eitaa logo
اشعار اهل‌بیت علیهم‌السلام
278 دنبال‌کننده
11 عکس
2 ویدیو
0 فایل
🔰اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکُمْ یٰا اَهْلَ بَیْتِ النُّبُوَّةِ 💠 اگر شعر خوبی روزیتون شد و ازش خوشتون اومد بفرستید: @abes80
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه به دریای ولایت گوهرم من بر اورنگ شهامت افسرم من نگینم، گوشوار عرش دین را در انگشت شرف، انگشترم من به صورت شد علی اصغرم، نام به معنی خود، ولی اکبرم من علی اکبر، نبی را بود، مظهر علی مرتضی را مظهرم من حسین بن علی، فلک نجات است بر این پر بار کشتی، لنگرم من حریم او بهشت آرزوهاست بهشت آرزوها را، درم من بود حبل المتین، بند قماطم مخوان اصغر، که سرّ اکبرم من اگر عیسی، سخن در مهد، می گفت مسیح عترت پیغمبرم من لبم، سرچشمه آب حیاتست کجا، محتاج شیر مادرم من گلاب نوگلان باغ دینم گلی نشکفته، اما پرپرم من حسین، اتمام حجت کرد با من خدای عشق را، پیغمبرم من اگر امروز آب از تیر خوردم به فردا جرعه بخش کوثرم من ره صد ساله را شش ماهه رفتم ز همراهان در این وادی سرم من پدر خون مرا بر عرش پاشید بلی، عرش خدا را زیورم من چو زهرا، پای در محشر گذارد شفاعت را اساس دیگرم من به خون حنجر و قنداق گلگون شفیع عاصیان در محشرم من در آن غوغای وانفسا، ز رحمت «موید » را به جنت رهبرم من @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه چرا از همرهان دوش ای سر خونین جدا بودی چرا پر خاک و پر خاکستری دیشب کجا بودی که بر روی جراحات سرت پاشیده خاکستر؟ مگر درد تو را اینگونه داروئی دوا بودی؟ به مهمانی چرا در خانهء بیگانگان رفتی بریدی از چه با ما؟ روزی آخر آشنا بودی گرفتار جفای شمر ما بودیم دیشب را تو در دست که ای سر، تا سحرگه مبتلا بودی؟ تو را چون بود سر در کوفه، تن در کربلا جانا دل ما سوی کوفه، چشم ما در کربلا بودی یکی گوید تو را جا بود در کنج تنور ای سر یکی گوید به زیر طشت پنهان از جفا بودی نَبُد جای تو ای گنج شهان در کنج مطبخ ها تو آخر روزی ای سر زینت عرش خدا بودی پس از کشتن سری در ماسوا کی شد بدین خواری همانا از ازل ای سر سوا از ماسوا بودی هماندم دست «جودی» کاین مصیبت را رقم کردی خدایا کاش تن از جان و جان از تن جدا بودی @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه یادگار سه امام ای عباس به حضور تو سلام ای عباس ای پیمبر به جلال تو گواه عبد صالح تو و او عبدالله هر دو در نور عبودیت غرق هر دو را تاج عبادت بر فرق تویی آن گل که خدا پرورده قدرت الله تو را پرورده دل و بازوی قوی داری تو مهر و قهر علوی داری تو ای کرامات ز کاف کرمت کعبه سنگی ز حریم حرمت حرم عشق حسینی را در بر حسین از همه کس عاشق تر آن مواسات و اخوت که نبود جز ز پیغمبر و حیدر مشهود، در حسین و تو به اکمال رسید که کس آنگونه ندید و نشنید ای سراپا همه عشق و باور هست هر دایره را یک محور به جز از دایرهء عاشورا که خدا داده سه محور او را آن سه محور که بود نور دو عین نیست جز زینب و عباس و حسین ای فروغ دل و چشم هستی دستگیر همه با بی دستی بازوانت چو جدا شد عباس دست تو دست خدا شد عباس زان خداوند مدالت بخشید جای دو دست دو بالت بخشید لطف جعفر ز کلامت مشهود حمزه از همزهء نامت مشهود روز محشر شهدا والایند بهترین مرتبه را دارایند گر چه در بحر کرم غوطه ورند باز بر رتبهء تو غبطه برند ای جمال کرم آل الله تکیه گاه حرم آل الله دُر گفتار علی در گوشت پرچم کرببلا بر دوشت همه کار تو شگفت آور بود لیک سقایی تو دیگر بود دلت از فاطمیان آگاه ست رخ تو هاشمیان را ماه ست ماه ما چهرهء نورانی داشت اثر سجده به پیشانی داشت شهد کوثر ز لبش می ریزد نور عصمت ز رخش می خیزد که نه معصوم ولی معصوم ست شب قدرست که نامعلوم ست گرنه معصوم چرا پنج امام دست بوسیده از او با اکرام؟ گر نه معصوم چرا دشمن و دوست همه را شاهدی از عصمت اوست؟ گرنه معصوم چرا رخصت یافت بهر غسل تن معصوم شتافت؟ همرهی کرد به سرّ و علنش با حسین از پی غسل حسنش گرنه معصوم، عزیز زهرا از چه فرمود شب عاشورا؟، که برافراز لوایت عباس جان من باد فدایت عباس گرنه معصوم چرا پیکر او پاره پاره بدن بی سر او، حجت عصر امام سجاد خود به تنهایی در قبر نهاد @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه علی آن صبح صادق، آن شب قدر علی شرح «اَلَم نَشرَح لَک صَدر» علی، آن مظهر یکتا پرستی علی، روح حیات و جان هستی علی آیینه وحی و نبوّت فروغ دیده عدل و مروّت زنی را دید روزی در گذرگاه نهان در پرده‌ای از حسرت و آه به دوش خود فکنده مشک آبی نگاه او سؤال بی جوابی چو دریا موج زن، چون چشمه در جوش چو نی با ناله همدست و هم‌آغوش حدیث از ماجرای خویش می کرد شکایت با خدای خویش می کرد که یارب! من روانی خسته دارم ولی پیوندِ با غم بسته دارم غم و اندوهم از اندازه بیش است دلم خلوت نشین داغ خویش است بهارم رویش درد است، یارب! گلم پاییز پرورد است، یارب! شکسته سنگِ غربت شیشه ام را صبوری سوخت برگ و ریشه ام را چرا صد داغ بر این دل بماند؟ علی از حال ما غافل بماند؟ تو روشن کن غمْ آبادِ دلم را تو بِستان از علی داد دلم را! زن غمدیده با خود عالمی داشت نهان در سینه اش بذر غمی کاشت علی چون موج از این توفان برآشفت به او نزدیک شد آهسته و گفت: که بگذر از علی، لطف و کرم کن به درگاه الهی شکوه کم کن علی، گیرم نشد همداستانت! به جای او منم بر آستانت مده آزارِ خود زین بیش، مادر! به من ده ظرف آبِ خویش، مادر! که من چون سایه همراه تو هستم بود سر رشته‌ی آهت به دستم چو با او از سر رأفت سخن گفت به سقّایی خود او را پذیرفت علی همراه او بی تاب می رفت به دوش افکنده مشک آب می رفت زنِ دلخسته چون مهر و وفا دید زِ مرد رهگذر صدق و صفا دید روان شد سوی منزل با همان حال سبک سیر و سبکبار و سبکبال دعا می کرد مرد رهگذر را همان صاحبدل صاحب نظر را قدم در ره چو با آن مرد حق زد کتاب خاطراتش را ورق زد: که بر روی خوشی در بسته ام من پرستویم، ولی پر بسته ام من شکوه شادی ام از یاد رفته ست سر و سامان من بر باد رفته ست «در آن مدّت که ما را وقت خوش بود» فلک کی این همه مظلوم کش بود؟ مرا تا سایه‌ی همسر به سر بود بساط زندگانی مختصر بود دریغ! از کف، گرامی گوهرم رفت به استقبال دشمن، شوهرم رفت جوانمرد و مجاهد، آهنین عزم به فرمان علی شد عازم رزم کمربند جهادش را گره زد شرار از دل گرفت و بر زِرِه زد به میدان رو نهاد و ترک سر گفت به رنگِ ارغوان در دشتِ خون خفت به خون رنگین چو دیدم جامه‌اش را سحر خواندم شهادت نامه‌اش را من اکنون بینوایی دل به دستم تهی دستی بدون سر پرستم خبردار از خزانِ من، نسیم است نصیبِ این صدف دُرّ یتیم است نه شب دارم از این اندیشه نه روز غم جانکاه دارم، آهِ جان سوز مرا چون شعله، در هم پیچ کردند امید شادی ام را هیچ کردند فلک را چیست رسم عهد بستن؟ نمک خوردن نمکدان را شکستن! به دست و بال ما پیچید ایام گل امّید ما را چید ایام گره زد گر چه دست غم به کارم به یارب های خود امّیدوارم علی را پاسِ حرمت گرچه بر ماست خدا بین من و او حکم فرماست در این گفت و شنودِ حسرت آلود که در روح علی توفان به پا بود نمایان شد سواد خانه از دور چه خانه، کلبه‌ای بی رونق و نور امیر مؤمنان مولی الموالی رها در هاله آشفته حالی امانت را به آن آزرده جان داد که آهش آسمانها را تکان داد چو کم کم آشنای راز گردید شکسته دل به منزل باز گردید چنان آن روز غم در او اثر کرد که شب را با پریشانی سحر کرد سپیده آرزوی سر زدن داشت علی را دل، هوای پر زدن داشت مهیا ظرفی از خرما و نان کرد توکل بر خدای مهربان کرد گرفت آن بارِ سنگین را به شانه روان در کوی و برزن تا نشانه رسید و حلقه بر در کوفت چندی به گوش آمد نوای مستمندی که در این سایه روشن، پشتِ در کیست علی گفتا: کسی جز رهگذر نیست همان یاریگر و همپای دوشم که اندوهِ تو دارد سر به گوشم به شوق بنده حاجت روایی فراهم کرده ام برگ و نوایی به مهمانی پذیرا باش ما را ببخشاید خدایت کاش ما را! قدم در خانه چون بگذاشت مولی حدیث نفس با خود داشت مولی صفا بخشید باغ لاله ها را گرفت از او سراغ لاله ها را ز احوال یتیمان پرس و جو کرد به مژگان زخم دلها را رفو کرد چو آهنگ نوازش ساز فرمود به نرمی غنچه لب باز فرمود که از این رهگذر بشنو بشارت زِ من فرمانبری وز تو اشارت برآنم من که در یاری بکوشم چو رود و چشمه برخیزم، بجوشم زن مسکین که احسان و کرم دید زِ رحمت سایبانی در حرم دید دلش می خواست کارش ساده گردد بگفتا: تا خمیر آماده گردد مرا چندین کبوتر همنشین است تمنّایی که دارم از تو این است که باشی شمع این جمع پریشان به دلجویی بپرسی حال ایشان یتیمانِ مرا سرگرم داری که خویی چون بنفشه نرم داری علی، خیل یتیمان را پدر بود ولی این جا، دل و دستی دگر بود علی، آن عشق و ایمان را تجسّم نشسته بر لبش نقش تبسّم نشست آن جا به رسم دلنوازی گرفت آن بینوایان را به بازی یکی را جا به روی دوش خود داد یکی را گرمی از آغوش خود داد یکی را با محبّت رو به رو کرد یکی را مثل گل بوسید و بو کرد
یکی را لقمه ای خرما و نان داد یکی را جرعه‌ای آبِ روان داد یکی خوشدل به آب و دانه او یکی بنهاد سر با شانه او علی از شوق، دل را لب به لب کرد وزآن ایتام، حلّیت طلب کرد و با هر گوهرِ اشکی که می سفت به گوش کودکان آهسته می گفت: اگر دیر آمدم، تأخیر کردم اگر غافل شدم، تقصیر کردم وگر بُردم من از خاطر شما را عَزیزان! بگذرید از من، خدا را! خمیر آماده شد باز آمد آن زن سوی خلوتگه راز آمد آن زن بگفتا دارم اینک خواهش از تو یتیم از من، تنورِ آتش از تو به پا خیز و برافروز آذرخشی که بر دلهای ما گرما ببخشی تنور خانه را تا آتش افروخت علی شمع وجود خویش را سوخت چو گرما در وجود او اثر کرد علی با خویشتن این نغمه سر کرد: که ای نفس علی، داد از تغافل! چرا باید بسوزد خرمن گل؟! چرا از یاد بردی لاله ها را! چرا نشنیدی این غم‌ناله ها را! چرا نیلوفری شد یاس این باغ چرا نشکفته ماند احساس این باغ چرا از بیدلان مهجور ماندی؟! چرا از بینوایان دور ماندی؟! نبخشد گر تو را عفوِ الهی سزای آتشی، خواهی نخواهی! سزای توست تلخی و مرارت بسوز ای دل! بچش طعم حرارت بسوز، ای آشنای روح پرور! بسوز، ای سینه اندوه پرور! علی گرم صفای جان و دل بود از آن باغ و از آن گلها خجل بود خدا را با دلی پر درد می خواند به عذر آن که غفلت کرد می خواند در این سوز و گدازِ ای دل ای دل زن همسایه وارد شد به منزل نگاهش با علی چون رو به رو شد تواضع کرد و در حیرت از او شد به صاحب خانه گفت این غفلت از چیست نمی دانی مگر این میهمان کیست؟ بهار معرفت، گلزار بینش معمّای کتاب آفرینش دلیل روشن یکتا پرستی شگفت‌آورترین اعجاز هستی ولایش شرط توحید من و توست نگاهش نور امّید من و توست اگرچه همنشین با خاکیان است نگینِ خاتمِ افلاکیان است گرفته نخل عصمت ریشه از او فروزان، مشعلِ اندیشه از او تولاّیش گلِ باغ یقین است امیر ما، امام المتّقین است! زنِ دل خسته گفت ای وای، ای وای! چو برق، آسیمه سر بر خاست از جای سرشک از دیده چون باران فرو ریخت وجود خویش را در پای او ریخت غمش همرنگِ غم‌های علی شد سرش خاک قدم‌های علی شد میان گریه های، های هایش هم آوای نِیستان شد نوایش که بر این ذرّه، ای خورشیدِ رخشا ببخشای و ببخشای و ببخشا! فروغ مهر تو پرتو فکن بود زِ غفلت پرده پیش چشم من بود خدا را! سوختم من، ساختم من علی را دیدم و نشناختم من! به چشمم توتیا خاک درِ توست رواق دیده من منظر توست قصور از تو نشد، تقصیر من بود گناهِ آهِ بی تأثیر من بود «به تقصیری که از حد بیش کردم خجالت را شفیع خویش کردم» «ندارد فعل من آن زورِ بازو که با فضل تو گردد هم ترازو» اگر کوه دلم آتش فشان شد پر از اندوهِ بی نام و نشان شد، اگر مژگان من گلچین شد از اشک اگر چشمم بلور آجین شد از اشک، اگر آزردی و رنجیدی از من خطا و ناسپاسی دیدی از من، اگر حرفی زدم، از بیکسی بود اگر بد گفتم، از دلواپسی بود خطا پوشا! دلت شاد و دَمَت گرم! مرا آتش به جان زد شعله‌ی شرم سرافرازا! غمت از آن من باد بلا گردانِ جانت، جانِ من باد تو خود سرچشمه‌ای انوار حق را فروزان کن دل و جان «شفق» را که در آفاق، عشقت پر بگیرد شراب از ساقی کوثر بگیرد رود راهی که آگاهی در آن است تو بر آنی و پیغمبر بر آن است @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه من نه‌آنم که ز دربار تو سر بردارم صنما کی ز قدوم تو گهر بردارم!؟ اعتبار تو به من رفعت دیگر داده می توانم که کلاهی ز قمر بردارم! دزد مضمون توأم دست مرا گر بزنی… دستِ افتاده به آن دست دگر ، بردارم شهر را پُر کنم از مرحمتِ تازه‌ی تو… مثل خاشاک، جهان را چو شرر بردارم "لَنْ تَرانٖی" چو گذاری و "تَرانٖی" گویی کوه را با همه ی ضعف کمر ، بردارم زِ تو ای شرحِ قیامت به کجا بُگریزم نشد از روز جزا ، بار سفر بردارم ذوالفقار تو در آنجا که دهد "شأن نزول" سر محال است که دنبال سپر بردارم! @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سرم از شرم اگر که پایین است کوله بارم دوباره سنگین است بی نوا آمدم، نجاتم داد کار " حیدر " نجات مسکین است مِس ما را همیشه زَر کرده از کرامات "فضه" اش این است سفره اش خالی است و خوشنود است… سفره ی سائلش که رنگین است کو به کو رد شدم علی گفتم چه کنم عشق یار در سینه است! تلخی روزگار یادم رفت نامش از بس برام شیرین است «قل هو اللهِ» من همه مولاست بانی مدح مرتضی، زهراست وسعت قلب من وجب شده است مالک هر وجب طلب شده است مُهر "حیدر" زدم به هر وجبش مثل نخلی که پر رطب شده است گرچه ذی الحجه دل نشد حاجی سیزده بار در رجب شده است اگر امشب دوباره سر مستم مهر "حیدر" فقط سبب شده است نقطه ی تحت باء بسم الله شب معراج، صوت رب شده است شیر حق در زبان ما شده و… "اسدالله" در عرب شده است آن که بابای عالم خاک است علت خلق کل افلاک است نام حیدر تمام دین من است ذکر افتاده وقت پا شدن است از علی گفتم و منافق گفت: جای ما نیست…وقت جا زدن است! فاتح خیبر و حنین و