#مظلومیت_امام_علی سلاماللهعلیه
#مرثیه_حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
#مرثیه_امام_حسین سلاماللهعلیه
#حکایت
سر سفره نشست و با یک آه
لقمه برداشت گفت بسم الله
گفت این لقمه ها گلوگیر است
شهر از ماتم نبی سیر است
حزن افتاده در منازل شهر
داغ پیغمبر است در دل شهر
کوههای غیور محزونند
چشمه های زلال دلخونند
کودکان شیر را نمینوشند
غنچه ها رخت گل نمیپوشند
ذکر حسرت نشسته بر لب ماه
رحم الله علی رسول الله
خواست بعد از غذا بنوشد آب
که درآمد صدای دق الباب
کاسه از دستهای او در رفت
پا شد از سفره و دم در رفت
کیستی وقت شب چه میخواهی
سائلی یا فقیر گمراهی
هر که را هرچه باشدش لازم
میرود کوچه بنی هاشم
گفت در وا کنید سائل نیست
اهل دریاست بند ساحل نیست
او خودش هاشمی و نور جلیست
این که پشت در ایستاده علیست
مرد وقتی شنید حیدر را
رفت و وا کرد گوشهی در را
لای در را گشود اما دید
ماه هم آمدهست با خورشید
ماه بر روی مرکب آمده است
فاطمه با دو کوکب آمده است
السلام السلام یا انصار
باری از دوش مرتضی بردار
در شب تار غربت آمده ایم
پای تجدید بیعت آمده ایم
اتفاق غدیر یادت هست
که علی شد امیر یادت هست
با علی سربه زیر بیعت باش
سربلند دم قیامت باش
پاسخ آمد ز خانه یا زهرا
دیر آورده اید بیعت را
ذکر لبیک پیش تر گفتیم
یاعلی با کس دگر گفتیم
رای ما مجلس سقیفه شده
قبل حیدر کسی خلیفه شده
گفت و در را به روی آنها بست
تشنه در را به روی دریا بست
آخر ای حاجیان بی انصاف
کعبه کی میرود به پای طواف
چشمهای دو یار تر گشتند
دست خالی به خانه برگشتند
آتشی هم به درب خانه نخورد
زن انصار تازیانه نخورد
بیعت زور نکته ای پرت است
دست اگر با دلت دهی شرط است
میشناسم که پای بیعت زور
درِ یک خانه گشت مثل تنور
علی و فاطمه غریبانه
بازگشتند تا در خانه
فاطمه در حصار غربت شب
خواست پایین بیاید از مرکب
آه از آیینهی پر از ترکش
باید او را علی کند کمکش
خواست از پهلویش بگیرد بار
دنده هایش شکسته بود انگار
بازویش را گرفت اما آه
بازویش هم کبود بود آنگاه
آه داغی کشید در شب سرد
سینهاش تیر میکشید از درد
نفس از سینه سخت بیرون رفت
علی آن شب به خانه دلخون رفت
شد پیاده به سختی از مرکب
چند سال دگر ولی زینب
ناقهی بی جهاز واویلا
مرد دارد نیاز واویلا
پیش آیینهی پر از ترکش
محرمی نیست تا کند کمکش
زینب آن روز خونجگر شده بود
چون که با شمر همسفر شده بود
#وحید_عظیم_پور
@poem_ahl
#مرثیه_حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
#مظلومیت_امام_علی سلاماللهعلیه
#حکایت
ساعت سخت فراق آغاز شد
مخفی و آهسته درها باز شد
شد برون آرام با رنج و ملال
هفت مرد و چار طفل خردسال
چار تن دارند تابوتی به دوش
دیده گریان، سینه سوزان، لب خموش
در دل تابوت جان حیدر است
هستی و تاب و توان حیدر است
گوئی آنشب مخفی از چشم همه
هم علی تشییع شد، هم فاطمه
شهر پیغمبر محیط غم شده
زانوی سردار خیبر خم شده
آسمان بر اشک او مبهوت بود
جان شیرینش در آن تابوت بود
او پی تابوت زهرا می دوید
نه، بگو تابوت، او را می کشید
کم کم از دستش زمام صبر رفت
با دو زانو تا کنار قبر رفت
زانویش لرزید اما پا فشرد
دست ها را جانب تابوت برد
خواست گیرد آن بدن را روی دست
زانویش لرزید باز از پا نشست
کرد چشمی جانب تابوت باز
گشت با جانان خود گرم نیاز
کای وجودت عرش حق را قائمه
یاریم کن، یاریم کن، فاطمه
یاریم کن کز زمین بردارمت
با دو دست خود به گل بسپارمت
وای بر من مرده ام یا زنده ام
قبر تو یا قبر خود را کنده ام
آسمان، اشک علی را پاک کن
جای محبوبم مرا در خاک کن
این چراغ چشم خون بار من است
این همان تنهاترین یار من است
صبر کردم تا شکست آئینه ام
ای نفس با جان برآ از سینه ام
یا محمد دختر خود را بگیر
لاله نیلوفر خود را بگیر
در دل شب پر شکسته بلبلی
برده بهر باغبان خونین گلی
گل مگو پامال گشته لاله ای
برگ برگش را صدای ناله ای
خاک، گل میشد ز اشک جاری اش
تا کند دستی ز رحمت یاری اش
ناگهان از آن بهشت بی نشان
گشت بیرون دست های باغبان
کای شکسته بال و پر بلبل بیا
وی به قلبت مانده داغ گل بیا
باغبانم، هست و بودم را بده
یا علی یاس کبودم را بده
از چه یاسم این چنین پرپر شده
لالهی من، باغ نیلوفر شده
ای بیابان، گل، ز اشک جاری ات
آفرین بر این امانت داری ات
باغبان تا یاس پرپر را گرفت
اشک خجلت چشم حیدر را گرفت
یا محمد از رخت شرمنده ام
