eitaa logo
پرتو اشراق
782 دنبال‌کننده
25.4هزار عکس
13.8هزار ویدیو
58 فایل
🔮 کانال جامع با مطالب متنوع 🏮شاید جواب سئوال شما اینجا باشد! 📮ارتباط با مدیر: @omidsafaei 📲 کپی برداری مطالب جهت نشر معارف اهل بیت(ع) موجب خوشحالی است! 🔰 کانال سروش پلاس: 🆔 sapp.ir/partoweshraq
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺مدیران یاد بگیرند! 👏 مامور پلیس بعد از پیدا کردن یک کیف که حاوی مبلغی نزدیک به ٧٠٠٠ ماه حقوقش بود، کیف رو به صاحبش برگردوند. 😳 چطور میشه که برخی مدیران با دریافت حقوق‌های کلان، بازهم به بیت‌المال دستبرد میزنن؟ 🌐 @partoweshraq
🔺تصمیم جالب عوامل فیلم تحسین شده « »، همراهی با خوزستان به جای افتتاحیه پرخرج 🌐 @partoweshraq
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت صد و هشتاد و یکم 👊 مجید سعی می‌کرد با هر دو دست مانع هجوم پدر شود و نمی‌خواست دست روی پدر بلند کند و باز حریف جنون به پا خاسته در جان پدر نمی‌شد که انگار با رفتن نوریه از خانه، عقل از سر و رحم از دلش فرار کرده بود که به قصد کُشت مجید را کتک می‌زد و دستِ آخر آنچنان مجید را به دیوار کوبید که گمان کردم استخوان‌های کمرش خُرد شد و باز تنها نگاهش به من بود که دیگر نفسی برایم نمانده و احساس می‌کردم جانم به گلویم رسیده و هیچ کاری از دستم ساخته نبود. 👴 نه ضجه‌های مظلومانه‌ام دل پدر را نرم می‌کرد و نه فریاد کمک خواهی‌ام به گوش کسی می‌رسید و نه دیگر رمقی برایم مانده بود که برخیزم و از شوهرم حمایت کنم و پدر که انگار از کتک زدن مجید خسته شده و هنوز عقده رفتن نوریه از دلش خالی نشده بود، به جان جهیزیه‌ام افتاده و هر چه به دستش می‌رسید، به کف اتاق می‌کوبید. ⚱سرویس کریستال داخل بوفه، قاب‌های آویخته به دیوار، گلدان‌های کنار اتاق و تلویزیون را در چند لحظه متلاشی کرد و حالا صدای خُرد شدن این همه چینی و شیشه و نعره‌های پدر، پرده گوشم را پاره می کرد و دیگر فاصله ای تا بیهوشی نداشتم که مجید به سمتم دوید و شانه‌هایم را در آغوش گرفت تا قدری لرزش بدنم آرام بگیرد و من بی‌توجه به حال خودم، نگاهم به صورت مجیدم خیره مانده بود که نیمی از موهای مشکی و صورت گندمگونش از خون پیشانی شکسته‌اش رنگین شده و لب و دهانش از خونابه پُر شده بود و باز برای من بی‌قراری می‌کرد که همین غمخواری عاشقانه هم چند لحظه بیشتر دوام نیاورد. 👴پدر از پشت به پیراهن مجید چنگ انداخت و از جا بلندش کرد و اینبار نه به قصد کتک زدن که به قصد اخراج از خانه، او را به سمت در می‌کشید و همچنان زبانش به فحاشی می‌چرخید که مجید با قدرت مقابلش ایستاد و فریاد کشید: ⁉ مگه نمی‌بینی الهه چه وضعی داره؟!!! 👣 و خواست باز به سمت من بیاید که پدر نعره کشید و دیدم با تکه گلدان سفالی شکسته‌ای به سمت مجید حمله ور شده که به التماس افتادم: مجید، تو رو خدا برو! مجید برو، بابا می‌کُشتت... و پیش از آنکه ناله‌های من به خرج مجید برود، پدر تکه سنگین سفال را بر شانه‌اش کوبید و دیگر نتوانست خشمش را در غلاف صبر پنهان کند که به سمت پدر برگشت و هر دو دست پدر را میان انگشتان پُر قدرتش قفل کرد. ترسیدم که دستش به روی پدر بلند شود و در این درگیری بلایی سرِ همسر یا پدرم بیاید که ناله‌ام به هق هق گریه بلند شد: - مجید تو رو خدا برو... 