فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟 کراماتی از حضرت #فاطمه_معصومه (س) - {۵}
🔗 شفای مبتلای به جنون! 🔗
⚜️ آقای #میر_سید_علی_برقعی فرمودند:
🏛️ مردی اظهار می داشت که من در ایامی که سفیر ایران در عراق بودم، عیالم مبتلا به جنون شد به طوری که کند - زنجیر - به پاهایش زدیم!
🚪روزی از سفارتخانه به منزل آمدم حال او را بسیار منقلب و آشفته دیدم، داخل اطاق مخصوص خود شدم و از همانجا متوسل شدم به مولا امیرالمؤمنین (علیه السلام) و عرض کردم یا علی چند سال است که در خدمت شما هستم و غریب و تنهایم شفای همسرم را از شما می خواهم.
⁉️ همین طور در حال تحیر بودم که خدایا چه بکنم؟! که یک مرتبه خادمه منزل دوید و گفت:
✋🏻 آقا بیایید...
🧔🏻 گفتم همسرم فوت کرد؟
‼️گفت: خیر بهتر شد!!
👣 من با عجله نزد عیالم رفتم، دیدم با حال طبیعی نشسته، عیالم به من گفت:
🧕🏻 این چه وضع است، چرا به پاهای من کند زدید؟!
👌🏻برای او توضیح دادم بعد گفتم چه شد که شما یک مرتبه بهتر شدید؟
🧕🏻 گفت: در همین ساعات خانم مجلله ای داخل اطاق شد گفتم: شما کیستید؟
🌹 فرمود: من معصومه دختر #موسی_بن_جعفر (علیه السلام) هستم. جدم امیرالمؤمنین (علیه السلام) امر فرمودند من شما را شفا بدهم و شما خوب شدید... (۱)
📚 پی نوشت:
۱. بشاره المؤمنین، آشیخ قوام اسلامی جاسبی، ص ۴۳.
📗فروغی از کوثر زندگی نامه حضرت فاطمه معصومه (علیها السلام)، الیاس محمد بیگی.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
#بانـوے_همـیـشہ
#ڪريمه_اهلبيٺ
#حـلقـہ_عشـاق
#داستان_کوتاه
#کرامات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید
✋🏻 سلام خانم جان جهیزیه دخترم درست شد، دست شما درد نکنه...
🔺 چند دقیقه درد دلهای زائران با #حضرت_معصومه رو بشنوید.
📲 ڪانال پـرتـو اشـراق
🆔 @partoweshraq
#ڪريمه_اهلبيٺ
💚 #یافاطمهمعصومهادرکینا
🕯️زخمی به جگر داشت و در تب می سوخت
🥀 از داغ برادرش مرتب می سوخت
🥀 هر جا که سَرِ دردِ دِلش وا می شد
🕯️ می گفت: امان از دل زینب... می سوخت
🏴 رحلت غریبانه برترین بانوی زمان خود، #ڪریمه_اهلبیٺ،
🦋 حضرت فاطمه معصومه (س)، تسلیت باد.
📲 ڪانال پـرتـو اشـراق
🆔 @partoweshraq
#شعر
💚 #یافاطمهمعصومهادرکینا
✋🏻 با روی سیاه و بارِ سنگین گناه
🦋 با خجلت و شرمساری و حال تباه
🦋 بر حضرت معصومه گرفتیم پناه
✋🏻 «یا فاطمه اشفعی لنا عندالله»
✒️ شاعر: آیت الله صافی گلپایگانی
📖 السلام عليكِ يا بنتَ رسولالله السلام عليكِ يا بنتَ فاطمةَ و خديجةَ السلام عليكِ يا بنتَ أميرالمؤمنين السلام عليكِ يا بنتالحسن و الحسينِ السلام عليكِ يا بنتَ وليِّ اللهِ السلام عليكِ يا أختَ وليِّاللهِ السلام عليكِ يا عَمَّةَ وليِّ اللهِ السلام عليكِ يا بنتَ موسي بن جعفرٍ و رحمةُ اللهِ و بركاته.
🏴 سالروز شهادت #ڪریمه_اهلبیٺ، خانم حضرت فاطمه معصومه (سلامالله علیها) رو محضر حضرت ولی عصر (عجلالله) و ولی نعمتمان حضرت امام رضا (ع) تسلیت عرض میکنیم.
📲 ڪانال پـرتـو اشـراق
🆔 @partoweshraq
#شعر
پرتو اشراق
🌟 کراماتی از حضرت #فاطمه_معصومه (س) - {٩}
🌉 داستان خواندنی آهنچی!!
👥👥 مسجد جای خالی نداشت. مالامال از جمعیت شده بود. واعظ از ثواب و اجر وقف در جهان آخرت سخن می گفت.
🧔🏻 از مسجد که بیرون آمد، فکر سهیم شدن در ثواب وقف رهایش نمی کرد، از طرفی چیزی هم نداشت. تمام زندگی اش را بدهی و بیچارگی پر کرده بود. مگر یک کارگر ساده چه می توانست داشته باشد!
🕌 که نگاهش که به گنبد طلایی #حضرت_معصومه (سلام الله علیها) افتاد دلش فرو ریخت.
🧔🏻 زمزمه ای در جانش شکل گرفت:
💭 بی بی جان، من هم آرزو دارم مالی داشته باشم و آن را وقف کنم تا بعد از مرگم باقی بماند و از آن بهره آخرتی ببرم، اما خودت می دانی که جز بدهی چیزی ندارم. برایم دعا کن و از خدا بخواه مالی برایم فراهم کند تا آن را وقف کنم.