فاطمه جان داده و من زنده ام
شاخهی یاست اگر بشکسته بود
دست های باغبانت بسته بود
یا محمد دخترت در خاک خفت
دردهای خویش را با من نگفت
اینکه بگرفتیش جانان من است
بلکه هم جان تو هم جان من است
قلزم خون کاسه صبر علیست
خانه بی فاطمه قبر علیست
غصه ها در دل صد چاک ریخت
بر تن محبوبه خود خاک ریخت
حبس شد در سینهی تنگش نفس
بود چون مرغ اسیری در قفس
رفته بود از دست نخل و حاصلش
خاک را گل کرد با خون دلش
سینه اش می سوخت از سوز سه داغ
کرد روشن از شرار دل چراغ
لب فرو بست و به یارش برد رشک
ریخت اشک و ریخت اشک و ریخت اشک
زمزم از دریای چشمش سر گرفت
مثل کعبه قبر را در برگرفت
ناله زد کای با وفا یار علی
ای چراغ چشم بیدار علی
همسرم دستی برون از خاک کن
اشک از رخسار حیدر پاک کن
ای ترابت گل ز اشک بوتراب
وی دعای شامگاهت مستجاب
بار دیگر یک دعا کن از درون
جان حیدر با نفس آید برون
اشک من در دیده بی لبخند تو است
تکیه گاهم شانهی فرزند تو است
ای سلام من به جسم و روح تو
جان فدای پیکر مجروح تو
ای شکسته پیش من آئینه ات
وی مدال دوستی بر سینه ات
آن قدر بر بغض من دامن زدند
تا تو را در پیش چشم من زدند
کاش آنجا دست من بشکسته بود
کاش چشمم جای دستم بسته بود
خاز غم زد، بر وجودم نیشتر
هر چه گفتم عقده ام شد بیشتر
به که لب بر بندم و زاری کنم
بر تو پنهانی عزا داری کنم
#غلامرضا_سازگار
@poem_ahl
#حکایت
#مظلومیت_امام_علی سلاماللهعلیه
#مرثیه_حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
#مرثیه_حضرت_زینب سلاماللهعلیها
سر سفره نشست و با یک آه
لقمه برداشت گفت بسم الله
گفت این لقمه ها گلوگیر است
شهر از ماتم نبی سیر است
حزن افتاده در منازل شهر
داغ پیغمبر است در دل شهر
کوههای غیور محزونند
چشمه های زلال دلخونند
کودکان شیر را نمینوشند
غنچه ها رخت گل نمیپوشند
ذکر حسرت نشسته بر لب ماه
رحم الله علی رسول الله
خواست بعد از غذا بنوشد آب
که درآمد صدای دق الباب
کاسه از دستهای او در رفت
پا شد از سفره و دم در رفت
کیستی وقت شب چه میخواهی
سائلی یا فقیر گمراهی
هر که را هرچه باشدش لازم
میرود کوچه بنی هاشم
گفت در وا کنید سائل نیست
اهل دریاست بند ساحل نیست
او خودش هاشمی و نور جلیست
این که پشت در ایستاده علیست
مرد وقتی شنید حیدر را
رفت و وا کرد گوشهی در را
لای در را گشود اما دید
ماه هم آمدهست با خورشید
ماه بر روی مرکب آمده است
فاطمه با دو کوکب آمده است
السلام السلام یا انصار
باری از دوش مرتضی بردار
در شب تار غربت آمده ایم
پای تجدید بیعت آمده ایم
اتفاق غدیر یادت هست
که علی شد امیر یادت هست
با علی سربه زیر بیعت باش
سربلند دم قیامت باش
پاسخ آمد ز خانه یا زهرا
دیر آورده اید بیعت را
ذکر لبیک پیش تر گفتیم
یاعلی با کس دگر گفتیم
رای ما مجلس سقیفه شده
قبل حیدر کسی خلیفه شده
گفت و در را به روی آنها بست
تشنه در را به روی دریا بست
آخر ای حاجیان بی انصاف
کعبه کی میرود به پای طواف
چشمهای دو یار تر گشتند
دست خالی به خانه برگشتند
آتشی هم به درب خانه نخورد
زن انصار تازیانه نخورد
بیعت زور نکته ای پرت است
دست اگر با دلت دهی شرط است
میشناسم که پای بیعت زور
درِ یک خانه گشت مثل تنور
علی و فاطمه غریبانه
بازگشتند تا در خانه
فاطمه در حصار غربت شب
خواست پایین بیاید از مرکب
آه از آیینهی پر از ترکش
باید او را علی کند کمکش
خواست از پهلویش بگیرد بار
دنده هایش شکسته بود انگار
بازویش را گرفت اما آه
بازویش هم کبود بود آنگاه
آه داغی کشید در شب سرد
سینهاش تیر میکشید از درد
نفس از سینه سخت بیرون رفت
علی آن شب به خانه دلخون رفت
شد پیاده به سختی از مرکب
چند سال دگر ولی زینب
ناقهی بی جهاز واویلا
مرد دارد نیاز واویلا
پیش آیینهی پر از ترکش
محرمی نیست تا کند کمکش
زینب آن روز خونجگر شده بود
چون که با شمر همسفر شده بود
#وحید_عظیم_پور
@poem_ahl
#حکایت
#مدح_امام_عسکری سلاماللهعلیه
#مرثیه_امام_عسکری سلاماللهعلیه
#مدح_امام_زمان سلاماللهعلیه
#مرثیه_امام_حسین سلاماللهعلیه
امام عسگری آن آفتاب کشور جان
سپرد چند ورق نامه بر ابوالادیان
که ای ز کار تو راضی خدا و پیغمبر
برو مدائن و این نامهها بهمره بر
نگاهدار حساب سفر خود از امروز
که مدت سفرت هست پانزده شب و روز
به شهر سامره چون باز آمدی به امید
مرا به عالم دنیا دگر نخواهی دید
تو چون به سامره آیی من از جهان رفتم
به سوی فاطمه در گلشن جنان رفتم
