لیست هشتگ های کانالمون😍😍😍😍
داستان ها
#شدو
#طرد_شدگان
#جان_فداییان_برلین
#تاریخچه_بولزای
#بلک_سایبر
#قدرت_بیشتر
#شوالیه_مسیح
#لاشخور
#اشتباه
#جان_فداییان_مایکی
#اسارت_ابدی
#مرگ_کاپیتان_آمریکا
#تک_قسمتی
#دارک_نینجا
#هالک_vs_لوگان
#اسلحه_من_پول
#طوفان
#نگهبانان
#زندگی_سخت
#نفرین_سیمای_باد
#وزیرنامه
#ماجراهای_انتقام_جویان
#اونجرز
#مینی_داستان_های_ترسناک_واقعی
#تنهایی_آزاردهنده
#ارکای
#کاش_راه_خانه_ات_اینقدر_طولانی_نبود
#چه_می_شد_اگر
#بلک_تاندر
#واندا_لوکی
#اسیر_دست_تو
#داستان_کوتاه
#عروسک_آنابل
#افسانه_های_ترسناک_ایرانی
#داستان_واقعیت_ارسالی
#سافتر
#کینگیاورس
#در_مرز_ناشناخته_ها
#مارول_علیه_دیسی
#جانشین
#متن_کوتاه
#آخرین_بازماندگان
#سربازان_متحد
#تنکائور
#مجرم
#ونوم_و_زن_عنکبوتی
#گروه_مقاومت_فوتبالی
عکس ها و ویدیو ها📸😍
#بلک_ویدو
#کاپیتان_آمریکا
#مرد_آهنی
#فالکون
#ونوم
#محافظان_کهکشان
#اسپایدرمن
#گرین_ارو
#اونجرز
#ولورین
#دردویل
#هاکای
#دنی_رند
#جوکر
#طنز
#ترسناک😈
#تئوری
#سکانس
#الیور_کویین
#فلش
#لوکی
#پاترهد
#فراست_نیوز
#اسکرین_شات
لیست همسایه هاااا😍😍😍
①@marvelfanclub
② @dc_fan_club
③ @marvel4ever
④ @the_greenmoon
⑤ @whatdoilike
⑥
⑦
⑧
⑨
①⓪
①①
①②
①③
①④
①⑤
①⑥
①⑦
و خودمون🫀
https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
#در_مرز_ناشناخته_ها
پارت اول
هوای بیرون سرد و هوای داخل گرم است برای همین پنجره ها بخار گرفتند ...
دستم را رویشان به حرکت در میاورم و یه قلبی شکسته میکشم امشب دلم از دنیا گرفته ، انگار قصد دارد من رویخوشبختی را نبینم امشب کارم تمام است .
اری درست است میخواهم قاتل خود شوم اینجوری خود را راحت میکنم و بهتر از ان میتوانم مرگ را تجربه کنم .
صدای مادرم مرا به دنیای حقیقی می آورد ، دنیایی که بویی از احساسات نبرده درواقع آدم هایش بویی از احساسات نبرده اند .
نیم ساعت پیش خونه مادر جون بودیم مادر مامانم ، حالا هم قراره بریم خونه عزیز مادر بابام حوصله ندارم فقط میخوام برم خونه بازم مثل همیشه بدوم تو اتاق و درم ببندم و زمانی که مامانم گفت نفس بیا شام بگویم مامان من گشنم نیس و همونجوری تو اتاق بمونم و وقتی همه خواب رفتن بیام بیرون اما امشب آخرین باریه که این روال پیش میره .
میخوام خودمو بكشم البته جرعت رگ زنی ندارم من جرعت هیچی ندارم میخوام یه عالمه شربت و قرص های تو یخچال رو بخورم و بعد بروم بخوابم آخرهم ب آرامش و بدون درد بمیرم از دنیا راحت بشم
.............................................
