🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
بسم الرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_15
دویدن آنهم توی آب و با چادر باعث میشود تعادلم را از دست بدهم
و بهم ریختن تعادلم هم زمان میشود با آمدن موج سنگینی به طرفم
و صدای بلند تو که آخرین چیزیست که بگوشم میرسد
_فاطمه موظب باش!!!!!
تمام هیکلم در آب فرو میرود و هجوم ناگهانی موج باعث میشود سرما را با استخوان هایم حس کنم
آب دهان و بینی ام را پر میکند و احساس خفگی میکنم
چیزی به تار شدن دنیا بروی چشمانم نمانده
که دستان محسن حایل بازوهایم میشود و مرا از آب بیرون میکشد
سرما امانم را بریده
و قلبم تند تر از همیشه میزند
سرفه های پی در پی ام فضارا پرکرده
راه کوتاهی که به ساحل مانده را به محسن طی میکنم
هردو به طرف ماشین میرویم و من در تمام طول راه محسن را تکیه گاه خودم قرار میدهم
محسن در عقب ماشین را بازمیکند و من با تمام توان خودم را روی صندلی ها می اندازم
چشمانم را میبندم و پشت سرهم عمیق نفس میکشم
محسن با لحن دلخوری میگوید
_آخه تو که شنا بلد نیستی چرا احتیاط نمیکنی
من در جواب تک تک کلمات محسن فقط یک جمله میگویم
+سردمه!!
محسن سریع میجنبد و کاپشن را از روی صندلی جلو برمیدارد
چادرم را در می آورم و سعی میکنم با کاپشن خودم را بپوشانم
یک قواره چادر را تحویل دریا دادم و یک قواره آب پس گرفتم
قطره های آب تند و تند از چادرم میچکد
محسن چادر را از من میگیرد و کنارم مینشید
_قلبم رو آوردی تو دهنم
سرم را روی شانه اش جای میدهم
+ببخشید
با اینکه صورتش را نمیبینم اما لبخندش را حس میکنم
دستانش را محافظ دستهایم میکند
و این یعنی فراگیر شدن گرما در وجودم
تب کرده ام
هذیان برایت می نویسم
مغزم پر است
از فکرهای اشتباهی!!!
بگذار حالت را بپرسم
گرچه دیر است
عالـیــــــجناب شعرهایم!
روبراهی؟؟؟
موبایلم را برمیدارم و شماره صدیقه را میگیرم
دلم حسابی برایش تنگ شده پرده را کنار میزنم
از پنجره هتل به بیرون خیره میشوم
و پیشواز موبایل صدیقه آرامش را به دلم مینشاند
''روزی تو خواهی آمد
از کوچه های باران
تا از دلم بشویی
غم های روزگاران
غم های روزگاران ''
صدای صدیقه از پشت خط باعث اتمام آهنگ میشود
_علو؟؟
+وااااای میمردی یکم دیرتر جواب میدادی دلشتم از پیشوازت فیض میبردم
صدیقه با تشر میگوید
_علیکم سلام
با اکراه میگویم
+سلام
_حالا بدشد؟؟؟از صدای خودم فیض ببر
روزی تووووو خوااااااهی آمد
+وای تورو خدا نخون غلط کردم
صدیقه با خنده میگوید
_دلتم بخواد
+دلم نمیخواد
لحن خندان صدیقه خاموش میشود و با لحن غمناکی میگوید
_دلم برات تنگ شده
+منم....
_یادش بخیر چنند ماه پیش من و تو و رضا باهم تو یه یه خونه یاد روزای مجردیمون بخیر
آه عمیقی میکشم و میگویم
+من وتو و رضا و بابا
_چقدر دلم برا اون روزا تنگ شده....
سعی میکنم بحث رو عوض کنم دلم نمیخواد غصه ها ی کهنه توی
رو دلم تجدید کنم
+حال گل پسر چطوره؟؟
_کیییی ؟؟؟
+کوچولوت دیگه.....
صدای خنده صدیقه بلند میشود
+چیه؟؟؟؟مگه چی گفتم؟
_گل پسر نه و گل دختر
+واقعااااا؟؟؟؟
_اوهوم....
از ته دل میخندم
+پس اسمشو من انتخاب میکنم!!!
_اسمش رو قبلا باباش انتخابیده
+اوه اوه پس من فضولی نمیکنم
_نه حالا تا اون حد
میتونی بپرسی چی انتخاب کردم
+خب آقاتون چی انتخابیده؟؟؟؟
_زینب....
اسمی که من عاشقش بودم
زینب!!!!
_چطوره؟؟؟
+عالی....
اشک از گوشه چشمانم روانه میشود
نمیدانم چرا با شنیدن اسم زینب
حال و هوایم دگرگون میشود
انگاره وصله ی این کلمه به اشک چشمانم دوخته شده
♡♡♡
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐
♥⭐
⭐♥⭐
♥⭐♥⭐
اگر •|طُ هوایم را داشته باشی...
هوا هم خوب میشود...
اصلا هوا همـ...
به هوای •|طُ خوب میشود...
#سالگرد_تولد
#شما_هم_دعوتید
#شهید_نوید_صفری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌸 #یک_شهید_یک_خاطره 🌸
شهید مدافع حرم #حسن_قاسمی_دانا 🕊🌷
تعریف می کرد تو حلب شبها .....🗒👆👆
#خاطرات_شهدا
#زنده_نگه_داشتن_یاد_شهدا_کمتر_از_شهادت_نیست
#صبح_شهدایی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتشاربمناسب ۱۴ تیر،سالروز ربوده شدن #احمد_متوسلیان
🕊🌸🕊🌸🕊🌸
گوشه ای از #زندگی#حاج_احمد_متوسلیان
👇👇👇👇
۱۳۵۴(دستگیری توسط ساواک وپنج ماه زندانی در یک سلول انفرادی)⛓
۱۳۵۶(تحصیل در رشته #مهندسی_الکترونیک دانشگاه علم و صنعت ایران)📚🔬
۱۳۵۷(پیوستن به سپاه پس از تشکیل گیری سپاه پاسداران)🔫
۱۳۵۷_اسفند(داوطلبانه عازم #بوکان شد وبخشی از نا آرامی های آنجا را سامان بخشید)🚗
۱۳۵۸( آزاد سازی جاده پاوه _#کرمانشاه از دست نیروهای کومله)🛣
۱۳۶۰(#فرمانده_لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله در جنگ #دفاع_مقدس❤️
۱۳۶۰(فرماندهی محور#مریوان و#پاوه به همراه#شهید_همت
۱۳۶۱_۱۴_تیر(در شهر #بیروت توسط حزب فالانژ ربوده شد)
۱۳۶۱_خرداد( طی مأموریتی راهی سوریه شد تا راههای مساعدت به مردم مظلوم وبی دفاع لبنان را بررسی نمایند)
۱۳۶۱(فرمانده عملیات #الی_بیت_المقدس که موجب آزاد سازی #خرمشهر شد)
🥀🍃🥀🍃🥀🍃
#متوسلیان
#حاج_احمد_متوسلیان
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
#منزل_هجدهم/هدایت
انقلاب اسلامی ایران به پیروزی رسید. این انقلاب تحول عظیمی در سطح جهان به وجود آورد. برخی افراد فقط به بعد جهانی تشکیل جبهه استکبارستیزی انقلاب توجه میکنند.