سوال کرد که ای حجت خدای ودود
پس از تو رهبر خلق جهان که خواهد بود؟
بگفت رهبری شیعه را کسی دارد
که بر جنازه ی من او نماز بگزارد
سؤال کرد که برگو علامتی دیگر
که بیشتر بشناسم امامم ای سرور
جواب داد که باشد ولیّ حیّ زمن
کسی که از تو بخواهد جواب نامهٔ من
دوباره گفت که دیگر علامتی فرما
که مشتبه نشود امر کبریا، برما
امام گفت: پس از من بود امام زمان
ندیده هر که بگوید که چیست در همیان؟
غرض به امر ولّی خدا، ابو الادیان
گرفت راه مدائن به دیدهٔ گریان
به روز پانزدهم باز شد به سامرا
چه دید، دید که شور قیامت است بپا
شنید ناله و فریاد وا اماما را
که کشت معتمد دون عزیز زهرا را
امام یازدهم کشته شد ولی مظلوم
بروزگار جوانی شد از جفا مسموم
به بوستان جنان رفته در بر پدرش
نشسته گرد یتیمی بر چهرهٔ پسرش
به ناگه از طرف معتمد رسید خطاب
کند نماز بر آن کشته جعفر کذّاب
پرید رنگ ز بیم از رخ ابوالادیان
بگفت وای مرا، پس چه شد امام زمان؟
چو خواست جعفر کذّاب لب بنطق آرد
بر آن وجود مقدس نماز بگذارد
که ماه از دل ابر اُمید پیدا شد
ز گرد ره پسر آن شهید پیدا شد
مهی که بود جمالش ز حدّ وصف برون
به گیسوان مجعّد بروی، گندمگون
مهی که مهر جهان تاب خاکسارش بود
نشسته گرد غم و غصه بر عذارش بود
مهی سرشک روان از دو چشم خونبارش
که خال هاشمیش بود، زیب رخسارش
مهی که طلعت او جلوهٔ دگر میکرد
ز بند بند وجودش پدر پدر میکرد
سلام گفت بسی آن تن مطهّر را
کشید سخت به یکسو لباس جعفر را
گشود غنچهٔ لب گفت: من سزاوارم
که بر جنازهٔ بابم نماز، بگزارم
نماز خواند به جسم پدر در آن هنگام
که روز جعفر و روز خلیفه آمد شام
پس از نماز ندا داد یا ابالادیان
جواب نامه بده گرچه واقفم از آن
جواب نامه به مولاش داد و گفت نهان
هزار شکر خدا را که شد عیان دو نشان
فتاده بود به فکر نشانهٔ سوم
که آمدند گروهی به سامره از قم
به دست فردی از آن قوم بود یک همیان
هزار اشرفی اندر درون آن پنهان
چو خواست جعفر از آن مالها به دست آرد
قدم به اوج مقام امام بگذارد
امام گفت پس از من امام خلق کسیست
که ناگشوده بگوید درون همیان چیست؟
چو دید جعفر آنان ز راز آگاهند
به خشم گفت: ز من علم غیب میخواهند
شدند مردم قم سخت مات و سرگردان
که شد به جانبشان خادم امام زمان
بگفت: بین شما نامهایست با همیان
که هست نامه و همیان خود از فلان و فلان
هزار اشرفی زر به کیسه جا دارد
ده اشرفی است کز آن روکش طلا دارد
چو صدق گفته خادم بدید ابوالادیان
بگفت شکر خداوندگار، این سه نشان
خدا گواست که مهد امان ما، مهدی است
به حق حق که امام زمان ما مهدی است
کسی که کور از آن مشعل فروزان مرد
به جاهلیّت پیش از نزول قرآن مرد
بلی امام زمان گرچه بود خون جگرش
نماز خواند به جسم مطهّر پدرش
ز سینهام به فلک آه آتشین افتاد
دلم به یاد دل زین العابدین افتاد
چو دید پیکر بابش فتاده بر روی خاک
برهنه در وسط آفتاب آن تن پاک
نداد خصم امانش نماز بگزارد
و یا که پیکر او را به خاک بسپارد
نگاه بر تن صد پارهٔ پدر میکرد
تو گوئی آنکه ز تن روح او سفر میکرد
بگفت زینبش ای شمع بزم خودسازی
چه روی داده که با جان خود کنی بازی؟
مگر نه حجّت حقّی تو از چه بیتابی؟
اراده کرده به سوی بهشت بشتابی؟
بگفت: عمّه چه سان طاقتم بجا باشد
مگر نه این بدن حجت خدا باشد
مگر که باب من از خاندان قرآن نیست؟
مگر حسین در این سرزمین مسلمان نیست؟
به خاک گشت نهان جسم کشتگان پلید
در آفتاب بود پیکر امام شهید
ز دود آه شده روز خلق، شب «میثم»
قسم به جان پیمبر ببند لب «میثم»
#غلامرضا_سازگار
@poem_ahl
#حکایت
#مدح_امام_علی سلاماللهعلیه
#گریز_امام_زمان سلاماللهعلیه
قصریست بس مخوف و در او حاکمی عنود
در نزد او زنی ز علی مدح می سرود
بُد حرّه نام زن ز محبّین مرتضی
حجّاج حاکم است ولی پست و بس دغا
گفتا خبر رسیده علی را تو از وفا
برتر شمرده ای ز دو اصحاب مصطفی
پاسخ بده وگرنه سرت را جدا کنم
این کار را برای رضای خدا کنم
زن گفت ای امیر دمی کن تو یک نظر
بر محضرت خلاف رساندند این خبر
هرگز چنین نبوده تو از این سخن گذر
از این سعایت و ز چنین صحبت الحذر
حجاج شاد گشت و بگفتا که آفرین
دیگر حذر نما تو ز گفتار آتشین
احسنت بر تو ای زن آزاده مرحبا
از تو همین رواست تو ننموده ای جفا
زن گفت اشتباه نمودی تو ای امیر
بشنو و بعد از آن سر من از تنم بگیر
ای خاک تیره بر سر آن بی حیا دو کس
من گفته ام علی ز رسل برتر است و بس
