پرتو اشراق
🏴 #عاشورا_در_منابع_اهل_سنت {١٧}
🔳 اعتراض حاضرین در مجلس یزید به جسارت او به سر مطهر سیدالشهدا (علیه السلام)- ماجرای چوب خیزران و...
👤ابوبرزه الاسلمی میگوید:
▪هنگامی که سر مطهر سیدالشهدا (علیه السلام) را در مقابل یزید گذاشتند، دیدم با چوب به دندان های حضرت میزد؛ پس گفتم:
☝🏻این چوب تو به محل بسیار مهمی میخورد، من خود دیدم که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) این دندان ها را میبوسید؛ سیدالشهدا (علیه السلام) روز قیامت میآید در حالیکه پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) شفیع اوست، و تو میآیی و شفیع تو ابن زیاد است و بلند شد و رفت.
👤راوی میگوید:
▪هنگامی که سر مطهر سیدالشهدا (علیه السلام) را در مقابل یزید گذاشتند با چوب به لب های مبارک سیدالشهدا (علیه السلام) میزد، ابوبرزه گفت:
☝🏻چوبت را بردار من دیدم که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صورتش را بر آن لب ها گذاشته بود.
📚 البدایة و النهاية، ج ۸، ص ۲۷۱.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
10.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ببینید | #شور زیبا
🎼 خون دادیم جوون دادیم که روضهها برپا باشه...
🎙حاج #مهدی_رسولی
🌐 @partoweshraq
4_5933604938419537091.mp3
5.76M
🕥 💠📢💠 #منـبر؛ رسـانـہ شیعـہ
🎧 #بشنوید | #موعظه
🌹 ماجرای شنیدنی #شیخ_بهلول_گنابادی و جوانی که میخواست کربلا بره!!
🎙حجت الاسلام #دانشمند
🌐 @partoweshraq
#حـلقـہ_عشـاق
پرتو اشراق
🕑 💠🌹💠 #بـہـجٺ_خـــوبـان
⚜ #آیت_الله_بهجت (ره):
🎙یادم میآید در #اربعین، کربلا به اندازهای شلوغ میشد که از همان جایی که آدم از اتومبیل پیاده میشد، از آنجا ابداً دیگر کسی نمیتوانست حرکت بکند و بیاید...
▪ همین الآن هم اگر راه را باز بگذارند، شاید جمعیت برسد به اینجا که خدا میداند از چند فرسخی اینطور ازدحامی میشود که آدم نمیتواند قدم از قدم بردارد، بر همۀ اینها ثواب و برکات زیارت قبر حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) صادق است.
📙 رحمت واسعه، ص ٢٣۵.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
🕓 💠🚻💠 #مشاوره_خانواده
💣بمب اتمِ چشم گفتن!
🎐هرگاه خواستهای از شوهرتان دارید و او به هر دلیلی (ولو بیجهت) با شما مخالفت میکند به او با روی باز ورضایت بگویید:
👌چون شما گفتی چشم انجام نمیدهم.
💞مردها ناخواسته شیفته و عاشق چنین زنی میشوند.
🌟و یقیناً چنین مردی به مرور، خواستههای چنین همسری برایش ارزش پیدا کرده و در رفتار، او را درک خواهد کرد.
⏳فقط کمی صبوری میخواهد.
🌐 @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد 🔗
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و هفتاد و هفتم
🏻سرم به قدری منگ شده بود که نمیفهمیدم مجید چه میگوید و با چه کلماتی میخواهد آرامم کند و تنها نالههای زن بیچاره را میشنیدم:
☝🏻به خدا اینا به ما خیلی ظلم کردن! زندگیمون رو نابود کردن! شوهرم رو از کار بیکار کردن! به خدا تا چند وقت پول نداشتیم کرایه خونه بدیم و آواره خونه فک و فامیل بودیم! فقط شوهر منم نبود، یه کارگر شیعه دیگه داشتن، اونم اخراج کردن! اینا شیعه رو کافر میدونن، اونوقت آخوند شیعه محله، اینا رو تو خونهاش پناه داده؟!!! این انصافه؟!!!
🏻و خبر نداشت که نه تنها کارگران شیعه که پدرم حتی به دختر اهل سنت خودش هم رحم نکرد و مرا هم به جرم حمایت از شوهری شیعه، آواره کوچه و خیابان کرد!