میرم مطمعن میشوم همه خوابن و به سراغ دارو ها ۱۳ تا قرص استامینوفن با ی چنتایی شربت که نمیشناسمشون رو میخورم حالم داره به هم میخوره انگار دارم بالا میارم احساس سنگینی میکنم میخوام فقط بخوابم اما قبلش باید یه چیزی رو بنویسم آروم میرم توی اتاق یه کاغذ برمیدارم و روش مینویسم :
مرسی که باعث مرگم شدید
مرسی بابت گوشیم
مرسی بابت ارزو های به دل نشسته ام
مرسی بابت محبت بیشمارتون
من نیستم دیگه
فقط راضی نیستم بعد از مرگم تمام ارزو هایی که داشتمو برا خواهرام به واقعیت تبدیل کنید
با نهایت تنفر فرزند اول خانواده نفس !
اونو گذاشتم روی تخت و خودم رفتم زیر پتو باورش واسه یه دخترک ۱۵ ساله ای که فقط چند ساعت با مرگش فاصله داشت سخت بود .
اما نفس دیگه تموم شد، دیگه هیچ چیز نمیتونه اذیتت کنه هیچ چیز تصمیم گرفتم تمامی عمرم رو از اول مرور کنم کم کم چشمام سنگین شد و بخواب رفتم
https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
#در_مرز_ناشناخته_ها
پارت ۲
راوی : نفس دخترک بیچاره اروم شده بود .
نمیدانست چی در پیش رویش هست .
خوشحال بود، چند ساعتی میگذشت که دخترک به خواب رفته بود و هنوز نفس میکشید.
ساعت تقریبا ۴ صبح بود صدای که مادر و پدرش توی اتاقشان به گوش میخورد
مادر: به خواب ارومی رفته خوب بخوابه که این آخرین خواب خوبشه
پدر : اینجوری نگو مطمعنی که قرارع حتما اتفاق بد بیوفته شاید همش با خوبی پیش بره
مادر : مگه با این کار بزرگ آقا میشه
پدر : نه بزگ آقا اونو میشناسه و نه او بزرگ آقا
مادر : ولی من و تو که میشناسیمش
پدر : شاید اونطوری که آرسامو بزرگ کرد و دوس داشت نفسو هم دوست داشته باشه
مادر : امیدوارم . فقط اگه آقا بزرگ بفهمه که داداشت نوید یه بچه دیگه هم داشته و او خبر نداشته ماهم ازش مخفی کردیم فکر نکنم ارثی به هیچکدومون برسه
پدر : ارث به درک نگران خودمون باش که بلایی سرمون نیاره
مادر : برم یبار دیگه بهش سر بزنم
............................
چند ساعت بعد خونه عزیز
............................
اروم کنار ستاره نشسته بودم
گوشه اتاق بزرگی که تمام خاندان بابام توی اون بودن از خانواده ی عمو ها تا خانواده عمه ها دوتا از خواهرام سیمین و سیما کنار نیایش دختر عمه ام نشسته بودن و منم کنار اون یکی خواهرم ستاره نشسته بودم
حالم داشت به هم میخورد
بدون اینکه خودمو ببینم حدس میزدم مثل گچ سفید شده باشم
کل دل و روده ام داشت به هم میخورد
عمه نجمه : نفس عمه جان حالت خوبه ؟ بنظر خوب نمیای
_مرسی عمه جان خوبم فقط یه کمی حالم خوب نیس
عمه رویا : اگه میخوای یکمی برو بیرون هوا آزاد به ریه هات برسه
مامان : نه حالش خوبه نمیخواد بری بیرون یه کمی دیگه حالت خوب میشه مگه نه ؟
بابا : نفس برو بیرون یکمی هوا بخوری
_چشم پدر جان
بلند شدم که برم بیرون علیرضا پسر عموم هم بلند شد
عمو سهیل : علیرضا تو کجا
علیرضا : میخواستم برم تو ماشین گوشیمو بیارم
زن عمو سهيل : بيا تو كيف منه تو ماشین واست برداشتم
منم دیگه صبر نکردم و اومدم بیرون
https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
#در_مرز_ناشناخته_ها
پارت۳
رفتم تو دسشویی و تا تونستم بالا آوردم حالم خوب نبود
توی آینه خودمو دیدم چشمای به خون نشسته، پوستی شبیه گچ، کاملا بی روح
یه بالم لب توی کیفم در آوردم و زدم یکمی بیرون موندم و بعد برگشتم توی اتاق
یه پیرمردی روی یه مبل نشسته بود دور و برش هم خالی بود
یه پسری هم پایین پاش نشسته بود
پیرمرده بنظر عصبانی میومد
بابا : نفس بیا اینجا بشین
_چشم پدر جان
پیرمرده : حمید ( پدرم ) نگفته بدی یه دختر دیگم داری
این دیگه کی بود خدا ؟ . زمانی برا پرسیدن سوالاتم نبود اتاق تو سکوتی ناب رفته بود .