از نوح و آدم و ز خلیل و کلیم و هود
هم از مسیح برتر و او علّت وجود
لایق نیند آن دو بت پست و بی قرین
با خاک کفش قنبر مولای متّقین
از خشم شد پیاله ی چشمش بسان خون
آن حاکم پلید و به کردار پست و دون
جلّاد را صدا زد و نعتی چو باز کرد
آهنگ کشتن زن آزاده ساز کرد
گفتا اگر برای کلامت تو از خدا
حجّت نیاوری سرت از تن شود جدا
جلّاد یک طرف زن آزاده یک طرف
خشم و نگاه حاکم قدّاره یک طرف
ای دوستان محبّ علی سخت با ولاست
جام محبّ صادق مولا پر از بلاست
ای دوستان محبّ علی سخت بی ریاست
دارد به سینه عشق علی را که کیمیاست
اندر دفاع حقّ علی وجه ذات هو
اهل معامله نبود دوستدار او
لب را چو زن به آیه ی قرآن حق گشود
از قول حق به مدح علی آیه می سرود
گفتا که جاهلی تو به آیات مدح او
بشنو فضائلش به خدا اوست وجه هو
آدم کجا فضائل شیر خدا کجا
گِل بود و گشت آدم با دست مرتضی
این گفته ی خداست به آدم که دور باش
از آن درخت گندم و در راه نور باش
آدم بخورد گندم ممنوعه را ولی
کّفاره ی گناه پدر مرتضی علی
یک عمر خورده نان جو دارم از این عجب
مُهری زند به کیسه ی نان، صاحب رجب
حجّاج گفت :برتری او به نوح چیست؟
رسوا شوی اگر ز کتابت دلیل نیست
گفتا که نوح زحمت جانانه می کشید
بر گمرهان چو نعره ی مستانه می کشید
امّا تمام گشت چو صبرش ز روی قهر
نفرین نمود و آب گرفتی تمام دهر
امّا کجاست صبر کسی مثل مرتضی
صبر خداست صبر شه ملک لا فتی
در دیده خار و صبر کند استخوان به حلق
نفرین نکرد صبر علی را ببین به خلق
بی اختیار حاکم خون ریز خنده کرد
گفتا به حرّه برتری از صد هزار مرد
شیواست منطقت ز کتاب رب جلیل
گو برتریّ حیدر تو چیست بر خلیل؟
گفتا خلیل اهل یقین بوده در دلش
گفته چگونه مرده شود زنده از گلش؟
آمد ندا که نیست به قلبت یقین مگر؟
گفتا فزون شود تو نشانم دهی اگر
در وادی عزیز خدا مرتضی نگر
هرگز نگفته بهر خدایش اگر مگر
گیرد اگر که پرده ی هفت آسمان خدا
افزون نمی شود به یقین شه ولا
چشم خداست چشم علی چشمه ی حیات
می جوشد از لبان علی فخر کائنات
دست و زبان و گوش خداوند عالی است
او مرده زنده می کند از نفس خالی است
با این چنین فضائل و با این چنین خصال
صلوات بر محمّد و بر حیدر است و آل
حاکم بگفت: برتریش بر کلیم چیست؟
گفتا که گوش کن که بدانی امیر کیست
موسی ز غبطیان چو یکی را زدی به مشت
از ترس می دوید ز ابناء آن که کشت
حیدر به ذوالفقار بخواندی به کعبه بین
حکم برائت از همه کفّار و مشرکین
در آن مکان که کشته ز هر خانه یک نفر
کفّار زیر لب همه گفتند الحذر
این حیدر است و با نگهش خصم می کشد
وز تیغ او کام عدو مرگ می چشد
این حیدر است و ضربه دوم نداشته
از کشته ها پشته بسی او گذاشته
این حیدر است و پا به رکابش چو می نمود
جبریل از عذاب خدا آیه می سرود
این حیدر است و بس که سریع می کشد عدو
عاجز شده است قابض الارواح بین از او
این حیدر است و دست به تیغش چو می رسید
بنگر ملک برای بقا صور می دمید
خرده گرده حیات به یک تار موی او
والله قدسیان همه مست از سبوی او
خم قامت فلک ز خم ابروان او
خیبر چشیده قدرت آن بازوان او
احمد ندیده مثل علی یار و غم گسار
یک ضربه اش فزون ز عبادات روزگار
حجّاج مثل خیش به گل ماند زین سخن
گفتا به حرّه خویش براندی تو از محن
امّا فضیلت علوی بر مسیح چیست؟
برتر ز روح خالق داور بگو که کیست
روح الّله است و مادر او مریم طهور
برگو به من تو ای زن آزاده و جسور
پس حرّه گفت مریم عذرا به مرتبت
باشد کنیز فاطمه از روی مرحمت
در وادی مقدّس و در سرزمین قدس
چون خواست وضع حمل نماید امین قدس
آمد ندا به مریم و او را خطاب کرد
اُخرج خطاب آمد و او را عتاب کرد
کین جا مکان راز و نیاز است ای کنیز
بیرون برو ز خانه اگر چه بُدی عزیز
کعبه مگر که خانه ی راز و نیاز نیست
آن جا مگر که قبله ی اهل نماز نیست
بنت اسد چو حامل عشق بتول بود
آن مادری که حامی دین رسول بود
تا بر حریم کعبه قدم را گذاشتی
صدها ملک خدا به قدومش گماشتی
#مدح_امام_علی سلاماللهعلیه
#حکایت
مدح علی را گر کسی گوید عبادت می کند
یا بشنود توصیف وی از حق اطاعت می کند
شد اولین مداح وی خلّاق کلّ ما خَلَق
در شأن و تعریف علی قرآن کفایت می کند
راه علی راه خداست مقصود ذات کبریاست
هرکس دم از حیدر زند کسب شرافت می کند
آن کس که باشد با علی هردم بگوید یاعلی
شمس جمالش را یقین یک شب زیارت می کند
من کیستم من چیستم تا از علی گویم سخن