👴 می‌دیدم که چشمان ریز و گود رفته پدر از عصبانیت مثل دو کاسه آتش می‌جوشد و می‌دانستم تا مجید را از این خانه بیرون نکند، شعله خشمش فروکش نمی‌کند و نمی‌خواستم پایان این کابوس، از دست دادن همسر یا پدرم باشد که هر دو دستم را کف زمین گذاشته و همانطور که از سنگینی قفسه سینه‌ام نفسم بند آمده بود، ضجه می‌زدم: ✋ مجید اگه منو دوست داری، برو... به خاطر من برو... تو رو خدا برو... که دستانش سُست شد و هنوز پدر را رها نکرده، پدر طوری یقه‌اش را گرفت و کشید که پیراهنش تا روی شانه پاره شد. شاید سیلاب گریه‌هایم پایش را برای ماندن مردد کرده بود که دیگر در برابر پدر مقاومتی نمی‌کرد و من هم می‌خواستم خیالش را راحت کنم که از پشت گریه‌های عاشقانه‌ام صدایش زدم: - مجید! من خوبم، من آرومم! تو برو... و دیگر صدایش را نمی‌شنیدم و فقط چشمان نگرانش را می‌دیدم که قلب نگاهش پیش من و حوریه جا ماند و با فشار دست‌های سنگین پدر از در بیرون رفت. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت صد و هشتاد و دوم ✋فقط خدا را صدا می‌زدم که عزیز دلم به سلامت از این خانه خارج شود که آخرین تصویر مانده از صورت زیبایش در ذهنم، چشمان عاشق و سر و صورت غرق به خونش بود. 👴 همچنان فریاد ناسزاهای پدر را می‌شنیدم که مجید را از پله‌ها پایین می‌فرستاد و انگار تا از خانه بیرونش نمی‌کرد، آرام نمی‌گرفت که تا پشت درِ حیاط هتاکی می‌کرد و دست آخر کلید خانه را هم از مجید گرفت و می‌شنیدم مجید مدام سفارش می‌کرد: الهه حالش خوب نیس! الهه هیچ کاری نکرده، کاری به الهه نداشته باش! الهه هیچ تقصیری نداره... 👴 و پدر غیر از بت نوریه چیزی در دلش نمانده بود که بخواهد به حال خراب دختر باردارش رحمی کند و همین که در حیاط را پشت سر مجید به هم کوبید، یکسر به سراغ من آمد. 👌شاید اگر مجید می‌دانست چنین می‌شود، هرگز تنهایم نمی‌گذاشت و لابد باورش نمی‌شد که پدری بخاطر عشق زنی، نسبت به دختر باردارش این همه بی‌رحم باشد! 🚪گوشه اتاق پذیرایی، پشت خرواری از شیشه شکسته و اسباب خُرد شده، تکیه به سینه سرد دیوار پناه گرفته و از وحشت پدر نه فقط قلبم که بند به بند بدنم به رعشه افتاده و دخترم بی‌هیچ حرکتی، در کنج وجودم از ترس به خودش می‌لرزید که هیبت هراسناک پدر در چهارچوب در اتاق ظاهر شد!! 🔥از گدازه‌های آتشی که همچنان از چاله چشمانش زبانه می‌کشید، پیدا بود که هنوز داغ از دست دادن نوریه در دلش سرد نشده و حالا می‌خواهد متهم بعدی را مجازات کند که با قدم‌هایی که انگار در زمین فرو می‌رفت، به سمتم می‌آمد و نعره می‌کشید: 👈 بهت گفته بودم یه بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره! بهت گفته بودم اگه نوریه بفهمه می‌کُشمت... 