بابا : بزرگ آقا یه چیز هایی وجود داره که شما نمیدونید
بزرگ آقا : امیدوارم کاری نکنید که به هیچ کدومتون ارثی نرسه
بابا : بابا داداش نوید یه بچه دیگه هم عمو نوید عمو اولیم بود یه چیزایی درموردش میدونستم فکر میکردم تو بچگی مرده بزرگ آقا : نوید هیچ بچه دیگه ای نداشته سه سال بعد تولد ارسام فوت کرد . پس این پسره کنارش ارسامه و پسر عمو نوید هم هست .
بابا : آقا بزرگ نفس فرزند دوم نویده
چ چ چی فکر نکنم درست شنیده باشم
_چ چیی ؟
یهو عمه نجمه گریه کنون معذرت خواهی کرد و جمعو ترک کرد .
هنوز تو شک اون حرف بابا بودم
بابا : وقتی نوید و سارا تصادف کردن ؛ ارسام فقط سه سالش بود اما سارا باردار بود.یه دختر ؛ توی تصادف بچه زنده موند منم تصمیم گرفتم که اونو پیش خودم بزرگ کنم . بابا نفس دختر نویده .
صداها ، حرفاشون ، توی مغزم میپیچید .
نمیدونم باید از این خبر خوشحال باشم یا ناراحت شاید هیجان زده .
چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم ...
#در_مرز_ناشناخته_ها
چند دقیقه بعد
نفس نفس بیدار شووو .
سرمایی را روی صورتم حس کردم.
میدانستم که که بیهوش شدم و بقیه تلاش برای به هوش آوردنم میکنن اما دلم میخواست تمام عمرم را بیهوش بگذرانم .
چشمانم را باز کردم اول ارسام را دیدم ؛ همان پسر گویی برادرم بود.
بعدی بابا بود و بعدش هم عمه رویا .
عمه رویا : به هوش اومد .
با سختی از جای خود بلند شدم اما تا اومدم حرکتی انجام دهم هرچی در دل و روده ام بود بالا اومد .
دوان دوان به سمت در حیاط حرکت کردم .
میخواستم هوای آزاد به ریه هایم برسد انگار که چند سالیست نفس نکشیده ام .
به سمت درخت های کنار حیاط حرکت کردم.
نمیدانستم هدفم چیست اما این را خوب میدانستم که میخواهم از آدم ها دور باشم . لباسم تمام کثیف شده بود.
هنوز میانه ی راه بودم که باز چشمانم سیاه رفت و ....
صدای گرم و دل نشینی تو ذهنم میپیچید چشممو باز کردم نور زننده ای بالای سرم بود و همجا تار.
چند بار پلک زدم تا همجا واضح بشه . انگار بیمارستان بودم و بالای سرم دکتر .
دکتر زل زد تو چشمام
دکتر : چرا ؟
جوابی ندادم حتما فهمیده بود دیشب چکار کردم
دکتر : میدونی نمیمیری فقط داری به خودت آسیب میزنی
بازم هیچ جوابی نشنید .
دکتر : میدونی اگه موفق بشی هم راحت نمیشی ؛
به خانوادت نگفتم ولی یه پسره که فکر کنم داداشت هس فهمیده الانم میخواد ببینتت منم میرم چن دقیقه دیگه یه پرستار میاد .
رفت و چن دقیقه بعد ارسام اومد انگار هردو از یه چیز رنج میبردیم .
ارسام : دکتر گفت حدود ۱۲ تایی دارو خوردی
_درواقع ۱۳ تا بود .
https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop