#قسمت151
توی اون وقت شــب، همه جا بســته بود، الاّ همون دکان بقالی که حســین باید می رفت، حســین رفت و با یه کاســه ماســت برگشــت. انگشــت به ماســت زدم و گفتم ترشــه، برو پســش بده. از ســرما می لرزید و بغض کرده بود. خواهرم در گوشی بهش گفت: حسین برو، اگه نری، دایی فکر می کنه که مرد نیستی. حسین کاسۀ ماست رو برد، پس داد. اومد امّا گریه اش گرفته بود. یــه قِــرون رو بــه خــودش هدیــه کــردم و گفتــم می خواســتم امتحانت کنــم که قبول شــدی. حســین جاهای دیگه امتحانات بزرگ تری داد؛ که برای من که داییش هســتم درس بود. حســین که پارکابی من شــد، بار افتاد و شــمال رفتیم. کنار دریا ماهی ریخته بود. گفتم حســین از این ماهی ها که امواج به ســاحل آورده، چند تا بیار کباب کنیم. خیلی جدی گفت: مگه این ماهی ها حلالن؟ گفتم آب، دریا و ماهی همه مال خداســت مال کســی نیســت که ما دزدیده باشــیم. گفت ولی ما که با زحمت خودمون اونا رو صید نکردیم، شــاید ســهم ماهیگیر ها باشــن نه مال مــا. ایــن تقــوای حســین بــود و امّــا شــجاعتش؛ به خرمشــهر رفتیم بــار رو توی گاراژ خالی کردیم که با گاراژدار که یه عرب بود، دعوام شد. توی یه چشم به هم زدن، چهار پنج نفر گرفتنم زیر مشت ولگد. فکر نمی کردم از اون زیر، زنده بیرون بیام. ناله و دادوهوار می کردم. عربا هم می زدن و گوششــون بدهکار نبود که حســین به دادم رســید و با بیل به جونشــون افتاد. همه شــونو درو کرد. اگر حســین نبود، زیر دست وپاشــون لــه می شــدم. لباس هــام رو تکونــدم و خــون رو از لــب و دهنم پاک کردم و پرسیدم زبل خان، بیل از کجا آوردی؟ گفت از زیریکی از کمپرسی ها.» پدرم از تقوا و شجاعت حسین تعریف می کرد؛ و مرا به یاد روزی می انداخت که محو نماز خواندنش شدم. کم کم معنی دوست داشتن را می فهمیدم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت152
خواســتگارها پاشــنۀ در را ول نمی کردنــد، بیشترشــان پولــدار و آدم هــای اسم ورســم دار بودنــد. از گاراژدار و راننــده کامیــون تــا کارمند و بازاری. ســرآمد آن هــا کــه خیلــی ســمج بــود پســر یک خان معــروف بود کــه گاراژ، ملک، باغ، مغــازه و حیــاط بــزرگ را یک جــا بــا هــم داشــت ما رفت وآمــد دوری با آن ها در ایــام عیــد داشــتیم. و آرزو می کردیــم کــه عیــد برســد و برویم حیاط زیبایشــان را تماشــا کنیــم. بــه جــای ســگ، گــرگ جلــوی درب بزرگ حیاط بســته بودند و بــه اصطــلاح پولشــان از پــارو بــالا می رفت. پدرم به ایــن وصلت راضی بود. امّا مادرم می گفت: «این پول و پله، پروانه رو خوشبخت نمی کنه.» من در اتاق بغلی فال گــوش ایســتاده بــودم و می شــنیدم کــه مــادرم می گفــت: «داماد من حســینه. حسین همه جوره، تیکۀ تن ماست.» و پدرم جواب می داد «حسین پسر خوبیه، خواهرزادمه، بزرگش کردم، هیچ مشکلی نداره، امّا دست وبالش خالیه.» و مامانم صدایش را بلندتر می کرد «دو رکعت نماز حسین به یه دنیا پول می ارزه، من راضی بــه وصلــت بــا غریبه هــا نیســتم. اصلاً جواب خواهــرت رو چطور می خوای بدی؟ می خوای بگی که برای پول، پروانه رو دادم به غریبه ها؟!» پــدر ســکوت می کــرد و مــن از این ســکوت خوشــحال می شــدم. حیــا می کردم کــه نظــرم را بگویــم، فقــط خواســتگا رها را بی محــل می کــردم و مامــان خــودش می فهمیــد کــه نظــر مــن فقط حســین اســت. البته این علاقــه دو طرفه بود. این موضوع را بعدها از زبان حسین شنیدم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