💓 و من که دیگر کسی را برای فریادرسی نداشتم، نفسم از وحشت به شماره افتاده و قلبم داشت از جا کنده می‌شد. فقط پشتم را به دیوار فشار می‌دادم که در این گوشه گرفتار شده و راهی برای فرار از دست پدر نداشتم و خدا می‌داند جز به دخترم به چیز دیگری فکر نمی‌کردم که هر دو دستم را روی بدنم حائل کرده بودم تا مراقب کودک نازنینم باشم. 👴 پدر بالای سرم رسید و همچنان جوش و خروش می کرد و من دیگر جز طنین تپش های قلبم چیزی نمی شنیدم که پایش را بلند کرد تا حالا بعد از مجید مرا زیر لگدهای سنگینش بکوبد و من همانطور که یک دستم را روی بدنم سپر دخترم کرده بودم، دست دیگرم را به نشانه التماس به سمت پدر دراز کردم و میان هق هق گریه امان خواستم: ✋بابا... بچه ام... بابا تو رو خدا... بابا به خاطر مامان... به بچه‌ام رحم کن... 👴 و شاید به حساب خودش به فرزندم رحم کرد که تنها شانه‌های لرزانم را با لگد می‌کوبید تا کودک خوابیده در وجودم آسیبی نبیند و آنچنان محکم زد که به پهلو روی زمین افتادم و ناله‌ام از درد بلند شد و تازه فهمیدم که مجید هنوز پشت درِ حیاط، پریشان حالم مانده که از هیاهوی داد و بیداد‌های پدر و گریه‌های من به وحشت افتاده و آنچنان به در آهنی حیاط می‌کوبید و به اسم صدایم می‌زد که جگرم برای اینهمه آشفتگی‌اش آتش گرفت. 📱پدر که انگار از ناله‌های من ترسیده بود که بلایی سرِ کودکم آمده باشد، عقب کشید و دست از سرم برداشت که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید. حالا مجید می‌خواست به هر قیمتی از حالم باخبر شود و پدر قسم خورده بود هر نشانه‌ای از مجید را از این خانه محو کند که پیش از آنکه دستم به موبایلم برسد و لااقل به ناله‌ای هم که شده خبر سلامتی‌ام را به جان عاشقش برسانم، گوشی را از بالکن به پایین پرتاب کرد تا صدای خُرد شدن موبایل، هم به من و هم به مجید بفهماند که دیگر راهی برای ارتباط با همدیگر نداریم و مجید دست بردار نبود که باز به در می‌کوبید و با بی‌تابی صدایم می‌کرد!! 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕕 💠🌷💠 #سـیـره_شـہـداء 🗓 امروز سالروز شهادت عباس بابایی است؛ کسی که بیش از ٣٠٠٠ ساعت پرواز و ۶٠ عملیات جنگی موفق داشت و بنیانگذار سوختگیری هوایی با هواپیمای اف١۴ بود. 🌹روحت شاد خلبان بی ادعا 🌐 @partoweshraq
🕕 💠🌷💠 ⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜ 👌ناشناس آمد و ناشناس رفت! 🏴 در مراسم چهلم شهادت تیمسار بابایی در میان ازدحام سوگواران، مرد میانسالی با کلاه نمدی و شلوار گشاد که معلوم بود از اطراف اصفهان است بر مزار عباس خاک بر سر می ریخت و به شدت گریه می کرد. 👴 گریه اش دل هر بیننده ای را به درد می آورد. 👤 آرام به او نزدیک شدم و با بغضی که در گلو داشتم پرسیدم: ❓پدرجان این شهید با شما چه نسبتی دارد؟ 👴 مرد گفت: من اهل روستای ده زیار هستم، اهالی روستای ما قبل از اینکه شهید بابایی به آنجا بیاید از هر نظر در تگنا بودند. 🚙 ما نمی دانستیم که او چه کاره است؛ چون همیشه با لباس بسیجی می آمد. او برای ما حمام، مدرسه و حتی غسالخانه ساخت. همیشه هر کس گرفتاری داشت برایش حل می کرد. همه اهالی او را دوست داشتند. 