💠❓📚 ✍🏻💠 #پــرســمــان
❓سئوالی که ذهنمو مشغول کرده اینه که چرا با وجود اینکه ائمه معصومین علم غیب داشتند، با کسانی چون عایشه و ام الفضل و جعده و... ازدواج کردند؟
✅ پاسخ:
👌🏻صحیح است که پیامبر(ص) و امامان(ع) دارای علم غیب بوده اند.
📚 فصول المهمه (تکمله الوسایل)، شیخ حر عاملی، ج ١، ص ٣٩۴، باب ٩۵.
📚 بحار الأنوار، علامه مجلسی، ج ٢۶، ص ١٨، باب ١.
✋🏻 اما استفاده از این علم غیب منوط به اجازه خداوند است و آنان در امور شخصی زندگی خود اجازه ندارند از علم غیب استفاده کنند، چرا که آنان الگوی مردم هستند و مردم باید از آنان درس صبر بر مشکلات و ایثار و از خودگذشتگی و... را بگیرند.
⚠ اگر هر مشکل خود را با علم غیب حل کنند یا در هر امر شخصی از علم غیب استفاده کنند دیگر نمی توانند برای مردم الگو باشند.
⚜ امام کاظم فرمود:
🔅«خداوند قلوب امامان را محل اراده و خواست خودش. قرار داده است هر موقع خداوند چیزی را بخواهد آنان نیز آن را انجام می دهند ( و بدون اذن الهی کاری نمی کنند).
📚 بحارالأنوار ، ج ۵، ص ١١۴.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
4⃣4⃣1⃣ #ضرب_المثل اصطلاح «کله گرگی نشان دادن!»
📑 هرگاه كسي در مقام دعوي و شكايت يا مباحثه و مناظره سند قاطع و مدرك محكم و غير قابل ايرادي ارائه كند كه مخاطب و طرف دعوي را تحت تأثیر قراردهد اطرافيان اصطلاحاً مي گويند:
👌🏻«فلاني كله گرگي نشان داد!» يعني: مدركي ارائه كرد كه نفي و رد آن به هيچ وجه امكان پذير نيست.
🐑🐐 مثل كله گرگي بيشتر بين عوام الناس بخصوص حشم داران و گله داران مصطلح است و ريشه تاريخي آن به اين شرح است:
🐑 به طوري كه ميدانيم زندگي و مقدرات حشم داران و گله داران به ويژه شبانان و چوپانان به وجود گوسفند و سلامت و پرواري گوسفند و بالأخره بهره برداري بيشتر و بهتر از همه چيز گوسفند ارتباط و بستگي دارد.
🐐🐑 گله هاي گوسفند تا بيست سي سال قبل كه دانش و دامپزشكي توسعه و پيشرفت قابل توجهي نكرده بود همواره در معرض آفتها و بيماريهاي گوناگون قرار داشتند و از رهگذر آن آفات دهها و صدها و گاهي يك رمه گوسفند به هلاكت مي رسيدند.
🐺 گله داران در مقابل آن آفات و بيماريهاي حيواني به حكم تجربه و ممارست درمانها و پيشگيريهايي به كار مي بردند و از مرگ و مير گله و رمه گوسفند تا حدودي جلوگيري مي كردند اما دشمن اساسي و اصلي گوسفندان گرگهاي گرسنه بوده اند كه در نيمه هاي شب سگهاي شباني را مي فريفتند يا مي راندند و به گوسفندان كه در خواب راحت غنوده بوده اند حمله برده تعداد كثيري از اين حيوانات مظلوم و بي آزار را مي ربودند و مي دریدند.
🐕 دفع و رفع گرگان گرسنه كه با سگهاي چوپاني چاره پذير نبود قهراً چوب و چماق شبانان در آن دل شب و تاريكي مظلم نمي توانست كاري انجام دهد.