غافل از اینکه این انقلاب بزرگ، تحول عظیمی در قلوب مردم به وجود آورد. بسیار بودند کسانی که نور انقلاب بر قلب آنها تابید و زمینه هدایت آنها را فراهم کرد.
یکی از آنها قربانعلی بود. در شهر بابلسر در شمال کشور زندگی می کرد.
او قبل از انقلاب در وادی دیگری بود. با دین و مذهب و.... ارتباطی نداشت. با دوستانش در لب ساحل جمع میشدند و به سراغ مسافران غریب می رفتندو...
اما به قول خودشان مرام داشتند. از پولی که از این طریق به دست می آوردند، به نیازمندان شهر کمک میکردند. زندگی قربانعلی و دوستانش در لجنزار دنیا ادامه داشت؛ تا اینکه قیام حضرت امام آغاز شد. انقلاب، مسیر زندگی او را مانند بسیاری از افراد تغییر داد. عاشق و شیفته امام خمینی شد! به خاطر انقلاب سختیهای بسیاری کشید اما دست از امام و نهضت نورانی و بر نداشت.
فرزند ایشان می گفت: پدرم با شروع جنگ راهی جبهه شد. مرتب در صحنههای نبرد حضور داشت. سال ۱۳۶۲ قرار بود بار دیگر راهی جبهه شود. اینبار تغییرات روحی ایشان بیشتر مشهود بود. صبح وقتی میخواست از خانه خارج شود و به محل سپاه برود، مرا صدا کرد. مانند پدری که میخواهد به سفر بی بازگشت برود به من خیره شد. گفتم: پدر چیزی شده؟ گفت: از امروز مسئولیت این خانه و خواهر و برادر و مادرت با توست! وقتی چهره متعجب من را دید ادامه داد: من امروز به جبهه می روم و دیگر بر نمی گردم !
پدر ادامه داد: دیشب در عالم رویا آقا ابا عبدالله علیه السلام را دیدم که مرا با خود بردند.
ایشان گوشه ای از یک بیابان را نشانم دادند که ظاهراً قتلگاهم من بود. من نحوه شهادت خود را دیدم!
من دیدم که در محاصره قرار گرفتیم و عراقی ها بالای سر من آمدند. تشنه بودم اما فرصت خوردناب پیدا نکردم. همان موقع در حالی که مجروح بودم یکی از نیروهای بعثی بالای سرم آمد و با سرنیزه سرم را از بدن جدا کرد و با خود برد!
پدرم این را گفت و ادامه داد: من مطمئن هستم که دیگر بر نمیگردم!
چند روزی از این ماجرا گذشت. عملیات والفجر ۶ در منطقه چیلات دهلران آغاز شد. نیروهای لشکر ۲۵ کربلا در این عملیات خط شکن بودند. یکی از گردانها در محاصره قرار گرفتند تعداد زیادی از آنها شهید شدند. پدر ما نیز مفقود شد.
مدتی بعد یکی از همرزمان پدرم به خانه ما آمد. ایشان ضمن بیان خاطراتی از پدرم گفت: قربانعلی به همراه چند نفر دیگر در محاصره بودند. بقیه نیروها مجبور به عقب نشینی شدند. ما هرچه تلاش کردیم نتوانستیم به آنها نزدیک شویم؛ برای همین از سرنوشت آنها خبری نداریم. سالها گذشت خدا لطف کرد و من هم توانستم به جبهه بروم. بعد از جنگ اسرای دو کشور تبادل شدند. خیلی منتظر شدیم اما خبری از پدرم نشد. بیش از همه خواهر کوچکم که در زمان پدر طفلی خردسال بود ناراحت بود. همیشه گریه میکرد و بهانه پدر را میگرفت. اما من چند بار خواب پدر را دیده بودم اما این بار فرق میکرد. پدرم گفت: من نمی خواستم برگردم، ما در شیاری در حوالی منطقه شیلات بودیم. هر روز غروب مادر ما حضرت زهرا سلام الله علیها به دیدن ما میآمد.
تعبیری که پدرم به کاربرد بسیار عجیب بود! ایشان گفت حضرت صدیقه سلام الله علیها وقتی به داخل شیار می آمدند، همه ما را به نام صدا می کردند و جویای احوال ما می شدند. حتی چادر مادر به استخوانهای ما کشیده می شد. پدر گفت حضرت صدیقه سلام الله علیها به من فرمودند: شما باید برگردی! دختر کوچک شما چند روزی است که خدا را به حق پهلوی شکسته من قسم می دهدو....
صبح با تعجب از خواهر کوچکم درباره توسل او سوال کردم. البته چیزی از خواب نگفتم. او هم گفت: چند شب است قبل از خواب زیارت عاشورا میخوانم و خدا را به حق پهلوی شکسته مادر سادات قسم میدهم، از خدا هم فقط بازگشت پدرم را می خواهم.
چند روز بعد دوستان تفحص تماس گرفتند و خبر بازگشت پیکر پدرم را اعلام کردند. وقتی به ستاد تفحص رفتم با تعجب دیدم که مشخصات شهادت پدر با همان خوابی که خودش برایم تعریف کرده بود برابر است. پدرم سر در بدن نداشت. استخوان جمجمه در اطراف پیکرش نبود. اما قمقمه اش پر از آب بود. آبی که بعد از سال ها تغییری نکرده بود.