🌳🏣🌴 صدای مامان خدیجه را میشنیدم که به هر زبانی میخواست او را آرام کند و این زن زخم خورده، دلش پُرتر از این حرفها بود و به قلب شکستهاش حق میدادم که هر چه میخواهد نفرین کند:
✋🏻الهی خیر از زندگیاش نبینه!!! الهی دودمانش به باد بره!!! حاج خانم اینا به خاطر محبت امام حسین (علیهالسلام) ما رو به خاک سیاه نشوندن، الهی به حق همون امام حسین (علیهالسلام) به خاک سیاه بشینن!
🚪🛋 مجید مقابل پایم روی زمین نشسته و دستهای سرد و لرزانم را میان انگشتان گرم و مهربانش فشار میداد تا کمتر هول کنم و با صدایی آهسته دلداریام میداد:
🏻آروم باش الهه جان! نترس عزیز دلم! من کنارتم!
👳🏻 که صدای آسید احمد هم بلند شد:
❓چی شده راضیه خانم؟ چرا آنقدر داد و بیداد میکنی؟
👤 و او با دیدن آسید احمد، مثل اینکه داغ دلش تازه شده باشد، با صدایی بلندتر سر به شکایت گذاشت:
- حاج آقا! این خونه حرمت داره! این خونه محل روضه و دعا و قرآنه! این درسته که شما یه مشت وهابی رو تو این خونه پناه دادید؟!!! که دختره وهابی راست راست تو مجلس امام زمان (علیهالسلام) راه بره و به ریش من بخنده؟!!! اینا خون شیعه رو حلال میدونن و معامله با شیعه رو حروم! به خدا از اول مجلس هِی حرص میخوردم و نمیتونستم هیچی بگم! نمیخواستم مجلس امام زمان (علیهالسلام) رو به هم بزنم، وگرنه همون وسط رسواش میکردم!
👤و به قدری خونش به جوش آمده بود که به حرفهای آسید احمد هم توجهی نمیکرد و میان اشک و آهی مظلومانه، همچنان ناله میزد.
🌳🏣🌴صدای قدمهای خشمگینش را میشنیدم که طول حیاط را طی میکرد و آخرین خط و نشانهایش را با گریههایی عاجزانه برای آسید احمد میکشید:
✋🏻به همین شب عزیز قسم میخورم! تا وقتی که این وهابیها تو این خونه باشن، دیگه نه پامو تو خونهات میذارم، نه پشت سرت نماز میخونم!
💓 و در را آنچنان پشت سرش بر هم کوبید که قلبم از جا کنده شد و تمام تن و بدنم به لرزه افتاد.
👁 چشمان مهربان مجید به پای حال خرابم، به خون نشسته و انگار میخواست بار دیگر روزگار بدبختی و در به دریمان آغاز شود که دوباره روبروی هم عزا گرفته و هیچ کدام جرأت نداشتیم حرفی بزنیم.
⏳هر لحظه منتظر بودیم کسی به در اتاق بزند و به جرم گناه نکرده، احضارمان کند که با نگاهی وحشتزده چشم به در دوخته و حتی نفس هم نمیکشیدیم، ولی کسی به سراغمان نیامد و در عوض آسید احمد و مامان خدیجه در سکوتی ساده به خانه خودشان رفتند که صدای در اتاقشان به گوشمان رسید و نفس حبس شده در سینههایمان را بالا آورد.
🏻من این زن را نمیشناختم، ولی از حرفهایش فهمیدم همسر یکی از آن دو کارگری است که چند ماه پیش، محمد خبر اخراجشان از انبار رطب را برایم آورد و به استناد همین اقدام پدر، به من و مجید هشدار داد تا زودتر از خانه پدر برویم، ولی من به هوای خانه و خاطرات مادر، تذکرش را نپذیرفتم تا کارمان به اینهمه مصیبت کشید و حالا هم هنوز چند قطره آب خوش بیشتر از گلویمان پایین نرفته، باید دوباره رخت آوارگی به تن میکردیم.
