. ناگهان اولین اســیر که جلوتر از همه بود، با سرعت دويد. بهنام يك لحظه گیج شــد. نشانه گرفت و شــلیك کرد. گلولــه به لمبر عراقي خورد و او با ســر به زمین افتاد. بهنام به اســراي ديگر اشاره کرد که رو به ديوار و دست بالا بايستند. يكي از آنها خودش را خیس کرد. بهنام به طرف اسیر فراري رفت. اسیر فراري التماس کنان دستش را روي محل زخم گذاشته بود. «حقت است بي پدر... از دست من فرار مي کني؟» بعد به يكي از عراقي ها اشاره کرد که اسیر مجروح را کول بگیرد. *** مش محمد با فرياد يكي از خانم ها از شبستان بیرون دويد: «مش محمد... مش محمد... بیا ببین، عراقي ها!» مش محمد، هراسان به حیاط دويد. ديد که حیاط شلوغ شده. ديد که بهنام جلوتر از هفت عراقي گريان و پابرهنه، وارد مســجد مي شــود. شــیخ شــريف، خنده خنده جلو رفت. پیشــاني بهنام را بوسید. بهنام ديد که زن ها و مردها، تو حیاط با تحسین و لبخند نگاهش مي کنند. سرخ شد و سر پايین انداخت. «سلامتي شیربچه ي خرمشهر بهنام محمدي صلوات!» همه صلوات فرستادند. بهنام که از خجالت خیس عرق شده بود، گفت: «من بايد بروم. اينها تحويل شما!»يكي از زن ها گفت: «بیا...!» بهنام، قمقمه ي آب را گرفت و به طرف محلي که ســید صالح و گروهش با تانك ها درگیر شده بودند، دويد. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313