💧اشک هایش را با گوشه آستین پاک کرد و مثل هر روز جلوی میدان شهر به امید پیدا شدن کار ایستاد.
🧔🏻 وضعیت اقتصادی روز به روز خراب تر می شد. از طرفی خبر آمدن قحطی همه جا را پر کرده بود. با این وضعیت اگر کسی کاری هم داشت، آن را خودش انجام می داد تا مجبور نباشد پولی به کارگر بپردازد.چاره ای جز هجرت از شهر برایش نمانده بود. شنیده بود در بنادر جنوبی می تواند کار پیدا کند. هوا کم کم تاریک می شد. باز هم بدون هیچ درآمدی راهی خانه شد.
🚌 عزمش را جزم کرد و بار سفر بست. به خانواده قول داد اگر از وضعیت کاری آنجا راضی باشد، خیلی زود آنها را نیز نزد خودش ببرد.
🌴 ده، دوازده روزی می شد که در یکی از بنادر جنوبی کارگری می کرد، اما باز هم اوضاع، رضایت بخش نبود. کار در بندر هم آن چیزی نبود که شنیده بود.
🧔🏻 سردرگم و گیج مانده بود. دلش می خواست سختی این روزها را از ته دل فریاد بکشد. درمانده و ناامید، کنار دیواری چمباتمه زد که دستی بر شانه اش سنگینی کرد و یکی گفت:
❓آقا، کار می کنی؟
🧔🏻 بله، چرا که نه! اصلا برای همین اینجا هستم. حالا چه کاری هست؟
🚢 من می خواستم بار آن کشتی بزرگی را که در کنار اسکله لنگر انداخته بخرم، اما احتیاج به یک شریک دارم. شنیده ام کارگران این منطقه روزانه پول خوبی به دست می آورند. می خواهی با من شریک شویی تا هم تو به سودی برسی، هم من به مقصودم؟
دلش فرو ریخت. خرید بار کشتی؟!
🧔🏻 بدنش یخ کرده بود. با دلهره پرسید: حالا وقتی بار را خریدیم، مشتری هست که آن را بفروشیم؟
✋🏻 اگر خدا بخواهد، همین امروز می توانیم مشتری پیدا کنیم. من در این کار مهارت دارم.
🧔🏻 پولی در بساط نداشت. نمی خواست بگوید که چیزی برای شراکت ندارد، اما از طرفی شاید این تنها موفقیت زندگی اش بود. امیدش را به خدا داد و گفت: باشه، من هم شریک!
🤝🏻 همه چیز به سرعت پیش رفت. معامله سر گرفت. حالا نوبت آنها بود که پول جنس را بپردازند.
🧔🏻 بدنش داغ شده بود. نمی دانست چه بگوید. آبرویش در خطر بود. اگر مرد می فهمید که او با دست خالی شریکش شده آن وقت ...
👨🏻💼 درست همان موقع، مردی با کت و شلوار قهوه ای زیبا جلو آمد گفت: بار آهن مال شماست؟
👥 گفتند: بله!
👨🏻💼 گفت: هر قدر که باشد می خرم.
🏗️ هنوز پولی بابت خرید آنها پرداخت نکرده بودند که همه آنها بطور معجزه آسایی به فروش رسید. سود بدست آمده به دو قسمت مساوی تقسیم شد.
🧔🏻 باور نمی کرد در عرض یک ساعت چنین پولی بدست آورده باشد. این چیزی بود که حتی در رؤیاهایش نیز به آن فکر نکرده بود.
🚌 حالا می توانست تمام قرض هایش را بپردازد و تا مدت ها به راحتی زندگی کند. شبانه راهی قم شد. می خواست هر چه زودتر این خبر خوش را به خانواده اش برساند.
💭 در راه به یاد عهدی با حضرت معصومه کرده بود افتاد: بی بی جان، آرزو دارم مالی را وقف کنم ...
⏳حالا زمان آن رسیده بود که به عهدش وفا کند. بهترین چیزی که به فکرش رسید تا مشکلی از مردم حل کند، ساختن پلی در کنار حرم حضرت معصومه بود. مردم برای رفت و آمد در این منطقه مشکل داشتند.
✍🏻 با برنامه ریزی که کرد حدود ۳۰ کارگر نیاز داشت و برای ثبت نام کارگران خودش دست بکار شد اما تعداد کارگرهای ثبت نام کننده به ۲۰۰ نفر رسید.
👥👤 قصد داشت ۳۰ نفر را جدا کند اما یاد بیکاری و ناامیدی خودش افتاد، دلش به درد آمد و گفت:
🧔🏻✋🏻 خانم حضرت معصومه خودش برکت این پول را زیاد می کند. من همه کارگران را مشغول کار می کنم و به تک تک آنها مزد می دهم.
🌉نقشه مهندسی و اجرایی پل آماده شد و کارگران مشغول کار شدند و کارها به سرعت پیش رفت و بالاخره بعد از مدت ها ساختن پل پایان یافت و پل آهنچی نام گرفت و عبور و مرور مردم آسان شد. حالا به آرزویش رسیده بود و اموالش را وقف کرده بود.
✍🏻 نویسنده: نعیمه جلالی نژاد| نشریه باران
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/partoweshraq
🆔 splus.ir/partoweshraq
#ڪریمه_اهلبیٺ
#بانـوے_همـیـشہ
#داستان_کوتاه
#کرامات