جبریل بر درگاه وی عرض ارادت می کند
در آیه ی من ذالّذی الّای استثنا علیست
بر رهروان مکتبش حتماً شفاعت می کند
عشق علی در هر دلی باشد صفای زندگی
در هر تپش دل با علی احساس لذّت می کند
مأیوس گردد گر کسی از مردم دنیای دون
چون بر علی رو آورد غرق محبت می کند
گر قاری قرآن شدی بی عشق مولا باطل است
فرزند عبدالباسط این گونه روایت می کند
دیدم شبی خواب پدر افسرده بود و خونجگر
باصوت داوودی خود قرآن قرائت می کند
گفتم پدر قرآن حق آیا تورا داده نجات؟
گفتا که قرآن بر همه دلها طبابت می کند
افسوس بی مهر علی ارزش ندارد پیش حق
بی مُهر و امضایش مگر از من حمایت می کند
ای نازنین فرزند من یک خواهشی دارم ز تو
فرزند لایق از پدر قطعاً اطاعت می کند
قصد سفر کن بر نجف شاید کنم کسب شرف
هر آیه از قرآن به من رمز و اشارت می کند
گفتم پدر از جان و دل هستم مطیع امر تو
گر از علی دعوت کنم آن شه اجابت می کند
بیدار گشتم تا ز خواب شد این دلم پر اضطراب
دیدم دلم را عشق او هر لحظه غارت می کند
رفتم به سوی دلبرم وارد شدم تا بر حرم
دیدم که عشقش بر همه دلها حکومت می کند
اشک محبت ریختم باخون دل آمیختم
بنگر که اشک معرفت کسب سعادت می کند
گفتم علی حیدر مدد ای ساقی کوثر مدد
هر سائل درمانده را این در عنایت می کند
در خواب رفتم تا شبی تر کردم از جامش لبی
دیدم تجلّی بر دلم نور ولایت می کند
شد جلوه گر نور ولی دل از جمالش منجلی
دیدم لب لعل علی این گونه صحبت می کند
فرمود ای دانا پسر انجام شد کار پدر
چشمان اشک آلوده ات شرح حکایت می کند
من مشکل بابای تو آسان نمودم غم مخور
اکنون به عشق روی من قرآن تلاوت می کند
تا دید الطاف علی شد شیعه ی ناب علی
در کسوت روحانیان بر شیعه خدمت می کند
شعر «رسولی» کوته و شأن علی باشد بلند
قطره چگونه مدحت دریای رحمت می کند
#جواد_رسولی
@poem_ahl
#حکایت
#پیرهن_امام_حسین سلاماللهعلیه
#مرثیه_امام_حسین سلاماللهعلیه
گاهي براي درك يك مطلب
بايد كه از مقتل عقب تر رفت
هر قدر كه قصه مقدس تر
بايد كه در آن با ادب تر رفت
روزي كه كوه آتش نمرود
حمله به ايمان خليل آورد
از آسمان هفتم رحمت
پيراهني را جبرييل آورد
پيراهني كه از بهشت آمد
تا حرز جان انبيا باشد
پيراهني كه خوب مي دانست
بابِل شروع ماجرا باشد
پيراهني كه تار و پود آن
در نقش تاريخ مصور بود
پيراهني كه بعد ابراهيم
ميراث اسحاق پيمبر بود
پيراهني كه يوسف عطرش
بينايي چشمان يعقوب است
پيراهني كه در شدائد نيز
آرامش اندوه ايوب است
آن پيرهن روز احد حتي
بر جان پيغمبر سپر بوده ست
زخم تنش از زخمهايي كه
خورده پيمبر بيشتر بوده ست
در همنشيني با پيمبرها
هرچند كسب آبرو كرده است
بالاتر از اين افتخارش نيست
او را خود زهرا رفو كرده است
پيراهني كه احترامش را
پيغمبران هم حفظ مي كردند
روز دهم در گوشه گودال
از پيكري بي سر درآوردند
پيراهني كه عده اي بي دين
با نيت قربت در آوردند
با آنكه آسان در تن او رفت
بسيار با زحمت در آوردند
پيراهني زخمي شمشيرو
پيراهني زخمي سرنيزه
پيراهني كه عصر عاشورا
خورشيد را ديده است بر نيزه
پيراهني كه شعله اندازد
هر روز بر جان مقرّمها
پيراهني كه زينت عرش است
در اول ماه محرمها
پيراهني كه بر تن منجي
فرياد مظلومي عاشوراست
پيراهني كه در قيامت هم
بر روي دست حضرت زهراست
#محسن_عرب_خالقی
@poem_ahl
#حکایت
#عاشورا
#شعر_نو
روز عاشوراست
کربلا غوغاست
کربلا آن روز غوغا بود
عشق، تنها بود!
آتشِ سوز و عطش بر دشت میبارید
در هجوم بادهای سرخ
بوتههای خار میلرزید
از عَرَق پیشانی خورشید، تر میشد
دم به دم بر ریگهای داغ
سایهها کوتاهتر میشد
سایهها را اندک اندک ریگهای تشنه مینوشید
زیر سوز آتش خورشید
آهن و فولاد میجوشید
دشت، غرق خنجر و دشنه
کودکان، در خیمهها تشنه
آسمان غمگین، زمین خونین
هر طرف افتاده در میدان:
اسبهای زخمی و بیزین
نیزه و زوبین
شور محشر بود
نوبتِ یک یار دیگر بود
خطی از مرز افق تا دشت میآمد
خط سرخی در میان هر دو لشکر بود
آن طرف، انبوه دشمن
غرق در فولاد و آهن بود
این طرف، منظومهٔ خورشیدِ روشن بود
این طرف، هفتاد سیّاره
بر مدار روشن منظومه میچرخید
دشمنان، بسیار
دوستان، اندک
این طرف، کم بود و تنها بود
این طرف، کم بود، اما عشق با ما بود
شور محشر بود
نوبت یک یار دیگر بود
باز میدان از خودش پرسید:
«نوبت جولانِ اسب کیست؟»
دشت، ساکت بود
از میان آسمانِ خیمههای دوست
ناگهان رعدی گران برخاست
این صدای اوست!