پیکر در داخل یک شیار پیدا شده بود. همانطور که گفته بود! بعدها رفتم آن شیار را پیدا کردم. مراسم تشییع پدرم در سال ۱۳۷۳ برگزار شد.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#اطلاع_رسانی📣
از شام بلا شهید آوردند🕊
با شور و نوا شهید آوردند🌷
مراسم وادع با پیکرهای مطهر
#شهیدان علی جمشیدی و سعید کمالی 🕊🌷
پیکر مطهر این شهیدان بعد از گذشت چهارسال از شهادتشان به میهن و سرزمین مادریشان بازگشته است.🥀🍃🥀🍃🥀
مراسم یکشنبه ۱۵ تیر ماه سال ۱۳۹۹⏰🗓
مکان: شهرستان ساری ، یادمان هشت شهید گمنام
پارک موزه دفاع مقدس استان مازندران🏞📌
با رعایت تمام پروتکل های بهداشتی 😷❗️
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
بسم الرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_16
با حسرت سوار ماشین میشم
+محسن حالا نمیشه یه روز دیگه هم بمونیم
محسن همینطور که با عجله وسایل رو توی ماشین میچینه جواب میده
_نه دیگه وقت نیست عزیزم
پس فردا اعزام میشم
بغض توی گلویم مینشیند
نمیدانم چرا بعد ازاین همه تسکین دادن باز بغض در گلویم خانه میکند
یعنی روزهای خوشیمان به این زود ی دارد به پایان میرسد؟؟؟
محسن سوار ماشین میشود
به سمت شیراز به راه می افتیم
به چشمهایش خیره میشوم و لحظه ای از او چشم برنمیدارم
محسن چند بار به من نگاه میکند و دوباره چشمانش را به سمت جاده سوق میدهد
با تردید میپرسد
+فاطمه جان چیزی شده؟؟؟
آرام طوری که محسن بشنود زیر لب زمزمه میکنم
+
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشد
وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می چشید
من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی .
قطره ای اشک روی گونه هایم روانه میشود
لبخند روی لبهای محسن مینشیند
به روبرو خیره میشود
با خنده میگوید
گریه وقتی بی امان باشد
شعر وقتی ناگهان باشد
بی سبب نیست ظاهرا باید
پای یک عشق در میان باشد
مثل بچه هام اخم میکنم و میگویم
+که اینجوریاست آرههههه؟؟؟؟
گل لبخند روی لبانش مینشیند و میگوید
_بعله اینجوریاس!!!!
هرچه فکر میکنم که شعری در جوابش بدهم چیزی به ذهنم نمیرسد
تمام اشعاری را که بلد بودم در دوره میکنم
اما جواب در خور شعرش پیدا نمیکنم
دستم را به علامت تسلیم بالا میبرم و میگویم
+آقا ما تسلیم
اصلا تو خوووووب تو شااااعر تو ....تو ...
حرفی به ذهنم نمیرسد که محسن کلامم را تکمیل میکند
_عاشق بیچاره ی فاطمه خانوم
خوشحالی روی چهره ام نمایان میشود
+این شد یه چیزی!!!
حرفی توی دلم مانده
با اینکه چند بار پرسیدم اما دوست دارم برای آخرین بارهم که شده حرفم را بزنم
تا شاید حرف های محسن تسکینی
براین دل درمانده ی دلتنگ شود
تردید نمیکنم و به زبان میاورم
+کدوم عاشق دلخسته ای معشوقش رو رها میکنه؟؟؟
محسن بلافاصله جواب میدهد
_همون عاشقی که از بهترین چیزاش میگذره و میره برای اینکه هیچ احدی به ناموسش نگاه چپ هم نکنه!!!
حرفش زیادی قانعم میکند
هر عاشقی چنین کاری را نمیکند
اینجاست که معلوم میشود
مرز ریا و صداقت
صدای آرام محسن
باعث میشود چشمهایم را باز کنم
خمیازه ای میکشم
و با صدای خواب آلودی میگویم
!+چیشده؟؟؟؟
_با اجازه اتون رسیدیم
بهت زده از شیشهه ماشین به بیرون خیره میشوم
درست روبروی خانه هستیم
به ساعتم نگاهی میندازم
+به این زودی شد ساعت ده؟؟؟؟
_شما خواب بودی زود گذشت!!
+ببخشید خیلی خسته بودم خوابم برد
از ماشین پیاده میشویم
کلید را از محسن میگیرم تا در را باز کنم
محسن هم مشغول آوردن وسایل از صندوق عقب میشود
در حیاط را به سختی باز میکنم
و آن را برای محسن باز میگذارم
وارد حیاط میشوم
چقدر دلم برای خانه مان تنگ شده بود
با اینکه یک ماه بیشتر باهم نبودیم
اما گوشه گوشه این خانه پر از خاطرات دونفره است
سکوی حیاط
نمازهای دونفره مان
دل کندن از این خوشی ها یعنی مرگ تدریجی...
اما ارزشش را دارد
برگ های خزان دیده
کفپوش حیاط شده اند
صدای بسته شدن در مرا از حال و هوا بیرون می آورد
محسن با چمدانمان کنار در ایستاده
با بغض میگویم
+فقط یک روز دیگه!
محسن لبخند میزند و میگوید
_فقط یک روز تا خوشبختی...
آه بلندی میکشم
+خوش به حالت....
محسن جلو می آید
درست رو به رویم می ایستی
چشم در چشم من خیره میشوی
پایین چادرم را میگیری و میبوسی
عادت همیشگیت....
_فاطمه...
باور کن اگه ارزش کار تو از من بیشتر نباشه کمترم نیس
فکرشو کن اون دنیا حضرت زینب شفاعتت کنه....
مگه آرزوی تو همین نیست؟؟؟؟
سرم را چند بار به نشانه مثبت تکان میدهم
با اطمینان از ته دل میگویم
+سختیش هر چی که باشه با دل و جون میپذیرم ولی باید یه قول بهم بدی
لبخند میزنی و میگویی
_اگه منصفانه باشه چرا که نه؟؟؟
+باید او دنیا هم کنار من باشی
اشک روی گونه هایت جاری میشود
_کجا سیر میکنی عزیز دلم؟؟؟
+همونجایی که تو خیلی وقته از فکرش بیرون نمیایی...
♡♡♡
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با تیــــــ🗓ـــر آمدی
با تیــــ🔫ــــر هم رفتی
تیــــ🗓ـــــر را جشن میگیریم
شاید مرحمی شد بر جای تیـــــــ🔫ـــــر ها تنت....
❣🕊❣🕊❣🕊
#تولد_دوست_شهید_من
#شهید_صفری
#تولد
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
دعای عهد.mp3
1.21M
🌺#دعای_عهد 🌺
🌱🌸هر کس چهل صباح این دعای عهد را بخواند از یاوران قائم ما خواهد بود.🌸🌱
❣امام صادق (ع) ❣
🕊به نیابت از تمام شهدای اسلام🕊
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
✅ آیتـاللہمجتهدےتهرانے ره:
.
.
.
.
.
.
.
