eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
7هزار ویدیو
148 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
•|❤️༊|• °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
🦋 ⃞ 🌹○ بعضۍوقتـاحرفایۍتوۍدلـ♥️ـمون داریم‌ڪہ‌گفتنش‌برامون‌سختہ‌... اونموقع‌است‌ڪہ‌باشهدادرددل‌میکنیم ◹خواستم‌بگـ🗣ـــم◸ شمااعضاۍمحترم‌هم‌میتونید دلنوشـ💌ـتہ‌هاتونوباشهداتوۍ‌لینڪ ناشنا‌س‌برامون‌بفرستید منتظردلنوشتہ‌هاۍ‌زیـباتون‌هستیم😉👇🏼 https://harfeto.timefriend.net/793699172
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•❥ ⃟ ⃟❥•° ✦ڪجابـایـدبـࢪم یـہ دنیا خاطـࢪت تـو ࢪویـادم نیاࢪه... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
°•❥ ⃟ ⃟❥•° ✦ڪجابـایـدبـࢪم یـہ دنیا خاطـࢪت تـو ࢪویـادم نیاࢪه... #انتقام_سخت °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
❥•••➣ ͜͡ ⸙دیدم دست سـࢪدار زمیـن افتاد ࢪوبـہ‌ڪربلا زدم‌فـࢪیاد...⇝ "ما لشڪر ذوالفَقاࢪصاحِب الزمانیم ما لشڪر انتقام سخٺ‌شهداییم"
sharh_delbari.pdf
1.62M
⇝◌『🥀』 نام ڪتاب : شࢪح دلبࢪێ شࢪحێ بࢪ وصیتنامہ سࢪداࢪ سپهبد شهیدحاج قاسم سلیمانی °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
↬❥⚿↯ با‌هیچ‌چیــــز‌مثـݪ‌نمـــاز‌بینۍ‌شیطان‌ بہ‌خاڪ‌ماݪـــیده‌نمۍشود.👊🏿 نمازت‌دیــ⌚️ــر‌نشہ‌مسلمون❕
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_بیستُ_دوم صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ #اما
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای که در گوشی می‌پیچید و عدنان می‌شنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت می‌برم!» ♦️ و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر منه و خونش حلال! می‌خوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد. ♦️ دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. پیشانی‌ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم را روی صورتم حس کردم. از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا می‌زدم و دلم می‌خواست من جای او بدهم. ♦️ همه به آشپزخانه ریخته و خیال می‌کردند سرم اینجا شکسته و نمی‌دانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه است که از جراحت جانم جاری شده است. عصر، حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته جانم شده بود. ♦️ ضعف روزه‌داری، حجم خونی که از دست می‌دادم و عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن‌عمو هر سمتی می‌رفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا کنند و من می‌دیدم درمانگاه شده است... ♦️ در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و غرق خون را همانجا مداوا می‌کردند. پارگی پهلوی رزمنده‌ای را بدون بیهوشی بخیه می‌زدند، می‌گفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت و خونریزی خودش از هوش رفت. ♦️ دختربچه‌ای در حمله ، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمی‌دانست با این چه کند، جان داد. صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین بود و دل من همچنان از نغمه ناله‌های حیدر پَرپَر می‌زد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد. ♦️ نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانی‌ام برد، زن‌عمو اعتراض کرد :«سِر نمی‌کنی؟» و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند :«نمی‌بینی وضعیت رو؟ رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سرّی داریم نه بیهوشی!» و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :« واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک می‌فرسته! چرا واسه ما نمی‌فرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!» ♦️ یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :«دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا تو آمرلی باشه، کمک نمی‌کنه! باید برن تا آمریکا کمک کنه!» و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :«می‌خوان بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!» پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :«همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته مردم رو تماشا می‌کنه!» ♦️ از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمی‌آمد که دوباره به سمت من چرخید و با که از چشمانش می‌بارید، بخیه را شروع کرد. حالا سوزش سوزن در پیشانی‌ام بهانه خوبی بود که به یاد ناله‌های حیدر ضجه بزنم و بی‌واهمه گریه کنم. ♦️ به چه کسی