🐺 در واقع براي شبانان و گوسفندداران هيچ دشمني خطرناكتر از گرگ نبود، زيرا نه وسيله دفاع مؤثر و پيشگيري داشت و نه در روز روشن حمله مي بردند كه راه چاره و علاجي داشته باشد!
🗡 در اين صورت اگر احيانا چوپاني موفق به كشتن گرگي مي شد كله گرگي را بر سر چوبدستي خودش مي كرد و به گله هاي ديگر مي رفت.
👥 صاحبان هر گله درازاي اين فتح و پيروزي كه دشمن خطرناكي را از سر راه گله برداشته است موظف بوده اند هر كدام يك رأس گوسفند به عنوان جايزه و يا به اصطلاح چوپانان به عنوان كله گرگي به آن چوپان بدهند و بالنتيجه چوپان فاتح در ظرف چند روز به نواي قابل توجهي مي رسيد.
كشتن گرگ اختصاص به چوپانان و شبانان نداشت بلكه هر كس و هر شكارچي كه به چنين موفقيتي دست مي يافت با گرداندن كله گرگي در ميان گله داران يكشبه صاحب يك گله گوسفند مي شد!!
🐑 صاحبان گله موظف بوده اند به محض رويت كله گرگ يك رأس گوسفند يا قيمت آن را به عنوان كله گرگي به صاحب و مالكش تسليم نمایند.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید
🔺ویدیویی جالب که در شبکه های اجتماعی عرب زبان بازتاب زیادی داشته!
😂 تحت عنوان رجزخوانی سه جوان صهیونیست که از #موشک_های_حماس نمی ترسیم و نواخته شدن آژیر حمله موشکی و ادامه ماجرا...!
🌐 @partoweshraq
📷 آتشسوزی کالیفرنیا کفایت مدعی ابرقدرتی در دنیا را به چالش کشیده و تلفات آن به ۷۴ کشته و بیش از ۱۰۰۰ مفقود افزایش یافته است.
🔺ضد انقلابِ شیفته غرب که در اتفاقاتی با مقیاس یک هزارم همین اتفاق در ایران، زمین و آسمان را به هم میدوزند، حالا در برابر بیکفایتی و بیاعتنایی حکومت آمریکا نسبت به مصیبتزدگی مردمش، از شدت سکوت به حد خفگی مطلق رسیدهاند.
🌐 @partoweshraq
🔺چند سال است که شرکت #هفت_تپه، بین بخش خصوصی دست به دست میشود و تنها ماحصل آن عقب افتادن حقوق #کارگران بیچارهای شده که دستشان به هیچ جایی نمیرسد!
😐 وقتی نه صداوسیما و نه رسانههای به اصطلاح انقلابی، صدای این کارگران نمیشوند باید هم #لاشخورهای_سیاسی و #کاسبان_رسانهای، از آنسوی مرزها برای آنها بیانیه سیاسی صادر کنند و یا در داخل به آن بُعد امنیتی بدهند!!
🌐 @partoweshraq
#جنگ_روایتها
🌙 #بانـوے_همـیـشہ {فضائل و مناقب}
🌹 #سلام خدای عالم به حضرت خدیجه (س)
⚜ عظمت #خدیجه_کبری (سلام الله علیها) نزد خدای متعال و کروبیان به قدری والا بود که در همان سال های نخست بعثت که حادثه « #معراج» پیش آمد، خدیجه (سلام الله علیها) مخاطب سلام الهی قرار گرفت.
💚 از زبان #پیامبر_اکرم (صلی الله علیه و آله ) روایت است که:
🌌 در شب معراج، هنگام بازگشت از آن سفر آسمانی، به #جبرئیل گفتم:
❓آیا حاجت و کاری نداری؟
⚜ گفت: چرا؛ حاجتم این است که از سوی خدا و از طرف من به خدیجه سلام برسانی.
💚 وقتی پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) سلام خدا و جبرئیل را برای خدیجه سلام الله علیها نقل کرد، وی گفت:
🔅«خداوند، خود سلام است، سلام از اوست و سلام به او باز می گردد و بر جبرئیل هم سلام باد».