🔸اگـرمثلا درپیشانۍما یڪڪُنتـوربود
وهـریڪ #گناه یڪشمـارهمےانداخت
دیگـر #آبرو نداشتیم و
نمےتوانستیم #زندگے کنیـم
ببین #خدا چقدر #مهربان است..!!❤️
🌻☀️🌻☀️🌻☀️🌻
#یاستارالعیوباسترعیوبنایاللہ
#کلام_بزرگان
#یا_ارحم_الراحمین
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
#منزل_نوزدهم/بچه تهرانی
توی کردستان معمولاً بچه ها را به اسم کوچک صدا می کردیم حتی بعضی وقت ها اسم کوچک مستعار اما یکی بود که معروف شده بود به تهرانی بچه ها یا صدایش می کردند تهرانی بچه تهرون خیلی هیکل درشتی داشت قدبلند و ورزیده و لات ابروهای پر و موهای فر وزوزی و دور چشم های کاملا سیاه. وقتی با معرفی نامه کارگزینی آمد گردان، لباس شخصی تنش بود و کفش قیصری. ریش هایش سیخ سیخ در آمده بودند. معلوم بود که تا چند روز پیش، مثلا روزی دوبار آن ها را می تراشید!
از کارگزینی معرفی نامه گرفته بود و امده بود گردان. تا آمد توی محوطه، با لهجه غلیظ لاتی گفت ساملیکم. همه نگاهش کردند. من فکرکردم حتما مراجعه کننده است و مثلا گذری آمده یکی از بچه ها را ببیند. اما پرسید "اینجا رئیس مئیس کیه؟" گفتم: "بفرمایید. چه کار دارید؟" یک نیم نگاهی انداخت به من؛ اما باورش نشد. غیظ کرد و گفت: " مگه نگفتم رئیس مئیس اینجا کیه؟ لابد خودشو کار داریم دیگه." یکی از بچه ها مرا نشانش داد و گفت ایشونه.
پوزخند زد و گفت: " این جوجه رئیسه؟ برو بابا"
بلند شدم و گفتم: " پسر خوب ادب داشته باش. این چه طرز حرف زدنه؟" گفت: " ببین خوش ندارم با من این جوری صحبت کنی. اگه راس راسی رئیس تویی، من معرفی شدم به گروهان شما. داوطلب هستم. تا حالا هم جبهه نبودم. آموزش رفتم و همه تون رو حریفم."
معرفی نامه اش را گرفتم و گفتم برو یک گشتی بزن و نیم ساعت دیگه بیا. زنگ زدم به کار گزینی و گفتم: " این دیگه کیه که فرستادید برای ما؟ اومده اینجا شاخ و شونه میکشه." گفتند: اینجا هم با همه دعوا کرده که من حتما باید برم گردان رزمی توی خط.
معمولا اعزام اولی ها را می فرستادند توی گردانهای پشتیبانی؛ اما او با دعوا از کار گزینی نامه گرفته بود برای گردان رزمی و خراب شده بود روی سر ما. پیش خودم گفتم چه میشود کرد؟ حالا که آمده بگذار بماند. اگر نقطه ضعفی ازش دیدیم، جوابش میکنیم؛ وگرنه جای ما را که تنگ نکرده.
وقتی برگشت، پرسیدم چه کاری بلدی؟ گفت: "هرکاری که بگید میکنم. ظرفشویی بلدم، تِی می کشم، توالت تمیز میکنم، غذا می پزم،لباس همتون رو میشورم. ولی کارم تک تیراندازیه. یعنی هرجوریه یه اسلحه بهم بدید."
یک ژ-۳ قنداق دار تحویلش دادیم و بند حمایل و فانوسقه و قمقمه و کوله پشتی، دوتا هم جیب خشاب که توی هرکدومش دوتا خشاب ژ-۳ جا می گرفت. اما جلوی در تسلیحات دوباره دعوا راه انداخته بود که من شش تا جیب خشاب می خواهم و دوازده تا خشاب.
می خواست دور تا دور کمرش را پر کند. بهش گفته بودند سنگین میشی. نمی توانی با این همه خشاب از ارتفاع بروی بالا. سر و صدا کرد که شما کاری به این کارها نداشته باشید. اگر میخواهم،حتما می توانم ببرم. اشاره کردم که بهش بدهند. تا اسلحه و خشاب را تحویل گرفت، گل از گلش شکفت.انگار به یک هدف مهم زندگی اش رسیده باشد. کشیدمش کنار و دوستانه بهش گفتم: " ببین آقا تهرانی عزیز گل گلاب، مواظب باش اشتباهی نزنی یکی را بکشی؟توی خط و موقع در گیری حتما به حرف من گوش کن." سرس رو انداخت پایین و آرام زمین را نگاه کرد. احساس کردم که این جوری می خواهد اطاعتش را نشان دهد.بعد از مدتی دیدم واقعا زبر و زرنگ است. یک بار که رفته بودیم درگیری، کارش رو خیلی خوب انجام داد. گفتم : " بیا پیک من باش. چون با من بود و فقط بهش میگفتم برو این ور و اون ور. یکی از بچه ها بهم گفت: " این تهرانی واقعا بچه نترسیه ها. وقتی تو فرستادیش، زیر آتش و تیراندازی، مرتب تیر می خورد اطرافش، ولی نمی ترسید. حتی عکس العمل نشان نمی داد. خیلی آروم و بی هیچ ترسی می رفت و می آمد."
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نشانـــَــ🏷ــــکِ عشـــــ❤️ــــــق، صَفـــــ📜ـــــحـــه شــانــزدهــم کتــــــ📚ــــاب تابستـــ🌴ـــــان را نشان گذاری کرده....🌸🍃
میدانم....🍂
میخواهد نــــَویـــــ🌷ـــدِ آمــ🕊ــــدنِ نویـــد دلــــ❤️ـــــهای ما را بدهد....🌹🍃
❣🕊❣🕊❣🕊
#تولد_دوست_شهید_من
#شهید_صفری
#تولد
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
Panahian-Clip-ElhamatGhalbi128k.mp3
2.79M
🎵الهامات قلبی رو دست کم نگیر! 👆👆👆👆
#کلیپ_صوتی
#علیرضا_پناهیان
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
بسم الرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_17
صدای محسن در گوشم میپیچد
با لبخند نگاهم میکند
_نمیخوای پاشی ؟؟
اذان صبحه!!!
با عجله از جا برمیخیزم
محکم توی سرم میزنم
+چرا خوابم برد؟؟
محسن با تعجب میگوید
_مگه قرار بود خوابت نبره
بخودم قول داده بودم امشب تا صبح بالا سر محسن بیدار بمانم
این فرصت طلایی بود اما حیف....