این صدای آشنای اوست!
این صدا از ماست!
این صدای زادهٔ زهراست
«هست آیا یاوری ما را؟»
باد با خود این صدا را برد
و صدای او به سقف آسمانها خورد
باز هم برگشت:
«هست آیا یاوری ما را؟»
انعکاس این صدا تا دورترها رفت
تا دلِ فردا و آنسوتر ز فردا رفت
دشت، ساکت گشت
ناگهان هنگامه شد در دشت
باز هم سیّارهای دیگر
از مدار روشنِ منظومه بیرون جَست
کودکی از خیمه بیرون جَست
کودکی شورِ خدا در سر
با صدایی گرم و روشن
گفت: «اینک من،
یاوری دیگر»
آسمان، مات و زمین، حیران
چشمها از یکدگر پرسان:
«کودک و میدان؟»
کار کودک خنده و بازیست!
در دل این کودک اما شوق جانبازیست!
از گلوی خستهٔ خورشید
باز در دشت آن صدای آشنا پیچید
گفت: «تو فرزند آن مردی که لَختی پیش
خون او در قلب میدان ریخت!
هدیه از سوی شما کافی است!»
کودک ما گفت:
«پای من در جستجوی جای پای اوست!
راه را باید به پایان برد!»
پچ پچی در آسمان پیچید:
«کیست آن مادر، که فرزندی چنین دارد؟!
این زبان آتشین از کیست؟
او چه سودایی به سر دارد؟»
و صدای آشنا پرسید:
«آی کودک، مادرت آیا خبر دارد؟»
کودک ما گرم پاسخ داد:
«مادرم با دستهای خود
بر کمر، شمشیر پیکار مرا بسته است!»
از زبانش آتشی در سینهها افتاد
چشمها، آیینههایی در میان آب
عکسِ یک کودک
مثل تصویری شکسته
در دلِ آیینهها افتاد
بعد از آن چیزی نمیدیدم
خون ز چشمان زمین جوشید
چشمهای آسمان را هم
اشک همچون پردهای پوشید
من پس از آن لحظهها، تنها
کودکی دیدم
در میان گرد و خاک دشت
هر طرف میگشت
میخروشید و رَجَز میخواند:
«این منم، تیر شهابی روشن و شبسوز!
بر سپاه تیرگی پیروز!
سرورم خورشید، خورشید جهانافروز!
برقِ تیغ آبدار من
آتشی در خرمن دشمن»
خواند و آنگه سوی دشمن راند
هر یک از مردان به میدان بلا میرفت
در رجزها چیزی از نام و نشان میگفت
چیزی از ایل و تبار و دودمان میگفت
او خودش را ذرهای میدید از خورشید
او خودش را در وجود آن صدای آشنا میدید
او خدا را در طنینِ آن صدا میدید!
گفت و همچون شیر مردان رفت
و زمین و آسمان دیدند:
کودکی تنها به میدان رفت
تاکنون در هر کجا پیران،
کودکان را درس میدادند
اینک این کودک،
در دل میدان به پیران درس میآموخت
چشمهایش را به آن سوی سپاهِ تیرگی میدوخت
سینهاش از تشنگی میسوخت
چشم او هر سو که میچرخید
در نگاهش جنگلی از نیزه میرویید
کودکی لب تشنه سوی دشمنان میرفت
با خودش تیغی ز برقِ آسمان میبرد
کودکی تنها که تیغش بر زمین میخورد
کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم میزد!
در زمین کربلا با گامهای کودکانه
دانهٔ مردانگی میکاشت
گرچه کوچک بود؛ شمشیر بلندی داشت!
کودک ما در میان صحنه تنها بود
آسمان، غرق تماشا بود
ابرها را آسمان از پیشِ چشمِ خویش پس میزد
و زمین از خستگی در زیر پای او نفس میزد
آسمان بر طبل میکوبید
کودکی تنها به سوی دشمنان میراند
میخروشید و رجز میخواند
دستهٔ شمشیر را در دست میچرخاند
در دل گرد و غبارِ دشت میچرخید
برق تیغش پارهٔ خورشید!
شیههٔ اسبان به اوج آسمان میرفت
و چکاچاکِ بلند تیغها در دشت میپیچید
کودک ما، با دل صد مرد
تیغ را ناگه فرود آورد!