احد غالب جنگ های تن به تن است کس ندیده فرار حیدر را زِرِه پشت او فقط کفن است تیغ او در نبرد لازم نیست نعره اش وقت جنگ صف شکن است آن که "خیبر" به غرشش لرزید صاحب ذوالفقار ابالحسن است @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه آيه به آيه هر چه که خوردم قسم کم است اينجا براي از تو نوشتن قلم کم است شاعر شبيه من که به دردت نميخورد در گفتن از مصيبت تو محتشم کم است ما غصه دار داغ تو هستيم و کربلا با اين وجود در دل ديوانه غم کم است با اينکه شور ما شده در روضه ها زياد انصاف اگر دهيم براي تو دم کم است با گريه است حق تقدم در اين مسير اشکي که در هواي غمت ريختم کم است ؛هل من مزيد؛دم به دم اين رزق گريه را الحق که در مصيبت تو گريه هم کم است سنگ تو را به سينه زدم سنگ خورده ام طعنه نخورده دور و بر اين علم کم است @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه چشم یک شهر به دست کرم توست حسین بهترین شادی ما اشک غم توست حسین سوخت از عمر هرآن لحظه که بی عشق گذشت عشق نابی که، فقط در حرم توست حسین از گزند همه آفات سلامت باشد آنکه تا هست گرفتار غم توست حسین دل ویرانه که در معرض نابودی بود سبزی زندگی اش از قدم توست حسین فکر تنهایی ما بوده ای از صبح ازل تا قیامت دل ما ملتزم توست حسین تا جهان چشم گشوده است تو حاضر بودی آنچه در ذهن نگنجد عدم توست حسین لحظه ی آخر و پیراهن خونینی که شاهد رنج دم و باز دم توست حسین مثل عباس،سرِ نیزه نشینت، قاری بر روی نیزه نگین علم توست حسین @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه به تمنای لب تو قلب دریا سوخته  صورتت افتاده روی خاک وصحرا سوخته پیکرت را جمع کردم قد یک گهواره شد زیر خورشید عراق این قد و بالا سوخته چشمهایت را که دیدم چشمهایم تار شد تیر را جوری زده پلک تو حالا سوخته تیرها نه درمیاید نه از آن سو میرود جای جای تو در این اوضاع یکجا سوخته کاش میشد تا همینجا پیش تو خاکم کنند من که پیش چشمهام انگار دنیا سوخته پاشو برگردیم خیمه قبل آنکه بشنوی درمیان شعله ها گیسوی زنها سوخته تو نباشی دخترانم را اراذل میزنند صورت هر دختری در بین دعوا سوخته @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه بر نیزه چو بیند سر پیغامبرش را جبریل بسوزد همه ی بال و پرش را نام تو بلند است، بلند است چنان آه آن آه که بر سنگ گذارد اثرش را اشک من و ما محضرت ای رحمت جاری! حریست که انداخته باشد سپرش را داغ تو گران، خون تو سنگین تر از آن بود ده اسب برد جانب کوفه خبرش را نفرین خدا تا ابدالدهر به آن قوم قومی که به قتل تو ببندد کمرش را نفرین به سنان و عمر سعد...ولیکن این رشته، ابوبکر گرفته ست سرش را هر خصم تو در اصل، زیاد ابن ابیه است کافیست بگیرند سراغ پدرش را! @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه برای سوگ تو باید زبان دیگر داشت نگاه روشنی از آسمان فراتر داشت شهادت تو حماسه‌است با شکوه و عیان حماسه‌ای که هزاران پیام در بر داشت زلال جاری چشم تو حسرت دریاست فرات بود که ناکام دیده‌ی تر داشت سوال کهنه ی تاریخ تا ابد باقیست: چرا زمانه سر جنگ نابرابر داشت قیام سرخ تو یک پرده از قیامت بود قیامتی که درونش هزار محشر داشت تو آن رسول به معراج رفته هستی که برای امت خود روی نیزه منبر داشت هنوز ملتهب از ماتم شگفت توییم که این مصائب داغ تورا که باور داشت؟ سپاه بود و حرم بود و غارت و آتش درست لحظه‌ی تلخی که آنطرف‌تر داشت @poem_ahl