محسن دستش را جلوی صورتم تکان میدهد
_خوبی فاطمه؟؟؟؟
سرم را به نشانه مثبت تکان میدهم
و بلافاصله از تخت پایین می آیم
به سمت حیاط میروم
تا وضو بگیرم
جانماز محسن روی سکوی حیاط پهن است
معلوم هست که محسن زودتر بلند شده تا کمی با خدا خلوت کند
بر خلاف رورهای دیگر امروز صدای گریه محسن مرا از خواب بیدار نکرد
به سمت حوض کوجک حیاطمان میروم
و دست نماز میگیرم
به طرف سکو برمیگردم جانماز و چادر سفیدم در دست محسن است
با لبخند به او خیره میشوم
شور عجیبی در چشمانش موج میزند
چهره اش چقدر زیبا شده
انگار نور است که از دو چشمش میبارد
خم میشود و جانمازم را روی سکو پهن میکند
به سمتش میروم
دستانش را بالا میگیرد و چادرم را روی سرم مرتب میکند
زیر لب برایش میخوانم
+امشب تو را به خوبی نسبت به ماه کردم
تو خوبتر زماهی من اشتباه کردم
هر ثانیه که میگذرد
چیزی از تـو را با خود میبرد
زمان، غارتگر غریبی ست!
همه چیز را بی اجازه میبرد
و تنها یک چیز را
همیشه فراموش میکند
حس دوست داشتن تـو را...
_الله اکبر الله اکبر
با تمام جان به صدای اذانت گوش میسپارم
در راستای هم ایستاده ایم
و شاید این آخرین نمازیست که کنارت اقامه میکنم...
این نماز حال و هوایش با نماز های دیکر فرق دارد
دستانم را به قنوت میبرم و از ته دل شهادتت را از خدا میخواهم
هوا گرگ و میش است
و بوی یاس حیاط را پرکرده
نمیدانم دستان تو بوی گل یاس میدهند
یا گل های یاس بوی دستان تورا...
سلام نماز را میدهی
و همزمان با سلامت نماز من هم تمام میشود
صدای زنگ خانه بلند میشود
محسن روی مبل نشسته و در حال نوشتن چیزی هست
سریع به سمت آیفون میرم
+کیه؟؟؟
_ماییم عزیزم
صدای مادر باعث میشه گل از گلم بشکفد سریع دکمه آیفون رو میزنم
رو به محسن میکنم و میگم
+مامان اینا اومدن
محسن بساطی را که روی گل میز راه انداخته بود جمع میکنه
و به سمت در ورودی میره
در باز میشه و اول از همه مادر وارد خونه میشه بعد پدر بعد محمد و بعد رضا و زهرا
محمد بدون توجه به محسن سریع به سمت من میاد و خودش رو در آغوشم جا میکنه
با صدای شیرین و بچگانه اش میگه
_خاله ما اومدیم ما اومدیم
از کارهاش خنده ام میگیره
آنقدر مشغول خوش و بش با محمد میشم که بقیه رو فراموش میکنم
محمد_خاله بیا بریم خاله بازی
نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و بلند میزنم زیر خنده
محمد هم بدون اینکه خودش بدونه چرا بامن میخنده
خنده ام ادامه پیدا میکند تا وقتی که صدای بهت زده زهرا مانعش میشود
_فاطمه؟؟؟؟؟😳
به تک تک چشم های تعجب زده خیره میشوم
'بابا' مامان 'زهرا' رضا
در این میان فقط محسن با یک لبخند مجذوب و گرم به من خیره شده
گونه های مادر و زهرا خیس از اشک است
توی دلم میگم
+حتما مامان فکر کرده من از خدامه محسن بره و دیگه نیاد
شاید از خنده هام حدس میزنه که به خون پسرش تشنه ام
با تمام توان سعی میکنم اوضاع رو جمع و جور کنم
+داشتیم با محمد میخندیدم...
آرام پس کله ی محمد میزنم و میگم
+مگه نه
محمد سرش را به علامت مثبت تکان میدهد
زهرا لبخندی میزنه که باعث میشه بقیه هم به تبعیت از اون به تعجبشون خاتمه میدن
به ساعت نگاه میکنم
ساعت یازده هست و ساعت دوازده قراره محسن بره
خدایا خودت کمکم کن که بتون تحمل بیارم
رفتن محسن یعنی یعنی.....
تنها فرصت دیدن محسن از نزدیک فقط یک ساعت هست
یک ساعت که گذرش از یک ثانیه هم بیشتره .....
مینویسم "تو"
سنجاق میکنم به روی قلبم
و تپیدن؛
آغاز میشود.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
❌توجه ❌ توجه
یک خبر خووووش😊
مصادف با تولد شهید عزیز، شهید نوید صفری
قراره در کانال
@ebrahim_navid_delha
با همسر بزرگوار شهید، مصاحبه کوتاهی داشته باشیم😃
۱۶ تیر ساعت ۲۰ منتظر ما باشید😉
#دلنوشته 🌺🕊
آغاز شدی
از خانه تابستان
حیاط تیر
باغچه شانزدهم
و روییدی مانند یک گل سرخ
نور خدا را گرفتی
از چشمه عشق الهی نوشیدی
تو هرگز پژمرده نشدی
و دوباره روییدی
اینبار در بهشت🌹
#تولد
#تولدت_مبارک_رفیق_شهیدم
#شهید_نوید_صفری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
@khstiker۷.attheme
72.5K
#تم_شهدایی 😍❤️
#تم_دوست_شهید_من
تم شهید نویـــــــ💞ـــــــــد صــــفــــــریـــــــ 😍🌷
به مناسبت تولد شهید🌹
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
چند نفر دیگر هم که این صحنه را دیده بودند، تایید کردند که آدم خیلی شجاعی است؛ ترس حالیش نمیشود. بچه ها باهاش رفاقت نمی کردند و نمی جوشیدند. خودش هم از بچه ها دوری میکرد. میرفت یه گوشه ی تنهایی می نشست. یک بار بهش گفتم: چیه تهرانی؟ چرا پکری؟ گفت: نه پکر نیستم. فقط اینه که بچه ها خیال می کنن و یه آدم لات و عوضی طرف هستند وبا ما خوش مشربی نمیکنند و تحویل نمیگیرند.