🌹 خدیجه (سلام الله علیها)، ٢۵ سال با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زیست و در دل و جان آن حضرت جای داشت و هیچ زنی چون او محبوب و مورد احترام پیامبر (صلی الله علیه و آله) نبود.
🕋 امروز در دل شهر مکه، در قبرستان ابوطالب که به «مقبره معلّا» هم معروف است، قبر این بانوی بزرگوار قرار دارد و شیفتگان آن بانو و علاقه مندان حضرت ابوطالب، کنار این قبرستان می ایستند و از آن دو مومن راستین یاد می کنند. یادشان گرامی باد.
📚 منبع: دائرة المعارف صحابه پیامبر اعظم (صلی الله علیه واله)، پژوهشکده باقرالعلوم (علیه السلام).
📗 بانوان نمونه، پژوهشکده باقرالعلوم (علیه السلام).
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#روایت
#داستان_کوتاه
4_6017049302507979680.mp3
5.98M
🎧 #بشنوید | #سخنرانی
💚 #عید_بیعت
🗓 ٢۶ آبان ۱۳۹٧ تهران
🎙استاد #رائفی_پور
📥حجم ۶ مگابایت
🌐 @partoweshraq
4_6014740173470828140.mp3
4.22M
🎧 #بشنوید | #سرود دلنشین
🎼 بوی بهار و عطر اقاقی...
🎤 #حسین_سیب_سرخی
🌙 آغاز امامت حضرت ولیعصر
🌐 @partoweshraq
🕑 💠🌹💠 #بـہـجٺ_خـــوبـان
🌸 به مناسبت سالروز ازدواج مبارک #رسول_خدا (صلیاللهعلیهوآله) با #خدیجه_کبری (علیهاالسلام)
⚜ پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلم):
🔅خدِيجَةُ وَ أَيْنَ مِثْلُ خَدِيجَةَ صَدَّقَتْنِي حِينَ كَذَّبَنِي النَّاسُ وَ آزَرَتْنِي عَلَى دِينِ اللَّهِ وَ أَعَانَتْنِي عَلَيْهِ بِمَالِهَا.
🔅خدیجه (علیهاالسلام) و کجاست مثل خديجه؛ او تصديق كرد مرا در وقتى كه مردمان، مرا تكذيب میكردند. پشتیبانی کرد مرا بر اظهار دين مبين، و یاری کرد مرا بر دین خدا به اموالش.
📚 کشفالغمّه، ج ١، ص ٣۶٠.
🌐 @partoweshraq
🕓 💠🚻💠 #مشاوره_خانواده
🚹 مردان نمیتوانند در یک زمان هم حرف بزنند، هم احساس کنند و هم فکر کنند.
🚺 ولی زنان هر سه فعالیت را می توانند همزمان با هم داشته باشند!
👌از این رو، اگر زنی را به صحبت کردن وادار کنید، علاوه بر حرف زدن، احساس صمیمیت میکند و همزمان فکر میکند.
💭 مغز زن برای کارهای متفاوت در آن واحد شکل می گیرد و میتواند چند کار متفاوت انجام دهد.
🌐 @partoweshraq
🔺بعد از متهم کردن کشور به پولشویی گسترده، جناب ظریف در نامهای خواستار بررسی مجدد الحاق به توافق پاریس شدهاند تا مبادا پرونده ایران در شورای امنیت به جریان بیافتد؛ هر چند که هراس افکنیهای جدید جناب ظریف، بیشتر برای انحراف افکار عمومی از شکست طرح اعتماد نادرست ایشان به اروپا در جهت حفظ برجام است اما بنظر میرسد خیلی هم بیمیل نیستند که از سوی مجلس استیضاح شوند و بدون پاسخگویی، قهرمانانه کنار بروند!!