🏻مجید دستهایم را محکم میان دستانش گرفته و آنچنان با محبت نگاهم میکرد که در برابر بارش بیدریغ احساسش، اشکم جاری شد و زیر لب ناله زدم:
🏻مجید! ما که کاری نکردیم! ما که خودمون هر چی مصیبت بود از دست بابا کشیدیم! من که بچهام به خاطر همین در به دری از دستم رفت... و دیگر نتوانستم ادامه دهم که پای حوریه به میان آمد و احساس مادریام در هم شکست که همه وجودم غرق اشک و ناله شد و میشنیدم مجید با آهنگ دلنشین کلامش، آهسته نجوا میکرد:
🏻الهه جان! آروم باش عزیزم! من خودم همه چی رو برای آسید احمد تعریف میکنم! نترس عزیز دلم! صبح خودم میرم پیشش و همه چی رو بهش میگم!
🚨🔰 لینک #قسمت_اول برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند:
🔗 eitaa.com/partoweshraq/8
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq
🔥 عاقبت دشمني با #امام_حسين(ع) در اين دنيا!!
📸 #عبد_بطّاط خبرنگار و عکاس جنگي عراقي داستان غم انگيز عاقبت شوم سرتيپ عراقي که عزادارن امام حسين(ع) را در حسينيه آبادان به توپ بست، را منتشر کرد.
🎙عبد بطّاط خبرنگار و عکاس جنگي عراقي بوده است که در سال هاي جنگ به همراه يگان هاي ارتش عراق به عکاسي مي پرداخته است.
📆 او در سال ١٩٩۴ با #سرتيپ_فوزي_السعد در بغداد ملاقاتي داشته است که مطالب زير حاصل آن ديدار است.
👤 سرتيب فوزي السعد فرمانده توپخانه مستقر در السيبه بود.
💥او مسئول به توپ بستن #حسينيه_آبادان در شب عاشورا است.
📄 وقتي دستور آتش توپخانه از بغداد آمد، سرتيب احمد علوان سرپيچي کرد. او همان روز با يک جيپ به عقبه منتقل شد و به زندان افتاد.
👨🏻 پس از او سرتيپ فوزي السعد فرماندهي توپخان را به عهده گرفت.
🕌 خبر اين بود که هنگام نماز مغرب بخش اعظمي از نيروهاي ايراني براي اقامه نماز مغرب و عزاداري در شب عاشورا در حسينيه اجتماع خواهند کرد. آبادان در محاصره عراقي ها بود.
✍ عبد گفت: من آنجا بودم. بعد از خلع سرتيب احمد علوان کسي جرأت سرپيچي نداشت.
🕌 همه مي دانستند که به توپ بستن حسينيه آن هم هنگام اقامه نماز کاري غير انساني و غير شرعي است.
💥 با اين حال سرتيب جانشين دستور آتش را صادر کرد و حسينيه دقيقاً در هنگام نماز مغرب و در شب عاشوراي سال ١٩٨١ (١٣۶٠) به توپ بسته شد!!
🚑 خبري که نيروهاي نفوذي عراق دادند حاکي از آن بود که گلوله باران توپخانه باعث شهادت و زخمي شدن بيش از ٢٠٠ نفر در آن شب شد.
🎙عبد گفت: سال ها از جنگ گذشت. مي خواستم بدانم سرتيب فوزي کجاست و چه مي کند.
🚙 آدرس او را در بغداد و در منطقه اي فقيرنشين در حومه شهر پيدا کردم و به سراغش رفتم.
🛌 شنيده بودم که او بيمار است. وقتي او را ديدم باور کردني نبود.
👴 دو پاي او قطع شده بود و دست راستش از کتف کنده شده بود. انگار دست راستش را همراه با بخشي از سينه تراشيده بودند.
👁 مرا که ديد زار زار مثل بچه گريه کرد.
❓مي خواستم از او بپرسم آن حادثه در شب عاشورا را يادت هست.
👴 اما او خودش بلافاصله قبل از هر سؤالي گفت:
🌌 آن شب را يادت هست؟ ١٣ سال است با اين وضع تاوان يک دستور و به توپ بستن حسينيه را مي دهم.
‼عبد گفت: برايم عجيب بود که او در فقر کاملي به سر مي برد!!
🖥 منبع: شیعه آنلاین
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#داستان_کوتاه
#دفاع_مقدس
#تکیه
#پندها
🕥 💠📢💠 #منـبر؛ رسـانـہ شیعـہ
🎧 #بشنوید | #موعظه
👁 چشم برزخی #آخوند_کاشی!!
👹 چهره های وحشتناک ادم ها
🎙حجت الاسلام #عالی
🌐 @partoweshraq
#حـلقـہ_عشـاق