خندیدم و گفتم: "تهرانی خدایش خلافکار تیر بودی حالا اومدی تو این کار؛ نه؟" چشمان درشت و سیاهش را ریز کرد و صورتش را در هم کشید و با ته لهجه لاتی گفت: "ببین من همه کار کردم. هر کاری که فکر کنی و توی ذهنت بیاری من کردم. همه محله های خلاف تهران منو میشناسن. ولی الان اومدم اینجا که تکلیف را با خدا و خودم روشن کنم. ببین من همون راه بایست برم یا نه؟ می خوام ببینم خدا با من چیکار میکنه." گفتم: "تهرانی شنیدم نماز نمیخونی." گفت: "به جون مادرم درست بلد نیستم میترسم آبروریزی به جلوی بچه ها." یکی از بچهها که طلبه بود گفتم به تهرانی نماز یاد بده. گفت آخه من خجالت میکشم این سن بابابزرگ منو داره. گفتم: فقط هر وقتی که خاصی نماز بخونی، بلندتر و آروم تر بخون. به تهرانی هم گفتم: حواست به این طلبه باشه هر جا که رفت نماز بخواند، کنارش بایست و هرچه خواند و هر کاری که کرد، تو همه مان را بکن. دو سه روز که این کار را کرد، آمد و گفت: "من اینجوری نمیتونم. این طلبه نماز هاش طول میکشه." گفتم: خب یه خورده تحمل کن تا یاد بگیری؛ بعد خودت هر جوری خواستی بخون.
یواش یواش بچه ها باید خودمونو چیز های دیگه یادش دادند.وقتی می دیدندکه علاقه داردویادگیری اش هم خوب است،سرشوق می امدند.دیگرمثل همه بچه هاشده بود.همه تحویلش می گرفتندو باهاش دوست شده بودند.دیگر از آن گذشته طولانی،فقط یک لهجه رفیق لاتی برایش مانده بود. قرار شد برویم درگیری. یک عملیات سنگین بود بین بانه و سردشت و سقز، نزدیک مرز. گفتند آماده باشید که امشب حرکت میکنیم. همه جنب و جوش افتاده بودند. تهرانی هم خودش را آماده می کرد، اما خیلی آرام و بی حرف رفته بود توی فکر. یک فکر عمیق. بهش گفتم چیه تهرانی؟ چرااینجوری رفتی توی لک؟ چشمانش را ریز کرد و آرام، طوری که انگار می خواهد کسی نفهمد، گفت:" جون حاجی نمیدونم چیه که از دیشب توی خودم نیستم، مال خودم نیستم. هرچه می خوام شر بازی در بیارم ، یا لاتی حرف بزنم، یا مثلا حال و بر و بچه ها رو بگیرم، دهانم باز نمیشه، فکم تکون نمیخورد. انگار یه چیزی بر من غلبه کرده؛ یک چیز دیگه ای غیر از خودم."
چشمانش همین ها را گواهی می داد. همه حرفهایش راست بود راحت می شد تغییر را از توی چهره اش خواند اما حالا وقت عملیات بود. باید راهش می انداختم. به شوخی گفتم: " تهرانی؟باز ما را گذاشته ای سرکار؟ بلندشو راه بیفت. نکنه کم آوردی؟"باید دوشکا را میبردیم بالای یک ارتفاع بلندو صعب العبور. از روی نقشه برایش توضیح دادم و گفتم شما این دوشکا را می برید اینجا و سوارش میکنید. دو نفر را هم میفرستم کمکت. گفت این دوشکا که چیزی نیست؛ خودم تنهایی میبرمش. گفتم اذیتت میکنه. گفت نه خودم میبرمش. تنهایی دوشکا را از دویست متر شیب تند برد بالا و آماده تیراندازی کرد. آماده بودیم که درگیری را شروع کنیم. یک منطقه وسیع را محاصره کرده بودیم. قرار بود دو تا گردان رزمی هم بیایند که با هم راه فرار دشمن را از توی دشت و ارتفاعات ببندیم. گردانهای رزمی که می رسیدند، ماهم حمله را شروع می کردیم. دیگر صبح شده بود. بهش
گفتم: تهرانی نمازت را خواندی؟
گفت: نه.
پا شدیم و با آب قمقمه وضو گرفتیم و نماز خواندیم. بعد نماز همینطور که دو زانو کنارم نشسته بود گفت: حاجی یه چیزی میخوام بهت بگم شاید باورت نشه. حدس میزدم که میخواهد چه بگوید. اما خودم را زدم به آن راه و به شوخی گفتم: باز چیه؟
سرش را انداخت پایین. چند لحظه کوتاه عمیق رفت توی فکر بعد گفت: من امروز شهید میشم.
سکوت کرد. مانده بودم چه کنم و چه بگویم و چطور حرفم را جمع کنم که خودش مثل آدمی که بخواهد با آرامش دوستش را قانع کند، ادامه داد: یه چیزی بهت بگم. درسته من آدم خوبی نبودم ولی روزی که حرکت کردم برای جبهه گفتم یا علی و توکل کردم به خود خدا. گفتم خدایا تو خودت راهی رو به من نشون بده و کاری رو جلو پام بذار که شرمنده تو مولا نباشم.
میگفت و اشکش می آمد. بچه ها متوجه گریه تهرانی شده بودند. آمدند نزدیک که ببینند چخبر است. ولی من ردشان کردم. خواستم آرامش کنم گفتم: بابا چرا اینجوری میکنی؟
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎂تولدت مبارک نوید دلها🎂
#استوری
نشانـــَــ🏷ــــکِ عشـــــ❤️ــــــق، صَفـــــ📜ـــــحـــه شــانــزدهــم کتــــــ📚ــــاب تابستـــ🌴ـــــان را نشان گذاری کرده....🌸🍃
میدانم....🍂
میخواهد نــــَویـــــ🌷ـــدِ آمــ🕊ــــدنِ نویـــد دلــــ❤️ـــــهای ما را بدهد....🌹🍃
#تولد_دوست_شهید_من
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تولد داریم چه تولدی😍😍
با تیــر آمدی
با تیــر هم رفتی
تیــر را جشن میگیرم
تا مرحمی شود بر جای تیــر ها تنت....
❣🕊❣🕊❣🕊
#تولد_دوست_شهید_من
#شهید_صفری
#تولد
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
بسمالرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_18
محسن با لباس نظامی اش از اتاق بیرون می آید
مادر آهسته آهسته اشک میریزد
چقدر توی این لباس عوض میشوی احساس میکنم بیشتر از هر وقت دیگر دوستت دارم
ثانیه ثانیه به عشقمان اضاف میشود
و در این دقاقیق آخر به این دوست داشتن به اوج خود رسیده
زهرا تحمل نمی آورد و نزدیک تو می آید و تو را محکم در آغوش میگیرد
او را در آغوش آمیری و سرش را میبوسی
زهرا._بلاخره کار خودتو کردی دادش؟؟؟
محسن_بلاخره به آرزوم رسیدم
آه عمیقی از وجود زهرا زبانه میکشد
و من همچنان به تو خیره مانده ام
جلو می آیی اول پدرت بعد رضا را در آغوش میگیری
نوبت به مادرت میرسد
خم میشوی تا پایش را ببوسی که مانعت میشود
تو را در آغوش میگیرد و صورتت را غرق بوسه میکند
محمد با تعجب به کارهای ما خیره شده
هنوز نمیداند که اوضاع از چه قرار است
پیشانی محمد را میبوسی
و ساکت را برمیداری
به سمت در میروی و همه پشت سرت می آییم
از زیر قرآن دست مادرت رد میشوی
به یمت حیاط میروی مادر مانع آمدن بقیه میشود
کاسه آب را دست من میدهد و در خانه را میبندد
لبخند همیشگی روی لبت هست و به من خیره شده ای
تا نگــه کردم به چشمانت...