🌐 @partoweshraq
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت سیصد و بیست و ششم
🕌 حالا رمز زمزمههای عاشقانه مجید، قفل قلعه مقاومت شیعیانهاش و هر آنچه من از زبانش میشنیدم و در نگاهش میدیدم و حتی از حرارت نفسهایش احساس میکردم، در انتهای این مسیر، رخ در پرده کشیده و به ناز نشسته بود.
💓 هر چند دل من سنگینتر از همیشه، زیر خرواری از خاطرات تلخ خزیده و نفسش هم بالا نمیآمد، چه رسد به اینکه همچون این چشمان عاشق خاصه خرجی کرده و بیدریغ ببارد که از روزی که از عاقبت وحشتناک پدر و برادرم با خبر شده بودم، اشک چشمانم هم خشک شده و جز حس حسرت چیزی در نگاهم نبود.
🏻حالا میفهمیدم روزهایی که با همه مصیبتهایم بیپروا ضجه میزدم، روز خوشیام بود که این روزها از خشکی چشمانم، صحرای دلم تَرک خورده و سخت میسوخت.
🏴🏴🏴 همه جا در فضا، میان پرچمها و روی لب مردم، نام زیبای حسین (علیهالسلام) میتپید و دل تنگم را با خودش میبُرد و به حال خودم نبودم که تمام انگشتان پایم میسوزد و به شدت میلنگم که مجید به سمتم آمد و با لحنی مضطرب سؤال کرد:
❓الهه! چرا اینجوری راه میری؟
🏻🏻 و دیگر منتظر پاسخم نشد، دستم را گرفت و از میان سیل جمعیت عبورم داد تا به کناری رسیدیم.
👥👤خانواده آسید احمد هم از جاده خارج شدند که مامان خدیجه به زبان آمد و رو به مجید کرد:
- هر چی بهش میگم، میگه چیزی نیس... و مجید دیگر گوشش بدهکار این حرفها نبود که برایم صندلی آورد و کمکم کرد تا بنشینم.
👳🏻 آسید احمد عقبتر رفت تا من راحت باشم و مامان خدیجه و زینبسادات بالای سرم ایستاده بودند.
👌🏻هر چه به مجید میگفتم اتفاقی نیفتاده، توجهی نمیکرد، مقابلم روی زمین زانو زد و خودش کفشهایم را درآورد که دیدم سرِ هر دو جورابم خونی شده و اولین اعتراض را مامان خدیجه با لحن مادرانهاش کرد:
⁉ پس چرا میگی چیزی نشده؟!!!
🏻 مجید در سکوتی سنگین فقط به پاهایم نگاه میکرد که زیر لب پاسخ دادم:
🏻فکر نمیکردم اینجوری شده باشه... و در برابر نگاه ناراحتش دیگر جرأت نکردم چیزی بگویم که سرش را بالا آورد و طوری که مامان خدیجه و زینبسادات نشنوند، توبیخم کرد:
🏻با خودت چی کار کردی؟ چرا زود تر به من نگفتی؟ و دیگر صبر نکرد و با ناراحتی از جایش بلند شد. نگاهش با پریشانی به دنبال چیزی میگشت که مامان خدیجه اشاره کرد:
🚑 اون پایین ماشین هلال احمر وایساده... و هنوز جملهاش به آخر نرسیده بود که مجید سراسیمه به راه افتاد.
👁 زینبسادات با دلسوزی به پایم نگاه میکرد و حالا نوبت مامان خدیجه بود تا دعوایم کند:
☝🏻آخه مادرجون! چرا حرفی نمیزدی؟ هنوز چند ساعت راه تا کربلا مونده!
💓 از این حرفش دلم لرزید و از ترس اینکه نتوانم با پای خودم وارد کربلا شوم، آسمان سنگین چشمانم ملتهب شد، ولی نه باز هم به اندازهای که قطره اشکی پایین بیاید که با دل شکستگی سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم.
👥👥 جمعیت عزاداران به سرعت از مقابلمان عبور میکردند و خیال اینکه من جا مانده و بقیه را هم معطل خودم کردهام، دلم را آتش میزد که مجید با بسته باند و پمادی که از هلال احمر گرفته بود، بازگشت.