می‌شد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زن‌عمو می‌توانستم بگویم فرزندشان در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟ حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و می‌دانستم نه از عباس که از هیچ‌کس کاری برای نجات حیدر برنمی‌آید. ♦️ بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز حیدر نداشتم که در دلم خون می‌خوردم و از چشمانم خون می‌باریدم. می‌دانستم بوی خون این دل پاره رسوایم می‌کند که از همه فرار می‌کردم و تنها در بستر زار می‌زدم. ♦️ از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس می‌کردم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه ناله‌اش را می‌شنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد. عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد. ♦️ انگشتانم مثل تکه‌ای یخ شده و جرأت نمی‌کردم فیلم را باز کنم که می‌دانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد. ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
•✨ ⃟✿•⠀ چندٺا قلب بࢪاۍ امام‌ زماݩت شڪاࢪڪࢪدۍ؟! چَندتاموݩ غصہ خوࢪ امام‌زمانیم؟! ࢪفقــا! تۆجنگ‌چیزۍڪهـ بیݩ شھدا جا افتاده‌ بود ایݩ بود ڪہ میگفتن.. امام‌زمان! دࢪد ۆ بلاٺ بہ جوݩ مݩ💔 حاج حسین یڪتا✨ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
•✨ ⃟✿•⠀ چندٺا قلب بࢪاۍ امام‌ زماݩت شڪاࢪڪࢪدۍ؟! چَندتاموݩ غصہ خوࢪ امام‌زمانیم؟! ࢪفقــا! تۆجنگ‌چیزۍڪ
⇝◌『』 میگم... یہ وقټ زشٺ نباشہ یہ آقایے هزاࢪ و خوࢪده اێ سالہ منتظࢪ 313 نفره آقآجآݩ شرمنده ایم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•◯ ⃟◯🥀•⠀ امام على عليه السلام: يَنبَغِي أن يكونَ الرجُلُ مُهَيمِنا عَلى نَفسِهِ، مُراقِبا قَلبَهُ حافِظا لِسانَهُ سزاۆاࢪ اسٺ ڪہ آدمێ نگهباݩ نفس خۆد ۆ مࢪاقب دل ۆ نگہ داࢪ زباݩ خويش باشد☝️🏻 (غࢪࢪ الحكم) °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
•◯ ⃟◯🥀•⠀ امام على عليه السلام: يَنبَغِي أن يكونَ الرجُلُ مُهَيمِنا عَلى نَفسِهِ، مُراقِبا قَلبَهُ
⇝◌『🌸』 اگࢪهمیشہ‌بخواهۍ‌بہ هواۍ‌دلـ♡ـت‌ گوش‌ ڪنۍ زندگۍاٺ ۆیران‌است..! دل‌♡ ↯ همیشہ‌ هۆا بہ‌ هۆا‌ مۍ‌شود :)
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
چـلـه‌‌حاجـت‌ࢪوایۍ🤲🏼 این روزها... دࢪ میـان طـوفان🌪 ‌مشکـلات‌ ۅ سختےها در پـس‌پردۀ انتظـار بـࢪاۍ‌دی
>•♥⃟ •< بـࢪاۍ‌ دڔهـاۍ‌بستـۀ‌زنـدگیـتان🚪 شـڪࢪگزاࢪبــاشـیـد🤲🏻 زیــࢪا آنـھـا‌ مـا ࢪا‌ بـه ‌سمـت دڔهـاۍ منـاسـب‌ زنـدگے‌ هـدایـت‌ مےکننـد💫 ♢خـدا هــࢪگـز‌ دیـࢪ‌ نمـۍ‌کـنـد🌱 تـا‌شـࢪوع‌چلـه‌حـاجـت‌ࢪوایۍ ••یـڪ ࢪوز بـاقیـسـت••
●🌙͜͡⃞ 🌿● امام‌صادق‌؏‌: فضیلت‌ نماز اوݪ‌‌وقت خواندن مانندفضیلت آخـږت‌است بږ دنیا💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• ⃟❥‌••⠀ ✦خاطࢪه‌شهید ❈انگشتࢪهایےڪہ‌بـࢪاۍخۅدش‌تهیہ‌ میڪࢪد معمولاباࢪڪاب‌هاۍخۅبےبـۅد، امایڪےدۅماه‌بیشتࢪدࢪانگشتش‌نمیدیدهࢪڪدام‌ازدۅستانش‌ڪہ‌خۅشش‌مےامد بہ‌اومیبخشید. ❈دࢪمـۅرد لبـاس هایش‌هم همینطوࢪبـۅد، لبـاسےڪہ‌امانـت میداد،محال‌بـۅد پـس بگیࢪد. ❈بࢪای‌عࢪوسے دوستانش‌ڪہ‌میࢪفت محال بۅدڪہ دسٺ خالے بࢪۅد، مقید بۅدڪہ‌حتماهدیہ‌اۍتهیہ‌ڪند ۅ دۅستان دیگـࢪش‌ ࢪاهـم‌مجاب میڪردڪہ باهم یایڪ‌سڪہ‌طلا بخࢪند یاپاڪت پولےࢪا هدیہ‌بدهند. ❈میگفٺ اۅل‌زندگیشان‌هسٺ‌بایـد ڪمڪشان‌ڪنیم...!!! 🖋راوۍ: مادࢪشهید °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
[•بســـــم‌ࢪب‌الشـھـدا‌والصدیـقیـن•] همراهان‌گرامے‌🌱 بࢪای‌حمایت‌از‌مجموعه‌لطفا‌ازطࢪیق لینڪ‌هاۍدࢪج‌شده‌گـࢪوه‌هاوکانال‌هاۍ مـاࢪادنبال‌ڪنیـنツ ‌•••ابࢪاهیـم‌ونـویـددلـھـاتاظـھـور👇 http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f •••کانال‌عشق‌یعنے یه‌پـلاک👇 https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f •••کانال‌استیکࢪشهدا 👇 https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80 ••• بیت‌الشـھـدا (ختم قرآن )👇 https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c •••بیت‌الشـھـدا(ختم ذکر)👇 https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733 💫دࢪکـاࢪخیࢪحـاجـت‌هیـچ‌استخاࢪه نیست.🌱 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
•✦🦋✦• گـاهـےڪہ‌چـادࢪم‌خـاڪےمیشـود … ازطعنــہ‌هــاۍمــࢪدم‌شـهــࢪ … یـاد"چفیـہ‌هـایے"مےافتـم … ڪہ‌بـــــࢪاۍ‌چادرۍ ماندنم … خــونـے شدند …! °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•❤️ ⃟◯•⠀ با ازدواج دۆتا اٺفاق بࢪات میۆفته یڪۍ اینڪه ڪامل میشۍ.... استاڊ ࢪائفۍ پۆࢪ🎙 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