نمیدانم چه شد
تا که دیـدم روی خندانت...
نمیدانم چه شد
عشق بود آیا؟جنون؟ هرگز
ندانستم چه بود
تا سپـردم دل به دستانت...
نمیدانم چه شد
باران نم نم صورتمان را خیس میکند
دم در میایستیم
صدای بوق ماشین نشانگر آمدن تاکسی است
اشک در چشمانم حلقه میزند دوست ندارم چشم از تو بردارم
نا خودآگاه میگویم
+دوستت دارم
دستت را بلند میکنی و باران دستانت را خیس میکند
آرام میگویی
- داره بارون مياد
+چتر داری؟
- نه
+پس چی داری؟
-دوستت دارم .. !
خنده ام میگیرد چه خلاقیتی توی این موقعیت به خرج میدهی
فقط برای گفتن یک جمله
♡دوستت دارم♡
در را باز میکنی
تاکسی زرد رنگ دم در ایستاده
دستم را محکم میگیری بوسه ای بر پیشنای ام میزنی و با عجله میگویی
_وعده دیدار دوبارمون
بهشت!!!زیرا سایه ی امام حسین
چشمانم را روی هم میگذارم
سریع به سمت تاکسی میروی
در را بازمیکنی و برای آخرین بار بر میگردی و به من خیره میشوی
لبخند همیشگیت...
سوار تاکسی میشوی ماشین حرکت میکند و من هنوز در فکر آخرین نگاه تو هستم
یک لحظه به خود می آیم ماشین توی کوچه نیست
سریه کاسه ای پر از آبی که گل های محمدی رو آن غلتان است را پشت سرت میریزم
اما!!!
من که میدانم تو دیگر نمی آیی پس اینکارها چیست؟؟؟؟
دلخوشی محض.....
دررا میبندم
پشت در مینشینم و تنها حسرتی که بر دلم مانده این است
چرا آخرین تصویر تو به خاطر حلقه زدن اشک توی چشمانم تار شد....
تند تند قدم میزنم
توان نشستن را ندارم
انگار احساسی در وجودم خیمه زده که آرام و قرار را به غارت برده
با اینکه مطمئنم که نمی آیی اما باز امیدی ته دلم چشمک میزد
باور اینکه نباشی تقریبا غیر ممکن است
چشم از تلفن بر نمیدارم
تو قول داده بودی که زنگ میزنی و خوشرقول ترین بشر ازنظر من نمیتواند اینقدر بیرحم شود
که حتی یک زنگ زدن هم برایش سخت باشد
به عکس پدر و مادر روی تاقچه خیره میشم
یعنی یک روز عکس تو جفت این عکس ها میشه؟؟؟
نوار مشکی کنار عکس تو
چه ترکیب بد ترکیبی؟!!!!
کنار تلفن مینشینم وپاهایم را تند تتد تکون میدم
زنگ تلفن باعث میشه از خود بی خود بشم
بدون اینکه به شماره نگاه کنم تلفن را برمیدارم
+علووووو؟؟؟؟
صدای لرزان رضا پشت خط دلم را به لرزه در میاره
_ع...علو فاطی؟؟؟
+سلام داداش چیزی شده؟؟؟
_خودتو برسون بیمارستان چمران صدیقه....
صدیقه حالش خوش نیس
روی زمین مینشینم و محکم توی سرم میزنم
+یا امام هشتم
یا ابولفضل
یا فاطمه زهرا
صدای بوق آزاد باعث میشه به خودم بیام
به سمت چوب لباسی میدوم و چادرم را از روش میکشم
با گریه و زاری به سمت در حیاط میروم
هر ذکری که بلد هستم به زبان میارم
خدایا
صدیقه رو از من نگیر
سوییچ ماشین به جاکلیدی کنار در آویز هست
آب دهانم را قورت میدم چشمانم رو میبندم و سوییج رو برمیدارم
+خدایا خودت کمکم کن
سریع در حیاط را باز میکنم و سوار ماشین میشوم
تنها کلماتی که روی زبانم جاریه این هست
!+خدایا صدیقه،صدیقه،صدیقه....
اشک روی گونه هام سرازیر شده
و حلقه های درشتش مانع دید میشه
فکر کنم یک برف پاک کن هم برای چشمهام لازم دارم
تمام طول راه گرمای دستان محسن رو روی دستام حس میکنم
درست مثل آون روزها
تنها تفاوتش این هست که به جای خودش جای خالیش هست و آتیش به دلم میزنه
اما
مطمئنم اگر گرمای وجودش حس نمیشد تا حالا ده بار تصادف کرده بودم
حیف ....حیف که با این چشم خاکیم نمیتونم وجود نورانیت رو ببینم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌸 #یک_شهید_یک_خاطره 🌸
شهید مدافع حرم #محسن_حججی🕊🌷
میخواستیم به اردوی جهادی برویم، این اردو ....🗒👆👆
#خاطرات_شهدا
#زنده_نگه_داشتن_یاد_شهدا_کمتر_از_شهادت_نیست
#صبحتون_شهدایی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#تلنگرانه
#آبروی_انقلاب 💪🏻
دختر به مشهد رفت!👱♀
خادمین حرم،برای وارد شدنش به حرم،به او چادر دادند.💫
موقع بازگشت به یڪی از علماڪه آنجا بودگفت:
الان ڪه ازاینجابیرون بروم چادرم رابرمیدارم!
من راچطورمتقاعد میڪنید ڪه همیشه چادرسر ڪنم؟🤔
عالم گفت:قیامت راقبول داری؟
دختر گفت:بله!
عالم گفت:شفاعت رو قبول داری؟
دختر گفت:بله!
عالم گفت:قبول داری ڪه بیشترین شفاعت بدست خانوم فاطمه ی زهرا(س)است؟
دخترگفت:قبول دارم!😞
عالم گفت:شباهت هر چی بیشتر شفاعت بیشتر...🙂☝️
دخترمنقلب شد...♥️✨
همانجا به امام رضا(ع) قسم خورد ڪه هرگز چادر از سر برندارد...🧕✌️
#خادمالمهدی
#حجاب_فاطمی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
حالا که هنوز اتفاقی نیافتاده، جنگی نشده.