🏻ظاهراً تمام مسیر را دویده بود که اینچنین نفس نفس میزد و پیشانیاش خیس عرق بود.
🚰 چند قدم آنطرفتر، به دیوار سیمانی یکی از موکبها، شیر آبی وصل بود که کمکم کرد تا آنجا بروم و باز برایم صندلی گذاشت تا بنشینم.
👳🏻 آسید احمد چند متر دورتر ایستاده و به جز دو سه نفر از اهالی موکب کسی اطرافمان نبود که مجید رو به مامان خدیجه کرد:
❓حاج خانم! میشه چادر بگیرید؟
💭 و مامان خدیجه فکر بهتری به سرش زده بود که از ساک دستیاش ملحفهای درآورد و با کمک زینبسادات، دور پاهایم را پوشاندند تا در دید نامحرم نباشم.
🎒مجید کوله پشتیاش را در آورد و به دیوار تکیه داد تا نیفتد. مقابل قدمهای مجروحم روی زمین نشست و با مهربانی همیشگیاش دست به کار شد.
🚨🔰 لینک #قسمت_اول برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند:
🔗 eitaa.com/partoweshraq/8
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت سیصد و بیست و هفتم
👌🏻از اینکه سه نفر به خدمتم ایستاده و آسید احمد هم معطلم شده بود، شرمنده شده و باز دلواپس حجابم بودم که مدام از بالای ملحفه سرک میکشیدم تا پاهایم پیدا نباشد.
🚰 مجید جورابهایم را در آورد، شیر آب را باز کرد و همانطور که روی صندلی نشسته بودم، قدمهایم را زیر آب میشست.
🏻از اینکه مقابل مامان خدیجه و زینبسادات، با من اینهمه مهربانی میکرد، خجالت میکشیدم، ولی به روشنی احساس میکردم که نه تنها از روی محبت همسری که اینبار به عشق امام حسین (علیهالسلام) اینچنین عاشقانه به قدمهایم دست میکشد تا گرد و غبار از پای زائر کربلا بشوید.
👣 حالا معلوم شده بود که علاوه بر زخم انگشتانم، کف پایم هم تاول زده و آب که میخورد، بیشتر میسوخت و مامان خدیجه زیر گوشم حرفی زد که دلم لرزید:
- این پاها روز قیامت شفاعتت رو میکنه!
👁 از نگاه مجید میخواندم چقدر از این حالم دلش به درد آمده و شاید مثل من از مامان خدیجه خجالت میکشید که چیزی به زبان نمیآورد و تنها با سرانگشتان مهربانش، خاک و خون را از زخم قدمهایم میشست.
🏻با پماد و باندی که از هلال احمر گرفته بود، زخمهای پایم را بست و کف پایم را کاملاً باند پیچی کرد و من دل نگران ادامه مسیر بودم که با لحنی معصومانه زمزمه کردم:
🏻مجید! من میخوام با پاهای خودم وارد کربلا بشم!
🏻آهسته سرش را بالا آورد و شاید جوشش عشق امام حسین (علیهالسلام) را در نگاهم میدید که پرده نازکی از اشک روی چشمانش نشست و با شیرینزبانی دلداریام داد:
✋🏻انشاءالله که میتونی عزیزم!
👁 ولی خیالش پیش زخمهایم بود که نگاهش به نگرانی نشست و چیزی نگفت تا دلم را خالی نکند.
جورابهایم دیگر قابل استفاده نبودند که مامان خدیجه برایم جوراب تمیز آورد و پوشیدم.
🏻 حجابم که کامل شد، مامان خدیجه ملحفه را جمع کرد و به همراه زینبسادات برای استراحت به سمت آسید احمد رفتند.
🏻 مجید بیآنکه چیزی بگوید، کفشهایم را در کیسهای پیچید و در برابر نگاه متعجبم توضیح داد:
- الهه جان! اگه دوباره این کفش رو بپوشی، پات بدتر میشه!