5531610153.mp3
9.56M
#کتاب_صوتی 🎧
📕حاجقاسم
قسمت 9⃣
#شهیدحاجقاسمسلیمانی
#اللهمعجللولیکالفرج
═════°✦🌹✦°═════
قسمت8 👇🏻
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/26878
🗂 مجموعه #عکس_نوشت ویژگی ها ، زندگی و اندیشه ی #شهیدآیتاللهسعیدی
#نسالاللهمنازلالشهدا
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
بسم الله الرحمن الرحیم
#هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه۴۷
شرکت در ختم قرآن برای فرج
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🌷#شهدای_مدافع_امنیت
🌷#شهید_محمد_قنبری
🌷#شهید_سجاد_امیری
@parastohae_ashegh313
_تنها چیزی که از سیمای دلربا
و آن چشمهای زیبای عبدالحسین
در میان میدان نبرد باقی ماند
فقط یک کلاه متلاشی شده
و نیم سوخته بود...!🥀
_مگر گلولهی تانک وقتی
به یک نوجوان ۱۸ ساله میخورد
چه چیزی از اون باقی میماند؟
از ۱۶ اردیبهشت سال ۶۱ تاکنون
پیکر عبدالحسین مهمان جبهههاست
و هنوز هم میل جاویدالاثر بودن دارد..!
شهید_جاویدالاثر #عبدالحسین_نوروزینژاد
شهادت عملیات #بیتالمقدس
#روحش_شاد_با_ذکر_صلوات
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
شهید نبی الله علی عسکریان/فرمانده گردان جند الله/مسئول محور سپاه در دیواندره تاریخ تولد : ۱۳۴۳
تاریخ شهادت : ۲۲خرداد ماه ۱۳۶۳ محل شهادت : کردستان، دیوان دره روستای نرگسِله / نحوه شهادت : براثر شکنجههای فراوان دموکرات و کموله به طرز فجیعی به شهادت رسیدند
مزار شهید : شهرستان فلاورجان، گلزار شهدای زازران
فرازی از وصیت نامه شهید نبی الله علی عسگریان
پدرم در روز عاشورا امام حسین(ع) بود که سر علی اکبر(ع) را به دامن بگیرد ولی پدرم تو نبودی در روز ۱۵ شعبان ۱۴۰۴ که قصاب کردستان میخواست سرم را ازتن جدا کند و گفت میخواهم برای پدرت بفرستم قبل از آن که سر از بدنم جدا کند گفتم به خدا قسم دختر شش ماهه دارم دلم میخواهد او را ببینم، نوعروس شش ماهه دارم دلم میخواهد او را ببینم مادر پیر چپشم انتظاری دارم.
این وصیتی است که چند لحظه پیش از شهادتم به یادگار نوشتم
اشهد ان لا اله الّا الله انا لله و انا الیه راجعون
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درمحضرشهدا
#شهیدحسنعبداللهزاده
📜فرازیازوصیتنامهشهید:
خون شهید می جوشد و سبب
حرکت در جامعه می شود. این خون است که سبب بیدار شدن
دوستان و اطرافیان و هم محلیها و همشهریها
می شود و این بالاترین کار است که یک انسان می تواند در طول زندگی خویش انجام دهد
دوستان و رفقا و خانواده عزیزم،
از خدابخواهیدتا من و شما هم به خیل عظیم شهدا بپیوندیم
و در جوار حضرت سیدالشهدا (علیهالسلام)
تا ابدیت بمانیم که:
باشد قرار و وعده ی ما جنت
الحسین دنیا برای سینه زدن جایمان کم است...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت- چهل و هشتم
پادگان ۱۹ دی قم آموزش نظامی می دیدیم. یک روز سر صبحگاه اعلام کردندقرار است آقامهدی بیاید و برای تان سخنرانی کند.اسم آقامهدی ولوله ای انداخت بین نیروها، وقتی رسید، رفت پشت تریبون ، از اندیمشک یک راست آمده بود پادگان . بسم الله را که گفت اول عذر خواهی کرد؛ از این که با لباس شخصی آمده توی پادگان نظامی. گفت((تازه از راه رسیده م . کل شب رو رانندگی کرده م. لباس هم نبود بپوشم؛ چون قول داده بودم راس ساعت بیام نخواستم خلف وعده کرده باشم والّا بایدبا لباس نظامی می اومدم.))