○🦋 ⃞ 🌹○↯ بعضۍوقتـاخیلی دلتنگ شهدا میشیم و کلی حرف باهاشون داریم اونموقع‌است‌ڪہ‌باشهدادرددل‌میکنیم ◹خواستم‌بگـ🗣ـــم◸ شمااعضاۍمحترم‌هم‌میتونید دلنوشـ💌ـتہ‌هاتونوباشهداتوۍ‌لینڪ ناشنا‌س‌برامون‌بفرستید↻ منتظࢪ دلنۆشته های شهداییتون هستیم👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/793699172
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_بیستُ_سوم از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجو
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 دلم می‌خواست ببینم حیدرم هنوز نفس می‌کشد و می‌دانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید. ♦️ انگشتم دیگر بی‌تاب شده بود، بی‌اختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد. پلک می‌زدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند. ♦️ لب‌هایش را به هم فشار می‌داد تا ناله‌اش بلند نشود، پاهای به هم بسته‌اش را روی خاک می‌کشید و من نمی‌دانستم از کدام زخمش درد می‌کشد که لباسش همه رنگ بود و جای سالم به تنش نمانده بود. فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمی‌ام به‌جای اشک، خون فواره زد. ♦️ این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ می‌زدم و به التماس می‌کردم تا کند. دیگر به حال خودم نبودم که این گریه‌ها با اهل خانه چه می‌کند، بی‌پروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا می‌زدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپاره‌های شهر را به هم ریخت. ♦️ از قداره‌کشی‌های عدنان می‌فهمیدم داعش چقدر به اشغال امیدوار شده و آتش‌بازی این شب‌ها تفریح‌شان شده بود. خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت... ♦️ هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو می‌کردم این فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمی‌دانستم این به عذاب حیدر ختم می‌شود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. ♦️ زن‌عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می‌کرد و مرا در تاریکی نمی‌دید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال می‌کردند دوباره کابووس دیده‌ام و نمی‌دانستند اینبار در بیداری شاهد عشقم هستم. زن‌عمو شانه‌هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره می‌خواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمی‌خورد. ♦️ همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور می‌توانستم دم بزنم وقتی می‌دیدم در همین مدت عمو و زن‌عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمی‌کشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال می‌خواست مراقب ما باشد. ♦️ حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بی‌تابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.» شاید خمپاره‌باران کور می‌کردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل. ♦️ گرمای هوا به‌حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل می‌دیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، می‌دانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و می‌ترسیدم از اینکه علی‌اصغر آمرلی، یوسف باشد. ♦️ تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه‌ها بود، اما سوخت موتور برق خانه‌ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول کشید تا خانه‌های تبدیل به کوره‌هایی شوند که بی‌رحمانه تن‌مان را کباب می‌کرد و اگر می‌خواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش‌مان می‌زد. ♦️ ماه تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری می‌کرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ و گرسنگی سر می‌برید. ♦️ دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلی‌کوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می‌آوردند. گرمای هوا و شوره‌آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم می‌خورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شد و حلیه پا به پای طفلش جان می‌داد. ♦️ موبایل‌ها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر بود که روی زمین در خون دست و پا می‌زد. ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
୫♥୫ یـــــه‌ســـــۅال⁉️ اگـه‌بـھـت‌بـگـن🗣 قـراره یـه‌ساعـت بـا‌ شـھـید مـدافع‌حرمـے حـرف بزنـی... دلـت‌میخـواد ‌بـه‌اون‌شـھـید‌چـی‌بگـی⁉️ چـه‌سـوالایی‌رو‌میخـوای‌ازش‌بپرسی⁉️ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f