گفت: نه، من میدانم که تا قبل از ظهر امروز میرم.
اشک میریخت و حرف میزد. به من نگاه میکرد ولی انگار روی سخنش با من نبود. دیگر داشت با خدا نجوا میکرد. هر کدام از بچه ها که این حالت او را میدید، منقلب میشد....سرش را گرفته بود طرف آسمان و دستانش به حالت دعا بلند کرده بود و اشک همه ریش های سیاه بلند و زبرش را خیس کرده بود. انگار خود نصوح نشسته باشد جلوی خدا که توبه کند؛ یا حر جلوی امام حسین(ع).
می گفت و اشک می ریخت《خدایا یعنی از کارایی که ما کردیم میگذری؟یعنی ما رو میخشی؟ یعنی اون دنیا آبروی ما رو جلو ابوالفضل نمیبری؟😭😭یعنی آبروی ما رو جلوی حضرت زهرا (س) و بچه هاش می خری؟😭》
توی گریه به من گفت: " یعنی خدا از ما می گذره؟" آب دهانم را قورت دادم که بغضم نترکد و گفتم:" حتما.بهت قول میدم که اگه خدا این عنایت را بهت بکنه که شهید بشی، حتما تو رو بخشیده."
مکث کردم و گفتم: " حالا اگه واقعاً این احساس رو داری،خب حرفی چیزی داری به من بگو. اصلاً نمیخوای وصیت کنی؟"
گفت: نمیدونم چی بگم. فقط من یک مادر پیر دارم که نان آورش من هستم. هیچ کس دیگه ای هم نداره. اگه شهید شدم و رفتید پیش مادرم، بگید خیلی مخلصتیم مادر. آخرش هم شیر حلال تو بود که ما را آورد توی این راه. بهش بگید که ناراحت من نباش من خودم انتخاب کردم که اینجوری شرمندگی اون چند سال را جبران کنم.
نیم ساعت بعد که آفتاب زد، من یک آن از کنار دوشکا آمدم کنار. داشتم با چند تا از بچه ها صحبت می کردم و توجیهشان می کردم که مثلا آرپی جی زن ها کجا بایستند یا تک تیراندازها کجا را هدف بگیرند واین ها.
فقط یک تیر قناسه، از فاصله خیلی دور شلیک شد. نفهمیدم از کجا و از کدوم طرف. فقط یک تیر شلیک شد و درست خورد تو پیشانی تهرانی.
همه ما ۳۰۰ نفر روی ارتفاع بودیم و توی ۵۰ و ۶۰ متر مربع، این ور و اون ور میرفتیم. اطراف دوشکا حداقل هفت هشت نفر ایستاده بودند. اما این تیر فقط فقط قسمت تهرانی شد. اصلا نفهمیدیم با هدف گیری آمده یا همینجوری. اما تا خورد توی سرش، افتاد و تمام.
تهرانی که افتاد، بچه ها از خود بی خود شدند. ولوله ای افتاد بی نشان که نپرس. یا حسین یا حسینشان پیچید توی کوه ها و دره ها.
می زدن توی سر و سینه شان و گریه می کردند. از این میسوختن که خدا توبه تهرانی را با آن گذشته بدش پذیرفت، ولی آنها هنوز مانده اند. از این میسوختن که چرا گول ظاهر تهرانی را خوردهاند و به او محلی کردند، از این می گریستند که چرا این بنده خوب شده خدا را خوب نشناخته اند. می شنیدم که یکی میگفت دیدی خداوند چقدر رحمان رحیمه؟ دیدی هرکس واقعاً توبه کنه و خوب شود، چه بخواهد چه نخواهد خدا می بردش؟ میگفت دیدی که جنگ، یک لحظه به خود آمدن است؟ یعنی اگر یک لحظه به خودت می آمد و با خودت کنار میآمدی که بروی، خدا هم می بردت؟ می گفتند و می گریستند.
عملیات که تمام شد آوردیمش عقب. گفتیم خودمان ببریمش تهران. با بچه ها رفتیم در خانه شان. زنگ خانه را زدم. یکی از توی حیاط گفت کیه؟ گفتم حاج خانم مهمان نمیخوای؟
یک خانم که رویش را سفت گرفته بود، در را باز کرد معلوم بود که روزگار بیشتر از سن و سالش پیرش کرده. در را باز کرد و گفت: "بفرمایید کی بهتر از همرزمهای پسرم؟ کی بهتر از دوستهای پسرم قدمتون روی چشم..." سعی می کرد بخند و خودش را آرام نشان دهد.
هنوز جرات نمیکردیم چیزی بگوییم. تا نشستیم خودش شروع کرد: "وقتی این پسر را به دنیا آوردم پدرش مرده بود. غریب و تنها توی این شهر شلوغ مانده بودم که چه کار کنم. از خدا کمک میخواستم و میگفتم خدایا کمک کن به این بچه شیر حلال بدهم و با نان حلال بزرگش کنم. هر کاری که می کردم فقط نیت و هدف همین بود با همه جور مشکل سختی کلنجار می رفتم. تا وقتی که جوان شد و رسید به جایی که دیگر خودش راهش را انتخاب کند.
از من پنهان میکرد اما میفهمیدم که رفته توی راه خلاف. با آدمهای بد می پلکید و کارهای بد میکرد. به من هم نمی گفت. ولی من میفهمیدم. شب و روزم شده بود گریه و دعا و استغاثه که خدایا چرا این بچه اینجوری شد؟ اما انگار همیشه بهم الهام می شد غصه نخور. این پسر باز می آید طرف خودمان. زمانی که خواست برود جبهه، پیش خودم گفتم یعنی وقتش رسیده؟ وقتی توی کوچه می رفت قشنگ احساس می کردم که شهید می شه. تا وسط های کوچه که رفت صدایش کردم. پیشانی اش را بوسیدم و گفتم من میدانم که مزد زحماتم را در آینده زود میگیرم." بعد هم رو کرد به ما و گفت: حالا بگو ای پسرم کجاست؟ از کجا باید تحویل بگیرم؟
گریه بی صدا همه مان را لال کرده بود. بی هیچ حرفی بردیمش معراج شهدا.
#پایان
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نشانـــَــ🏷ــــکِ عشـــــ❤️ــــــق، صَفـــــ📜ـــــحـــه شــانــزدهــم کتــــــ📚ــــاب تابستـــ🌴ـــــان را نشان گذاری کرده....🌸🍃
میدانم....🍂
میخواهد نــــَویـــــ🌷ـــدِ آمــ🕊ــــدنِ نویـــد دلــــ❤️ـــــهای ما را بدهد....🌹🍃
❣🕊❣🕊❣🕊
#تولد_دوست_شهید_من
#شهید_صفری
#تولد
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