✍🏻نویسنده کتاب #مهدی_قربانی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
#قسمت153
کلاس ســوم راهنمایــی بــودم کــه بــا مامــان به حمام خیابان شــهناز رفتیم. برای مامان کیسه می کشیدم که ناگهان حس کردم چیزی مثل روشوره _ سفیدآب_ زیــر کیســه گیــر کــرد. ولــی ســفیدآب نبــود، دو تــا غــدۀ سربســته بود کــه خیلی ناراحتم کرد. به خانه برگشتم. حال عمومی مامانم خوب نبود، مرتّب بی حال می شــد. بــه دایی حســین در تهــران اطــلاع دادیــم، دایی پرفســور شــمس را که جراح معروفی بود با خودش به همدان آورد. پرفسور شمس معاینه کرد به دایی آهسته چیزی گفت و رفت. نمی دانم چه حرفی بینشان ردوبدل شد اما مامان فهمید. گریه اش گرفت و گفت: «داداش بگو که شیر پنجه1 گرفتم. دیدی به درد بی درمان دچار شدم؟ دیدی؟» دایی به تهران برگشــت آقام همچنان در ســفر بود. حســین هم که دســتمان را می گرفــت. تــازه از خدمــت آمــده بــود و در گمرک تهران به عنوان انباردار، ســه شیفته کار می کرد، مامانم دل گرفته و تنها، برای خانم ها از مریضی اش تعریف کرده بود. گفته بودند: «برو تهران. همدان دوا و دکتر درست و حسابی نداره.» چند روز بعد دایی حســین از تهران خبر داد که پرفســور شــمس گفته: «خانم بیاد عملش کنم.» مامان داشــت آمادۀ رفتن می شــد که آقام از ســفر رســید. تو ســرش زد. مامان را خیلــی دوســت داشــت و چــون خواســت هــم بــه خودش، هم بــه او دلداری بدهد، گفت: «ناراحت نباش، هرچقدر خرج عمل و دوا بشه، می دم. فقط غصه نخور. به خدا توکل کن.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت154
آقام با اینکه رانندۀ بیابان بود و شــش کلاس بیشــتر درس نخوانده بود، فهم بالایی داشت تمام سختی هایی که در سفر می کشید. به خاطر مامان و ما بود. مامان را برداشــت و برد پیش پرفســور شــمس. همان وقت، حســین هم خبردار شــد و چون دایی حســین برای جنگ به ظُفّار2 رفته بود، همۀ کارهای مادرم به دوش حسین افتاد. مامان را عمل کردند و شــیمی درمانی شــروع شــد. من به خاطر درس و مدرســه نمی توانســتم به تهران بروم. امّا تمام حواســم به مامان بود. البته دایی حســین قبل از رفتن به مأموریتِ خارج از کشور به حسین گفته بود، من تا 21 روز دیگر برمی گردم و آبجی را می برم مشــهد برای زیارت، دکتر شــمس هم بعد از عمل و شیمی درمانی به پدرم گفته بود: «عمل خانم شما خوب جواب داد. تضمین می کنم تا 02 سال دیگه راحت زندگی کنه.»با شنیدن این خبر آقام خوشحال و ذوق زده رفت و یک دست النگوی 6 تایی به عنــوان هدیــه بــرای مامــان خرید و داشــت همه چیز خوب پیش می رفت که خبر رسید، دایی در مأموریتِ کشور عمان، فوت کرده است. عــده ای می گفتنــد: «تــوی ماشــین بوده، تصادف کرده.» عــده ای هم می گفتند: «هواپیماشــون رو زدن.» قــرار شــد خبــر مــرگ دایــی را بــه مامــان ندهنــد چرا که شنیدن خبر مرگ دایی حسین برای مامان یک جور مردن بود. خیلی به دایی علاقه داشت. ما که کوچک بودیم، برایمان گفته بود «دایی شما، عزیز دُردونۀ خونواده بود، پدربزرگ و مادربزرگ تا 7 سالگی موهای سرش رو کوتاه نکردن، تا به کربلا بردن و به وزن موهاش طلا دادن.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313