👌هروقت پیدایش می شد همه با شادی می گفتند: اوس عباس آمد! 🗓 او یاور بیچاره ها بود تا اینکه مدتی گذشت و پیدایش نشد گویا رفته بود تهران. 🖼 روزی آمدم اصفهان، عکس هایش را روی دیوار دیدم. 👴 مثل دیوانه ها هر که را می دیدم می گفتم: اودوست من است!! 👥 گفتند: پدر جان، می دانی او چه کاره است؟ 👴 گفتم: او همیشه به ما کمک می کرد! 👥 گفتند: او تیمسار بابایی فرمانده عملیات نیروی هوایی بود!! 👴 گفتم: او همیشه می آمد برای ما کارگری می کرد. دلم از اینکه او ناشناس آمد و ناشناس رفت آتش گرفته بود. 📘 پرواز تا بی نهایت صفحه ٢۶۶. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🎧 | دلنشین 🎼 ای رئوف همیشه خوب سلام... 🎤 🌙 ٢٣ ذی القعده، روز زیارتی مخصوص (ع) 🌐 @partoweshraq
4_5999035324905292846.mp3
6.52M
🎧 | دلنشین 🎼 ای رئوف همیشه خوب سلام... 🎤 🌙 ٢٣ ذی القعده، روز زیارتی مخصوص (ع) 🌐 @partoweshraq
⚜ #نکات_ناب_استاد_انصاریان 📖 به اندازه ای که به خدا احترام دارید، به قرآنش احترام کنید؛ چرا که احترام به #قرآن، عمل کردن به قرآن است. 🌐 @partoweshraq #حـلقـہ_عشـاق
🎊 😁 ✌پاسخ نادرشاه افشار به عثمانی ها!! ⚔ در جریان نبرد نادرشاه افشار با عثمانی ها؛ روزی فرستاده دولت عثمانی با دو گونی ارزن نزد نادرشاه شرفياب می شود و آنها را در مقابل نادرشاه بر روی زمین می گذارد و می گوید: 👤 لشکر ما به این تعداد است، از جنگ با ما صرف نظر کنید!! 🐓🐓 نادرشاه دستور می دهد دو خروس بیاورند! ⛺ دو خروس را در برابر دو گونی ارزن قرار می دهند و آنها شروع می کنند ارزن ها را می خورند! 👑 نادرشاه رو به فرستاده عثمانی می کند و می گوید: 👌برو به سلطان ات بگو که دو خروس همه لشکریان ما را خوردند! 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🌸 #یاابوفاضل‌ادرکنا 🌹✨ باید حسین دم بزند از فضائلت 💚 وقتی حسینی است تمام خصائلت 💚 تعبیرهای ما همه محدود و نارساست 🌹✨ در شرح بیکرانی اوصاف کاملت 🌐 @partoweshraq #شعر
🕥💠📢💠 ؛ رسـانـہ شیعـہ 🎧 | ⚠ خطر جامعه ای که دچار بی نمازی و شهوت رانیست! 🎙حجت الاسلام دکتر 🌐 @partoweshraq
4_5920097566921327339.mp3
1.79M
🕥💠📢💠 ؛ رسـانـہ شیعـہ 🎧 | ⚠ خطر جامعه ای که دچار بی نمازی و شهوت رانیست! 🎙حجت الاسلام دکتر 🌐 @partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜ امام على (عليه السلام): 🔅بدانيد آن كه از سخن نادرست درباره خود، بى تاب مى شود، خردمند نيست. 🔅«اِعلَموا أنَّهُ لَيسَ بِعاقِلٍ مَنِ انزَعَجَ مِن قَولِ الزّورِ فيهِ». 📚 الكافی، ج ١، ص ۵٠. 🌐 @partoweshraq #حدیث
🌹 🌟 وقتی «عزت نفس» داری کینه نمی‌ورزی، 🔅همه را به یک اندازه دوست داری، 🔅خجالت نمی‌کشی، 🔅خود را باور داری، 🔅خشمگین نمی شوی، 🔅و همیشه مهربان هستی... 🌟 «انسان صاحب عزت نفس»، 🔅حرص نمی خورد، 🔅همه چیز را کافی می داند، 🔅حسد نمی‌ورزد، 🔅و خود را لایق می‌داند... 🌟 کسی که «عزت نفس» دارد، نیازی به رقص و پایکوبی و تظاهر به خوشی ندارد، 👌زیرا شادکامی را در درون خویش می‌جوید و می‌یابد... 🌟 «عزت نفس» باعث می شود، برای بزرگداشت خود احتیاج به تحقیر دیگران نداشته باشید، 👌زیرا خوب می دانید هر انسان تحفه الهی است... 🌟 «انسان صاحب عزت نفس»، همه را دوست خواهد داشت و به همه مهر خواهد ورزید... 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 🎥 : خانواده‌ای که از پس کرایه خونه بَر نیومده و اثاثیه‌شون رو ریختن کنار خیابون! 🔺واکنش‌های غیر منتظره‌ی مردم رو ببینید!! 🌐 @partoweshraq