و سواران را، ز روی زین
بر زمین انداخت
لرزهای در قلبهای آهنین انداخت
من نمیدانم چه شد دیگر
بس که میدان خاک بر سر زد
بعد از آن چیزی نمیدیدم
در میان گرد و خاک دشت
مرغی از میدان به سوی آسمان پر زد
پردهٔ هفتآسمان افتاد
دشت، پرخون شد
عرش، گلگون شد
عشق، زد فریاد
#حکایت
#مرثیه_حضرت_عباس سلاماللهعلیه
#زبان_حال_حضرت_سکینه سلاماللهعلیها
#زبان_حال_حضرت_عباس سلاماللهعلیه
#زبان_حال_امام_حسین سلاماللهعلیه
كشتي بي بادبان دختر شاه جوانمردان
گفت كي درياي مواج كرم
تشنگي از حد طاقت در گذشت
كودكان را آب چشم از سر گذشت
هم سبوها خشك شد هم مشكها
نيست آبي در حرم جز اشكها
خواهرم از تشنگي نالد همي
بر زمين نم شكم مالد همي
اي سحاب غيرت و بحر اميد
آب رحمت ده كه جان بر لب رسيد
نام آب آورد و شد از نام آب
ابر رحمت زآتش خجلت كباب
پيش رويش آنچنان بيتاب شد
كز خجالت پاي تا سر آب شد
سخت باشد پيش والا همتي
كه روا از او نگردد حاجتي
آب خواهند و ندارد چون كُند
چون كند جز ديده را جيحون كُند
با تضرع شد بسوي شاه دين
كي سر و سر حلقه اهل يقين
آب آب كودكان آبم ببرد
ناله لب تشنگان تابم ببرد
مشك خشكم كوه حسرت شد به پشت
غيرتم آتش كشيده و غصه كشت
خواهش آب غريز مهوشي
زد به اركان وجودم آتشي
آب تا دور است زان لبهاي نوش
آتش جانم نميگردد خموش
رخصتي فرما سوي شط رو كُنم
كسب آبي از براي او كنم
سرور آزادمردان ناگزير
اذن رفتن داد بر آن دلپذير
رو به سوي شط نهاد و شد روان
چون هجير از بيشه و تير از كمان
ديد لشكر راه شط را بستهاند
از خدا دور و به هم پيوستهاند
زين طرف از شه ندارد اذن جنگ
زان طرف بر او ز دشمن عرصه تنگ
گردش از هر سو برآمد تيغها
چون شرر از نار و برق از ميغها
بر دفاع از خويشتن ناچار شد
دست بر شمشير و در پيكار شد
گه متانت گه مدارا گه ستيز
ميزد و ميرفت كجدار و مريز
لشكر از پيشش همي ميگشت دور
چون خس از طوفان چون ظلمت ز نور
حمله كرد و صف شكست و ره بريد
تا به كام دل كنار شط رسيد
ديد آبي با صفا و موج موج
دل طپيد و تشنگي بگرفت اوج
يك كف آب از دل شط برگرفت
در كنار چشمه كوثر گرفت
خواست نوشد غيرتش هي زد كه هان
غافلي مرا ز دل تشنگان
عقل گفتش تشنه كامي نوش كن
عشق گفتش بحر غيرت جوش كن
آب گفتش بر صفاي من نگر
قلب گفتش در وفاي من نگر
عافيت گفتش كف آبي بنوش
عاطفت گفتش كه چشم از وي بپوش
تشنگي گفتش ترا سازم هلاك
رستگي گفتش كه از مُردن چه باك
عقل گفتش از دوا دوري مكن
عشق گفتش از وفا دوري مكن
آب را افشاند و آهي بركشيد
دردل شط شعله آذر كشيد
گفت اي آب فرات بي وفا
چند دوري از لب اهل صفا
آب گفتش من مطيع حضرتم
نوش كن اين ميرعالي همتم
ني پليدم ني مضافم ني حرام
سازگار هر گروه هر مرام
تو چرا بر خود حرامم ميكني
شرمسار خاص و عامم ميكني
هم لطيفم، هم نظيفم هم زلال
بر همه قومي و هر كيشي حلال
گفت آري هم لطيفي هم زلال
ليك من از خوردنت دارم ملال
در همه قومي و هر كيشي خوشي
جز به كيش غيرت و غيرت كِشي
ياد لبهاي ولي تشنه كام
بر من لب تشنهات دارد حرام
من بنوشم آب و مولا تشنه لب
كو مروت، كو هميت، كو ادب
سالها لاف وفاداري زدم
با دم ياران دم از ياري زدم
با وفايم بي وفايي كي كنم
از وفاي خود جدايي كي كنم
من بتو مشتاقم و دل طالب است
ليك عشق دوست بر ما غالب است
تا بود عطشان لب مولاي من
تر نخواهد شد ز تو لبهاي من
مشك را پر كرد و شد روان
تا رساند بر لب لب تشنگان
ناجوانمردي برآمد از كمين
آخت بر دست رشيدش تيغ كين
چون فتاد از پيكر او دست راست
گفت دست دوست فوق دستهاست
چون بيفكندند دست ديگرش
سر فرود آمد به حمد داورش
گفت گر دستم فتاد از تيغ كين
دست دل وصل است بر دامان دين
خوش بحالت اي همايون دست و بال
زودتر از من رسيدي بر وصال
خوب شد اي دست كز پيكر شدي
دستيار دين پيغمبر شدي
دست من افتاد گر در خاك و خون
دست حقم زآستين آمد برون
در ره دين خدا افتادهاي
آبروي جاودانم دادهاي
گشتهام بيبال دميبالم زتو
در خور صد گونه اجلالم زتو
گر نباشد دست اينك آب هست
در دلم آرام و در تن تاب هست
ني به تن دستي و ني چشمي به سر
تا كه پيش مشك آب آرم پسر
هان سپر شو اي تن بيدار من
پيش تير خصم و مشك آب من
آبروي من به او آميخته
گر بريز و آبرويم ريخته
گر رسد آبي به طفلان عزيز
گو شود سر تا بپايم ريز ريز
كودكان تشنه لب در انقلاب
همچو ماهي كه برون افتد ز آب
بر سر ره منتظر بنشستهاند
با اميدي دل به عمو بستهاند
گر نه آبي جانب ايشان برم
با چه روئي در حرم رو آورم
وعده آبي به ايشان دادهام
سخت در گرداب غم افتادهام
پيش صاحب غيرتان در زندگي
نيست دردي بدتر از شرمندگي
هست تاب زير خنجر مردنم
نيست تاب بار خجلت بردنم
بر جوانمردي قسم اي تيغ تيز
خون بريز و آبرويم را مريز
قدر خون اينجا به قدر آب نيست
آب ناياب است خون ناياب نيست
گر بريز خون نباشد مشكلم
خون فراوان است از غم در دلم
گر خورد پيكان به چشم مقبل است
ورخورد بر مشك كارم مشكل است
گر خورد در سينه باشد دلپذير
ورخوردبر مشك گردم سر به زير
شير بي سرپنجه با نيش ركاب
خصم را ميراند ميشد با شتاب
چون همه دلگرميش بر آب بود
در دلش آرام و در تن تاب بود
#حکایت
#غدیر
#گریز_امام_علی سلاماللهعلیه
#گریز_حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
میهمان داشتم شبی که گذشت
نمک سفره مان محبت بود
تا سحر بحث و گفتگو کردیم
بحث درباره ی ولایت بود
وارد خطبه ی غدیر شدیم
بحث بالا گرفت روی "ولی"
من به معنای پیشوا دیدم
او به معنای دوستی علی
گفتم: اصلاً بیا مرور کنیم!