🎒 سپس کیسه کفش را داخل کوله گذاشت و من مانده بودم چه کنم که کفشهای اسپرت خودش را درآورد و مقابلم روی زمین جفت کرد.
🏻 فقط خیره نگاهش میکردم و مطمئن بودم کفشهایش را نمیپوشم تا خودش پابرهنه بیاید و او مطمئنتر بود که این کفشها را پای من میکند که به آرامی خندید و گفت:
❓مگه نمیخوای بتونی تا کربلا بیای؟ پس اینا رو بپوش!
🏻 سپس خم شد و بیتوجه به اصرارهای صادقانهام، با مشتی دستمال کاغذی و باقی مانده باندهای هلال احمر، داخل کفش را طوری پُر کرد تا تقریباً اندازه پایم شود و اصلاً گوشش به حرفهای من نبود که خودش کفشهایش را به پایم کرد و پرسید:
❓راحته؟
☝🏻و من قاطعانه پاسخ دادم:
- نه! اصلاً راحت نیس! من کفشهای خودم رو میخوام!
🏻 از لحن کودکانهام خندهاش گرفت و با مهربانی دستور داد:
❓یه چند قدم راه برو، ببین پاتو نمیزنه؟
👌🏻و آنقدر درونش دستمال و باند مچاله کرده بود که کاملاً احساس راحتی میکردم و سوزش زخمهایم کمتر شده بود، ولی دلم نمیآمد و باز میخواستم مخالفت کنم که از جایش بلند شد، کولهاش را به دوش انداخت و با گفتن «پس بریم!» با پای برهنه به راه افتاد.
👳🏻 آسید احمد کنار خانوادهاش روی تکه موکتی نشسته بود و از صورت غمگینم فهمید ناراحت مجید هستم که لبخندی زد و گفت:
❓دخترم! چرا ناراحتی؟ خیلیها هستن که این مسیر رو کلاً پا برهنه میرن! به منِ پیرمرد نگاه نکن!
👳🏻 سپس رو به مجید کرد و مثل همیشه سر به سرش گذاشت: فکر کنم این مجید هم دوست داشت پا برهنه بره، دنبال یه بهانه بود!
👣 و آنقدر گفت تا به پا برهنه آمدنش رضایت دادم و دوباره به راه افتادیم.
🚨🔰 لینک #قسمت_اول برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند:
🔗 eitaa.com/partoweshraq/8
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq
🕕 💠🌷💠 #سـیـره_شـہـداء
⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜
🍳 حامد چند باری فرمانده اش حاج احمد را دعوت کرده بود به صرف املت. بساط پخت و پزش هم همیشهی خدا جور بود.
🍳 کنار قبضه و زیر آتش و دود و بوی باروت املتهائی درست میکرد که هم سنگرها انگشتهایشان را هم با آن بخورند. آوازهی املتهای حامد همه جا پیچیده بود و بالاخره یک روز صبح، سردار مهمان سفرهی صبحانهشان شد و همان یک املت کار خودش را کرد!!
💥از آن شب به بعد، وقتی که حجم آتش کم میشد و سر و صدا میخوابید، حاج احمد کیسه خواب به دوش، میآمد سنگر حامد که پیش آنها بخوابد.
👌آنقدر صمیمی که وقتی فهمید حامد ٢۴ سالش هست و هنوز مجرد است، توپید بهش که «اگر میخواهی یک بار دیگر رنگ سوریه را ببینی و از یگان محل خدمتت بخواهم که تو را باز هم بفرستند اینجا، این بار که برگشتی ایران، زن میگیری و سری بعد که آمدی باید حلقهی نامزدی توی دستت داشته باشی!!
📗 بریده ای از کتاب «شبیه ِخودش»، خاطراتی از #شهید_مدافع_حرم_حامد_جوانی، نوشته حسین شرفخانلو.
🌐 @partoweshraq