🏝 مردی بود که هر روز برای ماهی‌گیری به دریا می‌رفت یک روز کلاهش را باد برد و بر روی آبهای دریا انداخت. مرد به آن سمت دریا رفت و کلاهش را برداشت همان‌جا مشغول ماهی‌گیری شد. 🎣 یک ماهی صید کرد و به خانه برد، زنش ماهی را پخت هنگامی که مشغول خوردن بودند مرواریدی در شکم ماهی دیدند! 🎣 روزها گذشت و مرد دوباره بر حسب اتفاق به آن قسمت دریا رفت آن روز هم یک ماهی صید دوباره هنگام شام یک مروارید در شکم ماهی پیدا کرد، از فردا آن روز همیشه به آن قسمت دریا میرفت و هر روز یک ماهی یک مروارید! ⁉ تا یک روز پیش خود اندیشید چرا در شکم ماهی‌های این قسمت از دریا مروارید هست؟! 🌊 به خود گفت: احتمالا در این قسمت از دریا گنجی از مروارید هست، تصمیم گرفت به زیر آب برود و آن گنج را از دریا خارج کند. 🏊♂ یک روز به همان قسمت دریا رفت خودش را به دریا انداخت به امید گنج مروارید، اما هنگامی که به زیر دریا رسید نهنگی را دید که کنار صندوقی از مروارید بی‌حرکت است و به همه ماهی ها یک مروارید می‌دهد. 🐋 در این هنگام نهنگ به سمت، مرد رفت و گفت: شام امشب هم رسید، طمع مردم باعث شده تا من که سالهاست توان شنا کردن را ندارم زنده بمانم، مرد از ترس همان‌ جا خشکش زد!! 🐋 نهنگ به او گفت: من یک فرصت دیگر به تو دادم و گفتم توان شنا کردن ندارم اما تو که توان شنا کردن را داشتی می توانستی فرار کنی و مرد را بلعید! 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
☀ آن صبح سعادت‌ها چون نور فشان آید ☀ آنگاه خروس جان در بانگ و فغان آید ☀ خور نور درخشاند پس نور برافشاند ☀ تن گرد چو بنشاند جانان بر جان آید ✒ مولانا 🌺 سلام، صبحون بخير و شادی 🌐 @partoweshraq #شعر
💠❓📚 ✍🏻💠 ❓آیا در اسلام فرزندخواندگی منع شده؟ ❓اگر شده چرا همچنین حکمی داده شده، در حالی که با این کار از یک انسان بی سرپرست حمایت میشه و کار خیرخواهانه ای هست؟ ✅ پاسخ: 📚 فرزند خواندگی در اسلام نهی نشده است بلکه در روایات متعددی تشویق و ترغیب های فراوان در مورد سرپرستی یتیمان صادر شده است. ⚜ امام صادق(ع) فرمود: 🔅«هر کس که می خواهد خداوند او را وارد رحمت خودش کند و در بهشت جای دهد ،به یتیم لطف و رحمت کند». 📘 امالی صدوق، ص ٣٨٩. ⚜ پیامبر گرامی فرمود: 🔅«هر کس کفالت یتیمی را بر عهده گیرد و مخارج او را بدهد ،من و او در بهشت ( همسایه یکدیگر) و با هم هستیم». 📗 قرب الاسناد، ص ٩۴. ⚜ امام باقر(ع) فرمود: 🔅«چهار خصلت است که در هر کس باشد خداوند برای او خانه ای در بهشت بنا می کند؛ کسی که یتیمی را سرپرستی کند، کسی که به ضعیف رحم کند، با والدینش خوب رفتار کند و نسبت به برده اش با رفق و مدارا برخورد کند». 