همه را جمع کرد پیغمبر
بعد هم آن همه جهاز شتر
روی هم ریختند و شد منبر
با علی رفت روی منبر و گفت:
"این علی است و من پیمبر دین
پس اگر دوستدار من هستید
با علی دوستی کنید!" همین؟!
خسته بودیم هر دو، از طرفی
آن همه بحث هم نتیجه نداد
میهمانم که راه دوری داشت
صبح، بعد از نماز، راه افتاد
صبر کردم، دوساعتی که گذشت
خواستم از میانه ی جاده
بازگردد به سمت من، گفتم:
اتفاق مهمی افتاده
هرچه اصرار کرد من گفتم
با تو یک صحبت مهم دارم
تا که برگشت گفت: جریان چیست؟
گفتم این است: "دوستت دارم"!
گفت با خشم: " از میانه ی راه
بازگرداندی ام برای همین؟!
نکند واقعا زده به سرت؟!"
گفتم: آرام! لحظه ای بنشین
خواستم این قرار بیهوده
به تو ثابت کند رسول الله
حاجیان را برای گفتن این
برنگرداند از میانه ی راه!
تازه گیرم که گفته پیغمبر
با علی دوستی کنید، ولی
برو تاریخ را بخوان و ببین
چه گذشته ست بعد او به علی!
این که بعدش چه شد نپرس از من
ماجرا جانگداز خواهد شد
سفره ی دل اگر که باز کنم
سفره ی روضه باز خواهد شد
حال دیگر برو برادرجان
راه دور است و جاده ناهموار
باز اگر آمدی علی آباد
قدمی هم به چشم ما بگذار
برو دست خدا به همراهت
راستی! قبر حضرت زهرا
بعد عمری هنوز هم مخفی ست
از بزرگان تان بپرس چرا ؟!
#محمدحسین_ملکیان
@poem_ahl
#زبان_حال_امام_حسن سلاماللهعلیه
#مدح_حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
#شب_جمعه
#حکایت
دیدم که مادرم شب جمعه، شب قرار
گل میگرفت باغ قنوتش برای یار
پیوسته در نماز و رکوع و سجود خود
کوه قیام داشت و چشمان آبشار
قدش خمیده بود ولی تا عمود صبح
از شانههای خستهی شب میگرفت بار
از بس که وصل بود در آیینهی خدا
جبریل را ز واسطهی وحی زد کنار
از صبح سابقون به شب آخرالزمان
دست دعای مادر من بود در گذار
اما در این مناظرهی عشق هرچقدر
در صحن گریههاش نشستم به انتظار
دیدم دمی برای خودش پر نمیزند
وقتی که روی بال دعا میشود سوار
رفتم سلام کردم و گفتم پس از سلام
ای برقرارِ بر سر سجاده بیقرار
از هرکسی میان قنوت اسم برده ای
الا خودت که پیش خدا داری اعتبار
از این سپاه تربت تسبیح پس چرا
یک دانه هم نگشت برای خودت نثار
اشک از کبود صورت خود پاک کرد و گفت
آه ای عزیز مادر، الجار ثم الدار
#وحید_عظیم_پور
@poem_ahl
#حکایت
#مرثیه_امام_حسین سلاماللهعلیه
#مدح_حضرت_زینب سلاماللهعلیها
خواهرش بر سینه و بر سرزنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
سیل اشکش بست بر شه، راه را
دود آهش کرد حیران، شاه را
در قفای شاه رفتی هر زمان
بانگ مهلاً مهلنش بر آسمان
کای سوار سر گران کم کن شتاب
جان من لختی سبکتر زن رکاب
تا ببوسم آن رخ دلجوی تو
تا ببویم آن شکنج موی تو
شه سراپا گرم شوق و مست ناز
گوشهی چشمی به آنسو کرد باز
دید مشکین مویی از جنس زنان
بر فلک دستی و دستی بر عنان
زن مگو، مرد آفرین روزگار
زن مگو، بنت الجلال، أخت الوقار
زن مگو، خاک درش نقش جبین
زن مگو، دست خدا در آستین
باز دل بر عقل میگیرد عنان
اهل دل را آتش اندر جان زنان
میدراند پرده، اهل راز را
میزند با ما مخالف، ساز را
پنجه اندر جامهی جان میبرد
صبر و طاقت را گریبان می درد
هر زمان هنگامهیی سر میکند
گر کنم منعش، فزونتر میکند
اندرین مطلب، عنان از من گرفت
من ازو گوش، او زبان از من گرفت
میکند مستی به آواز بلند
کاینقدر در پرده مطلب تا بچند؟
سرخوش از صهبای آگاهی شدم
دیگر اینجا زینب اللهی شدم
مدعی گو کم کن این افسانه را
پند بی حاصل مده دیوانه را
کار عاقل رازها بنهفتنست
کار دیوانه، پریشان گفتنست
خشت بر دریا زدن بی حاصلست
مشت بر سندان، نه کار عاقلست
لیکن اندر مشرب فرزانگان
همرهی صعب ست با دیوانگان
همرهی به، عقل صاحب شرع را
تا ازو جوییم اصل و فرع را
همتی باید، قدم در راه زن
صاحب آن، خواه مرد و خواه زن
غیرتی باید بمقصد ره نورد
خانه پرداز جهان، چه زن چه مرد
شرط راه آمد، نمودن قطع راه
بر سر رهرو چه معجر چه کلاه
#عمان_سامانی
@poem_ahl