📚 خصال، ج ١، ص ٢٢۳. 👌در این باره روایات فراوانی امده است که جهت اگاهی رجوع شود: 📚 بحارالأنوار، ج ٧٢، ص ١، باب ٣١، تتمه کتاب العشره. 🔰راههایی که برای محرمیت با فرزنده خوانده بیان شده است: 1⃣ اگر کودک، دختر شیرخوار باشد، و شیر یکی از افراد زیر را بخورد، بین او و مرد (پدر خوانده)، محرمیت ایجاد مى‌شود، که آنها عبارتند از: همسر، مادر، خواهر، دختر خواهر، زن برادر و دختر برادر مرد؛ که در تمام این صورت‌ها با پدر خوانده‌اش به طور رضاعی محرم می‌شود. 2⃣ اگر دختر، شیرخوار نباشد یا اگر شیرخوار است، افراد مذکور وجود ندارند مى‌توان به‌وسیله‌ی صیغه‌ی نکاح موقت بین دختر و پدر مرد یا پدر بزرگ او محرمیت ایجاد کرد. که در این صورت این دختر، زن باباى مرد مى‌شود، ولى باید توجه داشت که اگر دختر نابالغ باشد نکاح مذکور باید به اذن ولىّ شرعى او باشد. و در صورت نبودن ولىّ، باید از مجتهد جامع الشرائط اذن گرفت. در هر صورت، نباید صیغه‌ی محرمیت براى دختر بچه مفسده داشته باشد، بلکه رعایت مصلحت او لازم است.   3⃣ اگر کودک، پسر شیرخوار باشد، و شیر یکی از افراد زیر را با شرایط مربوطه بخورد، بین او و زن (مادر خوانده)، محرمیت ایجاد می‌شود، که آنها عبارتند از: 🔅خود زن یا مادر، خواهر، دختر خواهر، زن برادر و دختر برادر آن زن؛ که در تمام این صورت‌ها با مادر خوانده‌اش به طور رضاعی محرم می‌شود. 4⃣ اگر پسر، شیرخوار نباشد یا افراد مذکور برای شیر دادن وجود ندارند، در صورتی که این زن و شوهر دارای فرزند دختری باشند، می‌توانند دختر را به  عقد دائم یا موقت پسر در آورند که در این صورت مادرخوانده، مادر زن وی بوده و پس از جدایی دختر و پسر باز به او محرم است.  یا این‌که اگر پدرِ کودک زنده باشد، پدرخوانده می‌تواند زن خود را طلاق دهد و پس از گذشت عدّه زن، پدر کودک با این زن ازدواج موقت کند (و لو به شرط عدم دخول) و پس از انقضاى مدت، پدر خوانده، زن سابق خود را به عقد جدید خود در ‌آورد. در این صورت پسر، بر‌ مادر خوانده محرم مى‌شود، اما دخترِ او بر پسر محرم نمى‌شود. ⛔ در غیر این صورت، راه قابل ملاحظه‌اى براى محرمیّت پسر وجود ندارد. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
😂 از چند ساعت پیش که روحانی گفت نمیذارم تغییری تو قیمت آب و برق اتفاق بیفته، بابام همه دبه ها رو پر آب کرده، الانم داره میره بیرون باطری بخره... 🌐 @partoweshraq #دولت_حرف
😳 آژانس ناموس دولت بنفش 🔺محرمانگی، ناموس دولت روحانی! /رسانه ها حق اطلاع رسانی ندارند! وزیر علوم: بازدید آژانس از دانشگاهها به شورای امنیت ملی مربوط می شود و رسانه ها نباید در این موضوع ورود پیدا کن. 🌐 @partoweshraq
😳 #علی_برکت_الله #لیست_امید وارد میشود! ❓کی بود ادعا می‌کرد اینا مدافع حقوق زنان اند؟! 🌐 @partoweshraq #لیست_امید #مایه_شرمساری #اصلاح_طلبان #فریب_افکار_عمومی
⚠ عده ای از #انقلابی_گری استعفا داده اند! ⚠ اما از #پست_های_انقلابی استعفا نداده اند! 🌐 @partoweshraq #ژن_خوب #رانت_خواری #مسئول_دوتابعیتی